#619
من هم نگاهش کردم و با همون صدای گرفته صداش زدم
_ امیر
متوجه شد و جلوتر اومد. دستم رو گرفت و خم شد و با نگرانی لب زد
_ جانم، خوبی راحله؟
سری تکون دادم و باز لبهای خشکم رو حرکت دادم
_ بچه ها ....کجاند؟
نگاهش رو ازم گرفت و به دستم داد
_نگران بچه ها نباش، اون ها هم خوبند. توی یه اتاق دیگه هستند.
نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم. احساس می کردم امیر چیزی میدونه و از من مخفی میکنه ولی دیگه جون حرف زدن نداشتم که بخوام چیزی بپرسم.
ساعت ملاقات بود و نزدیکان اون دو تا بیمار هم میومدند و می رفتند. یک ساعتی همه دورم بودند تا اینکه پرستار پایان وقت ملاقات را اعلام کرد و همه رو مجبور کرد اتاق را ترک کنند.
بعد از کلی اصرار ببین مامان و خانواده ی امیر بالاخره قرار شد مامان پیش من بمونه.
همگی خداحافظی کردند و از اتاق خارج شدند. امیر هنوز کنارم بود و دست من توی دستش
_راحله جان من امشب خونه نمیرم تو بیمارستان میمونم، هر وقت لازم شد زنگ بزنم میام.
_پسرم برای چی میخوای بمونی؟ اینجا کاری از دستت بر نمیاد، من خودم پیشش هستم، تو برو خونه استراحت کن و فردا صبح دوباره برگرد .
نگاه امیر به سمت مامان کشیده شد
_نه، حوصله ی خونه رو ندارم اینجا بمونم خیالم راحت تره. اگه کاری داشتید حتما بهم زنگ بزنید.
این را گفت و خداحافظی کرد و با قدمهای سنگینش از اتاق خارج شد.
بعد از رفتن امیر دو تا پرستار با تخت های چرخدار کوچک وارد اتاق شدند و هر کدام به سمت یک تخت رفتند.
نوزاد ها رو برداشتند و به مادر هاشون دادند. همراهانشون هم کمک می کردند تا بچه ها را شیر بدند.
قلبم به تلاطم افتاده بود و چشم های منتظرم به در دوخته شده بود تا دختر های من رو هم بیارند.
چند دقیقه انتظار کشیدم و خبری نشد .
مامان مشغول باز کردن پاکت آبمیوه بود
_مامان
_جانم
_ببین این بچه ها رو آوردن دادن به مادر هاشون،چرا بچههای من رو نمیارند شیرشون بدم؟
مامان نگاه مهربونی بهم انداخت
_ نگران نباش مادر، شاید الان لازم نیست تو بهشون شیر بدی. بعضی بچه ها را دیرتر میارند. حالا شاید فردا بیارنشون
با نگرانی لب زدم
_ مامان شما بچه ها رو دیدی؟ مطمئنی حالشون خوبه؟
کنارم نشست و پاکت آبمیوه رو جلوم گرفت
_من ندیدمشون، یعنی نذاشتند کسی بره تو اتاق نوزاد ها، ولی امیر بچه ها رو دیده. گفت سالمند و مشکلی ندارند. تو هم بیخودی نگران نباش.
دلم آروم نمی گرفت، دلم بچه هام رو میخواست. ولی مامان هم نمیتونه کاری برام بکنه و باید منتظر بمونم.
زمان گذاشت و کم کم تاثیر داروهای بیهوشی از بین رفت و درد عجیبی توی شکم و کمرم حس می کردم.
جای بخیه هام به شدت درد می کرد .
مامان پرستار را خبر کرد و با داروهایی که دادند درد بخیه ها و شکمم آروم تر شد اما توی قسمت کمرم، دقیقا وسط ستون فقراتم هنوز درد داشتم و نمیتونستم تکون بخورم.
به هر سختی که بود، تا صبح با درد کمرم سر کردم.
صبح شد و خانم دکتر مرادی اومد و مامان تمام شرایطم را براش گفت.
دکتر بعد از معاینه من و دوتا بیمار دیگه بیرون رفت.
همون موقع امیر به گوشی مامان زنگ زد و با هم صحبت می کردند.
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و خانم دکتر همراه مرد مسن و لاغر اندامی دوباره وارد اتاق شد. مردمسن عینک مستطیلی شکل روی دماغش داشت و لباس سفید تنش.
هنوز چشم از همراه دکتر برنداشته بودم که پشت سرش امیر وارد شد.
لبخندی زد و خوراکی هایی که خریده بود را تحویل مامان داد.
جلو اومد و از حالم پرسید و پاسخش را دادم.
خانم دکتر مشغول توضیح دادن شرایط من به مرد همراهش بود و وقتی صحبت هاشون تموم شد رو به امیر کرد
_آقای مستوفی، ایشون آقای دکتر صافی یکی از بهترین متخصصان ارتوپدی هستند. با توجه به این که همسرتون از ناحیه کمر درد داره من صلاح دیدم با ایشون صحبت کنم که اگه مشکلی هست ایشون بررسی کنند.
امیر سری تکون داد. دکتر صافی چند تا سوال از من پرسید و بعد چند ضربه به کف پام زد و گفت
_ ببین دخترم ،اینجور که من شنیدم کمرت دچار ضربدیدگی سختی شده. ولی الان نمیتونم با اطمینان چیزی بگم. شما فعلا باید اینجا بمونی تا بتونیم چند تا عکس از کمرت بگیریم و بفهمیم مشکل چیه. ولی الان چون درد تو ناحیه ستون فقرات هست، سعی کن اصلا تکون نخوری تا ببینم عکس ها چی نشون میده.
از حرفهای دکتر کمی نگران شدم و این نگرانی را در چهره امیر و مامان هم میدیدم.
امیر چند تا سوال از دکتر صافی پرسید و پاسخش را گرفت و بعد دکتر صافی و دکتر مرادی اتاق و ترک کردند.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433