دوستان
مهلت طرح تخفیفی به اتمام رسید
لطفا از الان تا پایان ایام اعتکاف هیچ واریزی برای رمانها نزنید
چون ادمین نیست که پاسخ بده
#401
حدود یک ساعت بعد فریبا سفره ی ناهار را آماده کرد و همه مشغول کمک کردن شدیم.
فخری خانم که حالاکمی راحت تر باهام حرف میزدی، به طرفم اومد و کمی نگاهم کرد
_امیر خوابه؟
_بله، خیلی خسته بود خوابید
_برو بیدارش کن، حتما بچم گرسنه است. بگو بیاد برای نهار
،چشم
دست از کار کردن کشیدم و به سمت اتاق رفتم. نگاهی به چهره ی غرق خواب امیر کردم.
رفتم و کنارش نشستم و آروم صداش زدم
_امیر ...امیر
ولی خوابش سنگین بود و صدای من را نشنید. دستم رو روی سینه پهن و مردونه اش گذاشتم و آروم تکونش دادم.
_امیر...امیر جان... بیدار شو
تکونی خورد و نفس عمیقی کشید. نیم نگاهی به من کرد و باز چشم هاش را بست و با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون میومد لب زد
_ جانم
_پاشو دیگه فریبا سفره پهن کرده. پاشو بریم ناهار بخوریم
دستی توی صورتش کشید و صدایی صاف کرد
_ باشه الان میام
همون جا نشستم تا بلند بشه و با هم بریم. دستش رو لای موهاش فرو برد و حسابی به همشون ریخت.
با لبخند به قیافه به هم ریخته اش نگاه می کردم از جاش بلند شد و نشست
، سلام آقا، ساعت خواب
کش و قوسی به بدنش داد
_علیک سلام تو نخوابیدی؟
_ نه خوابم نمیومد
امیر بلند شد و با هم از اتاق بیرون رفتیم وسرسفره نهار نشستیم.
از نگاههای فریده معلوم بود از برادرش دلخوره اما حرفی نزد.
اون شب خونه فریبا موندیم و قرار شد فردا بعد از ظهر همگی به اتفاق به خونه ی دایی بریم.
فریبا جای خواب هر کسی رو توی اتاقهای دیگه آماده کرد و تشکی هم برای ما توی همون اتاق پهن کرد.
امیر زودتر مسواک زد و به اتاق رفت و چند دقیقه بعد هم من رفتم. اون دراز کشیده بود و من هم مشغول مرتب کردن وسایلم شدم که چند تقه به در خورد.
امیر به شخص پشت در اجازه ی ورود داد
_بفرمایید
در باز شد و چهره ی فخری خانم را دیدم.
_ بیداری مادر؟
امیر به محض دیدن مادرش از جاش بلند شد و نشست.
_آره بیدارم. بیا تو مامان
فخری خانم وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
کمی به ما نگاه کرد و رو به پسرش کرد
_امیر جان، تو به فریده گفتی بچهها نباید برند آرایشگاه؟
امیر که از خبرچینی فریده خوشش نیومده بود ، کلافه سری تکون داد
_بله مامان جان من گفتم
فخری خانم نیم نگاهی به من کرد
_چرا مادر جان ،حالا من فرزانه را راضی می کنم که نره، ولی راحله عروسه، جلوی فامیل خوب نیست
_ آخه مامان این مسئله چقدر مگه مهمه که از ظهر شماها درگیرش هستید!
فخری خانم لبخندی به کلافگی پسرش زد و کمی جلوتر رفت
،برای شما ها مهم نیست، ولی برای خانم ها خیلی مهمه. پس فردا همین مسئله ی بی اهمیت سوژه میشه دست همه که فخری عروسش رو یه آرایشگاه نبرده
امیر دستی لای موهاش کشید
_ باشه مامان جان، حالا بعدا تصمیم می گیریم
فخری خانم دیگه حرفی نزد. شب بخیری گفت و رفت.
امیر نگاهی درمونده ای به من کرد
_ میخوای باهاشون بری؟
لبخندی تقدیمش کردم
_برای من مهم نیست، به فریده هم گفتم که خودم هم خیلی مایل به رفتن نیستم. اون سری هم توی آرایشگاه خیلی خسته شدم
_ پس هیچی دیگه ،خودت هم که راضی نیستی، منتفیه
رفتم و کنارش نشستم
_ گفتم که برای من مهم نیست ولی انگار برای مادرت خیلی مهمه. اگه بگم من نمی خوام بیام یه وقت ناراحت میشه
لبخندی روی لبش نشست
_تو کاری به مامان نداشته باش، من خودم می دونم چه جوری باهاش حرف بزنم که ناراحت نشه
بعد نگاهی به سر تا پام انداخت
_ الان هم پاشو برو لباس راحت بپوش. با این شلوار که نمیتونی بخوابی
از جام بلند شدم و از توی ساکم یه دست لباس راحت بیرون آوردم. ولی کجا باید لباس عوض کنم؟ خواستم از اتاق بیرون برم اما امیر زودتر از من بلند شد
_من میرم آب بخورم، تو نمیخوای؟
_ نه ممنون
نمیدونم واقعا تشنش بود یا باز رفت دنبال نخود سیاه. خیلی سریع لباسهام را عوض کردم و بافت مو هام رو باز کردم و شونه ای کشیدم. حسابی گرمم شده بود و با رد و بدل شدن هوا بین موهام حس خوبی بهم دست می داد.
چند دقیقه گذشت و امیر با یک لیوان آب توی دستش برگشت. لیوان رو به سمتم گرفت.تشنم نبود ولی دلم نیومد دستش را کوتاه کنم. لیوان رو ازش گرفتم و با لبخند ازش تشکری کردم و چند جرعه از آب خوردم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#402
امیر روی تشک دراز کشید و من هم چراغ اتاق رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم.
دستش را از روی چشم هاش برداشت همونجور که صاف خوابیده بود، لب زد
_راحله
_بله
_ می خوام یه قولی بهم بدی
_ چه قولی؟
_ببین، من هم به تو اعتماد دارم هم به خواهرهام. ولی خب اینجا با شهر خودمون فرق میکنه، به خصوص برای تو که اولین باره میای اینجا و هیچ جا را هم بلد نیستی. ازت می خوام این چند روزی که اینجا هستیم، وقتی خودم نیستم با کسی بیرون نری. میدونم که الان فریده با بچهها برنامه بازار رفتن و اینها گذاشتند، ولی دلم می خواد تو تنهایی باهاشون نری. اگه لازم بود با هم می ریم
لبخندی بهش زدم و گفتم
_ چشم آقا قول می دم. اینقدر الکی نگران نباش، من بیخ ریش خودتم، با هیچ کس هم هیچکجا نمیرم
سز چرخوند و اون هم با لبخند نگاهم کرد. روبروی من به پهلو خوابید.
هر دو دستش رو اطرافم انداخت و من رو در آغوش کشید و بوسه ای روی موهام کاشت و لبخند زد
_ تو خیلی خوبی راحله، همیشه انقدر راحت به حرفام گوش میدی و نگرانیم رو درک می کنی
بعد دست لای موهای بلندم کشید
بخواب دیگه، امروز خیلی خسته شدی
و من برای دومین بار در پناه آغوش مردونه اش چشمهام را بستم و خودم را به دست خواب سپردم .
روز بعد تا نزدیکیهای ساعت پنج بعد از ظهر، خونه فریبا بودیم و بعد همگی به سمت خونه دایی حرکت کردیم.
فاصله ی خونه فریبا تا خونه دایی زیاد بود. نزدیک دو ساعت توی ترافیک و جاده های شلوغ تهران بودیم.
بعد از دوساعت بلاخره رسیدیم و دایی و خانواده اش استقبال گرمی از ما کردند.
به دعوت زن دایی به سمت یکی از اتاق ها رفتیم تا لباس عوض کنیم. همه لباس عوض کردند و از اتاق بیرون رفتند. من هم چادرم را تا کردم و چادر رنگیم رو روی سرم انداختم.
خواستم سری به گوشیم بزنم. از کیفم بیرون آوردم و صفحه اش را روشن کردم.
اخطارهای روی صفحه، یک تماس بی پاسخ و یک پیام را نشون میداد.
پیام رو باز کردم، همون شماره ی دیروزی بود
_سلام کجایی
بی خیال پیام شدم و تماس بی پاسخ را باز کردم. باز هم همون شماره بود.
دوباره به شماره دقیق شدم. هرچی به ذهنم فشار آوردم، همچین شماره ای یادم نیومد.
همون موقع در اتاق باز شد و امیر وارد شد.
_ اینجایی؟
_ آره داشتم لباس عوض می کردم
_ یه شلوار راحتی از چمدون من بده
_باشه الان برات میارم
گوشی رو روی کیفم گذاشتم و به سمت چمدون امیر رفتم. دنبال شلوار امیر می گشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
امیر گوشی رو برداشت و به طرفم اومد
_ ببین کیه
گوشی رو از دستش گرفتم. باز همون شماره بود. چون ناشناس بود توی جواب دادنش مردد بودم که صدای امیر را شنیدم
، جواب بده دیگه، الان قطع میشه
نیم نگاهی به امیر کردم و گوشی رو به سمتش گرفتم
_امیر تو این شماره رو میشناسی؟
من نمی دونم کیه
_ بده ببینم
تا گوشی رو گرفت، صدای زنگش قطع شد. امیر کمی نگاهش کرد
،نه برای من آشنا نیست، خب جواب بده شاید کسی کاری داره
_ آخه اصلا شماره رو نمی شناسم. از دیروز دوتا پیام داده یه بار هم زنگ زده نمی دونم کیه
_پیامش چی بود؟
_ پرسیده کجایی
امیر گوشی رو به دستم داد
_حالا اگه یه بار دیگه زنگ زد، جوابش رو بده ببین کیه
_ باشه
گوشی رو ازش گرفتم و شلواری که می خواست رو پیدا کردم و دستش دادم.
باز صدای زنگ گوشیم بلند شد و نگاه هر دومون به سمتش رفت.
_ جواب بدم؟
_ آره، بزن رو بلند گو و جواب بده
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#403
دکمه ی تماس رو زدم و روی حالت بلندگو قرار دادم.
قبل از اینکه من چیزی بگم صدای مردونه ای از اون طرف خط آمد و با لحن خیلی صمیمی گفت
_سلام، چه عجب، کجایی شما ؟
نگاه متعجبم سمت امیر رفت .اخم هاش درهم شده و بدون صدا لب زد
_کیه؟
من هم همونجور بدون صدا پاسخ دادم
_نمی دونم
باز صدای مخاطب پشت تلفن بلند شد
_الو، هستی؟
امیر با دست اشاره کرد که ساکت بمونم و خودش گوشی رو ازم گرفت و با غیض لب زد
_ بله هستم، فرمایش؟
چند لحظه از اون طرف خط صدایی نیومد و بعد از اون، بوق های ممتدی بود که نشان دهنده قطع تماس بود.
امیر کمی با اخم به صفحه گوشی نگاه کرد و بعد چشمهاش به سمت من چرخید
_نشناختی؟ صداش برات آشنا نبود؟
_ نه اصلاً ،نفهمیدم کیه
همین طور که دستش را روی صفحه گوشی می کشید گفت
_خیلی خب، شمارش رو می ذارم توی لیست مسدودی ها. دیگه نه می تونه زنگ بزنه ،نه پیام بده
گوشی رو دستم داد وبا اخم های درهم، لباس به دست به سمت در رفت. قبل از اینکه در رو باز کنه به سمتم برگشت و با لحن قاطع گفت
_ راحله، اگه با شماره ی دیگه زنگ زد یا پیام داد، جواب نمیدی. حتما هم به من بگو
سری تکون دادم و آروم لب زدم
_ باشه حواسم هست
چند لحظه همون جا ایستاد و کمی نگاهم کرد و بعد از اتاق خارج شد.
بعد از اینکه امیر شماره را توی لیست مسدودی ها گذاشت، دیگه تماس یا پیام ناشناسی نداشتم اما امیر چند بار تا آخر شب پیگیر تماسهام شد.
صبح روز بعد فریبا و فریده، همراه سپیده به آرایشگاه رفتند و امیر مادرش رو مجاب کرده بود که دلش نمی خواد من همراهشون برم.
فخری خانم هم رضایت داد و چیزی نگفت. فقط سفارش کرد که خودم کمی آرایش کنم.
بعد از ظهر، سپیده به خاطر وضعیت بارداریش حسابی توی آرایشگاه خسته شده بود و زودتر به خونه اومد تا قبل از رفتن به تالار استراحت کنه.
من هم لباس ها و لوازمی که لازم داشتم را آماده کردم. نگاهی توی آینه به صورتم انداختم.
روز قبل از سفر، زندایی خیلی ماهرانه دستی به صورتم کشیده بود و فقط نیاز به کمی آرایش داشتم.
اول مشغول موهام شدم. بازشون کردم و شونه زدم. همان موقع سپیده در زد و وارد اتاق شد و با لبخند نگاهم کرد
_تو که آرایشگاه نیومدی، لااقل بذار کمکت کنم
من هم لبخندی تحویلش دادم
_ ممنون خودم یه کاریش می کنم. شما استراحت کنید
_نه من خوبم، یکم دراز کشیدم خستگیم در رفت
جلوتر اومد و نگاهی به موهای بلندم کرد
_بزار برات سشوار بیارم
رفت و بعد از چند دقیقه سشوار و کیف آرایش به دست برگشت و با هم مشغول شدیم و سپیده هم سر حرف رو باز کرد
_تو آرایشگاه با فریده و فریبا صحبت تو بود
خندیدم و گفتم
_پس حسابی غیبتم رو کردید
سپیده هم خندید
_نه بابا،فریده داشت حرص می خورد. می گفت راحله خیلی گوش به حرف امیر میده، مگه یه آرایشگاه رفتن چی بود که امیر نذاشت و راحله هم حرفی بهش نزد.
_وای فریده هنوز ذهنش درگیر این موضعه؟
_آره، واقعا بنظرت لازم نبود با امیر برخورد کنی؟
_آخه چرا؟
به قول فریده مگه آرایشگاه رفتن چیه که لازم باشه ناراحتی درست کنم. ما اومدیم اینجا که این چند روز دور هم خوش بگذرونیم.
لازم نیست با این موضوع کم اهمیت رو اعصاب هم راه بریم.
سپیده دست از کار کشید و کمی با لبخند نگاهم کرد
_ای دختر سیاستمدار، حالا می فهمم چکار کردی که امیر بخاطر تو یه طایفه رو به هم زد
از حرف سپیده هر دوخندیدیم.
موهام رو سشوار کردم و دورم ریختم و گیره های نگین دار زیبایی که داشتم رو کنار موهام زدم.
کمی کرم زدم و به خاطر حضور نامحرم هایی که توی خونه دایی بودند، تصمیم گرفتم بقیه آرایشم رو توی تالار انجام بدم.
حدود ساعت هفت بعد از ظهر همگی به سمت تالار رفتیم.
توی ماشین نشستم و امیر پشت ماشین دایی حرکت می کرد. نیم ساعت بعد به تالار مجلل و بزرگی رسیدیم.
از امیر جدا شدم و همراه بقیه وارد تالار شدم. تو اتاق پرو آرایشم رو کامل کردم و تو آینه قدی خودم را برانداز کردم.
آرایشم خوب شده بود. تیپم هم با اون کت مشکی و شومیز سفید رنگ و دامنی که تا زانو هام می رسید، عالی بود .
کفش های مشکی مجلسیم را پام کردم و از اتاق بیرون زدم.
دم در با فخری خانم برخورد کردم، چند لحظه توی صورتم نگاهی کرد و کمکم لبهاش به لبخند رضایت بخشی باز شد. فکر کنم از نتیجه ی کارم خوشش اومده بود.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد
_ برو پیش بچه ها، اونها هم تازه رسیدند
من هم متقابلاً لبخند زدم
_چشم الان میرم
وارد سالن اصلی شدم که پر از میز و صندلی بود.
با حرکت دست فریبا متوجه حضورشون شدم و به سمتشون رفتم. خواهر شوهر هام همراه فرخنده و دخترش سر یک میز نشسته بودند.
سلامی به همگی کردم. فرخنده جواب نصف و نیمه ای داد اما نسترن با دیدن من از جاش بلند شد
_ سلام عروس خاله، خوبی؟
_ ممنون
نمی دونم چرا وقتی نسترن سعی میکرد با هام صمیمی
برخورد کنه، بیشتر دلم می خواست ازش دوری کنم. فکرمی کنم سعی داره حس واقعیش رو پشت نقاب لبخندش پنهون کنه.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#404
نسترن که سعی می کرد خودش رو صمیمی نشون بده،
با لبخند به من دست داد و با وجود اینکه من هیچ عکس العملی نشان ندادم،
هر دو طرف صورتم را بوسید و من فقط به سلام و احوالپرسی کوتاهی اکتفا کردم.
به اجبار سر میز رو به روی نسترن نشستم.
فریبا هم کنارم بود. لبخندی زد و کل صورتم رو از نظر گذروند.
با خنده رو به فریده گفت
_بفرمایید فریده خانم ، راحله که آرایشگاه نرفته از من و تو هم خوشگل تر شده.
فریده که معلوم بود از آرایشش و هزینهای که بابتش داده راضی نبود،
با قیافه ی آویزون و ناراحت گفت
_ واقعا اگه میدونستم کارش خوب نیست من هم نمی رفتم. بیخودی کلی پول دادیم
با این حرفش و یادآوری جنگ اعصابی که سر این موضوع راه انداخته بود، خنده ام گرفت اما سعی کردم به روی خودم نیارم
همون موقع فخری خانم به جمعمون اضافه شد و کنار خواهرش نشست.
نسترن که موقعیت را مناسب دید، نگاهی به جمع کرد و گفت
_ آخی، راحله جان چرا آرایشگاه نرفتی؟ تو مثلا عروسی
با این حرفش بی اختیار نگاهم سمت فخری خانم رفت.
اون خیلی اصرار داشت به خاطر همین حرف و حدیثها همراه دخترهاش به آرایشگاه بروم و حالا اولین حرف را از دهن نسترن شنیده بود.
نگاه سنگین و از روی دلخوری به من می کرد و این برای من خیلی بد بود.
چون اصلا دلم نمی خواست بهونه ی جدیدی باعث خراب شدن رابطه مون بشه.
حسابی از دست نسترن حرصی شده بودم. اون با این حرفش باعث دلخوری فخری خانم از من شده بود.
نیم نگاهی به فریبا کردم ،مشغول کلنجار رفتن با پسرش بود و من توی دلم بهش غر می زدم
آخه تو که میدونی دخترخاله ات دنبال بهونه اس، اصلا چه لزومی داشت جلوی این، بحث آرایشگاه رو پیش بکشی.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
روزهای التهاب (کانال دوم)
#404 نسترن که سعی می کرد خودش رو صمیمی نشون بده، با لبخند به من دست داد و با وجود اینکه من هیچ عکس
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هنوز جوابی به نسترن نداده بودم که این بار چهره مثلا دلسوزانه ای به خودش گرفت
_عزیزم حتما امیر نذاشت که بری، من می شناسم این پسر خاله رو. یه وقتایی به یه چیزای الکی گیر میده
دیگه سکوت را جایز ندونستم و لبخند زورکی روی لبم گذاشتم
_ نسترن جان خودت میگی چیزای الکی، من خودم اصلاً اهل چیزای الکی نیستم. اتفاقاً هنر زن اینه که دیگه یه ذره آرایش کردن را بلد باشه و مدام مجبور نباشه خودش را دست آرایشگر بسپره
اصلا به قیافه ی بقیه نگاه نکردم و عکس العملشون رو ندیدم. فقط دلم می خواست حرصم رو سر نسترن خالی کنم.
باز می خواست حرفی بزنه اما فریده اجازه نداد
_ آره نسترن جان اتفاقا همینه که خودت گفتی، داداش امیر نذاشت با ما بیاد. آخه اون همیشه میگه صورت راحله جون همینجوری خوبه و اصلا نیازی به رنگ و لعاب نداره. حالا که فکر میکنم میبینم داداش راست گفته، من هم اشتباه کردم که کلی پول آرایشگاه دادم
این حرف فریده، نگاه چپ خاله اش را در پی داشت ولی اون اصلاً اهمیتی نداد و ظرف شیرینی را جلوی من گذاشت
_بردار عزیزم، توکه چیزی نخوردی
از نگاه های نسترن می تونستم حرصی که توی دلش داشت را بفهمم اما سعی می کرد با لبخند روی لبش همه چیز را عادی جلوه بده.
یه شیرینی از توی ظرف برداشتم و نگاهم رو آروم به سمت فخری خانم هدایت کردم. مشغول صحبت با فرزانه بود و فکر کنم اصلا متوجه صحبت های ما نشده.
بالاخره هر جوری که بود، تا آخر شب نسترن را تحمل کردم و سعی کردم خودم رو با فریبا و فریده سرگرم نشون بدم تا بهونه ی جدیدی برای تیکه پرونی به دستش ندم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#405
بعد از مراسم همگی لباس پوشیدند و از تالار بیرون رفتند. من هم تا جایی که می شد، آرایشم رو پاک کردم و بیرون رفتم. در ازخام جمعیت توی پله ها، دیگه فریبا و فریده روندیدم.
دم در تالار خیلی شلوغ بود. کمی چشم چرخوندم تا امیر را پیدا کنم. اما نگاهم به مردی افتاد که مستقیم به من زل زده بود. مردی که از همون اولین و آخرین برخوردش، خاطره خوشی نداشتم.
نادر چند متر اونطرف تر،همراه خواهرش ایستاده بودند. نسترن چیزی به برادرش گفت ونگاه هر دو برای یک لحظه روی من ثابت موند.
نمیدونم چرا از حالت نگاهشون ترسیدم.مثل ببر وحشی که به طعمه اش نگاه می کنه.
چشم چرخوندم و سعی کردم بیتفاوت باشم. با نگاهم دنبال امیر می گشتم که سنگینی دستش رو روی شونم حس کردم.
_ این طرف داشتم برات دست تکون می دادم، متوجه نشدی؟
نمی فهمیدم چرا هنوز دلم از نگاههای اون خواهر و برادر می لرزید. امااین روخوب فهمیدم که حضور یک باره ی امیر، برام حس امنیت ایجاد کرد.
لبخندی به چهره ی مردونه اش زدم
_ ندیدمت عزیزم
امیر هم که از شنیدن واژه ی عزیزم از زبون من خوشش اومده بود، لبخندی تحویلم داد
_حالا که داری می بینی من رو، بیا بریم
خندیدم و به سمت ماشین رفتم. همه ی خانواده ی امیر و دایی و زندایی اونجا جمع بودند.
آقا مستوفی هم چند قدم اون طرف تر مشغول صحبت با موبایلش بود.
با صدای فرخنده، همه ی نگاهها به سمتش چرخید و اون خانواده ی چهار نفره رو دیدیم که به ما نزدیک میشدند
_فخری جان، من فردا شب منتظرتون هستم، حتما بیایید.
تا فخری خانم خواست حرفی بزنه، آقا مستوفی که حالا صحبتش با تلفن تموم شده بود، پاسخ داد
_ نه فرخنده خانم مزاحم نمی شیم. انشالله باشه یه وقت دیگه
_ اسماعیلخان ،حالا یه شب بد بگذرونید چی میشه؟
گوینده ی این حرفمنصور بود و آقا مستوفی در جوابش گفت
_این چه حرفیه آقا منصور، گفتم که انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشیم. من فردا یه چند جا کار دارم. از اون طرف هم تا پس فردا صبح باید زودتر راه بیفتیم که برسیم. دیگه وقت نداریم. باشه سری بعد که اومدیم
روزهای التهاب (کانال دوم)
#405 بعد از مراسم همگی لباس پوشیدند و از تالار بیرون رفتند. من هم تا جایی که می شد، آرایشم رو پاک کر
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
مادر امیر رو به پدرش کرد
_آقا اسماعیل، قرار بود چند روز بمونیم، پس چی شد؟
_ قرار بود بمونیم ولی الان پرویز زنگ زد. گفت حال خواهرش اصلا خوب نیست و خیلی نگران بود. میگفت می خواد بره کرمانشاه به خواهرش سر بزنه. اون بنده خدا هم که بیشتر از یک ساله جایی نرفته. منم بهش سپردم فردا رو هم بمونه تا من و امیر یه سری کار هامون رو اینجا انجام بدیم، پس فردا بره. به خاطر همین باید زودتر برگردیم که بالای سر زمین و کارها باشم.
_ ای بابا، حالا اینم از این بار که شما بعد از قرنی اومدید اینجا. فخری جون حداقل فردا ظهر بیاید
فخری خانم نگاهی به خواهرش که گوینده این حرف بود، کرد و با درمانی گفت
_ می بینی که خواهر، میگه فردا می خواند با امیر برندبیرون و کار دارند، دیگه نمی رسیم که
_حیف شد، اصلا همدیگه رو درست و حسابی ندیدیم.
دایی فرخ بین بحث دو تا خواهر اومد
_ خب آبجی، امشب که فخری اینا اونجا هستند، شما هم بیایید دور هم باشیم
قبل از اینکه بزرگترها نظرشون را بدند، نسترن وسط بحث پرید
_ دایی راست میگه، ما هم بریم اونجا چی میشه مگه؟
فرخنده و منصور نگاهی به هم کردند و دایی فرخ به این بحث خاتمه داد
_ ماشین عروس رفت، دیگه استخاره نکنید بیاید
این روگفت و به سمت ماشینش رفت.بعد از چند دقیقه بقیه به دنبال دایی راه افتادند.
اونشب همگی به اتفاق خانواده ی فرخنده، به خونه ی دایی رفتیم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#406
در طول مسیر، متوجه کلافگی امیر شدم ولی چیزی نپرسیدم.
وقتی جلوی خونه دایی رسیدیم، همه اومده بودند.
از ماشین پیاده شدیم. امیر به جمع خانواده ی خاله اش نگاهی کرد و به سمت امید رفت
_ امید
_جانم داداش
_این پسره کجاست؟ نادر رو میگم
امید خندید و گفت
_اون کی با آدمیزادش بود که حالا بار دومش باشه. معلوم نیست چه مرگش بود. اصلا انگار خمار بود. یکم غر غر کرد بعدم با آقا منصور بحثش شد قهر کرد و رفت
امیر باز نگاهش رو توی جمع چرخوند
_یعنی امشب اینجا نمیاد؟
امید با همون شیطنت پاسخ داد
_نه شکر خدا شرش کم شد
امیر که خیالش راحت شده بود، نگاهی به فرزانه کرد. تازه دلیل کلافگیش رو متوجه شدم. نگران حضور نادر بود.
نگاهش را از فرزانه گرفت و به من داد با سر به سمت در اشاره کرد
_بریم
همگی وارد خونه شدیم.بعد از حدود یک ساعت که توی جمع نشستیم، زن دایی از همه ی آقایون خواست برای خوابیدن به طبقه ی بالا برند و خانمها هم همون طبقه پایین خوابیدند.
سپیده که به خاطر وضعیتش خیلی خسته شده بود، زودتر از بقیه توی یکی از اتاقها خوابید.
زن دایی هم چند تا پتو و تشک و متکا توی یکی از اتاق ها انداخت و به غیر از خودش و خواهرای شوهرش، بقیه تو اون اتاق خوابیدیم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
Takbir-22-bahman-3.mp3
585.9K
راس ساعت ۲۱ 🕘
همه با هم فریاد می زنیم
الله اکبر 📢 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#فریاد_ایستادگی_ملت_ما
#۲۲_بهمن
#ایران_پیروز
#ایران_سربلند
#ایران_قوی
#کوری_دشمنان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فرزانه و نسترن تا دیر وقت با هم بچ پچ می کردند.
من هم از خستگی خوابم نمیبرد و این مسئله سوژه ای شده بود روی دست فریبا و فریده که جدا خوابیدن از امیر رو دلیل بی خوابی من میدانستند وکلی سر به سرم گذاشتند. اولش از حرف هاشون خجالت میکشیدم. اما اینقدر فریده شیطنت کرد که دیگه من هم باهاشون همراه شدم و به حرفاشون میخندیدم.
بعد از کلی خندیدن، دیگه کم کم اتاق ساکت شد و همگی بعد از یک روز پر تلاش به خواب رفتند
نمی دونم به خاطر خستگی بود یا غریبی که خوابم نمی برد. چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم اما فایده ای نداشت.
حدود دو ساعت گذشت، که توی حالت خواب و بیداری با صدای زمزمه واری دوباره چشمهام باز شد
_ ببین اگه واقعا من رو دوست داری باید فردا بهم ثابت کنی وهمون کاری که گفتم رو انجام بدی
_ آره عزیزم، باور کن منم دوست دارم و منتظر روزی هستم که به آرزوم برسم و با هم یه گوشه دنیا زندگیمون رو بکنیم
_تو نگران نباش، من خودم نقشه ی همه جاش روکشیدم . اگه تو درست همون کاری رو که گفتم انجام بدی هیچکس بهت شک نمی کنه
_باشه،من خودم بابا رو راضی می کنم. اما به شرط اینکه فردا دقیقا طبق برنامه جلو برویم
_ ببین اگه دقیقا اونجوری که من میخوام پیش نره، دیگه باید قید من رو بزنی ها، گفته باشم
_باشه فعلاً برو خداحافظ
این حرف های نسترن باعث شد همون خواب نصفه و نیمه هم از سرم بپره. این وقت شب تلفنی با کی حرف می زد ؟فردا چه برنامهای داره که اینقدر تاکید می کرد؟
کمی به حرفهاش فکر کردم و بعد با کلافگی سری تکون دادم. سعی کردم فکر های بیخودی رو از ذهنم دور کنم و باز تلاشم را برای خوابیدن از سر بگیرم
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
به دلیل مطالبه گری اعضای عزیز😌
به مناسبت اعیاد شعبانیه
اشتراک هر دو رمان تخفیف خورد
از امروز
تا ساعات ۲۴ پنج شنبه
اشتراک هر رمان ۳۵ تومان😃
لطفا پی وی ادمین فقط فیش و نام رمان رو بفرستید
هر سوالی دارید پاسخش رو اینجا تو این لینک👇 ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دوستانی که واریز کردید برای وی آی پی
لطفا صبور باشید
عکس فیشها باز نمیشه❌
پیامهایی هم که سین خورده ولی ادمین جواب نداده ایتا باز کرده
لطفا دوباره پیام بدید صفحه تون برای ادمین بالا بیاد
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
2752539.mp3
16.42M
ای مهربان امام
بر محضرت سلام...👏👏👏👏
میلاد رحمت واسعه ی الهی
حضرت اباعبدالله الحسین مبارک باد💐💐💐💐
#407
صبح با حس حرکت چیزی لای موهام چشم های سنگینم را باز کردم.
امیر را کنار خودم دیدم که به پهلو دراز کشیده و آرنجش را روزی زمین گذاشته بود یک دستش روتکیه گاه سرش کرده بود.
با دست دیگه ش شاخههای موهام رو از صورتم کنار می زد. چشم باز کردم و نگاهش که کردم، لبخندی زد
_ سلام خانم خوابالو
_ سلام ،صبح بخیر
نگاه ازش گرفتم و به اطرافم چشم چرخوندم.
_ دنبال کسی می گردی؟ همه رفتند تدارک ناهار ببینند، کسی اینجا نیست
با تعجب گفتم
_ناهار؟
با همون لبخند ش گفت
_بله، پس فکر کردی رفتند برا عُلیا حضرت کله پاچه سفارش بدند؟
_ مگه ساعت چنده ؟
_لنگ ظهره
_یعنی همه بیدار شدند، فقط من خواب موندم؟
از حالت درازکش بیرون اومد و نشست. سرش را به علامت تاسف تکون داد
_من رو باش تا صبح به فکر تو بودم و نخوابیدم و نگو خانم اینقدر راحت خوابیده که تا لنگ ظهر هم قصد بیدار شدن نداره
دستی لای موهام کشیدم
_ وای نگو امیر، باور کن تا اذان بیدار بودم. بعد از نماز خوابیدم، اصلا خوابم نمی برد
_ ولی چشم های پف کرده ات چیز دیگه ای میگه
چیزی نگفتم و اطراف متکام دنبال گوشیم گشتم. پیداش کردم، ساعت روی صفحه اش عدد ده رو نشون میداد.
تو این اتاق فقط من و آرش خواب بودیم و همه رفته بودند.
_ الان قراره همین جا بمونی تا صبحانه برات بیارند؟
_ نه بابا صبحانه دیگه نمی خوام، صبر می کنم تا ناهار
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
خنده ای کرد و گفت
_پاشوببینم، حالا کو تا ناهار؟ همه تازه بیدار شدند، می خواند صبحونه بخورند. منم اومدم بیدارت کنم با هم صبحانه بخوریم
_ واقعاً
_آره بابا، خود صاحب خونه هم تازه بیدار شده
کش و قوسی به بدنم دادم و موهای به هم ریخته ام را جمع کردم. شونهای از کیفم برداشتم و مرتب شون کردم و بستم. تو همه ی این مدت امیر با لبخند نگاهم می کرد.
لباس هام رو مرتب کردم با هم بیرون رفتیم.
همه دور سفره نشسته بودند، سلام و صبح بخیر گفتم و به جمعشون پیوستم.
امیر سرگرم صحبت پدر و داییش شد و من هم مشغول خوردن صبحانه.
تمام مدتی که سر سفره بودیم، خانم ها مشغول صحبت و برنامه ریزی برای بازار و خرید بودند.
توی این جمع، فقط نسترن به طرز عجیبی ساکت بود. سر بلند کردم و نگاهم به سمتش رفت.
بالقمه ی توی دستش بازی می کرد و نگاهش به من بود اما حواسش جای دیگه .
معلوم بود حسابی توی فکر ه که خودش هم متوجه نگاه هاش نمی شد.
سفره که جمع شد، من هم به اتاقم رفتم تا به مامان زنگ بزنم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و مشغول گرفتن شماره شدم که در باز شده امیروارد شد.
_ راحله، من و بابا داریم میریم بیرون. شاید چند ساعتی کار مون طول بکشه. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن
کمی فکر کردم و گفتم
_امیر نمیشه منم باهات بیام؟ فکر کنم بقیه برنامه بازار رفتن دارند، منم با تو بیام
_ نه مامان گفت برنامه بازار رفتن برای بعد از ظهره، تا اون موقع من بر می گردم. بعد هم من و بابام می خوایم چندتا شرکت توزیع مواد غذایی بریم، شاید بتونیم برای فروشگاه باهاشون قرارداد ببندیم. اون جاها که تو نمیتونی بیای، خیلی خسته میشی
امیر این را گفت و لباس عوض کرد. از هم خداحافظی کردیم و همراه پدرش رفت.
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#408
بعد از رفتن امیر و پدرش بقیه مردها هم به بهانه های مختلف از خونه بیرون رفتند.
من هم به اتاق برگشتم به مامان زنگ زدم. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم اون هم از خبرهای خون می گفت خاله ملیحه دیروز از راه رسیده بود با شنیدن صداش کلی ذوق زده شدم. خاله ازم خواست زودتر برگردم تا همدیگه رو ببینیم.
من هم حسابی دلتنگش بودم .
بعد از خاله رضا گوشی رو گرفت و بعد از صحبت کوتاهی با همون شیطنت همیشگیش ازم سوغاتی خواست ومنم بهش قول دادم که حتما براش می خرم.
بعد از قطع گوشی، از اتاق بیرون رفتم فریبا و سپیده به کمک زن دایی تدارک ناهار می دیدند.
من هم برای فرار از نگاههای نسترن که چیزی ازش نمی فهمیدم، ترجیح دادم خودم را توی آشپزخونه سرگرم کنم.
فریده که انگار خیلی عاشق خرید کردن بود، دلش می خواست زودتر به بازار بریم و سعی داشت بقیه رو هم راضی کنه
_من میگم الان بریم بهتره، اگه طول کشید ناهار هم بیرون می خوریم/ کلی هم وقت داریم برای خرید. ولی بعد از ظهر هم گرمه هم خیلی وقت نداریم
_منم موافقم، خیابون های شلوغه هر چه زودتر بریم بهتره. نظرت چیه فخری جون
فخری خانم نگاهی به خواهرش کرد
_والا من که زیاد خرید ندارم، فقط فرزانه یه سری لباس می خواد بخره اونم خیلی طول نمی کشه
فرخنده نگاهی به دخترش کرد
_ تو چی نسترن؟چیزی میخوای بخری
نسترن که امروز مثل همیشه نبود، از فکر بیرون آمد و نگاهش به این جمع چرخید
_من؟...آ..آره
_خب الان بریم بهتر نیست؟
_ الان نه، بعد از ظهر بریم
_ آخه من تو رو میشناسم، یه لباس بخوای بخری دو ساعت طولش می دی، الان بریم که وقت داشته باشیم
نسترن که معلوم بود اصلا حوصله ی بحث نداره و کلافه بود، از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد و همینطور که دستش را روی هوا تکون می داد با غیض گفت
_من الان حال بازار اومدن ندارم اگه دوست دارید خودتون برید، من نمیام
این رو گفت ووارد اتاق سپیده شد و در رو بست.
فرخنده که از رفتار دخترش تعجب کرده بود، برای چند لحظه نگاهش به در بسته ی اتاق ثابت موند
_ وا، این چرا اینجوری کرد، اصلا معلوم نیست چش شده دختره
_ راحله جان تو هم با ما میآیی؟
نگاه از فرخنده خانم گرفتم و به فریده که منتظر جوابم بود، نگاه کردم.
رمان راحله تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
تصمیم به رفتن نداشتم اما نمی دونستم چه جوری جواب فریده رو بدم که این بار هم از دستم ناراحت نشه. چشمی بین فریده ومادرش چرخوندم
_ والا چی بگم، امیر که نیست
_خب ما که هستیم. داداش که امروز کلا کار داره
لبخندی زدم و گفتم
_آخه...
قبل از اینکه من حرفم رو کامل کنم، فخری خانم به کمکم اومد.
_ راست میگه فریده جان، بهتره بزاریم برای بعد از ظهر، اصلا بابات هم هست همگی با هم میریم
فریده که بحثش بی نتیجه مونده بود، پفی کرد و گفت
_ باشه بابا، هر طور صلاح می دونید. همون بعد از ظهر می ریم
نزدیک ساعت دو بود و همه مشغول آماده کردن سفره ناهار بودیم. تقریبا همه به خونه برگشتند. امیر و پدرش آخرین نفراتی بودند که اومدند.
خستگی از سر و روی هر دوشون میبارید و انگار گرمای یک روز تابستانی شهر تهران حسابی اذیتشون کرده بود.
بعد از ناهار امیر که هنوز خسته به نظر میرسید، خواست به سمت اتاق بره که با صدای دایی برگشت
_ امیر جان، به نظرم برو یه دوش بگیر. خستگیت در میره
امیر از پیشنهاد داییش استقبال کرد
_چشم دایی
بعدهم رو به من کرد
_راحله جان، من میرم دوش بگیرم. لباسهای من آماده کن
_ باشه، تو برو
امیر به سمت حمام رفت من هم به طرف اتاق.
لباسهاش رو از چمدون بیرون آوردم. چند دقیقه بعد، فخری خانم وارد اتاق شد
_ راحله، لباسهای امیر رو حاضر کردی؟ داره صدات میزنه
_بله آماده اس، الان میبرم
فخری خانم رفت و من هم لباس به دست از اتاق بیرون رفتم. به محض باز کردن در اتاق، نسترن و فرزانه را دیدند که کمی اونطرف تر از در، کنار دیوار ایستاده بودند و آروم با هم حرف می زدند.
دست نسترن روی شونه ی فرزانه بود و سعی می کرد مانع از رفتنش بشه. فرزانه هم با صدای آرومی که داشت کنترلش میکرد، با اعتراض رو به نسترن گفت
_ من نمیتونم نسترن، اصلا بیخیال شو
_همچین میگه نمی تونم انگار میخواد بانک بزنه، همش دو دقیقه کار داره، زرنگ باشی حله
_ من اصلا حوصله ی درد سر ندارم
_ هیچ دردسری درست نمیشه، من بهت قول میدم
یکی دو قدم از در فاصله گرفتم و هر دو متوجه حضور من شدند و نگاه کردند
رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
حکمت های ۱۶۲ و ۱۶۳.mp3
15.45M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۶۲
#حکمت۱۶۳
📆 ۲۱ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت162
#حکمت163
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae