eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام وسیله ها جمع شده بود و من برای آخرین بار تو خونه ای که برام پر از خاطره بود، دور می زدم. اینجا من رو یاد بابا می انداخت. روزهای تلخ و شیرین زیادی را اینجا گذروندم. دل کندن از این خونه برام سخت بود و فقط تنها چیزی که دلداریم می داد، این بود که خونه را نفروخته بودیم و اجاره داده بودیم. پس این امید را داشتم که باز بتونیم به اینجا برگردیم. توی حیاط ایستاده بودم و با بغض خاطره هام را مرور می‌کردم، که دستم اسیر دست های گرم و مردونه ای شد. سرم رو چرخوندم و امیر را پشت سرم دیدم که با لبخند نگاهم می کرد. دلم نمی‌خواست دلگیرش کنم، با نفس عمیقی بغضم را فرو خوردم و لبخندی نثار چشمهاش کردم _ بریم؟ همه منتظر تو اند _ باشه بریم دستم تو دست امیر بود و از خونه بیرون زدم. رضا با وانت دایی رفت و من و مامان و زندایی هم پشت سرش با ماشین امیر می‌رفتیم. جاده ی سرسبز و پر از درخت روستا را رد کردیم و وارد خیابون های شلوغ شهر شدیم. دنبال دایی از خیابون‌ها گذر کردیم و تو یکی از محله های بالای شهر، جلوی در فلزی سفید رنگ بزرگی توقف کردیم. همگی پیاده شدیم و اول از همه، مامان جلو رفت و زنگ زد. چیزی نگذشت که در باز شد و بعد از چند دقیقه، مردی که با صحبت‌های مامان فهمیدم آقای صادقی ست، دم در اومد. مردی با هیکلی متوسط و حدود شصت، هفتاد ساله، که تقریباً دیگه موی سیاه توی سرش دیده نمی‌شد. با روی باز از مامان و دایی استقبال کرد. بقیه هم یکی یکی با این پیرمرد خوشرو سلام و احوالپرسی کردیم و مامان همه را معرفی کرد. بعد از این استقبال گرم، دایی در بزرگ حیاط رو باز کرد و با وانت وارد حیاط شد. امیر هم ماشینش را همون‌جا توی کوچه پارک کرد و با هم داخل خونه رفتیم. با همون نگاه اول، به مامان حق دادم که اونجوری با ذوق از زیبایی و با صفایی این خونه بگه. حیاطی تقریباً دو برابر حیاط خونه ی آقا مستوفی، که قسمت ابتداییش باغچه ی بزرگ و سرسبزی بود و گوشه ی این باغچه، به یه خونه نقلی سرایداری دیده می شد. دایی ماشینش را در نزدیک ترین فاصله به اون خونه گذاشت. بعد از این باغچه ی بزرگ، سه تا پله ی سنگی به عرض کل حیاط بود، که حیات بالایی را از باغچه پایینی مجزا می کرد. توی حیاط بالایی استخر بزرگ و آبی رنگی رو‌دیدم و به فاصله ی چند متریِ استخر، میز و صندلی فلزی سفید رنگی چیده شده بود. بعد از اون، ساختمون بزرگ باسنگ های سفید، زیبایی خودش را به رخ می کشید. تلفیق رنگ سفیدِ در و دیوارها، و و رنگ سبز باغچه و درخت ها و چمن ها، بسیار چشم نواز بود. با صدای مامان چشم از زیبایی این عمارت گرفتم و به سمتش برگشتم. باز لبخند روی لبش نشسته بود و نگاهم می کرد _حالا برای تماشای این جا وقت زیاد داریم، بیا فعلا یه کم کمک کن چَشمی گفتم و به طرف خونه سرایداری کنار باغچه رفتم. خونه نقلی و آجر نمایی که مثل خونه خودمون از یه هال ویه اتاق و آشپزخونه تشکیل می شد و خیلی هم از خونه ی خودمون بزرگ تر نبود. _ راحله جان، یکم یخ توی کلمن گذاشتم از توی سبد، شیشه ی شربت رو پیدا کن، یه شربت خنک درست کن _ باشه مامان، الان اماده می کنم کلی تو وسایل گشتم تا پارچ و چندتا لیوان پیدا کردم. شیشه شربت آلبالویی که مامان درست کرده بود را آوردم و با چندتا تیکه یخ توی پارچه ریختم. آب و شکر هم اضافه کردم. کمی چشیدم و وقتی از مزه اش مطمئن شدم، با پارچ شربت و لیوان ها را بیرون بردم. سه تا لیوانها رو شربت ریختم و به مامان و زندایی و رضا دادم. دایی رو توی حیاط ندیدم. اما امیر کمی دورتر از ما، کنار ماشین مشغول خالی کردن وسایل بود. با آستینش عرق پیشونیش رو خشک کرد، تو اون گرمای تابستون حسابی از سر و صورتش عرق می ریخت و معلوم بود خیلی خسته شده. از صبح پا به پای دایی کار می کرد و هر وقت مامانم می خواست وسیله سنگین را جابجا کنه، خیلی زود خودش را می‌رسوند و نمیذاشت مامان خودش رو اذیت کنه. حالا با دیدن این همه خستگی و عرق پیشونیش احساس خجالت می کردم. سینی رو به آشپزخونه برگردوندم و یه لیوان برداشتم و پر از شربت کردم. دو تا تیکه از یخ هم توی لیوان انداختم و از بین وسیله‌ها یع بشقاب چینی پیدا کردم و لیوان رو داخلش گذاشتم و بیرون رفتم. تو چند قدمی بین من و امیر، چندتا بوته گل بود. دوتا گل قرمز و سفید رو از شاخه جدا کردم و کنار لیوان توی بشقاب گذاشتم.
