روزهای التهاب (کانال دوم)
#404 نسترن که سعی می کرد خودش رو صمیمی نشون بده، با لبخند به من دست داد و با وجود اینکه من هیچ عکس
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هنوز جوابی به نسترن نداده بودم که این بار چهره مثلا دلسوزانه ای به خودش گرفت
_عزیزم حتما امیر نذاشت که بری، من می شناسم این پسر خاله رو. یه وقتایی به یه چیزای الکی گیر میده
دیگه سکوت را جایز ندونستم و لبخند زورکی روی لبم گذاشتم
_ نسترن جان خودت میگی چیزای الکی، من خودم اصلاً اهل چیزای الکی نیستم. اتفاقاً هنر زن اینه که دیگه یه ذره آرایش کردن را بلد باشه و مدام مجبور نباشه خودش را دست آرایشگر بسپره
اصلا به قیافه ی بقیه نگاه نکردم و عکس العملشون رو ندیدم. فقط دلم می خواست حرصم رو سر نسترن خالی کنم.
باز می خواست حرفی بزنه اما فریده اجازه نداد
_ آره نسترن جان اتفاقا همینه که خودت گفتی، داداش امیر نذاشت با ما بیاد. آخه اون همیشه میگه صورت راحله جون همینجوری خوبه و اصلا نیازی به رنگ و لعاب نداره. حالا که فکر میکنم میبینم داداش راست گفته، من هم اشتباه کردم که کلی پول آرایشگاه دادم
این حرف فریده، نگاه چپ خاله اش را در پی داشت ولی اون اصلاً اهمیتی نداد و ظرف شیرینی را جلوی من گذاشت
_بردار عزیزم، توکه چیزی نخوردی
از نگاه های نسترن می تونستم حرصی که توی دلش داشت را بفهمم اما سعی می کرد با لبخند روی لبش همه چیز را عادی جلوه بده.
یه شیرینی از توی ظرف برداشتم و نگاهم رو آروم به سمت فخری خانم هدایت کردم. مشغول صحبت با فرزانه بود و فکر کنم اصلا متوجه صحبت های ما نشده.
بالاخره هر جوری که بود، تا آخر شب نسترن را تحمل کردم و سعی کردم خودم رو با فریبا و فریده سرگرم نشون بدم تا بهونه ی جدیدی برای تیکه پرونی به دستش ندم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#405
بعد از مراسم همگی لباس پوشیدند و از تالار بیرون رفتند. من هم تا جایی که می شد، آرایشم رو پاک کردم و بیرون رفتم. در ازخام جمعیت توی پله ها، دیگه فریبا و فریده روندیدم.
دم در تالار خیلی شلوغ بود. کمی چشم چرخوندم تا امیر را پیدا کنم. اما نگاهم به مردی افتاد که مستقیم به من زل زده بود. مردی که از همون اولین و آخرین برخوردش، خاطره خوشی نداشتم.
نادر چند متر اونطرف تر،همراه خواهرش ایستاده بودند. نسترن چیزی به برادرش گفت ونگاه هر دو برای یک لحظه روی من ثابت موند.
نمیدونم چرا از حالت نگاهشون ترسیدم.مثل ببر وحشی که به طعمه اش نگاه می کنه.
چشم چرخوندم و سعی کردم بیتفاوت باشم. با نگاهم دنبال امیر می گشتم که سنگینی دستش رو روی شونم حس کردم.
_ این طرف داشتم برات دست تکون می دادم، متوجه نشدی؟
نمی فهمیدم چرا هنوز دلم از نگاههای اون خواهر و برادر می لرزید. امااین روخوب فهمیدم که حضور یک باره ی امیر، برام حس امنیت ایجاد کرد.
لبخندی به چهره ی مردونه اش زدم
_ ندیدمت عزیزم
امیر هم که از شنیدن واژه ی عزیزم از زبون من خوشش اومده بود، لبخندی تحویلم داد
_حالا که داری می بینی من رو، بیا بریم
خندیدم و به سمت ماشین رفتم. همه ی خانواده ی امیر و دایی و زندایی اونجا جمع بودند.
آقا مستوفی هم چند قدم اون طرف تر مشغول صحبت با موبایلش بود.
با صدای فرخنده، همه ی نگاهها به سمتش چرخید و اون خانواده ی چهار نفره رو دیدیم که به ما نزدیک میشدند
_فخری جان، من فردا شب منتظرتون هستم، حتما بیایید.
تا فخری خانم خواست حرفی بزنه، آقا مستوفی که حالا صحبتش با تلفن تموم شده بود، پاسخ داد
_ نه فرخنده خانم مزاحم نمی شیم. انشالله باشه یه وقت دیگه
_ اسماعیلخان ،حالا یه شب بد بگذرونید چی میشه؟
گوینده ی این حرفمنصور بود و آقا مستوفی در جوابش گفت
_این چه حرفیه آقا منصور، گفتم که انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشیم. من فردا یه چند جا کار دارم. از اون طرف هم تا پس فردا صبح باید زودتر راه بیفتیم که برسیم. دیگه وقت نداریم. باشه سری بعد که اومدیم
روزهای التهاب (کانال دوم)
#405 بعد از مراسم همگی لباس پوشیدند و از تالار بیرون رفتند. من هم تا جایی که می شد، آرایشم رو پاک کر
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
مادر امیر رو به پدرش کرد
_آقا اسماعیل، قرار بود چند روز بمونیم، پس چی شد؟
_ قرار بود بمونیم ولی الان پرویز زنگ زد. گفت حال خواهرش اصلا خوب نیست و خیلی نگران بود. میگفت می خواد بره کرمانشاه به خواهرش سر بزنه. اون بنده خدا هم که بیشتر از یک ساله جایی نرفته. منم بهش سپردم فردا رو هم بمونه تا من و امیر یه سری کار هامون رو اینجا انجام بدیم، پس فردا بره. به خاطر همین باید زودتر برگردیم که بالای سر زمین و کارها باشم.
_ ای بابا، حالا اینم از این بار که شما بعد از قرنی اومدید اینجا. فخری جون حداقل فردا ظهر بیاید
فخری خانم نگاهی به خواهرش که گوینده این حرف بود، کرد و با درمانی گفت
_ می بینی که خواهر، میگه فردا می خواند با امیر برندبیرون و کار دارند، دیگه نمی رسیم که
_حیف شد، اصلا همدیگه رو درست و حسابی ندیدیم.
دایی فرخ بین بحث دو تا خواهر اومد
_ خب آبجی، امشب که فخری اینا اونجا هستند، شما هم بیایید دور هم باشیم
قبل از اینکه بزرگترها نظرشون را بدند، نسترن وسط بحث پرید
_ دایی راست میگه، ما هم بریم اونجا چی میشه مگه؟
فرخنده و منصور نگاهی به هم کردند و دایی فرخ به این بحث خاتمه داد
_ ماشین عروس رفت، دیگه استخاره نکنید بیاید
این روگفت و به سمت ماشینش رفت.بعد از چند دقیقه بقیه به دنبال دایی راه افتادند.
اونشب همگی به اتفاق خانواده ی فرخنده، به خونه ی دایی رفتیم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#406
در طول مسیر، متوجه کلافگی امیر شدم ولی چیزی نپرسیدم.
وقتی جلوی خونه دایی رسیدیم، همه اومده بودند.
از ماشین پیاده شدیم. امیر به جمع خانواده ی خاله اش نگاهی کرد و به سمت امید رفت
_ امید
_جانم داداش
_این پسره کجاست؟ نادر رو میگم
امید خندید و گفت
_اون کی با آدمیزادش بود که حالا بار دومش باشه. معلوم نیست چه مرگش بود. اصلا انگار خمار بود. یکم غر غر کرد بعدم با آقا منصور بحثش شد قهر کرد و رفت
امیر باز نگاهش رو توی جمع چرخوند
_یعنی امشب اینجا نمیاد؟
امید با همون شیطنت پاسخ داد
_نه شکر خدا شرش کم شد
امیر که خیالش راحت شده بود، نگاهی به فرزانه کرد. تازه دلیل کلافگیش رو متوجه شدم. نگران حضور نادر بود.
نگاهش را از فرزانه گرفت و به من داد با سر به سمت در اشاره کرد
_بریم
همگی وارد خونه شدیم.بعد از حدود یک ساعت که توی جمع نشستیم، زن دایی از همه ی آقایون خواست برای خوابیدن به طبقه ی بالا برند و خانمها هم همون طبقه پایین خوابیدند.
سپیده که به خاطر وضعیتش خیلی خسته شده بود، زودتر از بقیه توی یکی از اتاقها خوابید.
زن دایی هم چند تا پتو و تشک و متکا توی یکی از اتاق ها انداخت و به غیر از خودش و خواهرای شوهرش، بقیه تو اون اتاق خوابیدیم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
Takbir-22-bahman-3.mp3
585.9K
راس ساعت ۲۱ 🕘
همه با هم فریاد می زنیم
الله اکبر 📢 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#فریاد_ایستادگی_ملت_ما
#۲۲_بهمن
#ایران_پیروز
#ایران_سربلند
#ایران_قوی
#کوری_دشمنان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فرزانه و نسترن تا دیر وقت با هم بچ پچ می کردند.
من هم از خستگی خوابم نمیبرد و این مسئله سوژه ای شده بود روی دست فریبا و فریده که جدا خوابیدن از امیر رو دلیل بی خوابی من میدانستند وکلی سر به سرم گذاشتند. اولش از حرف هاشون خجالت میکشیدم. اما اینقدر فریده شیطنت کرد که دیگه من هم باهاشون همراه شدم و به حرفاشون میخندیدم.
بعد از کلی خندیدن، دیگه کم کم اتاق ساکت شد و همگی بعد از یک روز پر تلاش به خواب رفتند
نمی دونم به خاطر خستگی بود یا غریبی که خوابم نمی برد. چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم اما فایده ای نداشت.
حدود دو ساعت گذشت، که توی حالت خواب و بیداری با صدای زمزمه واری دوباره چشمهام باز شد
_ ببین اگه واقعا من رو دوست داری باید فردا بهم ثابت کنی وهمون کاری که گفتم رو انجام بدی
_ آره عزیزم، باور کن منم دوست دارم و منتظر روزی هستم که به آرزوم برسم و با هم یه گوشه دنیا زندگیمون رو بکنیم
_تو نگران نباش، من خودم نقشه ی همه جاش روکشیدم . اگه تو درست همون کاری رو که گفتم انجام بدی هیچکس بهت شک نمی کنه
_باشه،من خودم بابا رو راضی می کنم. اما به شرط اینکه فردا دقیقا طبق برنامه جلو برویم
_ ببین اگه دقیقا اونجوری که من میخوام پیش نره، دیگه باید قید من رو بزنی ها، گفته باشم
_باشه فعلاً برو خداحافظ
این حرف های نسترن باعث شد همون خواب نصفه و نیمه هم از سرم بپره. این وقت شب تلفنی با کی حرف می زد ؟فردا چه برنامهای داره که اینقدر تاکید می کرد؟
کمی به حرفهاش فکر کردم و بعد با کلافگی سری تکون دادم. سعی کردم فکر های بیخودی رو از ذهنم دور کنم و باز تلاشم را برای خوابیدن از سر بگیرم
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
به دلیل مطالبه گری اعضای عزیز😌
به مناسبت اعیاد شعبانیه
اشتراک هر دو رمان تخفیف خورد
از امروز
تا ساعات ۲۴ پنج شنبه
اشتراک هر رمان ۳۵ تومان😃
لطفا پی وی ادمین فقط فیش و نام رمان رو بفرستید
هر سوالی دارید پاسخش رو اینجا تو این لینک👇 ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دوستانی که واریز کردید برای وی آی پی
لطفا صبور باشید
عکس فیشها باز نمیشه❌
پیامهایی هم که سین خورده ولی ادمین جواب نداده ایتا باز کرده
لطفا دوباره پیام بدید صفحه تون برای ادمین بالا بیاد
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
2752539.mp3
16.42M
ای مهربان امام
بر محضرت سلام...👏👏👏👏
میلاد رحمت واسعه ی الهی
حضرت اباعبدالله الحسین مبارک باد💐💐💐💐
#407
صبح با حس حرکت چیزی لای موهام چشم های سنگینم را باز کردم.
امیر را کنار خودم دیدم که به پهلو دراز کشیده و آرنجش را روزی زمین گذاشته بود یک دستش روتکیه گاه سرش کرده بود.
با دست دیگه ش شاخههای موهام رو از صورتم کنار می زد. چشم باز کردم و نگاهش که کردم، لبخندی زد
_ سلام خانم خوابالو
_ سلام ،صبح بخیر
نگاه ازش گرفتم و به اطرافم چشم چرخوندم.
_ دنبال کسی می گردی؟ همه رفتند تدارک ناهار ببینند، کسی اینجا نیست
با تعجب گفتم
_ناهار؟
با همون لبخند ش گفت
_بله، پس فکر کردی رفتند برا عُلیا حضرت کله پاچه سفارش بدند؟
_ مگه ساعت چنده ؟
_لنگ ظهره
_یعنی همه بیدار شدند، فقط من خواب موندم؟
از حالت درازکش بیرون اومد و نشست. سرش را به علامت تاسف تکون داد
_من رو باش تا صبح به فکر تو بودم و نخوابیدم و نگو خانم اینقدر راحت خوابیده که تا لنگ ظهر هم قصد بیدار شدن نداره
دستی لای موهام کشیدم
_ وای نگو امیر، باور کن تا اذان بیدار بودم. بعد از نماز خوابیدم، اصلا خوابم نمی برد
_ ولی چشم های پف کرده ات چیز دیگه ای میگه
چیزی نگفتم و اطراف متکام دنبال گوشیم گشتم. پیداش کردم، ساعت روی صفحه اش عدد ده رو نشون میداد.
تو این اتاق فقط من و آرش خواب بودیم و همه رفته بودند.
_ الان قراره همین جا بمونی تا صبحانه برات بیارند؟
_ نه بابا صبحانه دیگه نمی خوام، صبر می کنم تا ناهار
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
خنده ای کرد و گفت
_پاشوببینم، حالا کو تا ناهار؟ همه تازه بیدار شدند، می خواند صبحونه بخورند. منم اومدم بیدارت کنم با هم صبحانه بخوریم
_ واقعاً
_آره بابا، خود صاحب خونه هم تازه بیدار شده
کش و قوسی به بدنم دادم و موهای به هم ریخته ام را جمع کردم. شونهای از کیفم برداشتم و مرتب شون کردم و بستم. تو همه ی این مدت امیر با لبخند نگاهم می کرد.
لباس هام رو مرتب کردم با هم بیرون رفتیم.
همه دور سفره نشسته بودند، سلام و صبح بخیر گفتم و به جمعشون پیوستم.
امیر سرگرم صحبت پدر و داییش شد و من هم مشغول خوردن صبحانه.
تمام مدتی که سر سفره بودیم، خانم ها مشغول صحبت و برنامه ریزی برای بازار و خرید بودند.
توی این جمع، فقط نسترن به طرز عجیبی ساکت بود. سر بلند کردم و نگاهم به سمتش رفت.
بالقمه ی توی دستش بازی می کرد و نگاهش به من بود اما حواسش جای دیگه .
معلوم بود حسابی توی فکر ه که خودش هم متوجه نگاه هاش نمی شد.
سفره که جمع شد، من هم به اتاقم رفتم تا به مامان زنگ بزنم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و مشغول گرفتن شماره شدم که در باز شده امیروارد شد.
_ راحله، من و بابا داریم میریم بیرون. شاید چند ساعتی کار مون طول بکشه. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن
کمی فکر کردم و گفتم
_امیر نمیشه منم باهات بیام؟ فکر کنم بقیه برنامه بازار رفتن دارند، منم با تو بیام
_ نه مامان گفت برنامه بازار رفتن برای بعد از ظهره، تا اون موقع من بر می گردم. بعد هم من و بابام می خوایم چندتا شرکت توزیع مواد غذایی بریم، شاید بتونیم برای فروشگاه باهاشون قرارداد ببندیم. اون جاها که تو نمیتونی بیای، خیلی خسته میشی
امیر این را گفت و لباس عوض کرد. از هم خداحافظی کردیم و همراه پدرش رفت.
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#408
بعد از رفتن امیر و پدرش بقیه مردها هم به بهانه های مختلف از خونه بیرون رفتند.
من هم به اتاق برگشتم به مامان زنگ زدم. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم اون هم از خبرهای خون می گفت خاله ملیحه دیروز از راه رسیده بود با شنیدن صداش کلی ذوق زده شدم. خاله ازم خواست زودتر برگردم تا همدیگه رو ببینیم.
من هم حسابی دلتنگش بودم .
بعد از خاله رضا گوشی رو گرفت و بعد از صحبت کوتاهی با همون شیطنت همیشگیش ازم سوغاتی خواست ومنم بهش قول دادم که حتما براش می خرم.
بعد از قطع گوشی، از اتاق بیرون رفتم فریبا و سپیده به کمک زن دایی تدارک ناهار می دیدند.
من هم برای فرار از نگاههای نسترن که چیزی ازش نمی فهمیدم، ترجیح دادم خودم را توی آشپزخونه سرگرم کنم.
فریده که انگار خیلی عاشق خرید کردن بود، دلش می خواست زودتر به بازار بریم و سعی داشت بقیه رو هم راضی کنه
_من میگم الان بریم بهتره، اگه طول کشید ناهار هم بیرون می خوریم/ کلی هم وقت داریم برای خرید. ولی بعد از ظهر هم گرمه هم خیلی وقت نداریم
_منم موافقم، خیابون های شلوغه هر چه زودتر بریم بهتره. نظرت چیه فخری جون
فخری خانم نگاهی به خواهرش کرد
_والا من که زیاد خرید ندارم، فقط فرزانه یه سری لباس می خواد بخره اونم خیلی طول نمی کشه
فرخنده نگاهی به دخترش کرد
_ تو چی نسترن؟چیزی میخوای بخری
نسترن که امروز مثل همیشه نبود، از فکر بیرون آمد و نگاهش به این جمع چرخید
_من؟...آ..آره
_خب الان بریم بهتر نیست؟
_ الان نه، بعد از ظهر بریم
_ آخه من تو رو میشناسم، یه لباس بخوای بخری دو ساعت طولش می دی، الان بریم که وقت داشته باشیم
نسترن که معلوم بود اصلا حوصله ی بحث نداره و کلافه بود، از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد و همینطور که دستش را روی هوا تکون می داد با غیض گفت
_من الان حال بازار اومدن ندارم اگه دوست دارید خودتون برید، من نمیام
این رو گفت ووارد اتاق سپیده شد و در رو بست.
فرخنده که از رفتار دخترش تعجب کرده بود، برای چند لحظه نگاهش به در بسته ی اتاق ثابت موند
_ وا، این چرا اینجوری کرد، اصلا معلوم نیست چش شده دختره
_ راحله جان تو هم با ما میآیی؟
نگاه از فرخنده خانم گرفتم و به فریده که منتظر جوابم بود، نگاه کردم.
رمان راحله تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
تصمیم به رفتن نداشتم اما نمی دونستم چه جوری جواب فریده رو بدم که این بار هم از دستم ناراحت نشه. چشمی بین فریده ومادرش چرخوندم
_ والا چی بگم، امیر که نیست
_خب ما که هستیم. داداش که امروز کلا کار داره
لبخندی زدم و گفتم
_آخه...
قبل از اینکه من حرفم رو کامل کنم، فخری خانم به کمکم اومد.
_ راست میگه فریده جان، بهتره بزاریم برای بعد از ظهر، اصلا بابات هم هست همگی با هم میریم
فریده که بحثش بی نتیجه مونده بود، پفی کرد و گفت
_ باشه بابا، هر طور صلاح می دونید. همون بعد از ظهر می ریم
نزدیک ساعت دو بود و همه مشغول آماده کردن سفره ناهار بودیم. تقریبا همه به خونه برگشتند. امیر و پدرش آخرین نفراتی بودند که اومدند.
خستگی از سر و روی هر دوشون میبارید و انگار گرمای یک روز تابستانی شهر تهران حسابی اذیتشون کرده بود.
بعد از ناهار امیر که هنوز خسته به نظر میرسید، خواست به سمت اتاق بره که با صدای دایی برگشت
_ امیر جان، به نظرم برو یه دوش بگیر. خستگیت در میره
امیر از پیشنهاد داییش استقبال کرد
_چشم دایی
بعدهم رو به من کرد
_راحله جان، من میرم دوش بگیرم. لباسهای من آماده کن
_ باشه، تو برو
امیر به سمت حمام رفت من هم به طرف اتاق.
لباسهاش رو از چمدون بیرون آوردم. چند دقیقه بعد، فخری خانم وارد اتاق شد
_ راحله، لباسهای امیر رو حاضر کردی؟ داره صدات میزنه
_بله آماده اس، الان میبرم
فخری خانم رفت و من هم لباس به دست از اتاق بیرون رفتم. به محض باز کردن در اتاق، نسترن و فرزانه را دیدند که کمی اونطرف تر از در، کنار دیوار ایستاده بودند و آروم با هم حرف می زدند.
دست نسترن روی شونه ی فرزانه بود و سعی می کرد مانع از رفتنش بشه. فرزانه هم با صدای آرومی که داشت کنترلش میکرد، با اعتراض رو به نسترن گفت
_ من نمیتونم نسترن، اصلا بیخیال شو
_همچین میگه نمی تونم انگار میخواد بانک بزنه، همش دو دقیقه کار داره، زرنگ باشی حله
_ من اصلا حوصله ی درد سر ندارم
_ هیچ دردسری درست نمیشه، من بهت قول میدم
یکی دو قدم از در فاصله گرفتم و هر دو متوجه حضور من شدند و نگاه کردند
رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
حکمت های ۱۶۲ و ۱۶۳.mp3
15.45M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۶۲
#حکمت۱۶۳
📆 ۲۱ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت162
#حکمت163
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
#409
بی تفاوت از کنارشون رد شدم. چند تقه به در حمام زدم و لباسهای امیر را دستش دادم.
بعد از چند دقیقه، لباس پوشیده از حمام بیرون اومد و در حالی که با یه دستش موهاش رو خشک می کرد، لباس های قبلیش رو به دستم داد
_پیرهنت رو بشورم؟
_ نه لازم نیست، لباس دارم بذارش توچمدون خونه می شورم
وارد اتاق شدم. شلوار جینش رو به چوب لباسی آویزون کردم و پیرهنش رو جدای بقیه لباس هاش گذاشتم.
امیر هم پشت سرم وارد اتاق شد.
_ من می خوام بخوابم، یکی دو ساعت دیگه بیدارم کن
امیر خوابید و من هم از اتاق خارج شدم. نسترن و فرزانه هنوز با هم بحث می کردند. اصلا حس خوبی از این ارتباط دختر خاله ها نداشتم. حس می کردم فرزانه ساده است و به راحتی خام حرفهای نسترن میشه.
با اینکه کارهای این دو تا حس کنجکاویم را تحریک کرده بود، ولی بیخیال شدم و توجهی بهشون نکردم.
دو ساعت بعد خواستم به سمت اتاق امیر برم که زن دایی صدام زد
_ راحله جان،
_بله
_امیر بیدار شده؟
_دارم می رم بیدارش کنم
_ من دستم بنده عزیزم، دوتا چایی برای خودت و امیر بریز،
_ چشم زن دایی، ممنون
با سینی حاوی دو تا لیوان چای وارد اتاق شدم اما هنوز خواب بود.
آروم صداش زدم، بیدار شد.
نگاهی به موهای به هم ریخته اش کردم و لبخندی زدم
_سلام خوب خوابیدی
_ سلام آره ،بعد از یه دوش آب خنک یه خواب دو ساعته خیلی چسبید
_پس سرورم بلند شید یه لیوان چایی هم نوش جان کنید تا عیشتون کامل بشه
خندید و نشست. لیوان چایی رو دستش دادم، نگاهی به لیوان کرد وقیافه ی متفکر به خودش گرفت
_با اینکه عیشمان کامل نمیشود
ناگهان دستش را زیر چونه ام گرفت و سرم را به خودش نزدیک کرد و بوسه ای از گونه ام برداشت.
حسابی از کارش جا خوردم. اما اون می خندید
_ الان دیگه کامل شد
لب به دندان گرفتم و انگشتم رو روی جای بوسه اش گذاشتم و سر به زیر انداختم. این بار امیر لیوان دیگه ای رو از توی سینی برداشت به دستم داد
_نمی خواد خجالت بکشی، چاییت رو بخور
لیوان رو از زدستش گرفتم.
چند دقیقه بعد،چند تقه به در خورد و صدای فریده را شنیدم.
_ داداش بیداری؟
_ بیا تو
فریده در را باز کرد. نگاهش بین من و امیر و سینی چای چرخید
_ مزاحم شدم؟
_آره مزاحم، بیا تو
فریده در حالی که آروم وارد اتاق شد، می خواست وانمود کنه که هنوز از امیر دلخوره. پشت چشمی براش نازک کرد وگفت
_ما داریم میریم خرید، گفتم اگه صلاح میدونید اجازه بدید راحله هم با ما بیاد
امیر که حالا حسابی سرحال شده بود، بدش نمیومد سر به سر خواهرش بذاره
_نه صلاح نمی بینم
فریده نگاه درمونده ای به برادرش انداخت
_ داداش مامان بابا هم هستند دیگه
_ همینکه گفتم ،به محمدم سپردم نذاره بری
فریده که حسابی قیافه اش آویزون شده بود،خواست حرفی بزنه که حرفش رو خورد و ترجیح داد تو سکوت اتاق را ترک کنه.
تا به سمت در رفت،صدای خنده ی امیر بلند شد
_ خیلی خوب آبجی بد اخلاقه، همه با هم میریم
فریده بالا فاصله برگشت و با لبخند پهنی لب زد
_ واقعا میاید داداش؟
امیر هم سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
_پس من میرم آماده بشم
فریده رفت و همگی به غیر از خانواده دایی آماده رفتن به بازار شدیم.
امیر هم لباس پوشیده بود تواتاق دنبال چیزی می گشت
_ چی شده امیر، دنبال چی می گردی؟
_ گوشیم رو ندیدی؟
_ نه، کجا بوده؟
_همیشه میذاشتم توی جیب شلوارم
همه جای اتاق رو دوتایی گشتیم اما پیدا نشد. امیر سراغ گوشیش رو از بقیه هم گرفت و همه تو کل خونه دنبال گوشی گشتیم و فایده ای نداشت
_ آخرین بار کی دستت بود؟
امیر به پدرش نگاهی کرد
_ نمی دونم بابا، ولی توماشین دستم بود
_تودفتر معظمی به حاج فتاح زنگ زدی، اونجا نذاشتی؟
امیر کمی فکر کرد لب زد
_ نه فکر نکنم، برم توی ماشین رو یه نگاه بندازم شاید اونجا باشه
چند دقیقه بعد امیر برگشت. گوشیش توماشین هم نبود.
حدود نیم ساعتی همگی بسیج شدیم و دنبالش گوشی می گشتیم. قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود.
امیر که از گشتن نا امید شده بود رو به مادرش کرد
_مامان شماها برید ،من برم دفتر معظمی شاید اونجا گذاشته باشم
_ بخوای بری و برگردی بیشتر از دو سه ساعت طول میکشه
نگاه امیر به سمت پدرش رفت
_دیگه چاره ای نیست، چند تا چیز مهم تو گوشیم دارم باید پیداش کنم
امیر آماده ی رفتن شد و قبل از رفتن به طرفم اومد
_راحله جان، بمون تا خودم بیام بعد باهم میریم
_ باشه من میمونم تا برگردی
امیر رفت و بقیه هم به مقصد بازار راهی شدند. من هم همراه خوانواده ی دایی،خونه. موندم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#410
نرگس خانم با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد.
_ راحله جان، معلوم نیست امیرکی برمیگرده. برو لباستو عوض کن بیا میوه بخور
سری تکون دادم
_چشم، دست شما درد نکنه
داخل اتاق رفتم چادر و مانتوم رو با چادر رنگیم عوض کردم و از اتاق خارج شدم .
چند دقیقه کنار هم به صحبت کردن و میوه خوردن گذروندیم. یک ساعتی از رفتن امیر می گذشت که تلفن خونه ی دایی زنگ خورد. سپیده گوشی را برداشت
_ الو
_سلام عمه جون
نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد
_ نه هنوز خبری نشده، امیر هم نیومده
_ باشه میگم
_ممنون خداحافظ
گوشی رو گذاشت و به سمت ما آمد، نگاهش را به من داد
_ عمه فخری بود، سراغ امیر را گرفت و گفت بهت بگم هنوز همین مغازههای اطرافند. گفت اگه امیر اومد زود برید بهشون می رسید
_ باشه ،هنوز که خبری ازش نیست
چیزی نگذشت که تک بوق پیامک گوشیم را از سمت اپن شنیدم. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم.
گوشی رو برداشتم، شماره ی امیر بود
_سلامعزیزم، گوشیم پیدا شد ولی شارژ ندارم الان خاموش میشه. من نزدیک خونه دایی هستم. اینجا ترافیک سنگینه دیگه جلوتر نمیام. تو بیا توی پارک سر خیابون منم میام اونجا
چند با پیام رو خوندم . پارک خیلی دور نبود، ولی انگار این حرف از امیر بعید بود. قبلا کلی سفارش کرده بود که تنها جایی نرم.
پیامی براش دادم تا مطمئن بشم
_ سلام، تنها بیام پارک؟
بعد از چند دقیقه پاسخ داد
_ آره عزیزم راهی نیست. منم دارم میرسم، برو کنار اون مجسمه سفید روی نیمکت بشین تا من بیام
باز کمی به پیام نگاه کردم و با تردید نوشتم
_ باشه الان میام
گوشی روی اپن گذاشتم و رو به نرگس خانم کردم
_ زندایی، امیر پیام داده گوشیش رو پیدا کرده. گفت برم پارک سر خیابون، خودش هم اونجاست. من دیگه میرم
زن دایی بلند شد و چند قدم به طرفم اومد
_می خوای بری؟ پارک رو بلدی
با کمی تعلل گفتم
_آره.. آره میدونم کجاست
_ باشه عزیزم برو، ببخشید اگه کار نداشتم همراهت میومدم
واقعا هم دوست داشتم یکی باهام بیاد ولی دیگه زن دایی این روگفت و منم چیزی نگفتم. لبخندی زدم و سری تکون دادم.
به طرف اتاق رفتم و آماده شدم. ولی نمی دونم چرا نگران بودم. شاید به خاطر اینه که برای اولین بار که اینجا تنها بیرون میرم.
هنوز توی رفتن و نرفتن مردد بودم. ولی چاره ای نبود.
از اتاق بیرون زدم و گوشی رو داخل کیفم گذاشتم. از خانواده دایی خداحافظی کردم.
از خونه بیرون زدم و جلوی در آسانسور ایستادم. در باز شد و سوار شدم. انگار دلم به رفتن راضی نبود. اصلا چرا امیر ازم خواست تنها برم؟ فاصله پارک تا اینجا فقط یه خیابونه. میتونست این مسیر رو هم بیاد.
توذهنم کشمکش عجیبی بود. باید بگم بیاد خونه. وقتی از آسانسور پیاده شدم باز پیام دادم
_ امیر جان میشه بیای خونه دنبالم؟ من دم در ایستادم
چند دقیقه توی پارکینگ قدم زدم اما جوابی نیومد.
از صفحه ی پیام بیرون اومدم و تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و کسب تکلیف کنم.
شماره امیر را گرفتم و منتظر وصل شدن تماس موندم. صدایی از اون طرف خط توی گوشم پیچید
_ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد...
گفته بود گوشیش داره خاموش میشه، چقدر هم بد موقع خاموش شده.
باز چند دقیقه همون جا موندم. اصلا نمیرم وقتی ببینه توپارک نیستم خودش میاد خونه دنبالم.
ولی من بهش گفتم میام. اگه توی پارک منتظر بمونه، اگه دنبالم بگرده ونگران بشه؟گوشیش هم که خاموشی نمیتونه زنگ بزنه.
کلافه شدم وپوفی کردم. بالاخره خودم را از این کشمکشها رهاکردم و دلم را یک دل کردم و از در خونه بیرون زدم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#409
از اینکه برای اولین بار درخیابان های شهر غریب قدم میزدم، کمی استرس گرفته بودم.
راه پارک را پیش گرفتم و تا به پارک برسم، چند بار دیگه به امیر زنگ زدم اما بی نتیجه بود.
بالاخره رسیدم و دنبال مجسمه سفیدی که امیر گفته بود، گشتم. از همونجا سه تا مجسمه ی بلند رو با فاصله زیاد از لابلای درخت ها دیدم و از بین اونها به سمت مجسمه ی سفیدرنگ رفتم.
این قسمت از پارک، خلوت تر از جاهای دیگه بود. نیمکتی کنار مجسمه بود. همونطور که امیر خواسته بود، اونجا نشستم. از حضورم توی پارک استرسم بیشتر شده بود.
باز هم شماره امیر را گرفتم و همچنان خاموش بود. چند دقیقه ای همون جا نشستم.
نیمکتی روبه روی من بود که مرد جوانی با پیراهن آبی روشن و شلوار جین سفید روی اون نشست. اولش اهمیتی برام نداشت. بعد متوجه نگاههای مستقیمش به خودم شدم. کلافه از جام بلند شدم و کمی همون اطراف قدم زدم و اون نگاهش هنوز به من بود.
کاش میشد جای دیگه ای بشینم. ولی امیر گفته بود همون جا باشم. اگه از اینجا دور بشم ممکنه هر لحظه بیاد و دنبالم بگرده، پس سعی کردم بی تفاوت باشم و همونجا بمونم.
حدود یک ربعی گذشته بود و از امیر خبری نشد. گاهی نگاهم سمت مردم روبروم می رفت. حالا دیگه با لبخند نگاهم می کرد. تا بالاخره گوشیش زنگ خورد و در حالی که با گوشیش صحبت می کرد، از جاش بلند شد و قدم زنان از من دور شد.
نفس راحتی کشیدم ولی هنوز از نیومدن امیر ناراحت بودم.
اون همه اصرار کرد بدون خودش حتی با خواهرهاش جایی نرم و حالا ازم خواسته تنها توی پارک بنشینم و هنوز خودش پیداش نشده بود. از این کار امیر حرصم گرفته بود.
زمان می گذشت و من همونجا منتظر بودم و سعی می کردم به رهگذر های اطرافم نگاه نکنم تا مزاحمتی برام پیش نیاد.
در حالی که نگاهم به روبرو بود، حضور کسی را کنار نیمکت حس کردم. تا سر چرخوندم، اون طرف نیمکت نشست. همان مرد جوان بود و سعی داشت خودش رو با روزنامه توی دستش مشغول نشون بده.
کمی با تعجب و خیره نگاهش کردم و کیفم رو روی شونه ام مرتب کردم. چادرم را جمع کردم و بلند شدم که با صداش لحظه ای سرجام میخکوب شدم
_ کجا میری خانم خوشگله، قدم ما شور بود؟
اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست همونوقت چیزی بهش بگم، ولی ترجیح دادم توی این موقعیت با این آدم دهن به دهن نشم.
یک قدم به جلو برداشتم که صداش رو دقیقا از پشت سرم شنیدم. تو فاصله خیلی نزدیکی پشتم ایستاده بود
_ بشین دیگه، می خوام یکم باهم حرف بزنیم.
سر چوندم و نگاه پر از غضبی بهش انداختم ولی اون با خونسردی لبخند زد
_ چه چشم های قشنگی. بیا بشین یه کم حرف بزنیم ببینم صدات هم به قشنگی چشمات هست؟
اون می گفت و من از پلیدی آدم رو به روم حالت تهوع گرفته بودم.
فقط تلاش میکردم جوابش را ندم. این بار محکم تر از قبل قدم برداشتم که هیکل مردونه ای مانع از ادامه راهم شد و حسابی جا خوردم.
نگاه متعجبم را از سینه تا صورتش کشیدم و با دیدن چهره اش تمام وحشت دنیا به قلبم نشست.
این چهره برام آشنا بود. این چشم های دریده آشنا بود. این نگاه بی شرم آشنا بود.
همون حالت نگاه ،همون چهره ی خبیث.
بی اختیار قدمی به عقب برداشتم و اون جلوتر اومد. اون روز اولی که جلوی در خونه دیدمش، اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینجوری دنبالم باشه.
این همون موتورسوار مزاحم بود.
مستقیم توی چشمهای وحشت زده ام نگاه می کرد. لبخند خبیثانه ای زد
_چرا گوش به حرف نمیدی دخترکوچولو؟ مگه بهت نمیگه بشین؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#410
از شدت ترس تمام تنم می لرزید. بغض کرده بودم و با صدای لرزان و پر از حرص لب زدم
_تو کی هستی عوضی؟ با من چه کار داری؟ برو کنار می خوام برم
نیم نگاهی به مرد پشت سرم کرد و لبخندش پهن تر شد
_من که کاریت ندارم،می گم بمون تا شوهرت بیاد دنبالت ،بعد برو. مگه همین جا قرار نداشتید؟
اصلا حرف هاش رو نمی فهمیدم. این از کجا میدونه؟ نکنه بلایی سر امیر آورده باشه،
اشکم جاری شد
_ امیر کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی آشغال
اخمهاش درهم شد و کمی جلوتر اومد و با عصبانیت گفت
_کولی بازی در نیار ،الان همه صدات رو می شنوند. ما با امیر جونت کاری نداریم .همینجا بمون تا بیاد دنبالت
ترسم چند برابر شد اما با حرفی که زد،فکری از ذهنم گذشت.
باید از یکی کمک بگیرم.بدون اینکه سر تکون بدم چشمههام رو به اطراف چرخوندم. زن و شوهر میانسالی داشتند قدم میزدند به ما نزدیک می شدند. کمی صدام رو بلند کنم حتما می شنوند.
اما نمی دونم اون عوضی چی توی صورتم دید که برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن اون زن و مرد، ذهنم رو خوند.
باز من نزدیک تر شد و این بار با حرص و تهدید بیشتری لب زد
_کار احمقانهای بکنی همین جا می کشمت.
بلافاصله دستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با فشار انگشتش، چاقوی ضامندارش رو جوری کنار پاش باز کرد که فقط من و اون می دیدیم.
چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد یک لحظه نفسم بند اومد . بی اختیار هینی کشیدم و دستهام رو جلوی دهنم گرفتم.
دیگه توان مقابله نداشتم به التماس افتادم و با گریه گفتم
_ آقا توروخدا ...بذارید من برم... آخه با من چه کار دارید؟
سرش را پایین آورد
_گفتم که کاریت نداریم. اگه دوست داری زنده برگردی خونه تون عادی رفتار کن تا توجه کسی را جلب نکنی وگرنه همین جا تیکه تیکه ات می کنم.
هیچی نگفتم و تو همون حال فقط نگاهش کردم و اشک مثل سیلاب از چشمهام روون بود.
چاقو به بازوم چسبوند و با حرص لب زد
_پاک کن اشکات رو تا نزدم ناکارت کنم
_چ.. چشم... چشم
برای اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم، سریع اشک هام رو پاک کردم ولی فایده ای نداشت. به کمتر از ثانیه دوباره جاش توصورتم پر میشد.
دست آزادش رو جلو آورد و با یه حرکت کیفم رو قاپ زد.
محتویاتش رو زیر و رو کرد و گوشیم رو بیرون آورد و صفحه اش رو روشن کرد
بعد گوشی رو به سمتم گرفت
_ رمزش؟
من فقط نگاهش می کردم. باز چاقو رو به بازوم چسبوند
_ کری مگه؟ رمزش?
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#411
با وحشت دستهای لرزانم رو بالا آوردم و آروم جلوی چشم هر دوشون، الگوی رمز روی صفحه گوشیم کشیدم.
کمی روی صفحه نگاه کرد و باز نگاهش رو به چشمه های پرآبم داد و با صدایی که سعی می کرد بالا نره گفت
_ مگه بهت نمیگم عادی باش؟ من رو عصبی نکن
_ غلط کرد آقا کوروش، شما ببخشید. الان مثل یه دختر خوب میشینه روی نیمکت و صداش هم در نمیاد تا امیر جانش از راه برسه
مرد پشت سرم جلو آمد و بر خلاف مرد وحشتناک روبروم که حالا فهمیده بودم اسم کوروشه، خیلی خونسرد و با لبخند حرف می زد
دست کوروش رو گرفت و به پایین هدایت کرد
_آقا کوروش فکر کنم دخترک ترسیده. تا شما دو تا لیوان آب میوه برای ما بخری، منم آرومش می کنم.
کوروش نگاه از من برداشت به بعد همدستش داد
_باشه میرم ولی سیامک، این از اینجا جُم بخوره یا کسی بفهمه و بیاد طرفتون، من میکشمش
این را گفت و به سمت دکه ای که چند متر اون طرف تر دیده می شد، رفت.
سیامک روبروم ایستاد و لبه ی چادرم را جلو کشید
_پاک کن اشکات رو دختر خوب، ما که کاریت نداریم. الان شوهرت میاد با هم میرید خونتون. ولی این رو بدون کوروش عقل درست و حسابی نداره. عصبانی بشه میزنه یه کاری دستت میده اون وقت خونت پای خودته . پس دیگه گریه نکن
تو همون وحشت سعی می کردم بغضم رو قورت بدم اما نمیتونستم.
سیامک خواست دستم رو بگیره که سریع یک قدم عقب گرد کردم و با خشم نگاهش کردم.
خنده صداداری کرد
_اوه، ببخشید دیگه دست نمیزنم، برو بشین
ترجیح دادم قبل از این که دست کثیفش بهم بخوره، خودم بشینم.
روی نیمکت نشستم و خودم را جمع کردم. نگاهم به سمت دکه رفت.
کوروش با کسی حرف می زد که نمی دیدمش و پشت دکه پنهان شده بود.
گوشی من رو به سمت اون شخص گرفت و چند بار با دستش روی صفحه اش کشید.
خواستم از نبود اون مرد وحشی استفاده کنم و فرار کنم.
دستم رو روی دسته ی نیمکت گذاشتم و آروم خودم رو به جلو کشیدم. اما سیامک خیلی زود متوجه حرکتم شد و چنگی به چادرم زد
_ نشد دیگه، بخوای زرنگ بازی در بیاری از کوروش هم وحشی تر میشم
با درموندگی نگاهش کردم و دیگه تلاشی نکردم.
چند دقیقه بعد، کوروش با دو تا لیوان آب میوه ویه بطری آب معدنی کوچک توی دستش برگشت.
نگاهی به من کرد و پوزخندی زد. آبمیوهها را به دست سیامک داد و خودش خواست آب معدنی رو بخوره که سیامک نذاشت
_تو چرا آب می خوری؟ این بطری را بده به من این رو بگیر
سیامک آب معدنی را از دست کوروش گرفت و یکی از لیوان ها را به دستش داد.
نی داخل اون لیوان را برداشت و داخل لیوانی که توی دستش بود گذاشت.
_ این آب رو بده دختر ک صورتش رو بشوره. این یه لیون آب میوه رو هم ما باهم می خوریم
این رو با لبخند معناداری به کوروش گفت و چشمکی بهش زد. کوروش هم لبخند خبیثانه ای به سیامک زد
_ مارمولک
_شما راحت باش آقا کوروش
سیامک این را گفت و بطری آب را به سمتم گرفت.
_ یه آب به صورتت بزن، دیگه هم گریه نکن
باز هیچ عکس العملی نشان ندادم که کوروش با دو قدم فاصله اش را با من پر کرد و با کلافگی لب زد
_تو انگار بدجوری هوس تیزی کردی، مگه نشنیدی چی گفت؟
به شدت از جا پریدم و ایستادم. دست سیامک روی سینه ی کوروش نشست
بسپارش به من، شما عصبانی نشو
نگاه کوروش بین من و سیامک چرخید
_ باشه، ولی من پشت همین درخت ایستادم، اگه دست از پا خطا کنی یا گوش به حرف ندی، ازهمون پشت سرت چاقو رو تا دسته تو کمرت فرومی کنم
این رو گفت و نفسش رو سنگین بیرون داد و به سمت درخت پشت سر من رفت.
اینقدر وحشت کرده بودم که فکرمی کردم هر لحظه قلبم از حرکت می فته.
سیامک بطری آب رو به سمتم گرفت
_ بگیر این رو تا کوروش عصبانی نشده
بطری رو ازش گرفتم و با دست های لرزانم کمی آب به صورتم ریختم. ولی خنکای آب هم برام مثل شراره های آتش شده بود که به صورت هم برخورد می کرد.
با اشاره ی دست سیامک روی نیمکت نشستم و باز خودم را به گوشه ی نیمکت جمع کردم.
سیامک کنارم نشست. طوری که فاصله مون با هم فقط کیف من بود و من از این نزدیکی حالم بدتر می شد.
لیوان آب میوه ای که دوتا نی داخلش بود را جلوی صورت گرفت
_ بخور دخترک خنک میشی
اصلا حرکتی نکردم و لیوان رو عقب برد
_نترس سم توش نیست، ببین خودمم می خورم
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#412
کمی از آب میوه خورد و بلافاصله لیوان را جوری جلوی صورتم قرار داد که نی به لبم چسبید ولی من نمی تونستم بخورم.
سیامک دست دیگرش روی نیمکت پشت سرم انداخت و سرش را به من نزدیک کرد
_ کوروش دقیقا پشت سرته ها، سِرتِق بازی در نیار، بخور
نگاه وحشت زده ام را به سیامک دادم واون به لیوان توی دستش اشاره کرد.
چقدر از نگاه کردن به این آدم چندشم می شد.
مجبور شدم چند قطره بخورم و قطرات آب میوه مثل قلوه سنگی راه تنفسم روتنگ میکرد.
حدود نیم ساعتی تو اون حال بودم و دیگه سیامک بیخیال آبمیوه شده بود تا اینکه صدای زنگ کوروش رو از پشت سرم شنیدم و بعد صدای نحسش رو که با مخاطب حرف میزد. اما این بار مهربون بود
_ سلام عزیزم
_ آره قربونت برم حله
_آها داره میاد؟
_اینجا همه چی اوکیه
_ نه فقط... عاشقتم ..دوستت دارم
بعد هم قهقه ای زد و سیامک رو صدا زد
_ سیا حواست باشه، وقتشه
سیامک که منظور کوروش را خوب فهمیده بود، لبخندی زد و چَشم کش داری گفت.
باز لیوان آب میوه رو برداشت به من نزدیک کرد.
از وضعیت خودم و سیامک بدم میومد. نزدیکی زیادش، دستی که پشت سرم گذاشته بود و خودش رو به سمتم کج کرده بود، لیوانی که توی دستش بود و جلوی صورتم گرفته بود، لبخندی که روی لبش بود. اما کاری نمی تونستم بکنم. فقط چهار ستون بدنم می لرزید.
سیامک باز نی رو به لبم چسبوند
یه کم دیگه بخور، گرم شده ولی تشنگیت رو از بین می بره
نگاه پر از ترس ونفرتم رو بهش دادم و دستم رو بالا بردم تا لیون رو ازش بگیرم. ولی دستش روکنار کشید
_نه دیگه صحنه رو به هم نزن، همینجوری بخور
از ترسم، به سختی لب باز کردم و نی رو بین لبهام گرفتم و نگاهم به دست سیامک بود.
حالت تهوع گرفته بودم و حس می کردم هر لحظه ممکنه تمام محتویات معده ام رو بالا بیارم.
هنوز آبمیوه از نی به دهانم نرسیده بود که با صدای فریادی شوکه شدم
_ راحله
سریع نگاهم از دست سیامک به روبرو منتقل شد و تمام قلبم به تکاپو درآمد.
مردی رو روی پله ی روبه روی خودم دیدم که چهره اش سرخ شده بود و از چشمهاش اتیش میبارید و مستقیم نگاهم می کرد.
هنوز به چیزی که دیدم، اطمینان پیدا نکرده بودم که صدای پر از خشمش رو شنیدم. از بین دندانهای کلید شده اش غرید
_ تو اینجا داری چه غلطی می کنی؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس