#405
بعد از مراسم همگی لباس پوشیدند و از تالار بیرون رفتند. من هم تا جایی که می شد، آرایشم رو پاک کردم و بیرون رفتم. در ازخام جمعیت توی پله ها، دیگه فریبا و فریده روندیدم.
دم در تالار خیلی شلوغ بود. کمی چشم چرخوندم تا امیر را پیدا کنم. اما نگاهم به مردی افتاد که مستقیم به من زل زده بود. مردی که از همون اولین و آخرین برخوردش، خاطره خوشی نداشتم.
نادر چند متر اونطرف تر،همراه خواهرش ایستاده بودند. نسترن چیزی به برادرش گفت ونگاه هر دو برای یک لحظه روی من ثابت موند.
نمیدونم چرا از حالت نگاهشون ترسیدم.مثل ببر وحشی که به طعمه اش نگاه می کنه.
چشم چرخوندم و سعی کردم بیتفاوت باشم. با نگاهم دنبال امیر می گشتم که سنگینی دستش رو روی شونم حس کردم.
_ این طرف داشتم برات دست تکون می دادم، متوجه نشدی؟
نمی فهمیدم چرا هنوز دلم از نگاههای اون خواهر و برادر می لرزید. امااین روخوب فهمیدم که حضور یک باره ی امیر، برام حس امنیت ایجاد کرد.
لبخندی به چهره ی مردونه اش زدم
_ ندیدمت عزیزم
امیر هم که از شنیدن واژه ی عزیزم از زبون من خوشش اومده بود، لبخندی تحویلم داد
_حالا که داری می بینی من رو، بیا بریم
خندیدم و به سمت ماشین رفتم. همه ی خانواده ی امیر و دایی و زندایی اونجا جمع بودند.
آقا مستوفی هم چند قدم اون طرف تر مشغول صحبت با موبایلش بود.
با صدای فرخنده، همه ی نگاهها به سمتش چرخید و اون خانواده ی چهار نفره رو دیدیم که به ما نزدیک میشدند
_فخری جان، من فردا شب منتظرتون هستم، حتما بیایید.
تا فخری خانم خواست حرفی بزنه، آقا مستوفی که حالا صحبتش با تلفن تموم شده بود، پاسخ داد
_ نه فرخنده خانم مزاحم نمی شیم. انشالله باشه یه وقت دیگه
_ اسماعیلخان ،حالا یه شب بد بگذرونید چی میشه؟
گوینده ی این حرفمنصور بود و آقا مستوفی در جوابش گفت
_این چه حرفیه آقا منصور، گفتم که انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشیم. من فردا یه چند جا کار دارم. از اون طرف هم تا پس فردا صبح باید زودتر راه بیفتیم که برسیم. دیگه وقت نداریم. باشه سری بعد که اومدیم
روزهای التهاب (کانال دوم)
#405 بعد از مراسم همگی لباس پوشیدند و از تالار بیرون رفتند. من هم تا جایی که می شد، آرایشم رو پاک کر
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
مادر امیر رو به پدرش کرد
_آقا اسماعیل، قرار بود چند روز بمونیم، پس چی شد؟
_ قرار بود بمونیم ولی الان پرویز زنگ زد. گفت حال خواهرش اصلا خوب نیست و خیلی نگران بود. میگفت می خواد بره کرمانشاه به خواهرش سر بزنه. اون بنده خدا هم که بیشتر از یک ساله جایی نرفته. منم بهش سپردم فردا رو هم بمونه تا من و امیر یه سری کار هامون رو اینجا انجام بدیم، پس فردا بره. به خاطر همین باید زودتر برگردیم که بالای سر زمین و کارها باشم.
_ ای بابا، حالا اینم از این بار که شما بعد از قرنی اومدید اینجا. فخری جون حداقل فردا ظهر بیاید
فخری خانم نگاهی به خواهرش که گوینده این حرف بود، کرد و با درمانی گفت
_ می بینی که خواهر، میگه فردا می خواند با امیر برندبیرون و کار دارند، دیگه نمی رسیم که
_حیف شد، اصلا همدیگه رو درست و حسابی ندیدیم.
دایی فرخ بین بحث دو تا خواهر اومد
_ خب آبجی، امشب که فخری اینا اونجا هستند، شما هم بیایید دور هم باشیم
قبل از اینکه بزرگترها نظرشون را بدند، نسترن وسط بحث پرید
_ دایی راست میگه، ما هم بریم اونجا چی میشه مگه؟
فرخنده و منصور نگاهی به هم کردند و دایی فرخ به این بحث خاتمه داد
_ ماشین عروس رفت، دیگه استخاره نکنید بیاید
این روگفت و به سمت ماشینش رفت.بعد از چند دقیقه بقیه به دنبال دایی راه افتادند.
اونشب همگی به اتفاق خانواده ی فرخنده، به خونه ی دایی رفتیم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#406
در طول مسیر، متوجه کلافگی امیر شدم ولی چیزی نپرسیدم.
وقتی جلوی خونه دایی رسیدیم، همه اومده بودند.
از ماشین پیاده شدیم. امیر به جمع خانواده ی خاله اش نگاهی کرد و به سمت امید رفت
_ امید
_جانم داداش
_این پسره کجاست؟ نادر رو میگم
امید خندید و گفت
_اون کی با آدمیزادش بود که حالا بار دومش باشه. معلوم نیست چه مرگش بود. اصلا انگار خمار بود. یکم غر غر کرد بعدم با آقا منصور بحثش شد قهر کرد و رفت
امیر باز نگاهش رو توی جمع چرخوند
_یعنی امشب اینجا نمیاد؟
امید با همون شیطنت پاسخ داد
_نه شکر خدا شرش کم شد
امیر که خیالش راحت شده بود، نگاهی به فرزانه کرد. تازه دلیل کلافگیش رو متوجه شدم. نگران حضور نادر بود.
نگاهش را از فرزانه گرفت و به من داد با سر به سمت در اشاره کرد
_بریم
همگی وارد خونه شدیم.بعد از حدود یک ساعت که توی جمع نشستیم، زن دایی از همه ی آقایون خواست برای خوابیدن به طبقه ی بالا برند و خانمها هم همون طبقه پایین خوابیدند.
سپیده که به خاطر وضعیتش خیلی خسته شده بود، زودتر از بقیه توی یکی از اتاقها خوابید.
زن دایی هم چند تا پتو و تشک و متکا توی یکی از اتاق ها انداخت و به غیر از خودش و خواهرای شوهرش، بقیه تو اون اتاق خوابیدیم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
Takbir-22-bahman-3.mp3
585.9K
راس ساعت ۲۱ 🕘
همه با هم فریاد می زنیم
الله اکبر 📢 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#فریاد_ایستادگی_ملت_ما
#۲۲_بهمن
#ایران_پیروز
#ایران_سربلند
#ایران_قوی
#کوری_دشمنان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فرزانه و نسترن تا دیر وقت با هم بچ پچ می کردند.
من هم از خستگی خوابم نمیبرد و این مسئله سوژه ای شده بود روی دست فریبا و فریده که جدا خوابیدن از امیر رو دلیل بی خوابی من میدانستند وکلی سر به سرم گذاشتند. اولش از حرف هاشون خجالت میکشیدم. اما اینقدر فریده شیطنت کرد که دیگه من هم باهاشون همراه شدم و به حرفاشون میخندیدم.
بعد از کلی خندیدن، دیگه کم کم اتاق ساکت شد و همگی بعد از یک روز پر تلاش به خواب رفتند
نمی دونم به خاطر خستگی بود یا غریبی که خوابم نمی برد. چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم اما فایده ای نداشت.
حدود دو ساعت گذشت، که توی حالت خواب و بیداری با صدای زمزمه واری دوباره چشمهام باز شد
_ ببین اگه واقعا من رو دوست داری باید فردا بهم ثابت کنی وهمون کاری که گفتم رو انجام بدی
_ آره عزیزم، باور کن منم دوست دارم و منتظر روزی هستم که به آرزوم برسم و با هم یه گوشه دنیا زندگیمون رو بکنیم
_تو نگران نباش، من خودم نقشه ی همه جاش روکشیدم . اگه تو درست همون کاری رو که گفتم انجام بدی هیچکس بهت شک نمی کنه
_باشه،من خودم بابا رو راضی می کنم. اما به شرط اینکه فردا دقیقا طبق برنامه جلو برویم
_ ببین اگه دقیقا اونجوری که من میخوام پیش نره، دیگه باید قید من رو بزنی ها، گفته باشم
_باشه فعلاً برو خداحافظ
این حرف های نسترن باعث شد همون خواب نصفه و نیمه هم از سرم بپره. این وقت شب تلفنی با کی حرف می زد ؟فردا چه برنامهای داره که اینقدر تاکید می کرد؟
کمی به حرفهاش فکر کردم و بعد با کلافگی سری تکون دادم. سعی کردم فکر های بیخودی رو از ذهنم دور کنم و باز تلاشم را برای خوابیدن از سر بگیرم
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
به دلیل مطالبه گری اعضای عزیز😌
به مناسبت اعیاد شعبانیه
اشتراک هر دو رمان تخفیف خورد
از امروز
تا ساعات ۲۴ پنج شنبه
اشتراک هر رمان ۳۵ تومان😃
لطفا پی وی ادمین فقط فیش و نام رمان رو بفرستید
هر سوالی دارید پاسخش رو اینجا تو این لینک👇 ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دوستانی که واریز کردید برای وی آی پی
لطفا صبور باشید
عکس فیشها باز نمیشه❌
پیامهایی هم که سین خورده ولی ادمین جواب نداده ایتا باز کرده
لطفا دوباره پیام بدید صفحه تون برای ادمین بالا بیاد
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
2752539.mp3
16.42M
ای مهربان امام
بر محضرت سلام...👏👏👏👏
میلاد رحمت واسعه ی الهی
حضرت اباعبدالله الحسین مبارک باد💐💐💐💐