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
Panahian-Clip-AzNeshatTaEshgh.mp3
2.56M
🎵از نشاط تا عشق 🔻راهی ساده برای لذت بردن از نماز و مناجات 👈 کیفیت بهتر + متن @Panahian_ir
به سمت امیر رفتم. پشت به من بود و سرگرم کار. دلم می خواست با همین یه لیوان شربت حسابی ازش تشکر کنم. کمی از پشت سر به قامت مردونه اش نگاه کردم و بعد صداش زدم _ امیر جان با صدای من بلافاصله با چشمهای گرد شده به طرفم برگشت. مستقیم توی چشمهام نگاه کرد و ناباورانه لب زد _جان امیر جان از تعجب و حالت چهره اش خنده ام گرفته بود. کمی خندام رو جمع کردم و بشقاب رو به سمتش گرفتم _ خسته شدی، یکم از این شربت بخور خنک می شی عزیزم اگه یه کلمه دیگه می گفتم، چشم های امیر از حدقه بیرون می زد. به زور نگاهش را از صورتم گرفت و به سمت بشقاب توی دستم هدایت کرد. با دیدن گلهای توی بشقاب، تعجبش بیشتر شد. چند لحظه نگاهش بین صورت من و گل‌های توی بشقاب جابجا شد، بعد آروم دستش را روی سینه اش گذاشت و خودش را روی کارتون در بسته ای که کنارش بود رها کرد و بی هوا نشست و آخی گفت. هینی کشیدم و یک قدم جلوتر رفتم و با تعجب نگاهش کردم ،چی شد امیر؟ چشم هاش رو بست و به ماشین تکیه داد. واقعا ترسیده بودم.جلوتر رفتم و لیوان شربت را روی لبش گذاشتم _ حتما گرما زده شدی، بخور این رو خنکه آروم لب باز کرد و یه جرعه از شربت خورد و چشمهاش رو باز کرد و لیوان رو از دستم گرفت _ دختر خانم، بعد از دوماه میخوای ابراز احساسات کنی، فکر قلب من بیچاره را هم بکن پس حسابی سر کار بودم، _ یعنی چی اونوقت؟ _ میگی امیر جان، عزیزم، گل میزاری تو بشقاب. نکن با دل من این کارا رو پس میو فتم از دست میرما چشم غره ای نثارش کردم و نفسم را سنگین بیرون دادم _ بی مزه ترسوندیم یه جرعه دیگه ای از شربت خورد و لبخند زد _عوضش تو خیلی با مزه ای. مَلَس، مثل همین شربت آلبالو. گاهی ترشی که عاشقت میشم. گاهی هم شیرینی مثل الان که میمیرم برات از حرف‌هاش قند توی دلم آب می شد. خنده ی صداداری کردم _ تو این حرف ها رو از کجا میاری؟ چند بار با دستش روی قلبش زد _ این حرف ها فقط از قلب یه عاشق تراوش می‌کنه این را گفت و شربتش رو تا ته خورد. نگاهم را از امیر گرفتم و با گل‌های توی بشقاب بازی می‌کردم. آروم لب زدم _ امیر، اگه خونوادت بفهمند مادر زنت سرایدار یه خونه شده چی میگند؟ از جاش بلند شد و لیوان رو توی بشقاب گذاشت و جدی لب زد _ هیچی، چی باید بگند؟ _ خب نمی دونم، بالاخره برای آقا مستوفی کسر شأنه که مادر عروسش... _ میفهمی چی داری میگی؟ خجالت زده سرم رو به زیر انداختم. امیر که حال من را فهمید می خواست من رو از این حال در بیاره. _ حاج اسماعیل اگه بفهمه تو امروز چقدر عشق نثار پسرش کردی، کلی به من و انتخابم افتخار میکنه سر بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم _ خب بالاخره وضع زندگی شما با این خانه سرایداری ما خیلی فرق میکنه امیر که قصد نداشت این بحث را جدی کنه، اشاره‌ای به باغچه بزرگ جلوی خونه کرد و با همون لحن شوخی پاسخ داد _کدوم زندگی؟ حالا که حیاط شما به کل خونه ی ما می‌گه زِکّی! با حرفش باز خنده ام گرفت _امان از دست تو امیر چشمکی زد و با شیطنت گفت _ امیر خالی؟ قری به گردنم دادم و با ناز گفت _ امیر جان نگاه مرموزی بهم انداخت ،نکن وسط حیاط این کارا رو، می دونی من جنبه ندارم نگاهم رو ازش گرفتم و دو تا گل توی بشقاب رو برداشتم و به دستش دادم . عمیق بو کرد و توی جیب پیراهنش گذاشت. لیوان رو از بشقاب برداشت بع طرفم گرفت _ یه لیوان دیگه برام میاری؟ خیلی تشنمه _ چشم آقا این را گفتم و بی معطلی به طرف آشپزخونه رفتم. یه لیوان دیگه از شربت براش ریختم و باز به حیاط برگشتم و به دستش دادم _ دست شما درد نکنه بانو همون موقع دایی وارد حیاط شد و تا به ما رسید، روی یکی از کارتنها نشست و کمی صداش رو بلند کرد _ صدیقه خانم، کجایی؟ بیا بابا یه شربت به ما بده. کسی که اینجا به فکر ما نیست. مردم دعوا و اشک و ناله هاشون یواشکی تو خونه است اما در ملا عام با شربت تگری از نامزدشون پذیرایی می کنند‌. اصلا انگار نه انگار که یه روزی هم دایی داشتند. خجالت زده به سمت دایی رفتم _ این چه حرفیه دایی؟ می خواستم براتون بیارم، دیدم تو حیاط نیستید گفتم گرم میشه. الان میرم میارم _نه خیر، شما بفرمایید به حضرت یار رسیدگی کنید. دایی کیلو چند! یعنی این دایی من اصلا ملاحظه ی من رو نمی کنه که با این حرف ها چقدر جلوی امیر خجالت می کشم. صدای خنده امیر بلند شد و به سمت دایی اومد _ من چاکر شماام آقا رحمت، بفرمایید این شربت تگری مال شما دایی با گوشه چشمی نگاهی بهش کرد _ نخیر لازم نکرده، مهم اینه که بعضیا دیگه معرفت ندارند. البته تقصیر خودشون نیست، یکی دیگه اومده هواییش کرده‌ وگرنه قبلا یه راحله بود و یه دایی رحمت
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💌 بدی‌های پنهان، ما را لو می‌دهند کیفیت بهتر + متن @Panahian_ir
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎥 یک دوربین مخفی متفاوت در حرم رضوی🍃 واکنش‌ها دیدنی است😭😭
دایی که می خواست حسابی من رو خجالت بده، این رو‌گفت و بعد هم بلند شد و به لیوان توی دست امیر اشاره کرد _ضمنا؛ آدم عاشق، جام مِی که از دلبر می گیره رو تعارف دیگران نمی کنه این بار امیر هم خجالت زده، سرش رو پایین انداخت و بی صدا می خندید . دایی هم دیگه منتظر تعارف نموند و به سمت خونه رفت. اونروز در اوج خستگی، دایی و امیر با شوخی هاشون حسابی ما رو می خندوندند و من به این فکر می کردم که واقعا آدم ها چقدر باهم فرق دارند. کنار بعضیها حال آدم حسابی خوب میشه و بعضی آدما خیلی راحت دل می شکنند. امیر که قصد نداشت دایی رو دست تنها بگذاره، تا آخر شب خونه ما موند و کمک کرد. آخر شب قصد رفتن کرد و من دوست داشتم تا دم در حیاط بدرقه اش کنم اما انگار خودش این رو دوست نداشت. در آستانه ی در هال ایستاده بودیم که به سمتم برگشت _بیرون نیا، خودم می رم. فقط... تو یه جایزه بخاطر امتحانت پیش من داری، فردا که اینجا کار داری ولی پس فردا میام دنبال با هم بریم یه جای خوب لبخند پهنی روی صورتم نشست _باشه استاد، بی صبرانه منتظر جایزه ام هستم _فعلا خدا حافظ امیر خداحافظی کرد و رفت. خستگی اون شب نتونست من رو از فکر امیر غافل کنه و تا لحظه ای که چشمم گرم خواب شد، به خودش و رفتارهاش فکر می کردم.
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
اونشب دایی و زن دایی پیش ما موندند. صبح با خستگی زیاد بیدار شدم. هنوز کارهای زیادی داشتیم و باید به مامان کمک می‌کردم. حدودای ساعت ده بود که آقای صادقی مامان رو صدا زد. مامان دست از کار کشید و دم در رفت _سلام آقای صادقی، بفرمایید _سلام ،ببخشید بی موقع مزاحم شدم. میدونم فعلاً کار دارید و سرتون شلوغه ولی اگه میشه یه چند دقیقه بیایید بالا ،نسرین خانم میخواد اعظم را حموم کنه دست تنهاست ، باشه چشم، الان میام با این که مامان گفته بود قرار توی این خونه چیکار کنه، ولی هنوز نمی تونستم قبول کنم. با غصه به مامان نگاه می کردم و دلم نمی خواست بره. اما مامان بعد از چند دقیقه از خونه بیرون زد. یه حسی تحریکم کرد که دنبالش برم‌. آروم، با چند قدم فاصله پشت سر مامان راه افتادم. از باغچه گذشت و پاش روی اولین پله حیاط گذاشت که متوجه حضور من شد. به سمتم برگشت _تو اینجا چه کار می کنی ؟ کمی نگاهش کردم و آروم لب زدم _ می خوام باهات بیام اخمی کرد و گفت ،کجا بیایی؟ برو کمک زن داییت کن _ آخه... مامان با لحن جدی و تهدید آمیز گفت ، آخه نداره، کاری که بهت گفتم رو انجام بده. ضمنا راحله، یه حرفی الان بهت می زنم، برای همیشه یادت باشه به پله ها اشاره کرد _این پله‌ها منطقه ی ممنوعه ی تو و رضاست. هیچ کدومتون، به هیچ وجه حق ندارید از این پله ها بالا تر بیایذ. حتی اگه آقای صادقی ازتون بخواد، فهمیدی ؟ نگاهم به مامان بود و سری تکون دادم. مامان رفت و من می دونستم این حرف را به خاطر ما می زد. چون میدونست که اگه من کار کردنش را توی اون خونه ببینم نمیتونم تحمل کنم و حسابی به هم میریزم. ناامید، راه رفته و برگشتم و باز مشغول به کار شدم. اون روز هم تا آخر شب مشغول بودیم . صبح روز بعد کارهامون خیلی کمتر شده بود و دایی و زن دایی هم رفتند. نزدیک های ظهر بود که امیر زنگ زد _الو _سلام خانوم سلام خوبی ؟ _الان که عالیم، می گم آماده‌ای بیام دنبالت _الان؟ نزدیک ظهره دیگه _ خوب باشه، ناهار را با هم میخوریم کمی مکث کردم و پاسخ دادم _ باشه، من آماده میشم _من هم فروشگاهم زود میام با امیر خداحافظی کردم و آماده شدم مامان مثل همیشه از پیشنهاد امیر استقبال کرد. حدود یک ربع بعد امیر هم اومد و بعد از خداحافظی از مامان، رفتم. _ خب خانوم، به نظر شما کجا بریم یه ناهار دونفره بزنیم لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم _ نمیدونم، هرجا آقامون بگه _باشه پس بریم سرعتش رو بیشتر کرد و چند دقیقه بعد جلوی یه رستوران توقف کرد. ناهار پیشنهادی امیر را خوردیم و باز سوار رخش سیاه امیر شدیم .بی حرف راه افتاد و متوجه شدم که به سمت روستا میره، ولی مقصد نهاییش رو نمی دونستم. _ الان کجا داریم میریم؟ نوچ نوچی کرد و گفت _واقعاً که ،دو روزه شهرنشین شدی، راه روستایی رو یادت رفته؟ خندیدم و لب زدم _نه خیر، میدونم داریم میریم روستا ولی آخرش کجا میریم؟ _ یکم صبور باش من که تو رو جای بدی نمی برم اصرار کردن فایده ای نداشت و ترجیح دادم دیگه چیزی نپرسم. امیر هم در حالی که لبخند کم رنگی روی لبش بود، تمام مسیر را سکوت کرد. نیم ساعتی گذشت و دیگه برام مشخص شده بود کجا داره میره. از اون فاصله میتونستم تندر سیاه رنگ امیر را وسط مزرعه ببینم. بی اختیار لبخندی روی لبم نشست و یاد اولین روزی افتادم که چقدر با سختی اسب سواری کردم. امیر ماشین را به داخل مزرعه هدایت کرد و همان جا توقف کرد. نگاهی به چشمهای پر ذوق من انداخت _ میدونستم اینجا رو دوست داری، پیاده شو که اصل ماجرا هنوز مونده بی معطلی پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. به سمت نرده های چوبی که دور اسبها کشیده بود، رفتیم. امیر چند بار آقا پرویز رو صدا زد و آقا پرویز از اسطبل بیرون اومد. سلام و احوالپرسی با هم کردیم . امیر رو به آقا پرویز گفت _ چه خبر عمو، عروس خانوم ما کجاست؟ عمو لبخندی زد و نیم نگاهی به من کرد _همین جا ،منتظرتون بود _ پس برو بیارش بیشتر از این منتظرش نذار عمو در حالی که لبخند به لب داشت، به سمت اسطبل رفت. رو به امیر کردم _ ماجرا چیه؟ عروس خانم کیه؟ _ گفتم که صبر کن، باز که عجله کردی این را گفت و از نرده ها پرید و به سمت تندر رفت. افسارش را گرفت و به طرف من آورد. خیلی این اسب را دوست داشتنم و مثل همون روز اول با ذوق نگاهش می کردم هنوز نگاهم به تندر بود که با صدای عمو پرویز مسیر نگاهم تغییر کرد _این هم عروس خانوم، حاضر و آماده افسار اسب سفیدی توی دستش بود و به سمت ما میومد. با دیدن اون حیوون نجیب واقعا مبهوت موندم. اسب یک دست سفیدی با قامتی کشیده که یال بلندش به یک طرفش ریخته بود و روی یال و دمش تلفیق رنگ سفید و طلایی به چشم می‌خورد. هنوز چشمم به این موجود زیبا بود که امیر افسارش را گرفت _ خوشت میاد ازش؟ نگاهم را به امیر دادم و با تمام ذوقم لب زدم
ادامه394 _وای این خیلی خوشگله امیر لبخندش عمیق تر شد _این همون عروس خانومه، اسمش رو گذاشتم ترنج، به تندر میاد. مال توئه با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. _ مال من؟ _ بله جایزته دیگه اینقدر از این حرف امیر به وجد اومده بودم که اگه سوار کاری بلد بودم یک دقیقه هم تعلل نمی کردم و سوار این موجود رویای می‌شدم و چهار نعل میتاختم.
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
افسار دست امیر بود. اسب سفید رو جلوتر آورد ،میدونی این رو کی خریدم؟ با همون لبخند پهنم سوالی نگاهش کردم _اون روزی که اومدی اینجا، دیدم سوارکاری دوست داری. به یکی از دوستام توی کار اسبه، سپردم یه اسب سفید خوشگل برام پیدا کنه. دیگه یه مدت طول کشید تا همون چند روزه که اجازه ی دیدنت رو نداشتم این را برام آورد. یال ترنج رو نوازش کرد از اون موقع اینجا نگهش داشتم و کلی بهش رسیدگی کردم تا امروز که خودت بیای و ببینیش _ وای ممنون امیر، اصلا انتظارش رو نداشتم _می دونستم ازش خوشت میاد دستی به سر و صورت اسب کشید _ این ترنج خانم مدتیه سواری نداده، بذار آماده بشه بعد امتحانش کن این را گفت و عمو پرویز رو صدا زد _عمو این رو ببر، منم الان میام عمو پرویز افسار را گرفت و رفت. امیر از نرده ها رد شد و کنارم ایستاد _بیا بریم تو ماشین بشین تا من هم لباس عوض کنم برم کمک عمو. ترنج آماده شد، خودم صدات می زنم دستم تو دست امیر بود و به طرف ماشین راه افتادیم _ اسب فریده هم سفید بود، کجاست؟ _ اونم تو اسطبله. این یکی نژادش فرق میکنه، این رو با اون مقایسه نکن با هم حرف می زدیم و از کنار چند تا بوته گل رد می شدیم. امیر خم شده دوتا گل قرمز چید و به دستم داد. با لبخند ازش گرفتم و بو کردم _ فکر کنم شما ها به گل رز خیلی علاقه دارید، تو حیاط، تو باغ، اینجا همش گل رزه _ آره، بابا خیلی به گل علاقه داره. هرجا بتونه چندتا بوته می کاره قدم زنان به سمت ماشین رفتیم. امیر هم به سمت اسطبل رفت و بعد از چند دقیقه با همون لباس و کفش و کلاه مخصوص سوارکاری بیرون اومد. توی ماشین نشسته بودم و بهشون نگاه می کردم. امیر و عمو پرویز در حال آماده کردن اسب ها بودند. یاد روزی اولی افتادهم که اینجا اومدم. اونروز حس خوبی کنار امیر نداشتم. ازش حسابی شاکی بودم و اصلا نمی تونستم حضورش را قبول کنم. اماچقدر حس و حال امروزم با دو ماه پیش فرق می کنه. نه تنها از حضورش که از نگاه کردن بهش هم پر از حس خوب می‌شم. اونروز دلم می خواست زودتر به خونه برگردم و امیر اجازه نداد. اما امروز خوشحالم که کنارش هستم. این تغییر حالت از کجا اومده؟ امیر خیلی در مقابل تلخی‌های من صبوری کرده بود. اصلا همین که اشتباهش را پذیرفته بود، دلم را خیلی آروم تر می کرد. حالا هم برای آرامش من همه جور تلاش می کنه. یک بار دیگه مجاری تنفسیم را پر از عطر گلهای توی دستم کردم. امیر هنوز با ترنج درگیر بود و معلوم بود ترنج حاضر به همکاری نیست. چند دقیقه‌ای با عمو پرویز سعی در آرام کردنش داشتند که موفق نشدند. از دور دیدم که امیر دست از تلاش کشید و به سمت من میومد. کلاه نقاب دارش را برداشت و با آستین لباسش عرق پیشونیش رو پاک کرد. ترنج حسابی خسته اش کرده بود. از اینکه به خاطر من اینقدر خسته شده بود اصلا راضی نبودم. دلم می خواست برای جبران محبت و توجهش کاری بکنم. که فکری به ذهنم زد. گل های توی دستم را پرپر کردم و گلبرگ هاش رو پشت آفتابگیر جلوی ماشین گذاشتم و افتابگیر را به حالت قبل برگردوندم. امیر به سمت من اومد و شاکی گفت _ اسبت هم مثل خودته ،حالا حالاها می خواد ناز کنه از حرفش خنده ام گرفت‌ نزدیک‌تر که شد،توی صورتش دقیق شدم _ امیر صورتت چی شده؟ با نوک انگشتش به صورتش کشید _ صورتم؟ نمیدونم چی شده مگه؟ _ چرا سیاه شده؟ از صندلی پایین اومدم و به سمت آفتابگیر اشاره کردم _ برو تو آینه ی آفتابگیر نگاه کن ببین چی شده امیر نگاه از من گرفت و روی صندلی نشست و من هم بی خیال چند قدم از ماشین دور شدم.
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
سر چرخوندم و به امیر نگاه کردم. همون موقع در حالی که سرش را جلو برده بود تا توی آینه نگاه کنه، آفتابگیر رو باز کرد و همه گلبرگها روی صورتش ریخت. از شوکه شدن امیر خنده ام گرفت. بی صدا خندیدم و بدون اینکه به روی خودم بیارم، پشت به ماشین قدم زنان راهم را ادامه دادم. _وایسا ببینم صدای امیر بود که از پشت سرم میومد. همچنان راهم رو میرفتم. صدای پاهاش را شنیدم و ناگهان حلقه دستش را دور شونه هام حس کردم. من را به سمت خودش چرخوند. با چشم ها و لب های خندان نگاهم کرد _میشه مثل همون چند روز پیش تو قهر باشی و اصلا محلم ندی؟ خنده کردم و گفتم _ اونجوری دوست داری؟ _ دوست ندارم ولی اینجوری راحت ترم _ چرا اون وقت؟ _ چون اونجوری دیگه شیطنت و دلبری نمی کنی ، منم کاریت ندارم. ولی وقتی این کارا رو می کنی، منم دلم می خواد محکم بغلت کنم یه ماچ محکم ازت بگیرم ولی الان جلوی عمو پرویز دست و بالم بستس، مجبورم مثل یه پسر مودب فقط ازت تشکر کنم داغی صورتم اولین حسی بود که متوجه شدم. لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. همینطور که دست امیر دور شونه هام بود، با هم قدم شدیم _ ترنج امروز سرحال نیست، بیا بریم سراغ تندر خودم به یاد قدیما با لبخند نگاهش کردم _ همچین میگه قدیما انگار چند سال گذشته خنده ی صداداری کرد _ یادته اونروز داشتی سکته می کردی؟ قیافت خنده دار شده بود. خیلی خودم رو کنترل می‌کردم که نخندم. چون می دونستم تو اعصاب نداری، اگه من بخندم خودت رو از اون بالا پرت می کنی و میری خونه تون چشم غره ای بهش رفتم و معترض، اسمش را صدا زدم _ امیر ،من اعصاب نداشتم؟ قهقه ای زد _داشتی؟ می خواستی من رو بزنی، یادت نیست ؟ _واقعاً که سرم را به علامت قهر به طرف مخالف امیر چرخوندم. قدم تند کردم و خودم را از حصار دستش بیرون کشیدم. متوجه شدم که اون هم تغییر مسیر داد. برگشتم و نگاهش کردم، به سمت تندر می رفت.افسارش رو را گرفت و با یه حرکت سوار شد. کمی دور مزرعه چرخید و هر لحظه سرعتش بیشتر می‌شد. کنار نرده ها ایستاده بودم.اینقدر ماهرانه سوار کاری می‌کرد که دلم می خواست ساعت‌ها نگاهش کنم. بالاخره به سمت من اومد و سرعتش را کم کرد _بیا این طرف سوار شو _وای نه من هنوز میترسم _بیا مراقبتم اگه بگم دوست نداشتم یه بار دیگه اسب سواری رو تجربه کنم که دروغ گفتم، اما ترسم باعث دودلیم شده بود. با اصرار امیر به اون طرف نرده ها رفتم. امیر نگاهی به اطراف کرد _فکر کنم عمو پرویز رفت، چادرت رو بردار و بیا چادرم را از سرم برداشتم و روی نرده انداختم. منتظر بودم امیر از اسب پایین بیاید و کمکم کن تا سوار بشم. اما انگار انتظار بی جایی داشتم. امیر همینطور که بالا نشسته بود، دستش را دراز کرد _دستت رو بده من بیا بالا با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. _ چرا وایسادی، بیا دیگه الان دقیقا قراره من چه جوری سوار بشم و کجا بشینم ؟! باز هم حرفی نزدم و چند بار نگاهم بین امیر و زین اسب جابجا شد. اما امیر منتظره رضایت من نموند. تکونی به خودش داد و اسب درست جلوی پای من ایستاد . امیر دستش رو زیر بازوم گذاشت و با توان مردونه اش من را به سمت خودش کشید. _ بیا بالا مقاومت فایده ای نداشت. دستم رو روی زین گذاشتم و با کمک امیر با یه حرکت از زمین کنده شدم و سوار تندر شدم. امیر یه دستش رو دور سینه ام حلقه کرد و با ضربه ی پاش اسب رو به حرکت در آورد. اسب هم با هدایت امیر از مزرعه خارج شد و باز به سمت همون جای دنج و خلوتی رفتیم که بیشتر خاطراتم رو زنده می کرد.
تو همون جاده ی دنج و خلوتِ کنار رودخونه، کنار درخت‌های سرسبز امیر از تندر پایین آمد و به من هم کمک کرد. لبخند خاصی گوشه لبش بود. کمی نگاهش کردم _ الان داری به چی می خندی؟ لبخندش پررنگ تر شد ، یاد اون روزی افتادم که اومدیم اینجا. یادته بهم چی گفتی؟ حرفی نزدم و خودش با یه لحن مسخره ادامه داد _صاحب تندر که نباید خوشگل باشه، باید جذاب باشه من هم با یادآوری اونروز خنده ام گرفت _خب مگه دروغ گفتم؟ خودت یادت نیست چقدر اعتماد به سقف بودی؟ خنده ی صداداری کرد _اون روزها سر به سرت می ذاشتم و تو حرص می خوردی. وقتی اونجوری حاضر جوابی می کردی، کلی کیف می کردم .‌اصلا دلم می خواست حرصت بدم با گوشه ی چشم، نگاهش کردم _ خیلی بدجنسی افسار تندر رو به نزدیک‌ترین درخت بست. دستم را گرفت و با هم از سرازیری کنار رودخانه پایین رفتیم و کنار آب نشستیم. محیط خیلی آرومی بود و بسیار لذت بخش. امیر نفس عمیقی کشید. نگاهش کردم، دیگه نمی خندید و توی فکر بود. _به چی فکر می کنی؟ نیم نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی کنار لبش نشست. یک بار دیگه نفسش رو آه مانند بیرون داد _ میدونی راحله، اینجا یه جورایی هم برام تلخه هم شیرین _ تلخ چرا ؟اینجا همش آرامشه _یه وقتهایی هم برای من آرامش نداشته. اون روزایی که اجازه دیدنت رو نداشتم، اون وقتی که حسابی ازم ناراحت بودی، تقریبا هر روز اینجا میومدم گوشیش رو از جیبش در آورد و کمی با انگشت صفحه اش را جابه‌جا کرد و به سمت من گرفت _ این رو یادته؟ تموم این مدت میومدم اینجا و با این حرف می‌زدم. با دیدن عکس توی گوشیش، تعجب زده گوشی رو ازش گرفتم _ اینو از کجا آوردی؟ _ فریده برام فرستاد این عکس مال روزی بود که به دعوت آقا مستوفی به باغ رفتیم. من روی اون سکوی سنگی نشستم و فریده ازم عکس انداخت. یادمه همون روز گفته بود که برای داداشش فرستاده . _وای امیر،تو این رو هنوز داری؟ اصلاً به کل یادم رفته بود _بله، پس فکر کردی این دو ماه رو چه کار می کردم؟ مدام این عکس جلوی روم بود. همون شب هایی که از من فراری بودی و به اتاق فریبا پناه می بردی، من تا صبح با این عکس نجوا می کردم هنوز نگاهم به صفحه ی گوشی بود که با پاشیده شدن چند قطره آب به صورتم شوکه شدم. به امیر خندان نگاه کردم _خوب منو اذیت کردیا ، حالا ببین کی جبران کنم برات آب روی صورتم را خشک کردم. چشم غره ای به امیر رفتم و دستم رو زیر آب بردم و همزمان که به صورتش پاشیدم لب زدم _ جبران شده است آقا امیر دستش رو توی صورتش کشید و شاکی نگاهم کرد _من این همه پاشیدم؟ فقط چند قطره بود ولی من دست بردار نبودم و دوباره مشت پر از آبم را به سمتش باشیدم و این بهانه ای شد که تا چند دقیقه میدون جنگی بین من و امیر راه بیفته و با مشت‌های پرآب، همدیگه را خیس کنیم و حسابی خوش بگذرونیم. **************** حالا نزدیک به یک هفته از اون روز میگذره و قراره فردا با امیر برای عروسی پسر دایی فرخ راهی تهران بشیم. تو این یک هفته، امیر خیلی کمکم کرد تا درسهام رو جلوتر بخونم تا این سه چهار روزی که تهران هستیم، عقب نمونم. اما من با وجود اصرار ها و دعوت زن داییِ امیر، اصلا مایل به این سفر نبودم. دلم راضی نمی‌شد مامان رو تو این موقعیت تنها بگذارم. کلی از وقت و انرژیش تو خونه آقای صادقی صرف می شد و من دوست داشتم تو خونه بمونم و حداقل کارهای خونه رو انجام بدم تا مامان هم کمی استراحت کنه. ولی وقتی مامان متوجه شد که نرگس خانم شخصا دعوتم کرده، با تصمیمم مخالفت کرد و گفت که باید همراه امیر برم. من هم علی رغم میل باطنیم رضایت به رفتن دادم.
صبح زود بیدار شدم و وسایل سفر را آماده کردم. قرار شد امیر ساعت نه بیاددنبالم نزدیکای ساعت نه ونیم حاضر و آماده از اتاق بیرون اومدم. مامان داشت با تلفن صحبت می کرد. صبحانه ام رو خوردم و صحبت مامان هم تموم شد و کنار سفره نشست _خاله ملیحه بود؟ _ آره، قراره بیاند اینجا _کی میان؟ _گفت فردا یا پس فردا _کاش زودتر خبر داده بودند من نمی‌رفتم تهران، دلم برای خاله تنگ شده _تو که سه چهار روزه برمی گردی. خاله قراره با محسن بیاد. یک هفته‌ای میمونند. هنوز مشغول صحبت با مامان بودم که گوشیم زنگ خورد و امیر اطلاع داد دم در منتظر منه. از مامان و رضا خداحافظی مفصلی کردم و در حالی که هنوز راضی به این سفر نبودم و دلم پیش مامان بود، از خونه خارج شدم. مامان کمی میوه و چایی آماده کرده بود و سفارش کرد توی راه حواسم به امیر باشه و حسابی ازش پذیرایی کنم. امیر ساکم را پشت ماشین گذاشت و راه افتادیم و من اولین سفرم به تهران را تجربه می‌کردم. _ امیر، مامانت اینا کی رفته اند؟ _ اونا دیشب راه افتادند، من هم موندم کارهای فروشگاه بسپرم به رسول _تا تهران چند ساعت راهه؟ _اگه توی راه توقف نکنیم چهار ساعت، ولی عجله نداریم. ممکن یه جایی توقف کنیم یه تیکه از سیب را به دست امیر دادم، نیم نگاهی به من کرد _ تو قبلا تهران رفتی؟ _ نه، کسی رو اونجا نداریم تا حالا هم پیش نیومده بریم ،ولی اصفهان زیاد رفتم _اونجا فامیل دارید؟ _آره، خاله ی مامانم، خاله ملیحه. خیلی میریم خونشون، اونم حداقل سالی دوبار میاد. اتفاقاً همین امروز مامان می‌گفت خاله زنگ زده و می خواد چند روزی بیاد خونه ی ما _ چه خوب، پس از این به بعد باید برنامه سفر به اصفهان را هم داشته باشیم. _ آره اتفاقا خیلی هم مهمون نوازه، کلی خوشحال می شه بریم خونشون امیر حدود دو ساعت رانندگی کرد و از همه جا باهم حرف زدیم. من هم بنا به سفارش مامان کلی از آقای راننده پذیرایی کردم. بعد از دو ساعت، نزدیک یه پارک توقف کردیم. امیر که از صبح زود دنبال کارهای فروشگاه بود، حسابی خسته شده بود و کاملا از چهره اش مشخص بود. _راحله، بساط چایی رو بیار بریم توی این پارک بشینیم _باشه حدود نیم ساعتی توی اون پارک باصفا نشستیم و امیر کمی استراحت کرد، اما هنوز خسته به نظر می‌رسید. نمی دونم چرا تمام راه دلشوره داشتم .هنوز دلم راضی به این سفر نبود. نمی دونم به خاطر مامان بود یا نگران این بودم که امیر با خستگی رانندگی میکنه. شاید هم چون اولین باری بود که این سفر را می‌ رفتم برام غریب بود. سعی کردم زیاد به این دلشوره و نگرانی دامن نزنم و از سفر دوتایی مون لذت ببرم. بالاخره بعد از حدود پنج ساعت، به تهران رسیدیم و امیر تو خیابان های شلوغ، خسته و کلافه رانندگی می کرد _الان میریم خونه ی فریبا خانم ؟ _آره همه اونجاهستند. فردا یا پس فردا میریم خونه ی دایی
بعد از گذشتن از خیابان های شلوغ و پر دود تهران، ماشین جلوی آپارتمان چهار طبقه متوقف شد. امیر وسایل را از پشت ماشین برداشت، من هم پشت سرش راه افتادم. زنگ واحد پنجم رو زد و صداای مهرداد را شنیدم _بفرمایید در را باز کرد و چند دقیقه بعد جلوی درب چوبی خونه فریبا رسیدیم. صاحب خونه از دیدن مون خیلی خوشحال شد.همه ی اعضای خانواده امیر هم اونجا بودند. نگاهی به جمع حاضر انداختم. حس کردم فخری خانم‌ مثل قبل باهام سر سنگین نیست. مثل بقیه با حضور ما از جاش بلند شد و با لبخند کمرنگی به من و پسرش نگاه می کرد. به نظرم موقعیت مناسبی بود تا من هم قدمی برای بهبودی این رابطه بردارم. نزدیک مادرشوهرم رفتم و سلام کردم و دستم رو دراز کردم جواب سلامم را داد و نگاهی به دستم کرد. آروم دستش رو توی دستم گذاشت. هنوز براش سخت بود که با من عادی رفتار کنه ولی من سعی کردم عادی باشم. تا دستش رو توی دستم گذاشت، دست آزادم رو روی شونه اش گذاشتم. سرم روجلو بردم و دو طرف صورتش را بوسیدم. از حرکت من شوکه شده بود و چند لحظه فقط نگاهم می کرد. بعد آروم دستش رو پشت کمرم گذاشت _ خوش اومدی _ ممنون دستمون رو از هم رها کردیم. برگشتم تا با بقیه ی حضار احوالپرسی کنم که متوجه نگاه و لبخند تحسین برانگیز امیر شدم. من هم لبخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و با بقیه مشغول سلام و احوالپرسی شدم. پدر شوهرم مثل همیشه مهربان تحویلم گرفت وقتی باهاش دست دادم، یه دستش را پشت سرم گذاشت و بوسه ای روی پیشونیم کاشت. فرزانه اما هنوز مثل قبل بود. کنار امیر روی مبل نشستم. با شربت خنکی که فریبا آورده بود، پذیرایی شدم. جمع شلوغ شده بود و همه در مورد برنامه‌های خونه ی دایی حرف می‌زدند‌ امیر کمی جلوتر اومد و فاصله‌اش را با من کاملاً پر کرد. دستش را روی پشتی مبل پشت سر من انداخت و کنار گوشم لب زد _عروس خانم، حالا دلبری هات از من تموم شده نوبت مادرشوهر شد؟ با لبخند نگاهش کردم _مگه چیکار کردم؟ _ هیچی والا، فقط هیچ وقت به مامانم حسودی نکرده بودم که امروز کردم آروم خندیدم _به مامانت حسودی می کنی؟ چرا آخه؟ چهره اش را مظلوم کرد _ اونجوری که تو بوسیدیش، کلی بهش حسودیم شد لبخندم را جمع کرد نگاهم رو ازش گرفتم و از دست این پسر فرصت طلب،حرصم گرفت و نفسم رو سنگین بیرون دادم. امیر که مثل همیشه از حرص خوردن من خوشش اومده بود، باز سرش رو جلو آورد و گفت _چیه ،مگه دروغ میگم؟ کدوم مردی اینجوری راه و بیراه به زنش ابراز علاقه میکنه که من کردم؟ ولی تو یه دوست دارم خشک و خالی هم به من نگفتی، چه برسه به بوس واقعا چه جوری میشه از کنارش فرار کنم و برم یه جای دیگه بشینم؟ دقیقا همون جوری که خودش گفته بود، از حرص دادن من خوشش میاد. داشتم دنبال راهی برای فرار از این مخمصه می گشتم که فریده اومد و کنارم نشست.
فریده کنارم نشست نگاه و لبخندش را به من داد _ خوبی راحله جون؟ من هم با لبخند نگاهش کردم _ممنون عروس خانم ،شما خوبی _منم خوبم شکر، میگم راحله ، فریبا نزدیک خونه ی دایی برای آرایشگاه وقت گذاشته .گفتم یادت باشه پس فردا صبح با هم بریم _ خودتون برنامه ریزی می کنید، دیگه نظر هم که نمی پرسید با صدای امیر هر دو به طرفش برگشتیم. _ وا داداش، دیگه آرایشگاه رفتن نظر پرسیدن می خواد؟ امیر نیم نگاه چپی به فریده کرد و بقیه شربتش روخورد _ راحله نمیاد خودم هم خیلی مایل به رفتن نبودم، ولی از این قاطعیت امیر تعجب کردم. فریده هم تعجبش از من بود _چرا داداش؟ مگه میشه نیاد ؟ _آره چرا نمیشه ؟نمیاد دیگه _ داداش خب می خوایم بریم عروسی، اینجوری که نمیشه بیاد. مثلا راحله تازه عروسه ها _بیخودی بحث نکن فریده. راحله بدون اجازه ی من جایی نمیره، من اجازه نمی‌دم بیاد اخم هاش را در هم کشید و طلبکارانه به خواهرش نگاه کرد _ اصلا من نمی‌فهمم، محمد براش مهم نیست زنش تو شهر غریب پیش کی میخواد بره آرایشگاه؟ مگه میشناسه که گذاشته تو اینجوری واسه خودت تصمیم بگیریی؟ فریده مات و مبهوت به برادرش نگاه کرد که امیر ادامه داد _اصلا بزار ببیننم چه جوری این اعتماد کرده تا خواست محمد رو صدا بزنه، فرید مانع شد _ وای داداش تو رو خدا، با هزار بدبختی راضیش کردم، چیزی نگی بهش امیر چشم غره ای به خواهرش رفت _من بعداً با محمد آقا کار دارم، ولی اینو بدون نه راحله ،نه فرزانه با شما نمیاند. دیگه هم حرفش رو نزن این رو گفت و از جاش بلند شد و رو‌به من کرد _من خیلی خسته ام، میرم تو اتاق دراز بکشم. تو هم پاشو لباسات رو عوض کن امیر رفت و من هم کنار فریده نشسته بودم. نگاه نگرانش را به من داد _ عزیزم ناراحت نشو، به مامانم میگم راضیش کنه لبخندی نثار چشم‌های نگرانش کردم _نه فرید جان لازم نیست، منم ناراحت نشدم. شما برید فکر من هم نباشید این را گفتم و از کنارش بلند شدم. فریده هم ایستاد و بازوم را گرفت _وایسا ببینم، یعنی نمی خوای بیای؟ لبخندم پررنگ‌تر شد _نه فریده جان، راستش خودمم حوصله آرایشگاه اومدن ندارم، خودم یه کاریش می کنم کمی با تعجب توی صورتم دوری زد و با دلخوری گفت _زن و شوهر عین همید دیگه،منو باش چقدر به فکر توام خندیدم و لب زدم _تو که ماهی، گفتن نداره دیگه . پشت چشمی برام نازک کردم و نگاهش رو ازم گرفت. به اتاقی که امیر گفته بود، رفتم. کف اتاق دراز کشیده بود و دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود. چادر و مانتوم رو در آوردم و چادر رنگی را از توی ساکم بیرون کشیدم و سرم کردم. گوشیم رو برداشتم و به مامان زنگ زدم تا از نگرانی درش بیارم‌. ‌ وقتی قطع کردم، تک بوق پیامکش به صدا در اومد‌. صفحه رو باز کردم، شماره ناشناس بود. _سلام رسیدی خانم؟ کی میشه ببینمت چند بار پیام رو خوندم و شماره رو نگاه کردم. اصلا برام آشنا نبود. شونه ای بالا انداختم و صفحه گوشی رو خاموش کردم. حتما کسی پیام رو اشتباه فرستاده .گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و آروم از اتاق خارج شدم.
دوستان مهلت طرح تخفیفی به اتمام رسید لطفا از الان تا پایان ایام اعتکاف هیچ واریزی برای رمانها نزنید چون ادمین نیست که پاسخ بده
حدود یک ساعت بعد فریبا سفره ی ناهار را آماده کرد و همه مشغول کمک کردن شدیم. فخری خانم که حالاکمی راحت تر باهام حرف میزدی، به طرفم اومد و کمی نگاهم کرد _امیر خوابه؟ _بله، خیلی خسته بود خوابید _برو بیدارش کن، حتما بچم گرسنه است. بگو بیاد برای نهار ،چشم دست از کار کردن کشیدم و به سمت اتاق رفتم. نگاهی به چهره ی غرق خواب امیر کردم. رفتم و کنارش نشستم و آروم صداش زدم _امیر ...امیر ولی خوابش سنگین بود و صدای من را نشنید. دستم رو روی سینه پهن و مردونه اش گذاشتم و آروم تکونش دادم. _امیر...امیر جان... بیدار شو تکونی خورد و نفس عمیقی کشید. نیم نگاهی به من کرد و باز چشم هاش را بست و با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون میومد لب زد _ جانم _پاشو دیگه فریبا سفره پهن کرده. پاشو بریم ناهار بخوریم دستی توی صورتش کشید و صدایی صاف کرد _ باشه الان میام همون جا نشستم تا بلند بشه و با هم بریم. دستش رو لای موهاش فرو برد و حسابی به همشون ریخت. با لبخند به قیافه به هم ریخته اش نگاه می کردم از جاش بلند شد و نشست ، سلام آقا، ساعت خواب کش و قوسی به بدنش داد _علیک سلام تو نخوابیدی؟ _ نه خوابم نمیومد امیر بلند شد و با هم از اتاق بیرون رفتیم وسرسفره نهار نشستیم. از نگاه‌های فریده معلوم بود از برادرش دلخوره اما حرفی نزد. اون شب خونه فریبا موندیم و قرار شد فردا بعد از ظهر همگی به اتفاق به خونه ی دایی بریم. فریبا جای خواب هر کسی رو توی اتاق‌های دیگه آماده کرد و تشکی هم برای ما توی همون اتاق پهن کرد. امیر زودتر مسواک زد و به اتاق رفت و چند دقیقه بعد هم من رفتم. اون دراز کشیده بود و من هم مشغول مرتب کردن وسایلم شدم که چند تقه به در خورد. امیر به شخص پشت در اجازه ی ورود داد _بفرمایید در باز شد و چهره ی فخری خانم را دیدم. _ بیداری مادر؟ امیر به محض دیدن مادرش از جاش بلند شد و نشست. _آره بیدارم. بیا تو مامان فخری خانم وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. کمی به ما نگاه کرد و رو به پسرش کرد _امیر جان، تو به فریده گفتی بچه‌ها نباید برند آرایشگاه؟ امیر که از خبرچینی فریده خوشش نیومده بود ، کلافه سری تکون داد _بله مامان جان من گفتم فخری خانم نیم نگاهی به من کرد _چرا مادر جان ،حالا من فرزانه را راضی می کنم که نره، ولی راحله عروسه، جلوی فامیل خوب نیست _ آخه مامان این مسئله چقدر مگه مهمه که از ظهر شماها درگیرش هستید! فخری خانم لبخندی به کلافگی پسرش زد و کمی جلوتر رفت ،برای شما ها مهم نیست، ولی برای خانم ها خیلی مهمه. پس فردا همین مسئله ی بی اهمیت سوژه میشه دست همه که فخری عروسش رو یه آرایشگاه نبرده امیر دستی لای موهاش کشید _ باشه مامان جان، حالا بعدا تصمیم می گیریم فخری خانم دیگه حرفی نزد. شب بخیری گفت و رفت. امیر نگاهی درمونده ای به من کرد _ میخوای باهاشون بری؟ لبخندی تقدیمش کردم _برای من مهم نیست، به فریده هم گفتم که خودم هم خیلی مایل به رفتن نیستم. اون سری هم توی آرایشگاه خیلی خسته شدم _ پس هیچی دیگه ،خودت هم که راضی نیستی، منتفیه رفتم و کنارش نشستم _ گفتم که برای من مهم نیست ولی انگار برای مادرت خیلی مهمه. اگه بگم من نمی خوام بیام یه وقت ناراحت میشه لبخندی روی لبش نشست _تو کاری به مامان نداشته باش، من خودم می دونم چه جوری باهاش حرف بزنم که ناراحت نشه بعد نگاهی به سر تا پام انداخت _ الان هم پاشو برو لباس راحت بپوش. با این شلوار که نمیتونی بخوابی از جام بلند شدم و از توی ساکم یه دست لباس راحت بیرون آوردم. ولی کجا باید لباس عوض کنم؟ خواستم از اتاق بیرون برم اما امیر زودتر از من بلند شد _من میرم آب بخورم، تو نمیخوای؟ _ نه ممنون نمیدونم واقعا تشنش بود یا باز رفت دنبال نخود سیاه. خیلی سریع لباس‌هام را عوض کردم و بافت مو هام رو باز کردم و شونه ای کشیدم. حسابی گرمم شده بود و با رد و بدل شدن هوا بین موهام حس خوبی بهم دست می داد. چند دقیقه گذشت و امیر با یک لیوان آب توی دستش برگشت. لیوان رو به سمتم گرفت.تشنم نبود ولی دلم نیومد دستش را کوتاه کنم. لیوان رو ازش گرفتم و با لبخند ازش تشکری کردم و چند جرعه از آب خوردم.
امیر روی تشک دراز کشید و من هم چراغ اتاق رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم. دستش را از روی چشم هاش برداشت همونجور که صاف خوابیده بود، لب زد _راحله _بله _ می خوام یه قولی بهم بدی _ چه قولی؟ _ببین، من هم به تو اعتماد دارم هم به خواهرهام. ولی خب اینجا با شهر خودمون فرق میکنه، به خصوص برای تو که اولین باره میای اینجا و هیچ جا را هم بلد نیستی. ازت می خوام این چند روزی که اینجا هستیم، وقتی خودم نیستم با کسی بیرون نری. میدونم که الان فریده با بچه‌ها برنامه بازار رفتن و اینها گذاشتند، ولی دلم می خواد تو تنهایی باهاشون نری. اگه لازم بود با هم می ریم لبخندی بهش زدم و گفتم _ چشم آقا قول می دم. اینقدر الکی نگران نباش، من بیخ ریش خودتم، با هیچ کس هم هیچ‌کجا نمیرم سز چرخوند و اون هم با لبخند نگاهم کرد. روبروی من به پهلو خوابید. هر دو دستش رو اطرافم انداخت و من رو در آغوش کشید و بوسه ای روی موهام کاشت و لبخند زد _ تو خیلی خوبی راحله، همیشه انقدر راحت به حرفام گوش میدی و نگرانیم رو درک می کنی بعد دست لای موهای بلندم کشید بخواب دیگه، امروز خیلی خسته شدی و من برای دومین بار در پناه آغوش مردونه اش چشمهام را بستم و خودم را به دست خواب سپردم . روز بعد تا نزدیکی‌های ساعت پنج بعد از ظهر، خونه فریبا بودیم و بعد همگی به سمت خونه دایی حرکت کردیم. فاصله ی خونه فریبا تا خونه دایی زیاد بود. نزدیک دو ساعت توی ترافیک و جاده های شلوغ تهران بودیم. بعد از دوساعت بلاخره رسیدیم و دایی و خانواده اش استقبال گرمی از ما کردند. به دعوت زن دایی به سمت یکی از اتاق ها رفتیم تا لباس عوض کنیم. همه لباس عوض کردند و از اتاق بیرون رفتند. من هم چادرم را تا کردم و چادر رنگیم رو روی سرم انداختم. خواستم سری به گوشیم بزنم. از کیفم بیرون آوردم و صفحه اش را روشن کردم. اخطارهای روی صفحه، یک تماس بی پاسخ و یک پیام را نشون می‌داد. پیام رو باز کردم، همون شماره ی دیروزی بود _سلام کجایی بی خیال پیام شدم و تماس بی پاسخ را باز کردم. باز هم همون شماره بود. دوباره به شماره دقیق شدم. هرچی به ذهنم فشار آوردم، همچین شماره ای یادم نیومد. همون موقع در اتاق باز شد و امیر وارد شد. _ اینجایی؟ _ آره داشتم لباس عوض می کردم _ یه شلوار راحتی از چمدون من بده _باشه الان برات میارم گوشی رو روی کیفم گذاشتم و به سمت چمدون امیر رفتم. دنبال شلوار امیر می گشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. امیر گوشی رو برداشت و به طرفم اومد _ ببین کیه گوشی رو از دستش گرفتم. باز همون شماره بود. چون ناشناس بود توی جواب دادنش مردد بودم که صدای امیر را شنیدم ، جواب بده دیگه، الان قطع میشه نیم نگاهی به امیر کردم و گوشی رو به سمتش گرفتم _امیر تو این شماره رو میشناسی؟ من نمی دونم کیه _ بده ببینم تا گوشی رو گرفت، صدای زنگش قطع شد. امیر کمی نگاهش کرد ،نه برای من آشنا نیست، خب جواب بده شاید کسی کاری داره _ آخه اصلا شماره رو نمی شناسم. از دیروز دوتا پیام داده یه بار هم زنگ زده نمی دونم کیه _پیامش چی بود؟ _ پرسیده کجایی امیر گوشی رو به دستم داد _حالا اگه یه بار دیگه زنگ زد، جوابش رو بده ببین کیه _ باشه گوشی رو ازش گرفتم و شلواری که می خواست رو پیدا کردم و دستش دادم. باز صدای زنگ گوشیم بلند شد و نگاه هر دومون به سمتش رفت. _ جواب بدم؟ _ آره، بزن رو بلند گو و جواب بده
دکمه ی تماس رو زدم و روی حالت بلندگو قرار دادم. قبل از اینکه من چیزی بگم صدای مردونه ای از اون طرف خط آمد و با لحن خیلی صمیمی گفت _سلام، چه عجب، کجایی شما ؟ نگاه متعجبم‌ سمت امیر رفت .اخم هاش درهم شده و بدون صدا لب زد _کیه؟ من هم همونجور بدون صدا پاسخ دادم _نمی دونم باز صدای مخاطب پشت تلفن بلند شد _الو، هستی؟ امیر با دست اشاره کرد که ساکت بمونم و خودش گوشی رو ازم گرفت و با غیض لب زد _ بله هستم، فرمایش؟ چند لحظه از اون طرف خط صدایی نیومد و بعد از اون، بوق های ممتدی بود که نشان دهنده قطع تماس بود. امیر کمی با اخم به صفحه گوشی نگاه کرد و بعد چشمهاش به سمت من چرخید _نشناختی؟ صداش برات آشنا نبود؟ _ نه اصلاً ،نفهمیدم کیه همین طور که دستش را روی صفحه گوشی می کشید گفت _خیلی خب، شمارش رو می ذارم توی لیست مسدودی ها. دیگه نه می تونه زنگ بزنه ،نه پیام بده گوشی رو دستم داد وبا اخم های درهم، لباس به دست به سمت در رفت. قبل از اینکه در رو باز کنه به سمتم برگشت و با لحن قاطع گفت _ راحله، اگه با شماره ی دیگه زنگ زد یا پیام داد، جواب نمیدی. حتما هم به من بگو سری تکون دادم و آروم لب زدم _ باشه حواسم هست چند لحظه همون جا ایستاد و کمی نگاهم کرد و بعد از اتاق خارج شد.
بعد از اینکه امیر شماره را توی لیست مسدودی ها گذاشت، دیگه تماس یا پیام ناشناسی نداشتم اما امیر چند بار تا آخر شب پیگیر تماسهام شد. صبح روز بعد فریبا و فریده، همراه سپیده به آرایشگاه رفتند و امیر مادرش رو مجاب کرده بود که دلش نمی خواد من همراهشون برم. فخری خانم هم رضایت داد و چیزی نگفت. فقط سفارش کرد که خودم کمی آرایش کنم. بعد از ظهر، سپیده به خاطر وضعیت بارداریش حسابی توی آرایشگاه خسته شده بود و زودتر به خونه اومد تا قبل از رفتن به تالار استراحت کنه. من هم لباس ها و لوازمی که لازم داشتم را آماده کردم. نگاهی توی آینه به صورتم انداختم. روز قبل از سفر، زندایی خیلی ماهرانه دستی به صورتم کشیده بود و فقط نیاز به کمی آرایش داشتم. اول مشغول موهام شدم. بازشون کردم و شونه زدم. همان موقع سپیده در زد و وارد اتاق شد و با لبخند نگاهم کرد _تو که آرایشگاه نیومدی، لااقل بذار کمکت کنم من هم لبخندی تحویلش دادم _ ممنون خودم یه کاریش می کنم. شما استراحت کنید _نه من خوبم، یکم دراز کشیدم خستگیم در رفت جلوتر اومد و نگاهی به موهای بلندم کرد _بزار برات سشوار بیارم رفت و بعد از چند دقیقه سشوار و کیف آرایش به دست برگشت و با هم مشغول شدیم و سپیده هم سر حرف رو باز کرد _تو آرایشگاه با فریده و فریبا صحبت تو بود خندیدم و گفتم _پس حسابی غیبتم رو کردید سپیده هم خندید _نه بابا،فریده داشت حرص می خورد. می گفت راحله خیلی گوش به حرف امیر میده، مگه یه آرایشگاه رفتن چی بود که امیر نذاشت و راحله هم حرفی بهش نزد. _وای فریده هنوز ذهنش درگیر این موضعه؟ _آره، واقعا بنظرت لازم نبود با امیر برخورد کنی؟ _آخه چرا؟ به قول فریده مگه آرایشگاه رفتن چیه که لازم باشه ناراحتی درست کنم. ما اومدیم اینجا که این چند روز دور هم خوش بگذرونیم. لازم نیست با این موضوع کم اهمیت رو اعصاب هم راه بریم. سپیده دست از کار کشید و کمی با لبخند نگاهم کرد _ای دختر سیاستمدار، حالا می فهمم چکار کردی که امیر بخاطر تو یه طایفه رو به هم زد از حرف سپیده هر دو‌خندیدیم. موهام رو سشوار کردم و دورم ریختم و گیره های نگین دار زیبایی که داشتم رو کنار موهام زدم. کمی کرم زدم و به خاطر حضور نامحرم هایی که توی خونه دایی بودند، تصمیم گرفتم بقیه آرایشم رو توی تالار انجام بدم.
حدود ساعت هفت بعد از ظهر همگی به سمت تالار رفتیم. توی ماشین نشستم و امیر پشت ماشین دایی حرکت می کرد. نیم ساعت بعد به تالار مجلل و بزرگی رسیدیم. از امیر جدا شدم و همراه بقیه وارد تالار شدم. تو اتاق پرو آرایشم رو کامل کردم و تو آینه قدی خودم را برانداز کردم. آرایشم خوب شده بود. تیپم هم با اون کت مشکی و شومیز سفید رنگ و دامنی که تا زانو هام می رسید، عالی بود . کفش های مشکی مجلسیم را پام کردم و از اتاق بیرون زدم. دم در با فخری خانم برخورد کردم، چند لحظه توی صورتم نگاهی کرد و کم‌کم لبهاش به لبخند رضایت بخشی باز شد. فکر کنم از نتیجه ی کارم خوشش اومده بود. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد _ برو‌ پیش بچه ها، اونها هم تازه رسیدند من هم متقابلاً لبخند زدم _چشم الان میرم وارد سالن اصلی شدم که پر از میز و صندلی بود. با حرکت دست فریبا متوجه حضورشون شدم و به سمتشون رفتم. خواهر شوهر هام همراه فرخنده و دخترش سر یک میز نشسته بودند. سلامی به همگی کردم. فرخنده جواب نصف و نیمه ای داد اما نسترن با دیدن من از جاش بلند شد _ سلام عروس خاله، خوبی؟ _ ممنون نمی دونم چرا وقتی نسترن سعی می‌کرد با هام صمیمی برخورد کنه، بیشتر دلم می خواست ازش دوری کنم. فکرمی کنم سعی داره حس واقعیش رو پشت نقاب لبخندش پنهون کنه.
این رمان تو کانال وی آی پی کامله با پارتهای بلند😌 سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست. برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
نسترن که سعی می کرد خودش رو صمیمی نشون بده، با لبخند به من دست داد و با وجود اینکه من هیچ عکس العملی نشان ندادم، هر دو طرف صورتم را بوسید و من فقط به سلام و احوالپرسی کوتاهی اکتفا کردم. به اجبار سر میز رو به روی نسترن نشستم. فریبا هم کنارم بود. لبخندی زد و کل صورتم رو از نظر گذروند. با خنده رو به فریده گفت _بفرمایید فریده خانم ، راحله که آرایشگاه نرفته از من و تو هم خوشگل تر شده. فریده که معلوم بود از آرایشش و هزینه‌ای که بابتش داده راضی نبود، با قیافه ی آویزون و ناراحت گفت _ واقعا اگه میدونستم کارش خوب نیست من هم نمی رفتم. بیخودی کلی پول دادیم با این حرفش و یادآوری جنگ اعصابی که سر این موضوع راه انداخته بود، خنده ام گرفت اما سعی کردم به روی خودم نیارم همون موقع فخری خانم به جمعمون اضافه شد و کنار خواهرش نشست. نسترن که موقعیت را مناسب دید، نگاهی به جمع کرد و گفت _ آخی، راحله جان چرا آرایشگاه نرفتی؟ تو مثلا عروسی با این حرفش بی اختیار نگاهم سمت فخری خانم رفت. اون خیلی اصرار داشت به خاطر همین حرف و حدیث‌ها همراه دخترهاش به آرایشگاه بروم و حالا اولین حرف را از دهن نسترن شنیده بود. نگاه سنگین و از روی دلخوری به من می کرد و این برای من خیلی بد بود. چون اصلا دلم نمی خواست بهونه ی جدیدی باعث خراب شدن رابطه مون بشه. حسابی از دست نسترن حرصی شده بودم. اون با این حرفش باعث دلخوری فخری خانم از من شده بود. نیم نگاهی به فریبا کردم ،مشغول کلنجار رفتن با پسرش بود و من توی دلم بهش غر می زدم آخه تو که میدونی دخترخاله ات دنبال بهونه اس، اصلا چه لزومی داشت جلوی این، بحث آرایشگاه رو پیش بکشی.