eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2هزار دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت پرستار تا دست خون آلودم رو دید غرغر کنان بالای سرم اومد _چکار کردی خانم؟ کی به شما اجازه داد آنژیوکت رو دربیاری. ببین چه وضعی درست کردی برای خودت چسبی روی دستم زد و رو به حاج عباس کرد. _برید ایستگاه پرستاری نسخه شو بگیرید مرخصه دیگه و به اتفاق حاج عباس از اتاق بیرون رفتند. نرگس با لیوان آب بالای سرم ایستاده بود و سعی در آروم کردنم داشت. کمی آروم شده بودم ولی هنوز سنگینی حرفهای اون زن را روی قلبم حس میکردم. چند دقیقه گذشت حضور امیر حسین را توی چهار چوب در حس کردم. هنوز اخم توی صورتش بود _نرگس جان _بله داداش؟ نیم نگاهی به من کرد و از خواهرش جویای حالم شد _حالش چطوره؟ _بهتره خدا رو شکر سری تکون داد و ادامه داد _پس یه لحظه بیا بیرون بابا کارت داره نرگس لیوان آب رو بالای سرم گذاشت و با برادرش همراه شد. هنوز اشک از صورتم نگرفته بودم که مهلا وارد اتاق شد و به طرفم اومد. تا صورت خیسم رو دید متعجب و نگران پرسید _خوبی ثمین؟ کمکی از من برمیاد؟ دستی پای چشمم کشیدم و لبخند کم رنگی روی لبم نشوندم. با صدای گرفته پاسخ محبتش رو دادم _خوبم. ممنون عزیزم. گوشی رو از کنار بالش برداشتم. شماره بابا رو پاک کردم و گوشی رو به سمتش گرفتم. _بزرگترین کمک رو بهم کردی. دستت درد نکنه _خواهش میکنم _فقط... یه خواهشی دارم ازت نگاه پرسشگرش رو به چشمهام دوخت _من با گوشیت به بابام زنگ زدم. ولی بهش نگفتم چی شده و‌چرا اینجام. می دونی که شهرستانند نگران میشه. فقط بهش گفتم پیش دوستم نرگس هستم. اگه یه وقت بهت زنگ زد چیزی بهش نگو. _باشه خیالت راحت باز تشکری کردم و مهلا که هنوز کنجکاو احوال من بود ازم جدا شد. تنهایی دوباره بهونه ای شد تا یاد حرفهای چند دقیقه پیش بیوفتم و قلبم به درد اومد. نمی دونم چقدر طول کشید که باز نرگس به اتاق برگشت. اینبار لبخند به لب داشت و با اطمینان بیشتری باهام حرف می زد. _پاشو آماده شو دیگه باید بریم. نگران و پر از دلهره نگاهش کردم _کجا؟ لبخندش پر رنگ تر شد _نگران نباش.اقا جون داره همه کارا رو درست کنه. خدا رو شکر به خیر گذشت _حالِ... حال اون چند نفر چطوره؟ با همون لبخند پاسخ داد _چند نفر که نبودند، دونفرند که سوختگیشون سطحی بوده. آقا جون رضایتشون رو گرفته. الان داره با سروان احدی صحبت میکنه با کمک نرگس آروم بلند شدم. پای راستم خیلی اذیتم میکرد و نرگس زیر بغلم رو گرفته بود تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم. بیرون اتاق چند نفر از جمله معصومه خانم مشغول صحبت بودند که نگاه هاشون به سمت من برگشت. سر به زیر انداختم تا شاید بتونم از زیر بار نگاه های سنگینشون فرار کنم. به کمک نرگس به سمت در خروجی سالن می رفتیم که صدای معترض معصومه خانم رو شنیدم _حاج آقا، میلاد که رضایت داد ولی این درستش نبود... اما پاسخ اعتراضش رو از شخص دیگری گرفت که با صدای کنترل شده سعی در آروم کردنش داشت _مامان جان، خواهش می کنم زشته به خدا.‌ بدون‌اینکه به کسی نگاه کنم راهم رو ادامه دادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که جَوون دیگه ای رو دیدم که با دست بسته شده به سمتمون میومد. _نرگس خانم؟ ایستادیم و نرگس سر به زیر انداخت و چادرش رو کمی جلوتر کشید _بله؟ جوون جلو تر اومد و کمی دستپاچه گفت _ هیچی ... می خواستم... بدونم شما خوبید؟ طوریتون نشده ؟ نرگس که معذب شده بود، صدایی صاف کرد و بدون اینکه نگاهش کنه پاسخ داد _نه من خوبم... شما دستتون چطوره؟ پسر جوون که از این سوال نرگس قند تو دلش آب شده بود، لبخندی گوشه ی لبش نشوند. نگاهی به دستش کرد _نه... خوبه طوریش نیس. دکتر گفت صبح بسته بندیشو باز کنم با حرفی که زد نرگس متعجب نگاهش کرد. جَوونِ زیرک که تونسته بود نگاه نرگس رو شکار کنه لبخندش پهن تر شد. نیم نگاهی به من کرد و ابرویی بالا انداخت و باز نگاهش رو به نرگس داد و با تعلل پرسید _ایشون... همون خانمیه که... 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نرگس که اصلا از سوالش خوشش نیومده بود، چشم از جوون برداشت و کلافه سری تکون داد و حرفش رو قطع کرد _بله ایشونن، اگه مشکلی هست برید با بابا صحبت کنید جوون باز دستپاچه گفت _نه.. نه.. مشکلی که نیست...‌فقط... خداییش شما خانمها همه تون اینجورید؟ نرگس که دیگه داشت عصبی میشد با حرصی که توی صداش مشهود بود پرسید _چجوری؟ _همین جوری دیگه... یعنی... اینقدر زور دارید که یه تنه مثل بُلدُوزر همه جا رو با خاک یکسان کنید و ... با چشم غره ی نرگس کلامش رو قطع کرد.‌ و خنده ای رو که از موفقیت به دست اومده داشت روی لبهاش نقش می بست رو به سختی کنترل کرد. همون لحظه درب کشویی سالن باز شد و قامت امیر حسین پدیدار شد. با دیدن جوون نزدیک ما اخم پر رنگی کرد و با صدای رسا و غیظ دارش، قاعله را ختم کرد _نرگس! اینبار نرگس دستپاچه و کمی ترسیده پاسخ داد _بله؟ اخم امیر حسین بیشتر شد و بدون حرف با حرکت سر به خواهرش فهموند که باید از اونجا خارج بشیم. با کمک نرگس تا کنار ماشین پژوی سیاه رنگ پارک شده رفتیم و همونجا منتظر بودیم. اینکه نمی دونستم کجا قراره بریم کلافه ام کرده بود. چیزی نگذشت که بقیه هم بیرون اومدند و یکی یکی از هم خدا حافظی کردند. حاج عباس به همراه پسرش و سروان احدی به طرف ما اومدند. با نزدیک شدن مامور، مضطرب دستی به روسریم کشیدم و خودم رو جمع جور کردم.‌ سروان احدی درست روبروی من ایستاد و مثل قبل قاطع و محکم گفت _من که نفهمیدم هدفت از معرکه ای که گرفتی چی بود. ولی اینبار حاج عباس وساطتت رو کرد و ضامنت شد.امیدوارم اینقدر قدر شناس باشی که دیگه از این کارها نکنی. برگه ای رو‌ همراه با خودکار جلوم گرفت. _ این تعهد نامه رو امضا کن. آروم سر بلند کردم و با دستهای لرزان خودکار رو ازش گرفتم. نگاهم رو به نگاه مهربون و‌حمایتگر حاج عباس دادم که با تکون سرش ازم خواست کاری که مامور گفته رو انجام بدم. برگه رو امضا کردم و سروان احدی خدا حافظی کرد و از ما جدا شد. حاج عباس رو به من اشاره ای به ماشین کرد _بشین بریم دخترم خواست ماشین رو دور بزنه که مُردَد پرسیدم _کجا؟ حاج عباس لبخند مهربونی زد _جای بدی نمی ریم. میریم خونه ی ما. دوباره خواست راهش رو ادامه که سریع گفتم _من... من باشما نمیام هر سه نگاهم کردند و قبل از اینکه حاج عباس چیزی بگه، امیر حسین که هنوز از دست من عصبانی بود پیش دستی کرد. با چشمهای غضبناکش نگاهم کرد و به سمت ماشین نیروی انتظامی که با چراغ های گردان از بیمارستان خارج می شد اشاره کرد و گفت _با اونا چی؟ میخوای با اونا بری؟ ترسیده قدمی به عقب برداشتم. و اینبار هم حاج عباس با لحن پر از عتابش به دادم رسید _آقا امیر حسین! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت امیر حسین معترض خواست چیزی به پدرش بگه که حاج عباس مجالی نداد _بشین روشن کن بریم! نفسش رو سنگین بیرون داد و داخل ماشین نشست و در رو محکم کوبید. حاج عباس کمی جلو اومد و در پشت راننده رو باز کرد. بی حرف اشاره ای به نرگس کرد و نرگس هم داخل ماشین شد. بعد هم مهربون نگاهم کرد و مهربونتر لب زد _مگه نگفتی پدرت بیمار و زمین گیره؟ با سر حرفش رو تایید کردم. _اون بنده خدا دل تو دلش نبود که دخترش این وقت شب کجاست.‌من خیلی سعی کردم خیالش رو از بابت تو راحت کنم و قول دادم مراقبت باشم. پدرت امشب تو‌رو به من سپرده. حتی اگه خودت هم بخوای بری من نمی ذارم. چون نمی خوام بد قول بشم.‌ کمی از جلوی در کنار رفت و اشاره کرد _حالا بشین بریم تا صبح ببینیم چی پیش میاد. انگار چاره ای نبود. بخاطر بابا هم که شده باید باهاشون همراه می شدم. نگاه حاج عباس، منتظر بود و من آروم قدم برداشتم و کنار نرگس نشستم. در رو بست و ماشین رو دور زد و کنارپسرش نشست و دستور حرکت رو صادر کرد. و پسرش بی حرف خیلی سریع ماشین رو به حرکت در آورد و از بیمارستان بیرون زدیم. گنگ و بی هدف نگاهم به جاده ی پیش رو بود.‌ دلشوره و اضطراب از مقصدی ناشناخته، حالم رو دگرگون می کرد. لحظه ای فکرم به سمت ماهان و اتفاقی که پیش اومد می رفت. لحظه ای ماجرای ایستگاه صلواتی برام مرور می شد و لحظه ای هم درگیر مقصدی که نمی دونستم کجاست. کلافه و حیرون بودم و کاری ازم بر نمیوند. سکوت سنگینی توی ماشین حکم فرما بود و بیشتر از هر کسی من طالب این سکوت بودم. امیر حسین که هنوز آروم نشده بود، تلاش داشت تمام حرصش رو روی دنده و پدال گاز خالی کنه و حاج عباس که متوجه حالش بود گهگاهی از گوشه چشم نگاهی بهش می انداخت و سری به علامت تاسف تکون می داد. درگیر افکار مشوّش خودم بودم که ماشین با سرعت زیاد از روی دست اندازی رد شد و تکون شدیدی خورد. حاج عباس دیگه سکوت رو جایز ندید. نگاه چپی به پسرش کرد و با لحن غیظ داری که می خواست اون رو متوجه رفتارش کنه، گفت: _می خوای بزنی کنار خودم بشینم؟ امیر حسین که متوجه رفتارش شده بود، کمی خجالت زده نیم نگاهی توی آینه انداخت و دستی به محاسنش کشید و همراه با بازدمش لب زد _نه...ببخشید و‌ سرعت ماشین رو پایین آورد. خیابون ها و کوچه ها رو‌در سکوت طی کردیم تا بالاخره ماشین جلوی همون خیمه ی صلواتی متوقف شد. با دیدن اون فضا اصلا دلم نمی خواست پیاده بشم. درهای ماشین یکی یکی باز شدند و حاج و عباس و بقیه پیاده شدند. من هنوز چسبیده به صندلی ماشین، آروم سر بلند کردم و نگاهم سمت خیمه رفت. پرچم آویزونی که از جا کنده شده بود، سینی های استیل خالی روی پیش خوان خیمه... دیدن این صحنه ها دوباره داشت حالم رو دگرگون می کرد. شیشه ی ماشین پایین بود و صدای صحبت مردونه ای به گوشم رسید _سلام حاجی _سلام، خسته نباشی بابا، هنوز اینجایی؟ بقیه رفتند؟ _بله رفتند. منم داشتم می رفتم دیگه. _باشه بابا، برو به امید خدا _راستش... حاجی بچه ها خیلی خسته بودند نتونستند داخل خیمه رو تمیز کنند. فقط خورده شیشه ها رو از پیاده رو جمع کردیم که یه وقت مردم آسیب نبینند ولی داخل خیمه هنوز خیلی شیشه ریخته. چند تا بچه ها گفتند فردا زودتر میاند همه رو‌جمع میکنند. کاش حاج عباس من رو اینجا نمی آورد. کاش می تونستم از اینجا برم. هوای اینجا برام خیلی سنگین شده و نفسم بالا نمیاد. _باشه آقا رضا، دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید امشب. شما هم برو استراحت کن فردا همه با هم خیمه رو جمع می کنیم. _اختیار دارید حاجی کاری نکردیم که. ولی... فقط... _چی شده آقا رضا؟ _حاجی... خیلی از استکانها شکسته.‌برای فرداشب خیلی کم داریم چکار کنیم؟ صدای نفس سنگین حاج عباس رو شنیدم و سر به زیر دلم فرار از اون مکان رو می خواست _حالا تا فردا شب خدا بزرگه. با اقا میثم صحبت میکنم چند دست از مغازه شون بیاره. نذورات که جمع شد باهاش حساب میکنیم نگران نباش _باشه حاجی، هر طور صلاح می دونید. اگه امری نیس من برم دیگه _ برو به سلامت دیگه صدایی نشیندم و بعد چند لحظه در ماشین باز شد. _می خوای تا صبح همین جا بشینی؟ کاش می شد! به نشستن توی ماشین هم راضی بودم. ‌سر بلند کردم و حاج عباس اشاره ای کرد تا پیاده بشم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با اکراه از ماشین پیاده شدم و همراهشون شدم. کمی اون طرف تر از ایستگاه صلواتی، جلوی در آهنی نسبتا کوچکی، هر سه نفر ایستادند و من با کمی فاصله پشت سرشون. بودن تو یه جمع غریب و جای غریب اضطرابی تو وجودم انداخته بود. حاج عباس در رو باز کرد و با همون لحن مهربونش رو به من گفت _بیا تو بابا و خودش یا الله گویان وارد خونه شد. به محض ورودش صدای چند رو از داخل حیاط شنیدم که سلام و جواب سلامی بینشون رد و‌بدل شد. تصور حضور چند نفر دیگه توی اون خونه دلهره ام رو بیشتر کرد و بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. نرگس و امیر حسین دو طرفِ در، نگاهی به من کردند و پاهای من یارای رفتن نداشت. سر به زیر انداختم و همونجا موندم. امیر حسین وارد خونه شد و نرگس قدمی جلو اومد. دستش رو پشت بازوم گذاشت و مثل پدرش مهربان نگاهم کرد _بفرمایید، کسی نیست عمه اینا هستند نگاهم پر از تردید بین هرسه شون چرخید و اخم امیرحسین بیشتر دلم رو خالی کرد. حاج عباس انگار حالم رو درک کرد. دست توی جیب کتش کرد و دسته کلیدی رو به سمت پسرش گرفت. _شما امشب تو حسینیه بخواب! امیر حسین بی حرف کلید رو از پدرش گرفت و راه رفته را برگشت و از خونه خارج شد. به سمت در سبز رنگ بزرگی که چند قدم اونطرف تر بود، رفت و کلید رو توی در انداخت. نمی دونم این فکر از کجا توی مغزم راه پیدا کرد که امشب رو تو‌اون مکان سر کردن بهتر از رفتن تو خونه و خونواده ایه که نا آشنا و غریبه ان. نمی دونم تو‌اون خونه چند نفر دیگه هستند و باید منتظر چه واکنش هایی باشم. قبل از اینکه امیر حسین وارد اون مکان بشه، با تعلل لب باز کردم _میشه... میشه من.... تو حسینیه بخوابم؟ نگاه پرسشگر هر سه نفر به طرفم برگشت. _شما امشب مهمون مایی دخترم. نمیشه که اینجا بخوابی. برید تو اتاق نرگس بخوابید. با احتیاط نیم نگاه به امیر حسین کردم و با سر، اشاره ای به سمت خونه _ممنون ... ولی...انگار... مهمون دارید... من... اینجا... راحت ترم و باز سر به زیر انداختم و دستهام رو توی هم فشار میدادم. حاج‌عباس کمی متفکر نگاهم کرد و باز پسرش رو مخاطب قرار داد. _برو برا شون پتو و بالش بیار. با نرگس تو‌حسینیه می خوابند صدای نفس سنگین امیر حسین رو شنیدم و لا اله الا الله گفتن پر حرصش رو. دستی پشت گردنش کشید و با قدمهای بلند مسیرش رو به سمت خونه تغییر داد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت و‌یکم _نرگس جان اینجا نمونید برید داخل حسینیه. به امر حاج عباس، ناچار با قدمهای سنگین با نرگس همراه شدم. در رو باز کرد و جلو تر از من وارد شد و‌کلید برق رو زد و باز من رو به داخل حسینیه دعوت کرد. با احتیاط قدم داخل اون مکان گذاشت و اولین چیزی که به چشمم اومد نور سبز رنگ ملایمی بود که توی فضا پخش بود. حاج عباس پشت سرم، دخترش رو صدا زد _نرگس یه لحظه بیا بابا چَشمی به پدرش گفت و با لبخند نگاهم کرد و بیرون رفت. صدای حاج عباس رو واضح نمی شنیدم و تلاشی هم برای شنیدنش نداشتم. قدمی جلو‌تر رفتم و با نگاهم تو اون مکان چرخی زدم. محیط نسبتا بزرگی که دور تا دور دیوارهاش کتیبه های سیاه و سبز نصب شده و پرچمهایی با نقش ها و نوشته های مختلف خود نمایی میکرد. چند متر جلو تر، پرده ای بلند، اون مکان رو‌به دو قسمت تقسیم کرده بود. اتفاقات و خاطرات گذشته فاصله ی زیادی بین من و اینجور فضاها ایجاد کرده بود و امشب هم از حضور اجباریم تو این مکان اصلا راضی نبودم. ولی هر چه که بود، اینجا کسی نبود و از نگاه ها و احیانا سرزنش های بقیه در امان بودم و برای روح و اعصاب خسته ی من چی بهتر از خلوت و تنهایی؟! لحظاتی گذشت و متوجه ورود نرگس شدم. نگاهم رو با لبخند پاسخ داد. بی درنگ کفشهاش رو در آورد و دستم رو گرفت _چرا اینجا وایسادی؟ بیا، اینجا کسی نمیاد راحت باش من هم کفشهام رو در آوردم و بی حرف همراهش شدم. با صدای یاالله گفتن امیر حسین هر دو برگشتیم. پتو و بالش به دست وارد حسینیه شد و اونها رو همونجا روی فرش جلوی پاش انداخت. _نرگس، قفل این در خرابه. از بیرون می بندم. صبح برای نماز میام درو باز میکنم. _باشه داداش دستت درد نکنه با همون اخم دائمیش نیم نگاهی به من انداخت و باز نگاهش رو‌به خواهرش داد _کاری داشتی زنگ بزن منتظر جواب نموند و رفت و در رو از بیرون قفل کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهم روی قفل در ثابت موند. اصلا حس خوبی نداشتم. نمی دونم نرگس چقدر متوجه حس و حالم شد. گرمی دستش رو روی کمرم حس کردم. _این قفل خرابه، همیشه باید از بیرون بسته بشه وگرنه در باز می مونه. این رو گفت و می خواست پتو و بالش ها رو از روی زمین بلند کنه. به قصد کمک جلو رفتم و با نگاه و‌لبخندش ازم استقبال کرد. پتو ها رو گوشه ی حسینیه پهن کردیم و من در سکوت نشستم. نرگس مشغول در آوردن چادر و مانتوش شد. نگاهی به سرو ‌وضع من کرد و انگار چیزی یادش اومده باشه _ای وای، تو‌که با این لباسها نمی تونی بخوابی. باید برم برات لباس بیارم. قبل از اینکه حرفی بزنم گوشیش رو بر داشت و چند بار انگشتش رو ‌روی صفحه اش کشید و‌کنار گوشش گذاشت. _الو، داداش کجایی؟ _میشه درو باز کنی؟ می خوام برم لباس بیارم. دیگه حرفی نزد، سری تکون داد و تماس رو قطع کرد. بلافاصله چادرش رو از زمین برداشت و نگاهش رو به من داد _الان بر می گردم و به سمت در رفت. در کامل باز شد و‌نرگس با عجله بیرون زد.‌ امیر حسین دسته کلید رو توی دستش جا بجا کرد و در رو به قصد بستن به سمت خودش کشید. لحظه ای نگاهش به من افتاد و انگار از کاری که می خواست بکنه منصرف شد. نگاهش رو از من گرفت و‌در رو رها کرد با کمی تعلل از اونجا رفت. قطعا اگه این وقت شب جای مطمئنی سراغ داشتم از فرصت پیش اومده استفاده می کردم و بی معطلی از اینجا می رفتم. کنار دیوار زانوهام رو در آغوشم گرفتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. برای هزارمین بار اتفاقات چند ساعت پیش مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شد وانگار من رو دوباره تو ‌اون لحظات ترسناک و نفس گیر قرار می داد. لحظاتی که توی تاریکی خیابون می دویدم و هیچ‌پناهی نداشتم. صدایی شبیه برخورد تکه های شیشه، من رو از مسیر اون افکار خارج و توجهم رو جلب کرد. چند لحظه واکنشی نشون ندادم. اما حسی درونم من رو به سمت صدا می کشوند. آروم از جام بلند شدم و مسیر صدا رو دنبال کردم. از در خارج شدم و چند ثانیه بعد خودم رو جلوی پیشخوان خیمه صلواتی دیدم. جوونی داخل خیمه پشت به من مشغول جمع کردن استکانهای خورد شده بود. گاهی جارو می کشید و گاهی با دست تکه های بزرگتر رو بر می داشت. حس خوبی نبود اینکه ببینی چقدر برای دیگران باعث زحمت شدی! هنوز هم اعتقادی نسبت به این مکان ندارم ولی ایجاد زحمت برای بقیه رو هم نمی خواستم و این اتفاق افتاده بود. با صدایی شبیه ناله ای کوتاه، دوباره نگاهم به سمت امیر حسین کشیده شد. _اوه دستم تکه ای از استکان شکسته را روی زمین انداخت و ایستاد و بلافاصله به سمت من برگشت. یک لحظه هول شدم و امیر حسین هم از دیدن من متعجب شد. نگاهم سمت دست خونیش کشیده شد که با فشار دست دیگه اش سعی میکرد از خونریزیش جلو گیری کنه. نمی دونستم بمونم یا قبل از اینکه دوباره عصبانی بشه از اونجا برم. همون لحظه صدای نرگس رو از پشت سرم شنیدم. _اینجایی؟ بیا عزیزم برات لباس آوردم... کنارم ایستاد و انگار اون هم بلافاصله نگاهش به دست بردارش افتاد. هینی کشید و گفت _وای داداش دستتو بریدی که. برم باند و چسب بیارم تا خواست برگرده صدای برادرش که دیگه عصبانیت قبل رو نداشت منصرفش کرد _نمی خواد بری. میرم می شورم بعد میبندمش. شما برید داخل تا درو قفل کنم. نرگس ناچار باشه ی آرومی گفت و با هم وارد حسینیه شدیم. دوباره در قفل شد و نرگس لباسهایی که آورده بود رو به دستم داد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کت و دامن تنم رو ‌با بلوز و شلوار سرمه ای رنگ نرگس عوض کردمو با فاصله کنارش دراز کشیدم. گوشی به دست مشغول بود و بین پیامهای که رد و بدل می کرد هر از گاهی آروم می خندید. نیم نگاهی به من کرد و باز نگاهش رو به گوشی داد. _دخترای عمه ام هستند. شاکی ان که امشب ما اومدیم چرا رفتی؟! با تاسف پاسخ دادم _ببخشید. شما رو‌هم زابراه کردم. من اینجا تنهایی نمی ترسم اگه می خوای برو‌ پیششون. خیلی زود نگاهش رو‌از صفحه ی گوشی به صورت من منتقل کرد و گوشی رو‌کنارش گذاشت _وای نه، اصلا منظورم این نبود.‌ لبخند تلخی روی لبهام نشست _اگه من نبودم، تو هم مجبور نبودی اینجا بخوابی. نرگس نیم خیز شد و به سمتم چرخید. دستش رو‌تکیه گاه بدنش کرد و برعکس من با لبخند گرمی نگاهم کرد. _نه بابا. اصلا این فکرو نکن.‌ ما خیلی پیش میاد که تو‌حسینیه بخوابیم. مثلا شبهای تاسوعا و‌عاشورا که قراره شام و‌ناهار بدیم.‌ما خانمها تا دیر وقت مشغول آماده کردن مواد غذایی هستیم و آقایون آشپزی می کنند. خسته که میشیم همین جا می خوابیم و صبح دوباره مشغول بقیه کارها می شیم. لبخندش عمیق تر شد _اصلا محرم که میشه، اینجا پاتوق من و دوستهامه. از صبح تا شب که کمک می کنیم برای تهیه ی غذا، شب هم مراسم شروع میشه و پذیرایی. خلاصه خیلی خوش میگذره نرگس با ذوق و شوق زیادی اینها رو می گفت و ‌قلب من انگار به جای خون، زَهری رو داخل رگهام پمپاژ می کرد. اصلا تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهاش نداشتم. پتو رو روم کشیدم و نگاهم رو‌به سقف دادم و اروم با خودم زمزمه کردم _ یه روزی هم من خودم رو با این چیزها گول میزدم. اما نرگس حرفم رو شنید و لبخندش محو شد. دیگه ذوقی توی صداش نبود. اروم و‌ غمگین گفت _چرا اینجوری میگی؟ کی گفته خودمون رو‌گول می زنیم؟ نفس عمیقی گرفتم و باز دمش هُرم آتش قلبم بود. _یه عمر خودتو با این چیزا دلخوش می کنی. فکر می کنی داری برای خدا و پیر و پیغمبر کار میکنی. فکر ثواب و حاجت و این چیزایی.‌ ولی یکدفعه تو بدترین موقعیت چنان زیر پات خالی میشه و هیچ‌کدومشون نه تنها دستتو نمیگیرن، که اصلا نگاهتم نمی کنند. هر چی التماس می کنی، ضجه میزنی انگار نه انگار.‌ نگاهم رو‌به نگاه گنگ و مبهوت نرگس دادم. _از من میشنوی خودتو درگیر این خرافات نکن. این حرفا و این کارها رو ‌بزرگارامون انداختند تو‌سر ما که یه وقت از دستشون در نریم .‌ وگرنه هیچ‌کدومش به درد هیچ‌جای زندگیمون نمی خوره و‌فقط عمرمون رو‌بیهوده تو خیالات واهی طی می کنیم. اینو ‌از من بشنو که پایه ثابت هیات و مسجد و اینجور مراسمها بودم. آخرش چی شد؟ چنان با سر خوردم زمین که حالا حالاها توان بلند شدن ندارم. نگاه نرگس هر لحظه از حرفهای من متعجب تر می شد. اما دیگه نتونست سکوت کنه و‌اینبار معترض لب باز کرد _این حرفها چیه دختر؟ چرا اینجوری فکر می کنی؟ خرافات کدومه؟ ما اعتقادمون اینه که... 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دستم رو‌به علامت سکوت بالا اوردم و لحنم کمی تند شد. _من با اعتقادات شما کاری ندارم. شاید شما از اون دسته نور چشمی هایی هستید که تا یه کار کوچیک می کنید، بزرگترین حاجتتون رو‌می گیرید، بخاطر همین همیشه موندگارید.‌ ولی من از اون دسته ای بودم که هر کاری کردم هیچ‌وقت به چشم نیومدم و آخر سر خودشون از دم و دستگاهشون انداختنم بیرون و خواستند بد بخت زندگی کنم. الان هم به هیچ‌کدوم از مقدسات شما اعتقادی ندارم.‌پس لطفا دیگه ادامه نده... نرگس جا خورده نگاهم می کرد. و من بدون اینکه مهلت حرف زدن بهش بدم، پتو‌ رو روی صورتم انداختم و چشمهام رو بستم. صدای نفس سنگینش رو شنیدم و نجوای آرومش که می گفت _همین که میگی اونها هستند و دم دستگاهی دارند، همین که فکر می کنی تو رو از خودشون جدا کردند، یعنی بهشون اعتقاد داری.... نمی دونم چرا ولی حرفش برام سنگین بود! اونقدرکه سنگینیش رو توی راه گلوم حس کردم. منتظر موندم چیز دیگه ای بگه تا فریادم رو روی سرش آوار کنم. اما نگفت! آروم پتو رو از صورتم کنار زدم و نگاهش کردم.چشمهاش بسته بود. و‌صدای سکوت بود که توی اون فضا طنین انداز شده بود. دوباره پتو‌ رو‌ روی صورتم کشیدم. سنگینی بغض گلوم بالاخره کار دستم داد و بی اختیار اشکهام سرازیر شد. آروم و‌بی صدا ! حرفهای آخر نرگس توی مغزم تکرار می شد و درون من جنگی به پاشد. من خیلی وقته که اعتقادی ندارم! خیلی وقته که پام رو از اون محافل بیرون کشیدم! بارها با خودم تکرار کردم که من بیهوده دلخوش به خرافات ساخته ی ذهن دیگران بودم! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی دونم چقدر گذشت! نرگس آروم خوابیده بود و من همچنان در جدال با خودم و باورهام و اعتقادات نداشته ام بودم. صدای زنگ گوشیش بلند شد. چشمهام رو‌بستم و خودم رو به خواب زدم. بعد از چند بار زنگ خوردن نرگس با صدای خواب آلود پاسخ داد _جونم داداش! _باشه... درو باز بذار میایم. بعد از یه مکالمه کوتاه گوشی رو قطع کرد و بعد صدای چرخیدن کلید توی قفل در رو شنیدم. بی حرکت خوابیده بودم که تکون آروم دست نرگس رو روی دستم حس کردم. _ثمین! وقت نمازه در بازه اگه خواستی بیا بیرون وضو بگیر. من عکس العملی نشون ندادم و نرگس رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و مشغول نماز شد. بعد از حرفهای دیشب، موندن اینجا برام سخت‌تر شده‌ و دلم می خواد از این فضا دور باشم. نرگس نمازش رو خوند و آروم سر جاش خوابید و‌من هنوز در همون حال بودم. چند دقیقه گذشت. غلتی زدم و پشت به نرگس نگاهم به شیشه ی مات پنجره افتاد. هوا کم کم داشت روشن می شد و ناگهان فکری از ذهنم گذشت. آروم سر بلند کردم و نشستم. نگاهم سمت در رفت.‌ نرگس موقع برگشت در رو بست ولی من متوجه قفل شدنش نشدم. دو بار آروم نرگس رو صدا زدم و عکس العملی نشون نداد. با احتیاط از جام بلند شدم و لنگان سمت در رفتم و نگاهم روی قفلِ بازِ در بی حرکت موند. امیدوار تر از قبل قدمی جلوتر رفتم و همون لحظه صدای مکالمه ی حاج عباس با پسرش رو شنیدم. _دستت درد نکنه امیر جان همه رو جمع کردی؟ _آره تموم شد. ولی چند تا استکان سالم بیشتر نمونده. _اشکال نداره بابا، یه برآورد خسارت بکن هر چی شد خودم برمی گردونم به صندوق. با شنیدن این حرف، لحظه ای پاهام شل شد. من از کس دیگه ای طلبکار بودم. از مردم که طلبی نداشتم. دور از انصاف بود که بعد از کمکی که حاج عباس به من کرد، حالا بخواد جبران خسارت من رو هم بکنه. باز صدای حاج عباس افکارم رو بر هم زد _من دارم میرم نونوایی کاری نداری بابا؟ _نه من هم خیلی خسته ام، میرم یک ساعتی بخوابم باید برم سر کار از هم خدا حافظی کردند و صدای پاهاشون که از اونجا دور می شد رو شنیدم. بین موندن و رفتن مُردَّد شده بودم. چند لحظه ای همونجا دست به دیوار ایستادم و راه چاره ای به ذهنم خطور کرد که برای انجامش لحظه ای تعلل رو هم جایز ندونستم. دست به گردنم انداختم و زنجیر گردنبندی که یادگار مامان بود رو باز کردم. این گردنبند برام عزیزه ولی این یادگاری عزیز، امروز تنها چاره ی کارم هست و باید دل بکنم. اروم راه رفته را برگشتم. نگاه دقیقی به چهره ی نرگس کردم. بی شک غرق‌خواب بود و الان بهترین فرصت برای من. گردنبند رو روی کیف نرگس گذاشتم. لباس تنم برای بیرون رفتن مناسب نبود. ناچار مانتوی نرگس رو پوشیدم و شالم رو مرتب کردم و آروم و بی صدا سمت در رفتم. آرومتر زبونه ی قفل رو‌کشیدم و با احتیاط نگاهی به اطراف انداختم. هیچ کس نبود... با همون پای مجروح از حسینیه بیرون زدم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ‌وششم از خلوتی خیابانونِ اون وقت صبح استفاده کردم و از حسینیه دور شدم. ولی کجا باید می رفتم؟ تنها جایی که تو این شهر شلوغ داشتم، خونه ی زن دایی بود. که به لطف ماهان دیگه جرات برگشتن به اونجا رو هم ندارم. توی خیابون پرسه می زدم و به این فکر می کردم که چجوری به اون خونه برگردم تا شاید بتونم وسایل و کتابهام رو بردارم. حدود دو سه ساعتی سرگردون و حیرون، طول و عرض خیابونها رو طی کردم. بالاخره تصمیمم رو‌گرفتم. معمولا ماهان این موقع روز توی شرکت مشغوله و به خونه نمیاد. امیدوار بودم که امروز هم همینجور باشه. با یک دنیا دلشوره و از روی اجبار به سمت خونه ی زن دایی راهی شدم. هر چه نزدیک تر می شدم، آشوب دلم بیشتر می شد. سر کوچه رسیدم و پشت دیوار خودم رو‌پنهان کردم. نگاهی سمت خونه انداختم . ‌ماشین ماهان جلوی در نبود و این جای امیدواری داشت. ترس و دلهره کل وجودم رو گرفته بود. فکر اینکه جلو‌تر برم و یکباره با ماهان رو در رو بشم، جرات نزدیک شدن به اون خونه رو ازم می گرفت. چند لحظه ای همونجا ایستادم تا بالاخره تونستم قدمهای سنگین و لرزانم رو سمت خونه هدایت کنم. با نگاهم اطرافم رو کندوکاو می کردم و جلو می رفتم. بالاخره خودم رو جلوی در رسوندم.‌ نمی دونم زن دایی بیداره یا نه.‌ اما چاره ای جز زنگ زدن نیست. لرزش دستهام غیر قابل کنترل بود و با هر زحمتی شاسی زنگ رو فشار دادم. فکر اینکه ممکنه هر آن در باز بشه و ماهان روبروم قرار بگیره ترسم رو چند برابر می کرد. بعد از چند لحظه تاخیر، صدایی رو از آیفن شنیدم _کیه؟ مغزم انگار کمی زمان لازم داشت تا بتونه واکنش مناسبی نشون بده. صدای زن دایی بود. کمی گنگ به صفحه ی آیفن نگاه کردم و به سختی لب باز کردم. _م...منم...زن دایی برعکس من، زن دایی که انگار منتظرم بود سریع و با نگرانی پاسخ داد _ثمین... تویی؟ کجا بودی تو دختر . بیا تو این رو گفت و بلافاصله صدای باز شدن در بلند شد. قبل از اینکه قدمی بردارم پرسبدم _زن دایی... ماهان.... انگار نگرانیم رو درک کرد که قبل از تکمیل حرفم گفت _نیستش زود بیا داخل کمی خیالم راحت شد و بدون فوت وقت، وارد خونه شدم و در رو بستم. باز با احتیاط فضای حیاط رو از نظر گذروندم و با سرعت به سمت ساختمون راه افتادم. در رو که باز کردم، بلافاصله زن دایی رو روی صندلی چرخدارش منتظر و نگران دیدم _ثمین...‌تو‌معلوم هست کجایی دختر؟ من که نصف عمر شدم. همین چند کلمه کافی بود تا دل پر دردم به جوش بیاد و چشمهام پر آب بشه. زانوهام شل شد و همونجا جلوی زن دایی روی زمین زانو زدم. _زن دایی... دیشب... کجا بودید؟ خیلی ترسیده بودم خیلی... و صدای گریه ای که میرفت تا بلند و بلند تر بشه. سر روی پاهاش گذاشتم و به اشکهام اجازه ی باریدن دادم. دست زن دایی،نوازشگر روی سرم کشیده شد. _عزیزم، من بعد از خوردن داروهام دیگه هیچی نمیفهمم.‌دیشب اینجا چه خبر بود؟ من صبح برای نماز بیدار شدم دیدم خونه به هم ریختس نه تو بودی نه ماهان.‌ به هر دوتون زنگ زدم. ماهان که جواب نداد. گوشی تو هم که تو خونه بود. سر از روی پای زن دایی بلند کردم و نگاه غرق اشکم رو‌به این زن مهربون و‌رنج کشیده دادم.‌ _من...مجبور شدم برم... خیلی ترسیده بودم... ماهان... ماهان و اون چندتا آشغال عوضی داشتند آبروی من رو با...با... چند تا... شیشه مشروب.... تاخت می زدند.. من می گفتم و زن دایی با چشمهای گرد شده، ناباور و‌بهت زده نگاهم می کرد. دستش بالا رفت و توی صورتش زد. لبهاش به سختی تکون می خورد و نفسش سخت تر بالا میومد _یا فاطمه ی زهرا، چی میگی ثمین؟ مشروب؟ تو خونه ی من؟ چند لحظه تو همون حال نگاهم کرد و انگار دلش می خواست چیز دیگه ای بشنوه. بازوهام رو بین انگشتهاش گرفت و تو حالتی بین اضطرار و التماس گفت _درست حرف بزن، بگو ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ماهان بغل گوش من چه غلطی کرده و من نفهمیدم؟ با پشت دست اشک از صورتم پاک کردم اما بی فایده بود و به آنی جاش پر می شد. بین هق هق هام سعی کردم جوابش رو بدم _ دیشب شما که خوابیدید دوستای ماهان اومدند.... هنوز حرفم به نیمه هم نرسیده بود که صدای برخورد محکم در حیاط نگاه متحیر و وحشت زده ی هر دومون رو به سمت خودش کشید. و بلافاصله صدای ماهان که انگار تیر خلاصی بود برای گرفتن نفس من _مامان بیداری؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به سرعت برق از جا پریدم. شوک عصبی که به زن دایی وارد شده بود، باعث تنگی نفسش شد و در این حالت نیاز مبرم به اسپری تنفسیش داشت. صدای ماهان که مادرش رو صدا می زد، نزدیکتر می شد و من در حالتی بین ترس و نگرانی نمی دونستم به داد زن دایی برسم یا قبل از اومدن ماهان از اونجا برم و گوشه ای امن پناه بگیرم! نفس های زن دایی صدا دار شده بود و کاری از من برنمیومد. دیگه موندن رو جایز ندونستم و لنگان به سمت آشپزخونه پا تند کردم‌و پشت در پنهان شدم. تمام تنم می لرزید و دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا صدای نفسهام هم بیرون نره. چیزی نگذشت که صدای باز شدن در سالن رو شنیدم. ماهان به محض ورود متوجه حال مادرش شد و لحنش تغییر کرد و این بار صداش پر از نگرانی شد _مامان، خوبی؟ چی شدی باز؟ صدای قدمهای تندش رو شنیدم که بطرف اتاق مادرش رفت و برگشت. _دهنت رو باز کن مامان، بذار اسپری تو بزنم. چند لحظه بعد نفس های زن دایی آرومتر شد و دیگه مثل قبل صدا دار نبود. _خوبی مامان؟ قرصت رو خوردی؟ پاسخی از زن دایی نشنیدم و باز صدای ماهان به گوشم رسید. _بگیر اینو بخور تا برات آب بیارم دیگه بد تر از این نمی شد. اگه ماهان وارد آشپزخونه بشه دیگه راه فراری ندارم. هنوز دستم جلوی دهانم بود. صاف ایستادم و محکم به دیوار چسبیدم و چشمهام رو‌بستم. اما انگار زن دایی اجازه اومدن بهش نداد _چیه مامان، بذار برم آب بیارم قرصت رو بخوری تا مرز سکته پیش رفته بودم که پاسخ زن دایی رو از بین نفس نفس زدن هاش شنیدم _نمی خوام...‌ نه قرص میخورم... نه آب می خوام... فقط... فقط از اینجا برو... برو و اگه یه روزی هم... خبر مرگم رو شنیدی... باز هم...‌حق نداری ...پاتو تو این خونه بذاری. بهت و تعجب توی صدای ماهان هویدا بود _چی می گی مامان؟ این حرفها چیه؟ _حرفهام... همین ها بود که گفتم... برو ماهان... برو و دیگه نیا _یعنی چی؟ من نمی فهمم چی میگی مادر من؟ تا دیشب که خوب بودی یهو چی شد که تصمیم گرفتی منو بیرون کنی؟ _آره... تا دیشب هنوز خونه ام حرمت داشت...‌ پای نجاست تو زندگیم باز نشده بود... ولی ....‌ولی تو‌ دیشب حرمت خونه ی مادرتو شکستی... _مامان، جانِ ماهان درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟ صدای زن دایی بغض دار شد و کمی بالا رفت _می فهمی ماهان... خوب هم می فهمی... روزی که با التماس برگشتی اینجا... روزی که بهونه کردی نگران تنهایی من هستی... بهت گفتم... اینجا خونه ی منه... خونه ی من حرمت داره... وجب به وجبش پاکه... من تو این خونه نماز می خونم... بهت گفتم ماهان!... بهت گفتم جای نجاست تو خونه ی من نیست... گفتم هر وقت هوس این کثافت کاری ها به سرت زد برو خونه ی بابات...‌گفتم کثافتکاری هایی که از بابات یاد میگیری تو‌خونه ی من نیار.... گفتم یا نه ماهان؟ اینبار ماهان کلافه پاسخ مادرش رو داد _بله، گفتی، گفتی مادر من. حالا میگی چی شده یانه؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بغض زن دایی شکست و بین نفس های سنگین و هق هق گریه اش چه سخت حرف می زد _تو‌قول دادی ماهان... چرا سر قولت نموندی؟ چرا حرمت من و خونه ی منو شکستی؟ من که از همه تون بریدم و اومدم کنج این خونه تنها باشم تا مزاحم عیش و نوش و خوشگذرونی شماها نباشم... چرا تو همون خراب شده ی بابات نموندی و بساط معصیتت رو آوردی تو خونه ی من؟ ماهان که دیگه از این سوال و جوابهای مادرش حسابی کلافه شده بود صداش کمی بالا رفت _من چکار کردم مامان؟ چرا درست حرف نمی زنی؟ _دیشب... دیشب که گفتی یه قرار کاری داری و می خوای بدون حضور بابات قرارداد ببندی تا بتونی حسابت رو از بابات جدا کنی. گفتی می خوای مهمونهای کاریت رو بیاری اینجا. گفتم باشه! با خودم گفتم شاید حسابت از حساب اون حروم خورِ خدا نشناس جدا بشه و پول حلال در بیاری. ‌ درِخونه مو برای خودت و مهمونایی که نمی دونستم کی هستند و چکاره اند باز گذاشتم. اون وقت تو‌چه کردی؟ تو‌چجوری جواب منو‌دادی؟ برداشتی شیشه ی زهر ماری آوردی تو‌خونه ی من؟ خدا منو مرگ بده نبینم بساط شراب رو تو‌خونه ام... خدا مرگ منو برسونه.... با صدای فریاد گونه ی ماهان، ناله های اون زن دلشکسته قطع شد _بسه مامان، کی گفته من چیزی تو این خونه آوردم؟ من دیشب فقط یه جلسه ی کاری داشتم همین! صدای هق هق زن دایی فضا رو پر کرده بود اما صدای پر حرص ماهان رو می شد بین گریه های مادرش شنید _این مزخرفات رو اون دختره ی عوضی گفته آره؟ اون اینجاس درسته؟ جوابی از مادرش نگرفت و صداش بالا تر رفت _ثمین اینجاس مامان؟ ماهان نیستم اگه به خاک سیاه نشونمش دیگه صدای زن دایی هم بالا رفت _چیکار به اون طفل معصوم داری؟ کم آزارش دادی؟ کم اذیتش کردید؟ دختر بیچاره معلوم نیس از دست کارای تو دیشب تا صبح کجا مونده با فریاد ماهان وحشتم بیشتر شد _اون طفل معصومه؟ اون بیچاره اس؟ اون اومده همه مونو بیچاره کنه. من چند روزه با کلی بد بختی طرف قراردادمو راضی کردم کشوندمش اینجا بعد دختره ی وحشی معلوم نیس چه مرگش شده یهو رَم کرد و همه چیزو ریخت به هم. تمام برنامه هامو خراب کرد، گند زد به یه معامله ی پنجاه میلیاردی. بیچارم کرد مامان، بیچارش میکنم. دوباره صداش بالاتر رفت و اینبار مخاطبش مادرش نبود _کدوم گوری هستی عوضی؟ می دونم اینجایی، ثمین! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