#373
بعد از رفتن مهمونها من هم به اتاق رفتم وتمام وسایلم روجمع کردم. امیر که تا اون موقع توجمع خونوادش نشسته بود ، به اتاق اومد. نگاهی به وسایلم کرد
_چرا وسلیه هات روجمع کردی؟
_خب می خوام برم دیگه
_بری؟کجا؟
_خونه دیگه
کمی نگاهم کرد و بعد روی مبل نشست.
_حالا چرا اینقدر با عجله؟
_عجله کجا بود؟ الان دو روزه اینجام، بهتره برم
کمی اخم کرد
_نه خیر، بهتره بمونی تا من هر وقت خواستم خودممی برمت
ای بابا حالا کی این رو راضی کنه؟ رفتم و روبروش روی تخت نشستم. لبخندی به چهره ی اخمالوش زدم
_دو روزه درس نخوندم. باز عقب میوفتم، نمی تونم جبران کنم. خیلی هم که وقت ندارم.
کلافه دستی لای موهاش کشید.
_این درس خوندنم شده بهونه ها، کاش اصلا گذاشته بودم بعد از عروسیمون بحث درس خوندنت روپیش می کشیدم.
_الان پشبمونی؟
از جاش بلند شد وگفت
_حالا برای توکه بد نشد، خوب بهونه ای پیدا کردی
بعد هم نیم نگاهی به وسایلم کرد و نفسش رو عمیق بیرون داد
_آماده شو ببرمت
این روگفت واز اتاق بیرون رفت. من همبی معطلی آماده شدم.
چند دقیقه بعد از اتاق بیرون رفتم. فریبا هم دلش نمی خواست به این زودی برم و اصرار کرد که بمونم.
بالاخره با خانواده ی مستوفی خدا حافظی کردم و همراه امیر به سمت خونه رفتیم.
_راستی راحله، چرا عموت برای عروسی نیومده بود؟
_عموم؟مگه دعوت بود
_آره، بابا همون روز کارت مامانت وداییت رو آورد، برای خونواده عموت هم برد.
_نمی دونم والا،
انگار عمو خیلی مایل به رفت و امد با این خانواده نیست. قبلا هم که آقا مستوفی همه رو دعوت کرده بود، عمو راضی نشد که بیاد. شاید بخاطر این بود که بابا راضی نشده کنار عمو کار کنه وکار کردن برای آقا مستوفی روترجیح داده. تو فکر عمو بودم که ماشین جلوی خونه توقف کرد.
_برو ببین کسی خونه هست؟
سری تکون دادم وپیاده شدم. زنگ روکه زدم صدای مامان رواز حیاط شنیدم. به سمت ماشین برگشتم.
_مامان هست، نمیای بریم تو؟
امیر باز کمی نگاهم کرد و لبخندی زد
_نه برو به سلامت
من هم پاسخ لبخندش رودادم
_خدا حافظ
تا برگشتم که برم، امیر صدام زد
_راحله
برگشتم و نگاهش کردم
_بله
با نگاهش توی صورتم دوری زد وبعد مستقیم توی چشمهامخیره شد. با لحن آرومی لب زد
_دلم برات تنگ میشه
خندیدم وگفتم
_وا، مگه چقدر فاصله مونه؟
_همین که کنارم نیستی یعنی یه دنیا فاصله،
با همون لبخندم گفتم
_خیلی دیگه داری سختش می کنی
کمی نگاهم کرد وگفت
_کی میشه ما هم بریم سر زندگیمون،
مکثی کرد وادامه داد
_بیا زود تر عقد کنیم، چند وقت بعدم عروسی بگیریم
نمی دونم این حرفا روجدی می گفت یا شوخی می کرد. کمی نگاهش کردم تا از حالت نگاه و صورتش جدی وشوخی حرفش رو بفهمم ولی موفق نشدم.
نفسم رو سنگین بیرون دادم
_حالا من وخونواده ام هیچی،فکر می کنی خونواده ی خودت می تونند بعد از اون عروسی وخرجی که کردند زیر بار یه مراسم دیگه برند؟ اونممراسمی که شما می خوای بگیری، هفت شبانه روز مهمونی و...
این بار امیر می خندید
_انگار پیشنهاد من بهت مزه داده ها، همچین مخالف هم نیستی. باشه فعلا بروتا منم برم تدارک اون یه هفته روببینم
ماشین روروشن کرد وبالاخره از هم خدا حافظی کردیم و من وارد خونه شدم. مامان توی ایوون منتظرم ایستاده بود. با هم سلام وعلیکی کردیم و
به محض ورودم به هال، مهدیه رودیدم.
خیلی از دیدنش خوشحال شدم. چند روزی بود که ندیده بودمش. اون هم به اندازه من ذوق زده شده بود. هر دوهمدیگه رودر آغوش کشیدم .
_تو اینجا چکار می کنی؟
_اومدم تو رو ببینم، توکه معرفت نداری. دیدم نیستی می خواستم برم که تو زنگ رو زدی و موندگار شدم.
_کار خوبی کردی. بیا بریم تو اتاق
همراه مهدیه به اتاق رفتیم. لباس عوض کردم ومامان هم دو تا چایی برامون آورد. با همگرم صحبت شدیم
_خب، چه خبر خانم مستوفی؟ عروسی خوش گذشت؟
_خدا رو شکر، خوب بود. توچه خبر؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#374
_هیچی من که خبری ندارم،
در مورد کلاس ومسجد ازش پرسیدم و اوناینقدر از روند کلاسها گفت که دلم برای بچه های کلاسم تنگ شد.
بعد با کمی من من لب زد
_ می گم راحله یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
لبهام رو به هم فشار دادم و به شوخی گفتم
_نمدونم، اگه فکر می کنی ناراحت می شم خب نپرس
مهدیه با دستش روی پام زد
_برو بابا، من می پرسم تو هم بیخود می کنی ناراحت بشی
_توداری از فضولی می ترکی، خب بگوخودت رو راحت کن
کمی قیافه ی متفکر به خودش گرفت
_میگم... تو... از امیر خان ... نمی ترسی؟... یعنی...آخه...
_وا، چرا باید بترسم؟
لبهاش رو به هم فشرد و با تردید گفت
_آخه ... یه جوریه... خیلی قیافش جدیه... انگار ... یکم ... بد اخلاق باشه
تا این حرف از دهن مهدیه در اومد بی اختیار هیجان زده شدم و با لبخند پهنی گفتم
_وای امیر؟ اون اصلا بد اخلاق نیس، اتفاقا خیلی هم خوش اخلاق و شوخ و شنگه فقط....
با نگاه مرموز مهدیه حرفمنیمه کاره موند. با لحنی مرموز تر از نگاهش گفت
_فقط چی؟ داشتی می گفتی، چه یهو طرفداریشم می کنه، توهمون راحله نیستی که چند روز پیش از دستش گریه می کردی ومی گفتی هر چی میکشم از دست امیر می کشم
لبهام روبه جلو دادم و قیافه ی حق به جانبی گرفتم
_خب اونموقع فرق می کرد، یه کار اشتباه کرده بود منم ازش ناراحت بودم...
این بار هم مهدیه نذاشت حرفم تموم بشه وپرید وسط حرفم
_اما الان خانم عاشق شده؟آره شیطون؟
در جوابش فقط نگاهش کردم و خودش روکمی جلوکشید
_راحله، یه چیز می پرسم جدی جواب بده، دوستش داری؟
از سوال مهدیه جا خوردم. من تا حالا به دوست داشتن امیر فکر نکردم. الان انگار مهدیه داشت خودم رو با خودم روبرو می کرد.
واقعا نمی دونم چه حسی بهش دارم. تا همین چند روز پیش هنوز ازش دلگیر بودم. اما یه وقت به خودم اومدم دیدم اون بهترین حامی منه. همیشه حمایتم می کنه. کنارش امنیت داشتم و خیالم راحت بود. کنار شاد شده بودم و این شادی رودوست داشتم. من هم دلم می خواست شادش کنم. خنده هاش، حرفهاش به دلم می نشست. نمی دونم میشه از این ها به حس دوست داشتن رسید؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#375
این دو روزی که خونه بودم، سعی کردم تمام وقتم رو برای درس هام بگذارم. البته توصیه ها و پیگیری های تلفنی امیر هم تو این تصمیم بیتأثیر نبود. تو آخرین برنامه اش قرار شد فردا بیاد تا درسهای عقب مونده ی ریاضی رو با هم دوره کنیم.
میدونم که پای درس خوندن من حرفش یک کلامه و کوتاه نمیاد و من این قاطعیتش رو دوست دارم.
شاید اگه اصرار ها و پیگیریهای امیر نباشه، من نمی تونم درس یک ساله رو توی سه ماه بخونم.
بعد از دو سه ساعت درس خوندن، با احساس خستگی و ضعف از اتاق بیرون رفتنم. مامان توی حیاط مشغول پهن کردن لباسها بود رضا هم پای تلویزیون لم داده بود و برنامه ی مورد علاقه اش رو تماشا میکرد.
به سمت یخچال رفتم و سیبی برداشتم و گاز زدم. چند دقیقه ای گذشت که صدای زنگ بلند شد و دایی را بعد از دو سه روز دیدم.
اصلاً همیشه با دیدن دایی کلی انرژی میگیرم. به محض دیدنش بیرون رفتم
_سلام دایی
_ سلام عروس خانم، چه عجب شما خونه ای
_وا، من که همیشه خونه ام
ابرویی بالا داد و لب ایوون نشست
_قبلا آره ، ولی الان دیگه این یک اتفاق نادر زندگی توعه. معمولاً روزهای تو اینجوری میگذره که یا شما خدمت حضرت یار هستید یا حضرت یار در رکاب شماست.
نفسم و سنگین بیرون دادم و با گوشه ی چشمی نگاهی بهش کردم و با دلخوری گفتم
_دایی میشه شما یه بار من را ببینی و اینجوری تیکه نندازی؟
خنده ای کرد و گفت
_ تو هم که چقدر بهت بر میخوره
مامان که از کَل کل من و دایی خنده اش گرفته بود، سری تکون داد
_راحله جان، برو برای داییت چای بیار
_چشم
به آشپزخونه رفتم و چند دقیقه بعد با سینی چایی برگشتم.
مامان و دایی توی ایوون مشغول صحبت بودند. چای رو گذاشتم و از دایی عذرخواهی کردم و برای ادامه درسم به اتاقم برگشتم.
نیم ساعتی گذشته بود که چند تقه به در خورد و رضا وارد اتاق شد
_ به به آقا رضا ،این طرفا ؟
چند قدم جلو اومد و کنارم نشست. خودکارم را برداشت و توی دستش به بازی گرفت. احساس کردم میخواد حرفی بزنه، سوالی نگاهش کردم
_ چیزی شده؟ باز جای خراب کاری کردی؟
سرش را بلند کرد
_ نه به خدا ،چرا الکی به من مشکوکی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و کمی برگههایی که جلوم بود را جابجا کردم و با قیافه ی حق به جانبی گفتم
_چون تجربه ثابت کرده شما هر وقت اینجوری ساکت و مظلوم میشی ، یعنی یه کاری کردی
کلافه خودکار روی زمین گذاشت
_ نه بابا چه کار کردم؟ فقط اومدم یه چیزی بپرسم
_خب بپرس، فقط زود بپرس و برو که من کلی درس دارم
کمی خودش را به من نزدیکتر کرد
_ آبجی، تو خبر داری مامان داره چیکار میکنه؟
_ مامان؟
_ آره، تو که چند وقته حواست یا به عمو امیره یا به درسهات
با اخم نگاهش کردم
توهم از دایی یاد گرفتی؟
_ ای بابا بذار حرفم رو بزنم
_خب بزن، ولی تو کار من فضولی نکن
از حرفم ناراحت شد و خواست بلند بشه، که دستش رو گرفتم
_حالا چی می خواستی بگی؟ قهر نکن ،بگو
کمی دلخور نگاهم کرد
_ نمی دونم ،مامان چند وقتیه یه کارایی میکنه، الان هم دارند با دایی حرفهایی میزنند که من سر در نیاوردم ، می خواستم ببینم تو خبر داری؟
چشم غره ای بهش رفتم
_ یعنی فالگوش وایسادی؟
_ ای بابا من چی میگم تو چی میگی
شاکی از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. اما حرف هاش یه جورایی قلقلکم داد . سعی کردم جدی نگیرم و به درسم برسم، ولی اون حس کنجکاوی که رضا تحریکش کرده بود، دیگه اجازه ی تمرکز به من نمیداد .
کتاب و درس رو رها کردم و از اتاق خارج شدم.
رضا متوجه حضورم شد. ازم دلخور بود، رفتم و کنارش نشستم
_خیلی خوب حالا، هی قهر میکنه، بگو ببینم ماجرا چیه
رضا که منتظر یه چراغ سبز از طرف من بود، سریع تغییر موضع داد و از حالت قهر در اومد
_برو ببین مامان و دایی چی میگند، من که چیزی نفهمیدم
تا خواستم اعتراضی بکنم، گفت
_بابا خب باید یه جوری ماجرا رو بفهمیم یا نه؟من میگم کارای مامان مشکوکه
چند لحظه فقط نگاهش کردم. حسابی با این حرفها خلع سلاحم کرده بود و تسلیم شده بودم.
هر دو بلند شدیم و آروم پشت در قرار گرفتیم.
صدای دایی را به وضوح می شنیدم
_اصلاً با بچه ها حرف زدی؟ اونا خبر دارند ؟
_نه هنوز چیزی نگفتم
_ فکر نمیکنی بهتره اونها هم بدونند
_ چرا، قصد داشتم بهشون بگم، ولی دیدم راحله الان درگیر درسهاشه، گفتم تمرکزش به هم میریزه
لحن دایی عوض شد و احساس کردم ناراحته
_ آبجی حالا مطمئنی این کاری که می خوای بکنی درسته؟ همه ی جوانب را در نظر گرفتی؟
_ داداش من مدتهاست که دارم به این موضوع فکر می کنم، کلی هم با آقای صادقی حرف زدم. اصلا به نظر من این جوری برای ما بهتره
_ دیدی من هی میگم یه چیزی هست، تو گوش نمیدی؟
صدای رضا باعث شد حواسم از سمت مامان و دایی پرت بشه و به برادر کارآگاهم نگاه کنم.
اما ذهنم حسابی مشغول شده بود. مامان چی را از ما پنهان کرده؟ آقای صادقی کیه ؟چه تصمیمی گرفت
روزهای التهاب (کانال دوم)
#375 این دو روزی که خونه بودم، سعی کردم تمام وقتم رو برای درس هام بگذارم. البته توصیه ها و پیگیری ها
ه که دایی نگرانه اما مامان فکر میکنه به صلاح ماست؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#376
اینقدر ذهنم درگیر حرف های مامان و دایی بود که دیگه نتونستم درس بخونم. از حرفهاش چیزی سر در نیاوردم و با شناختی که از مامان دارم، مطمئنم که تا خودش نخواد، چیزی نمیگه. سوال کردن هم بی فایده است.
کاش می شد از دایی بپرسم، ولی اون هم اگه مامان بهش سفارش کرده باشه، حرفی نمیزنه.
کلافه بودم. دلم می خواست بدونم ماجرا چیه، ولی هیچ راهی برای دونستن پیدا نمی کردم.
سر سفره ی شام نشستیم. رضا هم که دلش می خواست از ماجرا با خبر بشه، با چشم و ابرو اشاره میکرد تا از مامان بپرسم.
ولی نمیشد، لب باز کردم حرفی بزنم، تیری بود توی تاریکی.
خودم را با غذا مشغول کردم
_ مامان، امروز دایی چه کار داشت؟
_ مثل همیشه اومده بود احوالپرسی، چطور؟
_ هیچی، همینجوری پرسیدم
انگار ذهنم حسابی قفل کرده بود و هیچ راهی به ذهنم نمیرسید. چند بار دیگه خواستم سر حرف را باز کنم ولی مامان که حسابی حواسش جمع بود، چیزی بروز نداد.
من هم دیگه تلاشی نکردم.
***
صبح که بیدار شدم، سعی کردم به چیزی فکر نکنم و طبق برنامه درسهام را جلو ببرم. بعد از نماز، مشغول خوندن شدم و حدودای ساعت هشت بود که از خستگی خوابم برد.
با صدای جابجا شدن کاغذ بیدار شدم. کمی به اطرافم نگاه کردم.
امیر را دیدم که اون طرف اتاق، رو به روی من، به دیوار تکیه داده و کاغذ و خودکار به دست با لبخند به من نگاه میکنه
_سلام خانم سحر خیز، ساعت خواب
با تعجب نگاهش کردم و سریع نشستم
سلام، کی اومدی؟
نگاهی به صفحه گرد و درشت ساعت توی دستش کرد
_ یک ربع، بیست دقیقه ای هست که اینجام.
عقربه ی ساعت دیواری سفید رنگ اتاق، از ۹ گذشته بود.
_قرار بود بعد از ظهر بیایی
_ اگه ناراحتی برم بعد از ظهر بیام
_ نه بابا منظورم این نبود که
کش و قوسی به بدنم دادم. امیر هنوز نگاهش به من بود
_ قبلنا سحرخیز تر بودی
هنوز هم هستم، صبح داشتم درس می خوندم، چشمم خیلی خسته شد، خوابیدم
چیزی نگفت و روی برگه های توی دستش شروع به نوشتن کرد. کتابهای من هم جلوش بود و گاهی به اونها هم نگاهی میانداخت
_چی مینویسی؟
در حالی که نگاهش روی برگه ها بود، خیلی جدی لبزد
_ سوال امتحانی؟
با تعجب پرسیدم
_چی؟
با بالای چشمش نگاهم کرد و خونسرد گفت
_ سوال امتحانی. دارم از کل درس هایی که خوندی برات سوال مطرح می کنم. باید همه رو جواب بدی
_ وا، مگه بچه دبستانی ام؟
_مگه فقط بچه دبستانی ها امتحان می دند؟
چهار تا برگه آچار توی دستش بود. مرتبشون کرد و باز یه نگاهی روی کلش انداخت
_ پاشو تنبلی نکن
با درموندگی به برگه های توی دستش نگاه کردم.
_چهار تا برگه؟ تو کی وقت کردی این همه بنویسی؟
ابرویی بالا داد و گفت
_همون وقتی که علیا حضرت خواب تشریف داشتند، پاشو بیا اینقدر ناله نکن
_ وای ول کن تو رو خدا، کوتاه بیا
شاکی نگاهم کرد
_ نخیر ، نمیشه، باید همه را جواب بدی
از جاش بلند شد و برگه ها و خودکار رو آورد و روی پام گذاشت
_بیا تنبل خانم، تو که از جات تکون نمیخوری، همینجا توی رختخواب بنویس
درمونده لب زدم
_من هنوز صبحانه هم نخوردم، چه جوری این همه سوال رو بنویسم؟ آخه ضعف کردم
پوفی کرد و کلافه سری تکون داد
_ خیلی خب، پاشو بریم صبحونه ات رو بخور و بعد بیا
هیچ حرکتی نکردم و فقط نگاهش کردم. فکر کردم شاید کوتاه میاد، اما او مصمم تر از این حرفها بود.
_ چیه؟ نکنه صبحونت رو هم من باید بیارم اینجا ؟
از جاش بلند شد و دستم رو کشید و بلندم کرد.
از اتاق بیرون رفتیم. هنوز سفره صبحانه پهن بود. مامان مشغول آماده کردن ناهار بود. سلام و صبح بخیری به مامانم گفتم. امیر دستم رو گرفته بود و به سمت سفره می برد
_ حداقل اجازه بده یه آب صورتم بزنم
نگاهی بهم کرد و دستم را رها کرد. به سمت سرویس رفتم. دست و صورتم رو شستم و وقتی برگشتم امیر با قاشق توی دستش، دونه های شکر رو توی لیوان چای حل می کرد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#377
سر سفره نشستم، امیر همون لیوان چایی رو جلوم گذاشت و بلافاصله لقمه گرفت و دستم داد.
لقمه رو ازش گرفتم
_ خودت چی پس؟
_من خونه خوردم، تو زود بخور وقت تلف نکن
بلافاصله لقمه دیگه ای دستم داد. اصلا مهلت لقمه گرفتن به من نمیداد. آخرین لقمه رو خوردم و باز به اتاق رفتیم.
امیر قصد کوتاه اومدن نداشت.
_ بشین زودتر بنویس، یک ساعت و نیم بهت وقت میدم
از جلسه ی کنکور هم سخت تر بود. یک ساعت و نیم برای چهارتا برگه آچار با سوالهای تشریحی.
برگه ها را برداشتم و با بی میلی شروع به نوشتن کردم. امیر که حال من رو دید، لبخندی زد
_ اگه این امتحانت رو خوب بنویسی، آخر هفته یه جایزه ی خوب پیش من داری
فکر جایزه را هم کرده. چیزی نگفتم و به نوشتن ادامه دادم. چند تا سوال اولی را با اجبار و بیمیلی نوشتم ولی کمکم تمام حواسم را به سوالها دادم. اصلا از این که داشتم بعد از این مدتی خودم را محک میزد خوشم اومده بود.
همون ذوق و استرس زمان مدرسه رو داشتم.
هنوز دو تا برگه دیگه مونده بود و یک ساعت از وقتم تموم شده بود.
مامان چند تقه به در زد و با ظرف میوه وارد اتاق شد .رو به امیر کرد
_ امیر جان شما تا کی هستی؟
امیر کمی فکر کرد و گفت
_فعلاً هستم چطور؟
_ راستش من کاری برام پیش اومده باید یه سر برم شهر، نگران بودم راحله تنها نمونه
نگاه امیر بین من و مامان چرخید
_ شما برید من هستم، خیالتون راحت باشه
_کجا میری مامان؟
مامان به طرف من برگشت
،گفتم که مادر، باید یه سر برم شهر. سعی می کنم تا قبل از ظهر برگردم.
_ باشه
رضا راست می گفت مامان قبلا هر کاری داشت به ما میگفت، اما الان مدتیه دلیل رفت و امدش به شهر رو نمیگه. من هم اصراری نمی کنم.
مامان رفت و من باز مشغول سوال هام شدم. نزدیک های ظهر شده بود که با تمام غرغر ها و تهدیدهای امیر، کارم تموم شد.
برگه ها را به دستش دادم.
همون موقع صدای زنگ بلند شد. از اتاق بیرون رفتم. رضا پای تلویزیون بود و معمولاً زحمت باز کردن در رو خودش نمی ده و این مسئولیت با من و مامانه.
خواستم از در بیرون برم که صدای امیر را از پشت سرم شنیدم
_تو نرو، صبر کن خودم باز می کنم
تا من چیزی بگم امیر سمت در حیاط رفت و در را باز کرد و چند لحظه با کسی که پشت در بود و من نمی دونستم کیه، حرف زد.
توی ایوون ایستادم و صداش کردم
_ امیر کیه؟
چند قدمی به سمت من اومد.
_ خانم آقا ناصره، با مامانت کار داره
چادر رنگی روی سرم انداختم و به سمت در رفتم
_ سلام فروغ خانم
_سلام راحله جان، خوبی؟
_ ممنون، بفرمایید
_ مامانت نیست؟
_ نه، کاری داشتید ؟
به سمت خانم و آقای جوانی که با فاصله پشت سرش ایستاده بودند، اشاره کرد
_پسر خواهرمه باخانمش، راستش با مامانت قرار گذاشته بودیم امروز خواهر زادم رو بیارم تا خونه رو ببینه
کمی نگاهش کردم
_خونه رو؟
_ آره، قبلا با مامانت صحبت کرده بودیم. الان می تونم بیایم ببینیم!
هنوز متوجه حرف هاش نشده بودم .لبخند کمرنگی زدم
_ متوجه نمیشم فروغ خانم، خواهرزاده تون بیاد خونه مارو ببینه؟
_ آره
_ ولی مامان چیزی به من نگفت
_ حالا دیگه اینها کلی راه اومدند، بزار بیاند یه نگاهی بندازند، شاید پسند کردند
هنوز داشتم حرف هاش را توی ذهنم آنالیز می کردم که صدای امیر از پشت سرم اومد
_فروغ خانم، من هم که به شما گفتم، شیرین خانم نیستند. شما بفرمایید، وقتی خودشون اومدن تشریف بیارید باهاشون صحبت کنید
_ آخه امیرخان، خواهر زادم نمیتونه دیگه مرخصی بگیره، امروز هم با هزار دردسر اومده. شما اجازه بدید...
_بله متوجه هستم. ولی صاحب خونه نیست، شما تشریف ببرید و بعد با خود شیرین خانم هماهنگ کنید
من هنوز هاج و واج مونده بودم. فروغ خانم که دید اصرار هاش فایده نداره و امیر اجازه ی بازدید از خونه رو نمیده، خداحافظی کرد و با خواهرزاده اش رفت.
امیر در رو بست و نگاهم کرد
_ جریان چیه راحله؟ مگه قراره از اینجا برید؟
هنوز گیج بودم، نگاهم را به امیر دادم
_ بریم ؟کجا بریم ؟
_نمی دونم، پس فروغ خانم چی میگفت، قراره خونه رو ببینند و این حرفا ؟
نگاهم را از صورت امیر تا موزاییک های کف حیاط کشیدم
_منم نمیدونم، باید با مامان حرف بزنم ببینم ماجرا چیه
امیر باز حرف میزد و من دیگه نمی شنیدم و فقط درگیر سوالها و جنگ توی ذهنم بودم.
مامان داره چیکار میکنه؟ فروغ خانم چی میگفت؟ حرف های دیروز دایی...
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#378
نمی دونستم مامان کی برمیگرده و از طرفی هم طاقت موندن تو این بی خبری رو نداشتم. به سمت پله ها پاتند کردم. امیر هم پشت سرم اومد
_چی شد راحله؟ کجا؟
_ میرم به دایی زنگ بزنم ،حتما اون میدونه چه خبره
وارد هال شدم و مستقیم به طرف تلفن رفتم. رضا که تا اون موقع با برنامه های تلویزیون مشغول بود، با دیدن رفتار و عجله ی من تعجب زده نگاهم کرد.
گوشی رو برداشتم تا به دایی زنگ بزنم. امیر کنارم ایستاد
_بهتر نیست صبر کنی از خود مامان بپرسی؟
کلافه بودم و یک دقیقه تأخیر را هم جایز نمی دونستم.
_ نه، مطمئنم دایی خبر داره، نمی تونم تا اومدن مامان صبر کنم
بی معطلی شماره دایی رو گرفتم. بعد از چند بار زنگ خوردن بالاخره گوشی رو برداشت
_سلام آبجی
_سلام دایی، منم
باز با همون لحن شوخ همیشگیش گفت
_به به، چشم ما روشن ،عروس خانوم یاد ما کرده
اصلا حوصله کل کل با دایی را نداشتم. بی مقدمه حرفم را زدم
_ دایی شما میدونید مامان داره چیکار میکنه؟
دایی از سوال من جا خورد
_ مامانت؟مگه چه کار میکنه؟
_ شما میدونید دایی، ماجرای خونه چیه ؟خواهرزاده ی فروغ خانم چرا باید بیاد خونه مارو ببینه؟
دایی چند لحظه سکوت کرد و من صدای نشنیدم
_ الودایی؟
بالاخره سکوتش رو شکست
_جانم
_میگید چی شده؟ میگید چه خبره؟
_ خب چرا از مامانت نمیپرسی؟
کلافه سرم رو تکون دادم
_ اگه بود حتما میپرسیدم،نیستش
صدای نفسش که سنگین بیرون داد رو شنیدم
_ راحله جان، بذار مامانت بیاد با خودش حرف بزن، اینجوری بهتره. ولی منطقی باش. مامانت اگه کاری کرده به صلاح شما هم بوده
با این حرف دایی بیشتر کلافه شدم.
_ یعنی چی؟ من نمی فهمم. میشه توضیح بدید چی شده؟
_ نه، نمیشه .لازم باشه مامانت خودش بهت میگه
_آخه دایی...
تا خواستم جمله رو کامل کنم، صدای بسته شدن در حیاط رو شنیدم.
مامان برگشت. بی معطلی از دایی خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم و منتظر ورود مامان شدم.
امیر کنارم اومد و دستم رو گرفت. در حالی که نگاهش به در بود آروم کنار گوشم لب زد
_ یکم آروم باش، بالاخره میفهمی چی شده دیگه
چیزی نگفتم. مامان از در وارد شد و امیر اولین کسی بود که سلام داد و جواب سلامش رو گرفت.
من هم با همون صدا و حال گرفته، سلام کردم. مامان کمی نگاهم کرد و جواب سلامم را داد. فکر کنم از چهره ام، پی به حالم برد.
امیر که متوجه شده بود، فشار انگشت هاش را روی دستم بیشتر کرد و خواست بهم بفهمونه که عادی باشم.
مامان به سمت اتاق رفت تا لباس عوض کنه، من هم به آشپزخونه رفتم و یک لیوان شربت براش آماده کردم و منتظر اومدنش شدم.
از اتاق بیرون اومد و شربت را به دستش دادم. چند دقیقه چیزی نگفتم و بعد اروم لب باز کردم
_ مامان ، فروغ خانوم اومده بود، با شما کار داشت
مامان که خودش تا ته خط رفته بود چیزی نگفت.
نگاهش رو ازم گرفت
_ با خواهر زاده اش اومده بود، یه چیزایی می گفت که نفهمیدم
مامان سر بلند کرد و نگاهش بین من و امیر چرخید
_ راحله جان به غذا سر زدی؟
معنای حرفش رو کامل می فهمیدم. رفتار مامان رو از بر بودم. این یعنی فعلا سکوت!
امیر هم که انگار متوجه موقعیت شده بود، کمی نگاهم کردی
_راحله، برو برگه هایی رو که نوشتی بیار
چیزی نگفتم و به طرف اتاق رفتم. برگه ها را برداشتم و به دست امیر دادم. نگاهی به برگهها انداخت
_ خب دیگه من برم، فعلا کاری نداری؟
قبل از اینکه من چیزی بگم، مامان رو به امیر گفت
_ کجا پسرم؟ ناهار گذاشتم ،بمون ناهار بخوریم
نه دیگه، از صبح فروشگاه نرفتم. باید یه سر برم اونجا
این را گفت و خداحافظی کرد و بیرون رفت من هم دنبالش تا دم در رفتم. برگشت و نگاهم کرد
_چرا این قدر به هم ریختی؟ تو که نمیدونی ماجرا چیه، چرا الکی خودت رو اذیت می کنی؟
_کلافه ام، باید بفهمم مامان دارهچیکار میکنه
امیر که تلاشش برای آرو م کردن من رو بیفایده دید ،حرفی نزد و خداحافظی کرد و رفت.
من هم راهِ رفته و برگشتم و وارد هال شدم.
مامان داشت با تلفن حرف می زد
_ آره الان هستم
_باشه بیایید
_ نه این چه حرفیه، شما ببخشید. من کاری برام پیش اومد مجبور شدم برم، به راحله هم نگفته بودم شما میاید
مامان بعد از چند دقیقه حرفاش تموم شد و گوشی رو قطع کرد. می تونستم حدس بزنم مخاطب پشت گوشی کیه.
مامان برگشت و با نگاه پرسشگر من روبرو شد. با خونسردی گفت
_ می خوای همینجا بمونی من رو نگاه کنی؟ برو وسایل ناهار رو آماده کن
_نمی خوای بگی فروغ خانم چه کار داشت؟
نگاهش بین من و رضا چرخید و به سمت در رفت
_ میگم، فعلاً برو وسایل ناهار رو آماده کن
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#379
مامان رفت و من به ناچار سمت آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن شدم. از سکوت بی موقع مامان می شد فهمید مسله ی مهمیه که می خواد تو یه موقیعت مناسب بگه و این من رو بیشتر نگران می کرد.
بعد از چند دقیقه، صدای زنگ بلند شد و مامان در رو باز کرد.
فروغ خانم بود با همون آقا و خانم جوان.
دست از کار کشیدم و کنار اپن ایستادم. مهمونهای مامان، داخل خونه اومدند. بعد از سلام و علیک کوتاهی که من باهاشون داشتم، مامان راهنماییشون کرد
_ اینجا آشپزخونه اس، این طرف هم اتاق خوابه...
واقعا اومدند خونه رو ببینند. از قیمت خونه و بنگاه حرف میزنند. همه جا رو با دقت بررسی میکردند و من فقط نگاه می کردم.
بعد از بازدید کامل از خونه و کلی سوال و جواب بالاخره رفتند و من باز منتظر توضیح مامان بودم. اما به دستور مامان مشغول پهن کردن سفره ناهار شدم.
هر سه نفر سر سفره نشستیم.
اصلا حواسم به غذا نبود و با سوالها و حدسیات ذهنم درگیر بودم و فقط با غذام بازی میکردم.
_آبجی میشه یکم اون طرف تر بشینی؟
با صدای رضا سر بلند کردم و نگاهش کردم. اما انگار اصلا نفهمیدم چی میگه. عکس العملی نشون ندادم و باز نگاهم را به دونه های برنج توی بشقابم دادم.
درونم جوششی به پا بود و نمی تونستم مهارش کنم.
_ آبجی یکم اون طرف تر بشین، تلویزیون رو نمی بینم.
رضا هم گاهی حرف می زد اما من انگار مسخ شده بودم و چیزی نمی فهمیدم.
_آبجی با توام، جلوی تلویزیون نشستی
نمی دونم چی شد که حس کردم صدای رضا مثل سوهانی روی مغزم کشیده شد و نگاه غضبناکم را به دنبال داشت.
با عصبانیت رو به رضا لب زدم
_ بسه دیگه رضا، غذات رو بخور
رضا و مامان که از رفتار من جا خورده بودند، هر دو با تعجب نگاهم کردند و من هنوز با اخم به برادرم چشم دوخته بودم.
رضا که ناراحت شده بود، شاکی گفت
_خب نشستی جلو...
_ رضا
مامان که فهمیده بود من توی چه حالی هستم، سعی کرد رضا رو ساکت کنه.
چشم از برادر بی گناهم برداشتم.
_ آخه مامان من...
_ رضا جان
باتذکر آخر مامان، دیگه رضا سکوت کرد و من هم سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و مشغول غذام بشم. اما سنگینی نگاه مامان رو روی خودم حس می کردم.
تا قاشق رو به دهانم نزدیک کردم، انگار تمام وجودم این غذا را پس زد و آتشفشان درونم به نقطه ی فوران رسیده بود. قاشق و چنگال رو توی بشقاب انداختم و بدون حرف از کنار سفره بلند شدم و بیرون رفتم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#توسل_به_حضرت_ام_البنین
وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها را تسلیت عرض می نماییم .
#380
نشستم و سعی کردم آروم بگیرم. اما انگار آرامش با دلم قهر کرده بود.
چند دقیقه ای گذشت و متوجه حضور مامان شدم. نگاهم کرد و کنارم نشست.با دست های گرم و مهربونش، دستهام روگرفت
_ این دختر من بود که حرمت سفره و بزرگترش رو ندیده گرفت و این طوری با غیظ از کنار. سفره بلند شد؟
نگاه شرمگینم رو از چشمهاش گرفتم و سر به زیر انداختم و با صدایی که به زور از حنجره ام بیرون میومد، لب زدم
_ ببخشید، یه دفعه عصبی شدم
_ چرا عصبی شدی؟
یعنی نمی دونست چرا؟ حتما می دونست.
نگاهم را از روی گلهای ریز دامنش به سمت چشمهاش راهنمایی کردم و چیزی نگفتم. خودش حرف هام را از نگاهم خوند. نفسش رو عمیق بیرون داد
_گفتم که بهت میگم، قبلا صبور تر بودی
_ میشه الان بگی؟
_ ظاهرا دیگه مجبورم الان بگم
نگاه منتظرم رو به مامان دوختم. مامان هم دیگه چاره ای نمی دید و بالاخره لب باز کرد .
_خواهرزاده ی فروغ خانم اومده بود خونه رو ببینه
_اون رو که فهمیدم، ولی برای چی؟ می خوای خونه رو بفروشی؟ چرا؟
لبخندی هدیه به چشم های منتظر و نگرانم کرد.
_چه خبره؟یکی یکی بپرس. داری من رو بازجویی می کنی؟
_ نه مامان، این چه حرفیه، فقط دیگه طاقت موندن تو این بی خبری رو ندارم
نفس عمیقی کشید و صاف نشست
_ خب، باید قول بدی عجولانه حرفی نزنی و اول همه ی حرفای من رو بشنوی
_ باشه ،قول میدم
کمی جا به جا شد و شروع کرد
_ ببین راحله جان، بارها بهت گفتم، هر کسی شرایط خاص خودش رو داره و برای اینکه آدم بتونه تو زندگی آرامش داشته باشه، باید شرایطش رو قبول کنه. بعد بشینه فکر کنه ببینه با توجه به شرایطش چه جوری می تونه زندگیش رو بسازه
نگاهش رو به چشمهام داد
_ الان هم شرایط ما یه جوریه که به پول خونه نیاز داریم.
درمونده نگاهش کردم
_ یعنی مجبوریم خونه رو بفروشیم؟ ما که غیر از این خونه چیزی نداریم
لبخندی زد و پاسخم رو داد
_کی گفتع می فروشیمش؟ می خوام بدم اجاره. به فروغ خانم هم گفتم، یه اجاره ی کم با پول پیش بیشتر. اگه اینجوری که من حساب کردم جور بشه، میتونم با پول پیشش جهیزیه ات رو جور کنین
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
_ یعنی... به خاطر جهیزیه من... میخوای...
_ آره، اینجوری هم نگاه نکن، من کلی روش فکر کردم.
معترضانه لب باز کردم
_آخه مامان ،حالا کو تا جهیزیه؟ ما هنوز عقدمون رو رسمی نکردیم، شما تا کجا رفتی؟
_ یعنی چه؟ بالاخره که چی مادر؟ اینم نهایتاً یک سال دیگه، آخرش که باید جهیزیه جور کنیم
انگار دنیا روی سرم آوار شد. یاد اون شبی افتادم که همینجا کنار مامان نشسته بودم و به خاطر اینکه خانوادهام آواره نشند، به خواستگاری امیر جواب مثبت دادم. اون شب راه حل کل مشکلات رو توی این جواب می دیدم.
اما حالا همه ی تلاشم رو بی نتیجه میدیدم.
من به خاطر خانواده ام این تصمیم را گرفتم و حالا باز هم به خاطر من خانواده ام دارند آواره میشند.
به سختی لب باز کردم
_ مامان جان، فکر بعدش رو کردی؟ کجا می خوای زندگی کنی؟
مامان نگاهش رو ازم گرفت و کمی مکث کرد. انگار هنوز اصل مطلب رو نگفته بود و داشت با خودش حرف هاش رو بالا و پایین می کرد با صدای آرومی لب زد
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس