#379
مامان رفت و من به ناچار سمت آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن شدم. از سکوت بی موقع مامان می شد فهمید مسله ی مهمیه که می خواد تو یه موقیعت مناسب بگه و این من رو بیشتر نگران می کرد.
بعد از چند دقیقه، صدای زنگ بلند شد و مامان در رو باز کرد.
فروغ خانم بود با همون آقا و خانم جوان.
دست از کار کشیدم و کنار اپن ایستادم. مهمونهای مامان، داخل خونه اومدند. بعد از سلام و علیک کوتاهی که من باهاشون داشتم، مامان راهنماییشون کرد
_ اینجا آشپزخونه اس، این طرف هم اتاق خوابه...
واقعا اومدند خونه رو ببینند. از قیمت خونه و بنگاه حرف میزنند. همه جا رو با دقت بررسی میکردند و من فقط نگاه می کردم.
بعد از بازدید کامل از خونه و کلی سوال و جواب بالاخره رفتند و من باز منتظر توضیح مامان بودم. اما به دستور مامان مشغول پهن کردن سفره ناهار شدم.
هر سه نفر سر سفره نشستیم.
اصلا حواسم به غذا نبود و با سوالها و حدسیات ذهنم درگیر بودم و فقط با غذام بازی میکردم.
_آبجی میشه یکم اون طرف تر بشینی؟
با صدای رضا سر بلند کردم و نگاهش کردم. اما انگار اصلا نفهمیدم چی میگه. عکس العملی نشون ندادم و باز نگاهم را به دونه های برنج توی بشقابم دادم.
درونم جوششی به پا بود و نمی تونستم مهارش کنم.
_ آبجی یکم اون طرف تر بشین، تلویزیون رو نمی بینم.
رضا هم گاهی حرف می زد اما من انگار مسخ شده بودم و چیزی نمی فهمیدم.
_آبجی با توام، جلوی تلویزیون نشستی
نمی دونم چی شد که حس کردم صدای رضا مثل سوهانی روی مغزم کشیده شد و نگاه غضبناکم را به دنبال داشت.
با عصبانیت رو به رضا لب زدم
_ بسه دیگه رضا، غذات رو بخور
رضا و مامان که از رفتار من جا خورده بودند، هر دو با تعجب نگاهم کردند و من هنوز با اخم به برادرم چشم دوخته بودم.
رضا که ناراحت شده بود، شاکی گفت
_خب نشستی جلو...
_ رضا
مامان که فهمیده بود من توی چه حالی هستم، سعی کرد رضا رو ساکت کنه.
چشم از برادر بی گناهم برداشتم.
_ آخه مامان من...
_ رضا جان
باتذکر آخر مامان، دیگه رضا سکوت کرد و من هم سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و مشغول غذام بشم. اما سنگینی نگاه مامان رو روی خودم حس می کردم.
تا قاشق رو به دهانم نزدیک کردم، انگار تمام وجودم این غذا را پس زد و آتشفشان درونم به نقطه ی فوران رسیده بود. قاشق و چنگال رو توی بشقاب انداختم و بدون حرف از کنار سفره بلند شدم و بیرون رفتم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#توسل_به_حضرت_ام_البنین
وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها را تسلیت عرض می نماییم .
#380
نشستم و سعی کردم آروم بگیرم. اما انگار آرامش با دلم قهر کرده بود.
چند دقیقه ای گذشت و متوجه حضور مامان شدم. نگاهم کرد و کنارم نشست.با دست های گرم و مهربونش، دستهام روگرفت
_ این دختر من بود که حرمت سفره و بزرگترش رو ندیده گرفت و این طوری با غیظ از کنار. سفره بلند شد؟
نگاه شرمگینم رو از چشمهاش گرفتم و سر به زیر انداختم و با صدایی که به زور از حنجره ام بیرون میومد، لب زدم
_ ببخشید، یه دفعه عصبی شدم
_ چرا عصبی شدی؟
یعنی نمی دونست چرا؟ حتما می دونست.
نگاهم را از روی گلهای ریز دامنش به سمت چشمهاش راهنمایی کردم و چیزی نگفتم. خودش حرف هام را از نگاهم خوند. نفسش رو عمیق بیرون داد
_گفتم که بهت میگم، قبلا صبور تر بودی
_ میشه الان بگی؟
_ ظاهرا دیگه مجبورم الان بگم
نگاه منتظرم رو به مامان دوختم. مامان هم دیگه چاره ای نمی دید و بالاخره لب باز کرد .
_خواهرزاده ی فروغ خانم اومده بود خونه رو ببینه
_اون رو که فهمیدم، ولی برای چی؟ می خوای خونه رو بفروشی؟ چرا؟
لبخندی هدیه به چشم های منتظر و نگرانم کرد.
_چه خبره؟یکی یکی بپرس. داری من رو بازجویی می کنی؟
_ نه مامان، این چه حرفیه، فقط دیگه طاقت موندن تو این بی خبری رو ندارم
نفس عمیقی کشید و صاف نشست
_ خب، باید قول بدی عجولانه حرفی نزنی و اول همه ی حرفای من رو بشنوی
_ باشه ،قول میدم
کمی جا به جا شد و شروع کرد
_ ببین راحله جان، بارها بهت گفتم، هر کسی شرایط خاص خودش رو داره و برای اینکه آدم بتونه تو زندگی آرامش داشته باشه، باید شرایطش رو قبول کنه. بعد بشینه فکر کنه ببینه با توجه به شرایطش چه جوری می تونه زندگیش رو بسازه
نگاهش رو به چشمهام داد
_ الان هم شرایط ما یه جوریه که به پول خونه نیاز داریم.
درمونده نگاهش کردم
_ یعنی مجبوریم خونه رو بفروشیم؟ ما که غیر از این خونه چیزی نداریم
لبخندی زد و پاسخم رو داد
_کی گفتع می فروشیمش؟ می خوام بدم اجاره. به فروغ خانم هم گفتم، یه اجاره ی کم با پول پیش بیشتر. اگه اینجوری که من حساب کردم جور بشه، میتونم با پول پیشش جهیزیه ات رو جور کنین
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
_ یعنی... به خاطر جهیزیه من... میخوای...
_ آره، اینجوری هم نگاه نکن، من کلی روش فکر کردم.
معترضانه لب باز کردم
_آخه مامان ،حالا کو تا جهیزیه؟ ما هنوز عقدمون رو رسمی نکردیم، شما تا کجا رفتی؟
_ یعنی چه؟ بالاخره که چی مادر؟ اینم نهایتاً یک سال دیگه، آخرش که باید جهیزیه جور کنیم
انگار دنیا روی سرم آوار شد. یاد اون شبی افتادم که همینجا کنار مامان نشسته بودم و به خاطر اینکه خانوادهام آواره نشند، به خواستگاری امیر جواب مثبت دادم. اون شب راه حل کل مشکلات رو توی این جواب می دیدم.
اما حالا همه ی تلاشم رو بی نتیجه میدیدم.
من به خاطر خانواده ام این تصمیم را گرفتم و حالا باز هم به خاطر من خانواده ام دارند آواره میشند.
به سختی لب باز کردم
_ مامان جان، فکر بعدش رو کردی؟ کجا می خوای زندگی کنی؟
مامان نگاهش رو ازم گرفت و کمی مکث کرد. انگار هنوز اصل مطلب رو نگفته بود و داشت با خودش حرف هاش رو بالا و پایین می کرد با صدای آرومی لب زد
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
سلام اعضای جدید خوش آمدید😍🥰
دو رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید👇
با عشق تو بر می خیزم #آنلاین
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
پارت اول روزهای التهاب #کامل
https://eitaa.com/eltehab2
این دو رمان اثر نویسنده ققنوس(ن.ق) هست
هر دو رمانمون وی آی پی دارند😃
شرایط و نحوه ی دریافت اشتراک رو اینجا زدیم👇
عضو بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#381
_فکر اونجاش رو هم کردم.
با در موندگی گفتم
_ چه فکری کردی مامان، مگه جایی داریم که بریم؟
مامان کمی به اطرف نگاه کرد
_بذار کامل برات بگم. اون روزی که رفتیم خیاطی لباست رو سفارش بدم، یه خانمی اونجا بود و داشت با خانم نیازی صحبت میکرد. گفت مادرشوهرش مریضه و پدر شوهرش دنبال یه پرستار می گرده. گفت یکی رو می خواد که بیست وچهار ساعته در دسترس باشه. گفت حقوق خوبی هم میده.
من اونجا با اون خانم صحبت کردم
مامان می گفت و من دیگه نمی خواستم بقیه اش رو بشنوم. اما چاره ای نبود و باید همه حواسم رو به تکتک کلماتی که از دهان مامان بیرون میومد، می دادم.
_یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم خونشون.
نگاهم کرد و با لبخند گفت
_ نمی دونی چه خونه ایی دارند خیلی بزرگ و با صفاست ،حالا میریم خونه خودت میبینی
من فقط نگاهم به لب های مامان بود و هیچ عکس العملی نشون ندادم.
_ اونروز با هم آشنا شدیم. بعدش چند روزی رفتم و کنار پرستار قبلی کارکردم. آقای صادقی از کارم راضی بود. گفت حالا که می خوام پرستار خانمش باشم باید یه جایی نزدیکشون باشم که هر وقت لازم بود، خودم رو برسونم. بهش گفتم من دوتا بچه دارم و روستا زندگی می کنم.گفت یه خونه سرایداری تو همون حیاط داره وبه جای دستمزد می تونیم بریم اونجا زندگی کنیم. اجاره هم نمیگیره. منم دیدم موقعیت خوبیه. گفتم خونمون رو میدیم اجاره،با پول پیشش می تونم جهیزیه ی تو رو تهیه کنم. خودمونم می ریم اونجا زندگی می کنیم
دیگه تاب سکوت کردن نداشتم.
_مامان شما میخوای خونه خودمون رو به بدی اجاره به خاطر جهیزیه من، اون وقت پرستار یه پیر زن بشی و کارهای اون رو بکنی؟
با کلافگی سرم رو به اطراف چرخوند
_مامان من نمی خوام، من این جهیزیه رونمی خوام
اخم های مامان در هم شد .
_قرار شد اول حرفهان رو بشنوی بعد...
صدای اعتراضم کمی بالا رفت
_چه حرفی مامان، حالا گیرم پول خونه رو دادی برای جهیزیه، حالا گیرم اون آقای صادقی خونه سرایداری را هم داد به شما. بقیه زندگی چی؟ شما اینجا کار می کنی، تو باغ آقا مستوفی. با پولش گذران زندگی می کنی ولی اینجوری میخوای تمام پول را بدی برای جهیزیه ی من، پس خرجیتون چی؟ خوراکتون چی؟ زندگیتون چی؟
مامان نفسش را سنگین بیرون داد
_ تو که نمی ذاری حرف بزنم
دیگه ساکت شدم و چیزی نگفتم
مامان کمی نگاهم کرد
_عزیزم، اون خانواده خیلی رفت و آمد دارند. بچه های آقای صادقی مدام میان و میرن . آقای صادقی گفته اگر قبول کنم غیر از کار پرستاری کارهای خون روهم انجام بدم، ماهیانه هم یه چیزی بهم میده، با اون پول می تونم...
_بسه مامان جون
دیگه کنترل اشکهام رو نداشتم
_ چی داری میگی قربونت برم؟ میخوای بری کلفتی به خاطر چهار تا تیکه جهیزیه؟ معلومه چی میگی؟
کارم از اشک گذشت و دیگه کنترل صدام هم از دستم خارج شده بود
_ من نمی خوام مامان، جهیزیه ای که بابتش خانوادم آواره بشند رو نمی خوام. وسایلی که بابتش مامانم بخواد بره کلفتی دیگران رو بکنه نمیخوام. اصلا هیچی نمی خوام. یه ماه دیگه هم صیغه من و امیر تموم میشه و...
نمیدونم این حرف از کجا توی دهن من اومد. ولی به محض خارج شدنش، با حس داغی یک طرف صورتم، بقیه حرفام توی دهنم خشک شد.
فقط دست مامان رو دیدم و نگاه پر از خشمش.
_ وقتی دختر من اینقدر کم ظرفیته که به محض اینکه چیزی باب میلش نیست، حرف از نابود کردن زندگیش میزنه، یعنی یه جای روش تربیتی من میلنگه. یعنی یه روزی لازم بوده یه کشیده بخوابونم زیر گوشت و ملاحظه ات رو کردم و نخوابوندم.
این رو زدم که از الان تا آخر عمرت یادت بمونه زندگی زن و شوهری خاله بازی و بچه بازی نیست که تا تقی به توقی خورد، بگی نمی خوام و یکماه دیگه تموم میشه.
مثل آدم برق گرفته، با چشمهای گرد شده فقط نگاهش می کردم.
_خستگی تموم این هجده سال رو یه جا رو دوشم گذاشتی، دستت درد نکنه راحله خانم
این چند کلمه روهم گفت و از کنارم بلند شد و داخل خونه رفت.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#382
به اتاقم پناه بردم. یه گوشه کز کردم و بغضم رو رها کردم. یادم نمیاد هیچ وقت مامان روی من یا رضا دست بلند کرده باشه، ولی الان هم درد حرفهاش اینقدری بود که درد اون سیلی رو حس نکردم. سنگینی که از حرفهاش روی قلبم احساس می کردم، نگذاشت از سنگینی دستش چیزی بفهمم.
چقدر احساس پوچبودن دارم. چقدر احساس بی ارزش بودن می کنم. همیشه دلم می خواست باری رو از دوش مامان بردارم وحالا خودم بار کمر شکنی شدم روی دوشش.
چرا گاهی حساب کتابهای آدم جور در نمیاد. اصلا انگار یه اتفاقهایی قراره بیوفته و هر چقدر هم تلاش کنیم نمی تونیم جلوی اون اتفاق رو بگیریم.
تا نزدیکای غروب توی اتاقم نشستم و حسابی فرصت خود نمایی وعرض اندام به بغض گلوگیرم دادم. اما مگه دلم آروم می گرفت؟ مگه این قطرات اشک که سیلابی شده بودند به پهنای صورتم، می تونست آتیش دلم رو خاموش کنه؟
اینقدر در تنهایی خودم اشک ریختم که با حس سنگینی، سرم رو روی زانوهام گذاشتم. صدای اذان مغرب رو شنیدم و بعد از اون، مامان در حالی که حوله به دست، وضوش رو خشک می کرد، وارد اتاق شد.
نگاه سنگینی به من انداخت. توی چشمهاش چند تا حس رو با هم به نمایش گذاشته بود. نگرانی، دلخوری، تاسف و...
خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت و به سمت کمد دیواری رفت. سجاده اش رو برداشت و وسط اتاق پهن کرد.
با چشمهای پر آب نگاهش می کردم وتمام وجودم، آغوشش رومی طلبید. دلِ آشفته وپریشون من فقط توی آغوش گرم ومهربونش آروم می شد.
یادمه وقتی که بچه بودم، اگه کاری می کردم و باعث ناراختی مامان می شدم، وقتی می دیدم باهام حرف نمی زنه، می رفتم ودستش رو می گرفتم. تا نگاهم می کرد، خودم رولوس می کردم و تو آغوشش مینداختم. مامان هم اول کمی دلخور نگاهم می کرد وبهم می فهموند که کارم اشتباه بوده وبعد لبخندی می زد و محکم بغلم می کرد،تا حس امنیت و آرامش رو تو آغوشش تجربه کنم.
کاش هنوز تو دنیای شیرین کودکی بودم. کاش دلخوری مامان برای کثیف کردن لباس و به هم ریختن خونه بود. کاش همه چیز همونقدر کوچیک وکم اهمیت بود و به همون سادگی حل می شد. اما این کاش ها دیگه راه به جایی نمی بره و دست بی رحم روزگار، جوری من رو شرمنده ی مادرم کرده، که اگه منع نمی شدم، آرزوی مرگ می کردم.
اشکهام رو پاک کردم و از جام بلند شدم. وضو گرفتم و چند قدم عقب تر از مامان به نماز ایستادم. نمازم تموم شد. مامان تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن بود. دیگه طاقت نداشتم. کمی خودم رو جلوتر کشوندم و به مامان نزدیکتر شدم. تا دستهای سرد ولرزونم رو به دستهاش نزدیک کردم، دونه های جسور اشک خودشون رو به گونه هام رسوندند.
گرمای دست مامان رو حس کردم و چشمهای مهربونش به سمتم چرخید. هزارتا حرف داشتم، یک دنیا التماس توی دلم بود که از تصمیمش منصرفش کنم. ولی زبانم خودش رو از یاری من معاف کرده بود. مامان کمی نگاهم کرد و دستش رو دور شونه هام انداخت. صداش بغض داشت و تلاش می کرد سد بغضش ترک برنداره
_چرا اینقدر خودت رواذیت می کنی دختر قشنگم، حیف چشمهای خوشگلت نیست که اینجوری پف کرده وقرمز شده؟
انگار صدای مامان نیرویی رو به من منتقل کرد که بالاخره با سختی تونستم لب باز کنم و با تموم درموندگیم صداش بزنم
_مامان؟
_جان مامان
_من .... دلم نمی خواد... بری کلفتی دیگران...
_کلفتی یعنی چی مادر؟ چرا اینجوری حرف می زنی؟ هر کسی برای گذران زندگیش کار می کنه و منم این کار ازدستم بر میاد. با گریه و غصه خوردن که نمیشه زندگی کرد.
_ شما اینجا هم داری کار می کنی، مثل خیلی از زنای روستا، تو باغ آقا مستوفی
مامان لبخند مهربونش رو نثار چشمهای پر اشک من کرد
_یادت نیس چند وقت پیش خودت گفتی دیگه اونجا نرو
_اگه به من باشه اونجا هم راضی نیستم بری، ولی بالاخره بهتر ازاینکه بری کارای دیگران روانجام بدی. بری مریض داری کنی
_ببین قربونت برم، من دیگه نمی خوام پیش آقا مستوفی کار کنم. دیگه الان من مادر عروسشم و وجهه ی خوبی نداره که کار گر زمینش باشم. اینجوری خیلی بهتره.
_مامان، جون راحله کوتاه بیا. من جهیزیه نمی خوام.
_مگه میشه مادر؟ هر دختری می خواد بره خونه ی بخت، جهیزیه می بره دیگه. من نمی تونم در حد خونواده ی مستوفی برات جهیزیه تهیه کنم ولی در حد خودمون بهترینش رو برات می خرم. من کلی حساب کتاب کردم. اگه با قیمتی که من گفتم مستاجر گیرمون بیاد می تونم یه سری وسایلت رو بخرم. بقیه اش رو هم با داییت صحبت کردم. گفته تو بازار آشنا دارم و برامون قسطی جور می کنه.
مامان از برنامه های خودش راضی بود ومن بیشتر از قبل حس شرمندگی از روی مامان رو داشتم.
_آخه پول پیش رو خرج کنی، چحوری سر سال می خوای برگردونی؟ مامان فکر اینجاش رو کردی؟ پول کمی که نیس
لبخند مامان پر رنگ تر شد
_حساب کتابتم خوبه ها، اره عزیزم فکرش رو کردم. یه مستاجر دیگه میارم پول اون رو می گیرم میدم به این یکی
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#383
دستش رو از دور شونه ام برداشت و اشکهام روپاک کرد.
_بسه دیگه اینقدر گریه نکن. بلند شو جانمازت روجمع کن و یه آب به صورتت بزن. رضا بچم از ظهر که دعواش کردی بُق کرده و تو خودشه. پاشو بیا بیرون باهاش حرف بزن گناه داره.
در تایید حرف مامان سری تکون دادم ومامان بلند شد. انگار اصرارهای من برای مامان فایده ای نداره.
از جام بلند شدم و بیرون رفتم. کمی با رضا حرف زدم و اون هم با لبخندش اعلام کرد که دیگه قهر نیست.
شام اون شب رو مثل ناهار ظهرش با بی میلی خوردم. وبه اتاقم برگشتم. هنوز دلم آشوب بود. اصلا نمی تونستم مامان رو تصور کنم که بعد از یک عمر،حالا داره مریض داری می کنه و خونه زندگی یکی دیگه روتمیز می کنه. با یاد آوری این چیزها اشکهام بی اجازه روون می شدند.
تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد. امیر بود.
اصلا حال حرف زدن نداشتم ولی اگه جواب ندم حتما نگران میشه.
ایکن سبز رنگ رو زدم و گوشی روکنار گوشم گذاشتم
_الو؟
صدای شاد امیر توگوشم پیچید
_سلام به شاگرد اول کلاس خودم، خوبی؟
با همون صدای گرفته پاسخش رو دادم
_سلام،خوبم. تو خوبی؟
چند لحظه فقط صدای سکوت رو از اون طرف خط شنیدم و بعد صدای امیر که رنگ نگرانی گرفته بود
_راحله، چیزی شده؟ چرا صدات گرفته
در حالی که سعی می کردم بغضم رو مخفی کنم لب زدم
_نه، چیزی نیس، گفتم که خوبم
نگرانی امیر بیشتر شد
_گریه کردی عزیزم؟ میشه بگی چته؟
نفهمیدم چی شد که باهمین چند کلمه حرف، بغضم باز مجوز عرض اندام به خودش داد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
روزهای التهاب (کانال دوم)
#383 دستش رو از دور شونه ام برداشت و اشکهام روپاک کرد. _بسه دیگه اینقدر گریه نکن. بلند شو جانمازت ر
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍
اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#384
باز صدای نگران امیر کنار گوشم نشست
_راحله خواهش می کنم حرف بزن،
بگو چی شده
اشک هام رو پاک کردم و به سختی بغضم رو قورت دادن. گلویی صاف کردم
_چیزی نیست فقط یکم دلم گرفته بود، الان هم خوبم ،نگران نباش
همون لحظه چند تقه به در خورد و رضا در را باز کرد
_آبجی ، مامان باهات کار داره
سریی تکون دادم و رضا رفت
_امیر
_ جانم
_انگار مامان کارم داره،من فعلا میرم
صدای باز دم نفسش رو شنیدم
_ باشه برو، ولی دیگه گریه نکن
لبخند کم رنگی زدم
_ چشم، خداحافظ
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و از اتاق خارج شدم .
_کاری داشتی مامان؟
مامان نگاهی به من کرد
_ آره بیا بشین میوه بخور. از بعد از ظهر رفتی تو اتاق نشستی که چی؟
بعد با چشم و ابرو اشارهای به سمت رضا کرد به من فهموند که باید ملاحظه ی برادر کوچکم را بکنم.
چیزی نگفتم و کنارشون نشستم. مامان دو تیکه از هندوانه قرمز رنگی که بریده بود رو توی بشقابم گذاشت
_بخور مادر
با چنگال کوچیک توی دستم، به جون هندونه ی توی بشقابم افتادم.
و به این فکر می کردم که کاش امیر متوجه حال من نمیشد. اگه ازم بپرسه، چی باید بگم؟
با صدای خنده رضا از افکارم بیرون اومدم.
داشتند با مامات شوخی می کردند و می خندیدند.
مامان چقدر آروم بود. همیشه آروم بود. آرامش مامان، همیشه دل من را هم آروم میکرد، اما الان بیشتر پریشونم میکنه.
_راحله
با صدای مامان به خودم اومدم.
_بله
_ گوشیت داره زنگ می خوره، صداش رو نمیشنوی؟
_ گوشیم؟
تازه متوجه صدای زنگ گوشیم شدم که از اتاق میومد. بلند شدم به اتاقم رفتم.
باز هم صفحه ی گوشیم اسم امیر را نمایش می داد.
_الو
دیگه صدای امیر شاد نبود
_ راحله
_بله
_ راستش می خواستم بخوابم، ولی نتونستم .فکرم پیش تو بود
کمی مکث کرد و من هم حرفی نزدم. کاش اون موقع گوشی رو جواب نداده بودم. کاش نگرانش نمی کردم.
_ راحله نمی خوای حرفی بزنی؟
_ گفتم که، چیزی نیست. باور کن الان خوبم
_ من تا نبینمت خیالم راحت نمی شه. اصلا الان میام دنبالت باهم بریم یه دور بزنیم، باشه؟
امان از وقتی که نمی تونم حریفش بشم، الان دیگه چارهای جز تسلیم شدن ندارم.
_باشه بیا
_ زود آماده شو اومدم
بدون خداحافظی قطع کرد. از اتاق بیرون رفتم. مامان و رضا هنوز با هم می خندیدند و شوخی میکردند.
مامان متوجه حضورم شد، نگاهش را به من داد
_کی بود مادر
_ امیر، گفت میاد دنبالم بریم بیرون
_ برو عزیزم، ولی زودتر برگردید
_چشم
رفتم و آماده شدم. امیر خیلی زود خودش رو رسونده بود. تک زنگی زد و اعلام حضور کرد.
از مامان خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
روزهای التهاب (کانال دوم)
#384 باز صدای نگران امیر کنار گوشم نشست _راحله خواهش می کنم حرف بزن، بگو چی شده اشک هام رو پاک ک
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍
اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#385
امیر پشت فرمون نشسته بود و کمی با دلخوری نگاهم کرد. سعی کردم چیزی به روی خودم نیارم. با لبخند کنارش نشست و نگاهش کردم
_سلام ،خوبی؟
اما امیر با همون دلخوری جوابم رو داد
_سلام
با نگاهش روی صورتم دوری زد
_ حالا گیرم ناراحتیت رو پشت لبخندت قایم کردی، چشم های پف کردت رو چه کار میکنی؟
راست میگفت، اینقدر تو تنهایی خودم اشک ریخته بودم که چشم هام خیلی راحت رسوام می کردند. نگاهم رو ازش گرفتم و سر به زیر انداختم
_ نمی خوای بگی چی شده؟ نمیگی وقتی اونجوری صدات رو از پشت گوشی می شنوم چقدر نگرانت می شم؟
بدون اینکه سربلند کنم آروم لب زدم
_ببخشید ، نمی خواستم نگرانت کنم
_اگه می خوای نگران نباشم بگو چی شده، چی باعث شده اینقدر گریه کنی؟
باز هم حرفی نزدم. امیر کمی مکث کرد و وقتی دید من چیزی نمی گم خودش شروع کرد
_اون مسئله ی خونه چی شد؟ فروغ خانم برای چی اومده بود؟
تنها پاسخ من فقط سکوت بود و امیر ادامه داد
_ از ظهر که رفتم همش ذهنم درگیر بود حرف بزن راحله ،واقعا قراره از اینجا برید؟
با تکون دادن سرم باز هم توی سکوت پاسخ دادم.
_یعنی مامانت می خواد خونه رو بفروشه؟
_ نه، می خواد بده اجاره
_ پس خودتون چی؟
_ یه جایی... پیدا کرده... می ریم شهر
امیر نفس عمیقی کشید و دیگه حرفی نزد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
بین من و اون سکوت سنگینی جولان میداد. اما من این سکوت را دوست داشتم، چون دیگه مجبور نمی شدم به بقیه سوالهای امیر جواب بدم.
واقعا برای یه دختر چقدر سخته که بخواد جلوی نامزدش اعتراف کنه برای خرید جهیزیه مشکل داره. اصلا غرورم اجازه نمی داد این حرف را به امیر بزنم.
سکوتمون طولانی شد. نگاهم سمت امیر رفت.اخم هاش در هم شده بود و توی فکر بود.
گاهی کلافه دستی لای موهاش میکشید اما چیزی نمی گفت.
من هم خودم را به جریان سکوت سپردم.
بعد از حدود یک ربع که توی جاده های تاریک شب می رفتیم، امیر کنار جاده توقف کرد.
کمی به اطراف نگاه کردم و بعد چشمم به سمت امیر رفت.
شیشه رو پایین داد وباز دستی لای موهاش کشید و گاهی نفسش را سنگین بیرون می داد.
_ امیر چی شد؟ چرا اینجا وایسادی؟
سر چرخوند و نگاهم کرد. توی نگاهش کلی سوال و حرف بود که نفهمیدم.
معلوم بود برای گفتن حرفش داره با خودش کلنجار میره، اما بلاخره لب باز کرد
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#386
_راحله یه سوال ازت می پرسم، می خوام درست جوابم رو بدی
منتظر ، نگاهش کردم و اون نگاهش رو ازم گرفت و با تردید لب زد
_ مامانت که ...به خاطر ما... این تصمیم رو نگرفته؟
تقریباً می تونستم منظورش را بفهمم اما چیزی نگفتم.
_ یعنی... به خاطر ...جهیزیه و...
حرفش را ناتمام رها کرد. نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. دوباره این مهمون ناخونده توی گلوم جا خوش کرد و من تمام تلاشم را برای مخفی کردنش به کار گرفته بودم.
امیر باز نفس سنگینی کشید
_ پس حدسم درست بود. از ظهر دارم به این موضوع فکر می کنم.
دستش رو زیر چونم انداخت و سرم را بلند کرد. مستقیم توی چشمهام نگاه کرد
_ تو که نمی ذاری این اتفاق بیفته مگه نه؟ نمی ذاری مامانت این کار رو بکنه
حرفهای امیر اهرم فشاری شد روی بغضم تا قطرات اشک را به چشمهام دعوت کند و من باز تلاش میکردم تا نگذارم سد چشمهام سرریز بشه.
امیر تا چشم های پرآبم رو دید، رنگ نگاهش عوض شد
_ ببین راحله، نباید بذاری این اتفاق بیفته، اصلا... اصلا کی گفته من ازتو جهیزیه می خوام؟ من خودت رو می خوام، وجودت رو می خوام. وقتی تو کنارم باشی دیگه چهارتا تیکه وسیله چه ارزشی داره؟
من که دیگه تو این جنگ نابرابر مغلوب شده بودم و لشکر پیاده نظام اشک، خودش رو به گونه هام رسونده بود، فقط توی سکوت به امیر نگاه می کردم.
دستش رو از زیر چونه ام برداشت و کلافه، سری تکون داد و از شیشه بغل نگاهی به بیرون انداخت.
باز سرش را به طرف من چرخوند
_ راحله من هیچی از تو نمی خوام. هرچی لازم باشه، هرچی تو دوست داشته باشی من خودم برای زندگیمون تهیه می کنم. این رو به مامانت هم بگو
با تصور اینکه این حرفها رو به مامان بزنم و اون چه جوابی به من می ده، لبخند تلخی روی لبم نشست که امیر خودش مفهومش را فهمید.
_ باور کن نمی ذارم هیچکس بفهمه. یه جوری تمام وسایلمون رو تهیه می کنم که هیچ کس متوجه نشه. حتی نمی ذارم بابا بفهمه. قول می دم راحله
چرخید و دستش رو به شونه هام گرفت و مجبورم کرد من هم به طرفش بچرخم.
توی چشمهام دقیق شد و خیلی جدی لب زد
_با مامانت حرف بزن، بگو امیر گفته خودم می خوام وسایل زندگیم رو بخرم... اگه شما چیزی تهیه کنید من نمی خوام ...من می ترسم حرفی بزنم و براش سوءتفاهم ایجاد بشه.. ولی اول تو بگو... بعد هر وقت که موقعیت مناسب بود، بگو من خودم هم باهاش حرف میزنم... راحله من بهت قول دادم، نمیزارم کسی بفهمه. باور کن
به هر سختی که بود لب باز کردم و با همون بغضم لب زدم
_ من باور می کنم، ولی... ولی تو مامان من را نمی شناسی. وقتی اینجوری تصمیم می گیره، هیچ کس نمی تونه منصرفش کنه
امیر دستهاش رو برداشت و صاف نشست. صداش آروم شد و لب زد
_ اتفاقا خوب می شناسم. دیگه بعد از سالها خونونواده اکبر آقا رو خوب می شناسم. همون وقتی که فروغ خانم اونجوری گفت، تا ته خط رفتم. چون با اکبر آقا زندگی کردم، می دونم که اگه لازم می شد از نون شبش می زد ولی نمی ذاشت عزت نفسش زیر سوال بره.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
هدایت شده از روزهای التهاب (کانال دوم)
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍
اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#387
اون شب امیر کلی سفارش کرد و قول داد همه چیز رو درست می کنه، ولی من تقریبا مطمئن بودم مامان راضی نمی شه. حدود یک ساعت بعد، من رو جلوی خونه پیاده کرد و از هم جدا شدیم.
تا دیر وقت بیدار بودم و به حرفهای امیر فکر میکردم. کاش مامان قبول کنه و دیگه حرف خونه رو نزنه.
اینقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم کمی ذهنم را جمع کنم و چند صفحه درس بخونم.
بعد از یکی دو ساعت از اتاق بیرون رفتم. مامان مشغول صحبت با تلفن بود و مکالماتش باعث شد من هم اونجا بی حرکت بایستم به حرفاش گوش بدم. نیم نگاهی به من کرد و به صحبتش ادامه داد
_ باشه فروغ خانم، پس من با داداش هماهنگ می کنم بریم زود تر قولنامه رو بنویسیم.
انگار دیگه همه چیز تموم شدست، مامان داره کار خودش را میکنه.
یاد حرفهای دیشب امیر افتادم. باید با مامان حرف بزنم. گرچه می دونم قبول نمی کنه، ولی بالاخره سنگیه تو تاریکی. شاید هم قبول کرد، باید تلاش خودم را بکنم تا شاید بتونم مامان رو منصرف کنم.
بعد از چند دقیقه مکالمه، تلفن را قطع کرد و با لبخند نگاهم کرد
_بیا بشین صبحونه بخور
این را گفت و خودش کنار سفره نشست. من هم روبروش نشستم. مامان از این که داره تصمیمش را عمل میکنه خوشحال بود.
بالاخره قفل دهانم را شکستم.
_ فروغ خانم بود؟
مامانم نگاهی به من کرد و همینطور که مشغول گرفتن لقمه بود ،گفت
_ آره
_ چه کار داشت؟
لبخند رضایت بخشی کنار لبش نشست
_خواهرزادش خونه رو پسند کرده. با قیمتی هم که من گفتم موافقت کردند.
هر کلمه از حرف های مامان پتکی بود توی سر من. هنوز نگاهش می کردم، ادامه داد
_باید زودتر دست به کار بشیم. فروغ خانم می گفت این بنده خداها قرار بوده عروسی بگیرند، فقط لنگ خونه بودند.گفت اگه قولنامه بنویسیم، تا دو هفته دیگه کارهای عروسیشون رو انجام میدند.
با درموندگی لب باز کردم
_ مامان
_جانم
میشه بی خیال خونه بشی؟ میشه خودت را آواره نکنی؟
نگاهش را از لقمه ی توی دستش گرفت
_مگه قراره آوره بشیم؟ ما قراره تو خونه آقای صادقی زندگی کنیم، تو کوچه خیابون که نیستیم.
الان وقتش بود که صریح و بی پرده حرف بزنم
_ ببین مامان جون، لازم نیست شما اینکار رو بکنید. امیر گفته اصلاً جهیزیه از من نمی خواد. گفته خودش می خواد همه چیز رو تهیه کنه. گفت یه جوری می خره که هیچ کس مطلع نشه، هیچ کس نمی فهمه...
اینقدر اخمهای مامان در هم شده بود که دیگه نتونستم ادامه بدم و بقیه حرفم رو خوردم و فقط نگاهش کردم.
با همون چهره ی در هم لب زد
_ به امیر چی گفتی؟ اصلا چه لزومی داشت در مورد جهیزیه با امیر حرف بزنی؟
_من نگفتم مامان جون، خودش اینجا بود و حرفهای فروغ خانم رو شنید.بعد گفت من حدس زدم مامانت به خاطر جهیزیه می خواد این کارو بکنه. از من پرسید، منم گفتم حدست درسته. بعد هم خودش گفت نیازی نیست جهیزیه تهیه کنید.
مامان کلافه لقمه اش رو توی بشقاب جلوش گذاشت
_ امیر اگر این حرف رو زده، از آقایی و بزرگیش بوده، ولی من وظیفه خودم را دارم. تصمیم رو هم گرفتم. تو هم دیگه به جای این حرفها کم کم وسایلت رو جمع کن. باید تا آخر هفته خونه رو تحویل بدیم تا اونها هم وقت داشته باشند وسیله بچینند.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍
اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#388
_مامان چرا قبول نمیکنی؟ خب اون زندگیِ امیر هم هست، چه اشکالی داره اگه خودش وسیله تهیه کنه؟
_ راحله جان، اولا که من هرچی در توانم باشه تهیه میکنم. امیر هم هرچی دوست داشت بخره، من کاری به اون ندارم. دوما؛ اون دو تا جوان رو حرفمون حساب کردند و چند روز دیگه خونه رو می خواند. مهم تر از همه، من حرفهام رو با آقای صادق زدم. مادر پرستار قبلیش مریض شده و دیگه نمی تونه بیاد. اون رو حرف من حساب کرده، نمی تونم همه چیز رو هوا رها کنم بگم پشیمون شدم . منم رو این پول حساب کردم، برنامه ریزی کردم. تو چرا متوجّه نیستی؟
بحث کردن با مامان فایده ای نداشت. نزدیک های ظهر امیر زنگ زد و جویای ماجرا شد. براش توضیح دادم که مامان حرف هام را قبول نکرد.
یک ساعت بعد امیر اومد و خواست با مامان حرف بزنه.
سعی می کرد با ملاحظه و جوری که مامان ناراحت نشه، خواسته اش رو بگه.
تمام چیزهایی که دیشب به من گفته بود رو به مامان هم گفت و کلی روی حرفهاش اصرار کرد، اما حرفهای امیر هم نتونستم مامان رو از تصمیمش منصرف کنه.
_ ببین پسرم، اینکه شما دلت می خواد برای زندگی خودت وسیله بخری اشکالی نداره، ولی من هم مادرم، دلم می خواد در حد وسعم برای دخترم جهیزیه تهیه کنم. شاید در حد توقع شما نباشه ،ولی تلاشم رو میکنم. شما هم هر چی دوست داشتی و صلاح دیدی بخر
_ شیرین خانم، من هیچ توقعی ندارم. همین که راحله کنارم باشه، برام کافیه
از امیر اصرار بود و از مامان انکار. بالاخره امیر کوتاه آمد و ترجیح داد تصمیم آخر را به مامان بسپاره.
وقتی حرف هاش با مامان تموم شد، با هم تنها شدیم.
کلی پرس و جو کرد که بعد از رفتن از این جا، چه جوری قراره زندگی کنیم و من مجبور شدم همه چیز رو بهش بگم.
امیر هم مثل من خیلی ناراحت شد و اصلا راضی نبود، ولی دیگه کاری از دستش بر نمیومد.
امروز بعد از ظهر، مامان و دایی همراه فروغ خانم و خواهرزاده اش رفتند و قولنامه رو نوشتند و قرار شد تا آخر همین هفته وسایلمون رو جابجا کنیم
روز پنجشنبه قرار شد وسیله ببریم. فروغ خانم و مستاجر جدید هم قرار بود برای تمیز کردن خونه بیاند.
امیر و دایی و زن دایی هم کمک می کردند و دیگه تموم وسیله ها جمع شده بود و مشغول چیدنشون توی وانت دایی بودیم.
فروغ خانم و خواهرش و اون عروس دوماد جوون هم اومدند. کلید رو تحویل گرفتند و خواستند مشغول تمیز کردن بشند.
بعد از اومدن فروغ خانم و همراهانش، وانت سفید رنگی رو دیدم که توی کوچه پیچید.
وانت که توقف کرد، عمو را دیدم که پیاده شد.
مشغول احوالپرسی با دایی و امیر بود که مامان صدام زد
_راحله
_جانم مامان
نیم نگاهی به عمو انداخت
_راحله جان، من به عموت گفته بودم داریم می ریم، اما فقط میدونه داریم میریم شهر ساکن بشیم. از بقیه ماجرا چیزی نمی دون. فعلا حرفی بهش نزن
_ آخرش که میفهمه
_ آره، ولی الان لازم نیست بدونه
_ باشه
عمو بعد از کمی گپ و گفت با دایی، چیزی به راننده وانت گفت و راننده و دایی کارتن نسبتاً بزرگی را از پشت وانت پایین گذاشتند و به سمت ماشین دایی آوردند
_ این چیه مامان؟
نگاه مامان به کارتن بود و جواب داد
_ نمی دونم
با مامان جلوتر رفتیم و با عمو سلام و احوالپرسی کردیم. عمو هم سر سنگین جوابمون رو داد.
مامان به سمت کارتن بزرگ اشاره کرد
_این چیه احمد آقا؟
عمو نگاهی به اطراف کرد و گفت
_ این اجاق گازه،با خودم گفتم بالاخره این دختر که نمی تونه دست خالی بره خونه ی پسر مستوفی.دیگه حالا که اکبر نیست، وظیفه ی من که برا دخترش جهیزیه تهیه کنم
عمو بادی به غپغپ انداخته بود و اینقدر راحت و بی پروا این حرفها را میزد، که حتی فروغ خانم هم شنید و من دلم می خواست همون وقت، زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه.
اگه قصد عمو کمک کردن بود، چرا الان؟ چرا تو جمع؟ چرا امروز و اینجوری؟!!
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍
اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#389
مامان هم که از کار عمو خوشش نیومده بود، سرش رو پایین انداخت و اخمیکرد.
عمو به سمت راننده رفت و مشغول حساب کردن کرایه شد.
در غیاب عمو، فروغ خانم که همه حرفهای ما را شنیده بود، جلو اومد و با لبخند رو به مامان کرد
_ خدا خیر بده به احمدآقا،خیلی مرد خیرخواهیه. تو این دور و زمونه دیگه کم پیش میاد کسی اینجوری به فکر فامیلش باشه.
مامان که مونده بود جواب فروغ خانم را چی بده، سعی میکرد عادی رفتار کنه و فقط لبخندی به روی این زن خوش باور زد و چیزی نگفت.
با صدای عمو، من و مامان به سمتش چرخیدیم
_ زن داداش، بیا کارت دارم
پشت سر مامان قدم های سنگینم را به سمت عمو برداشتم. حالا دیگه تو خلوت بود و کسی صداش رو نمیشنید.
نگاه سنگینی به مامان کرد
_من نمی فهمم، تو این موقعیت جابجا شدن شما چه معنی میده؟ الان باید به فکر آینده بچههات باشی، تازه هوس شهرنشینی به سرت زده
این مرد چه قدر راحت به عزیزترین کس من توهین می کرد. با فشار لبهام سعی می کردم حرصم را جلوی عمو بروز ندم، چون مطمئن بودم اگه حرفی بزنم، بعدش مامان حسابی توبیخم می کنه.
مامان با همون اخمش چشم به زمین دوخته بود
_ بحث شهرنشینی نیست احمد آقا، من اونجا یه کار پیدا کردم. می خوام نزدیک محل کارم باشم
عمو پوزخندی زد و نگاهش بین من و مامان چرخید
_ راستش من تو این مدت خیلی دستم تنگه، ولی به چند نفر سپردم چند تا تیکه برای این دختر جور کنند
من و مامان هاج و واج به عمو نگاه می کردیم. اینکه با اون همه مال و مکنت ادعای دست تنگی میکنه، بماند. اما واقعا آبروی برادرش براش مهم نبود؟ اصلا کی ما ازش کمک خواستیه بودیم؟
عمو اشارهای به کارتن گاز کرد
_این هم مال دختر باجناقمه. یک سال پیش عروسیشون بود. فقط سه ماه زندگی کرد و به اختلاف خوردند و از هم جدا شدند. با جناقم میخواست وسایل دخترش رو بفروشه، گفتم شما هم برید یه نگاهی بندازید قیمتش مناسبه. اگه چیزی خواستید بگید. وسایلش خوب و تمیز فقط سه ماه استفاده کرده بهتر از اینه که دخترت رو دست خالی بفرسی خونه پسر مردم
عمو داشت چی میگفت؟ انگار دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. حرف هاش بوی دلسوزی و خیرخواهی نمیداد ، پر از تحقیر بود.
عمو ما رو می شناخت، بابا رو میشناخت. میدونست که زدن این حرف ها جلوی ما جایی نداره. ولی نمیدونم اسم کارش رو بی ملاحظگی بذارم یا اینکه می خواست دق و دلی چند ساله اش را یک جا خالی کنه.
به زور نگاهم رو به سمت مامان رنگ پریده ام کشیدم که اون هم حالی بهتر از من نداشت.
حرف های عمو تموم شد. اخمهای مامان هنوز در هم بود
_ احمد آقا، من راضی به زحمت شما و باجناقتون نیستم. خودم هر چیز لازم باشه برای دخترم می خرم.
این اجاق گاز رو هم ببرید، بدید به یکی دیگه. ما نیازش نداریم
عمو با لحنی طلبکارانه پاسخ مامان رو داد
_ عوض دستت درد نکنه است زن داداش؟
دیگه نمی تونستم سکوت کنم. تمام حرصم رو توی صدام ریختم و لب باز کردم
_عمو اصلاً ما...
_راحله
با صدای محکم و نگاه تند مامان لال شدم.
عمو هم دیگه حرفی نزد و چشم غره ای نثارم کرد و رفت.
با همون نگاه پر حرصم، به سمت مامان چشم چرخوندم.
چهره اش برافروخته بود و اخم هاش درهم. من به وضوح بغض رو توی چشمها و صورتش می دیدم. لب که باز کرد، حرص و بغض توی صداش هم نمایان شد.
_ حالا فهمیدی؟ فهمیدی چرا راضیم به قول تو کلفتی کنم اما خودم برای دخترم جهیزیه بخرم؟ فهمیدی که من دلم می خواد از گرسنگی بمیرم ولی نگاه تحقیرآمیز و منت دیگرا رو تحمل نکنم؟ فهمیدی که چرا دیگه این خونه برام ارزشی نداره؟
چشمهای پر آب مامان دلم رو آتیش زد. تا به خودم اومدم، بغضم راهش رو باز کرد. من هم لب به شکایت گشودم
_ مامان چرا نذاشتی حرفم رو بهش بزنم؟ چرا نذاشتی بگم ما به دلسوزی و کمکش نیازی نداریم؟
حرص صدای مامان بیشتر شد
_ من اگه یه عمر با بدترین شرایط هم زندگی کنم، ناامید نمیشم. می دونی کی ناامید میشم؟ وقتی که دخترم، ثمره ی عمرم، چشم رو حرمت بزرگتر و کوچکتری ببنده و دهنش رو باز کنه. اون وقت از خودم و زندگیم و بچه هام ناامید میشم.
اشکام روان شده بود و من توان مقابله باهاش رو نداشتم.
_ مامان، مگه عمو حرمتی هم گذاشته؟ کدام حرمت؟
_عموت حرمت نذاشته، بابات چی؟ برای بابات که حرمت قائلی. پس سکوت کن و حرفی نزن
همون موقع، دایی که نمی دونم از کی شاهد ماجرای بین ما و عمو بود، جلو اومد. به اون کارتون کذایی اشاره کرد و با عصبانیت گفت
_آبجی، من این رو می برم می ذارم خونه ی احمد آقا
_نه داداش لازم نیست، شما وسایل رو بار بزن
باز هم معترض مامان شدم
_ مامان بذار ببره، ما نیازی به این نداریم
مامان که هنوز بغض داشت، با لحن محکمی گفت
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍
اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#390
اتفاقا می خوام بذارم جلوی چشمت تا اگه یه روز دیدی من دارم برای اون پیرزن لگن می ذارم، یه نگاه به این بندازی، بعد یادت بیفته که شرافتِ کار من خیلی بیشتر از اینه که بری زیر بار منّت دیگران و اینجوری تحقیر بشی
بعد هم رو به دایی کرد
_داداش، نمیخوام جلوی امیر و بقیه ناراحتی پیش بیاد. فعلاً این رو بذارید یه گوشه ی حیاط. فکر نمیکنم مزاحمتی برای مستاجر داشته باشه. بعدسر فرصت خودم میام و بهش برمیگردونم.
_ باشه آبجی هر جور صلاح می بینی
مامان گفت امیر، راستی کجاست؟ نکنه اون هم همه چیز رو فهمیده باشه.
سر چرخوندم و نگاهش کردم. کنار وانت، مشغول جاساز کردن وسیله ها بود. فاصله اش با ما زیاد بود و احتمالا چیزی متوجه نشده.
امیر امروز خیلی به ما کمک کرده، اما نمی دونم تو این شرایط باید از حضورش خوشحال باشم یا نه.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#391
تمام وسیله ها جمع شده بود و من برای آخرین بار تو خونه ای که برام پر از خاطره بود، دور می زدم.
اینجا من رو یاد بابا می انداخت. روزهای تلخ و شیرین زیادی را اینجا گذروندم. دل کندن از این خونه برام سخت بود و فقط تنها چیزی که دلداریم می داد، این بود که خونه را نفروخته بودیم و اجاره داده بودیم.
پس این امید را داشتم که باز بتونیم به اینجا برگردیم.
توی حیاط ایستاده بودم و با بغض خاطره هام را مرور میکردم، که دستم اسیر دست های گرم و مردونه ای شد.
سرم رو چرخوندم و امیر را پشت سرم دیدم که با لبخند نگاهم می کرد. دلم نمیخواست دلگیرش کنم، با نفس عمیقی بغضم را فرو خوردم و لبخندی نثار چشمهاش کردم
_ بریم؟ همه منتظر تو اند
_ باشه بریم
دستم تو دست امیر بود و از خونه بیرون زدم. رضا با وانت دایی رفت و من و مامان و زندایی هم پشت سرش با ماشین امیر میرفتیم.
جاده ی سرسبز و پر از درخت روستا را رد کردیم و وارد خیابون های شلوغ شهر شدیم.
دنبال دایی از خیابونها گذر کردیم و تو یکی از محله های بالای شهر، جلوی در فلزی سفید رنگ بزرگی توقف کردیم.
همگی پیاده شدیم و اول از همه، مامان جلو رفت و زنگ زد. چیزی نگذشت که در باز شد و بعد از چند دقیقه، مردی که با صحبتهای مامان فهمیدم آقای صادقی ست، دم در اومد.
مردی با هیکلی متوسط و حدود شصت، هفتاد ساله، که تقریباً دیگه موی سیاه توی سرش دیده نمیشد.
با روی باز از مامان و دایی استقبال کرد. بقیه هم یکی یکی با این پیرمرد خوشرو سلام و احوالپرسی کردیم و مامان همه را معرفی کرد. بعد از این استقبال گرم، دایی در بزرگ حیاط رو باز کرد و با وانت وارد حیاط شد.
امیر هم ماشینش را همونجا توی کوچه پارک کرد و با هم داخل خونه رفتیم.
با همون نگاه اول، به مامان حق دادم که اونجوری با ذوق از زیبایی و با صفایی این خونه بگه.
حیاطی تقریباً دو برابر حیاط خونه ی آقا مستوفی، که قسمت ابتداییش باغچه ی بزرگ و سرسبزی بود و گوشه ی این باغچه، به یه خونه نقلی سرایداری دیده می شد.
دایی ماشینش را در نزدیک ترین فاصله به اون خونه گذاشت.
بعد از این باغچه ی بزرگ، سه تا پله ی سنگی به عرض کل حیاط بود، که حیات بالایی را از باغچه پایینی مجزا می کرد.
توی حیاط بالایی استخر بزرگ و آبی رنگی رودیدم و به فاصله ی چند متریِ استخر، میز و صندلی فلزی سفید رنگی چیده شده بود. بعد از اون، ساختمون بزرگ باسنگ های سفید، زیبایی خودش را به رخ می کشید.
تلفیق رنگ سفیدِ در و دیوارها، و و رنگ سبز باغچه و درخت ها و چمن ها، بسیار چشم نواز بود.
با صدای مامان چشم از زیبایی این عمارت گرفتم و به سمتش برگشتم. باز لبخند روی لبش نشسته بود و نگاهم می کرد
_حالا برای تماشای این جا وقت زیاد داریم، بیا فعلا یه کم کمک کن
چَشمی گفتم و به طرف خونه سرایداری کنار باغچه رفتم. خونه نقلی و آجر نمایی که مثل خونه خودمون از یه هال ویه اتاق و آشپزخونه تشکیل می شد و خیلی هم از خونه ی خودمون بزرگ تر نبود.
_ راحله جان، یکم یخ توی کلمن گذاشتم از توی سبد، شیشه ی شربت رو پیدا کن، یه شربت خنک درست کن
_ باشه مامان، الان اماده می کنم
کلی تو وسایل گشتم تا پارچ و چندتا لیوان پیدا کردم. شیشه شربت آلبالویی که مامان درست کرده بود را آوردم و با چندتا تیکه یخ توی پارچه ریختم. آب و شکر هم اضافه کردم. کمی چشیدم و وقتی از مزه اش مطمئن شدم، با پارچ شربت و لیوان ها را بیرون بردم.
سه تا لیوانها رو شربت ریختم و به مامان و زندایی و رضا دادم.
دایی رو توی حیاط ندیدم. اما امیر کمی دورتر از ما، کنار ماشین مشغول خالی کردن وسایل بود.
با آستینش عرق پیشونیش رو خشک کرد، تو اون گرمای تابستون حسابی از سر و صورتش عرق می ریخت و معلوم بود خیلی خسته شده.
از صبح پا به پای دایی کار می کرد و هر وقت مامانم می خواست وسیله سنگین را جابجا کنه، خیلی زود خودش را میرسوند و نمیذاشت مامان خودش رو اذیت کنه.
حالا با دیدن این همه خستگی و عرق پیشونیش احساس خجالت می کردم.
سینی رو به آشپزخونه برگردوندم و یه لیوان برداشتم و پر از شربت کردم. دو تا تیکه از یخ هم توی لیوان انداختم و از بین وسیلهها یع بشقاب چینی پیدا کردم و لیوان رو داخلش گذاشتم و بیرون رفتم.
تو چند قدمی بین من و امیر، چندتا بوته گل بود. دوتا گل قرمز و سفید رو از شاخه جدا کردم و کنار
لیوان توی بشقاب گذاشتم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍
اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
Panahian-Clip-AzNeshatTaEshgh.mp3
2.56M
🎵از نشاط تا عشق
🔻راهی ساده برای لذت بردن از نماز و مناجات
👈 کیفیت بهتر + متن
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
#392
به سمت امیر رفتم. پشت به من بود و سرگرم کار. دلم می خواست با همین یه لیوان شربت حسابی ازش تشکر کنم. کمی از پشت سر به قامت مردونه اش نگاه کردم و بعد صداش زدم
_ امیر جان
با صدای من بلافاصله با چشمهای گرد شده به طرفم برگشت. مستقیم توی چشمهام نگاه کرد و ناباورانه لب زد
_جان امیر جان
از تعجب و حالت چهره اش خنده ام گرفته بود. کمی خندام رو جمع کردم و بشقاب رو به سمتش گرفتم
_ خسته شدی، یکم از این شربت بخور خنک می شی عزیزم
اگه یه کلمه دیگه می گفتم، چشم های امیر از حدقه بیرون می زد. به زور نگاهش را از صورتم گرفت و به سمت بشقاب توی دستم هدایت کرد.
با دیدن گلهای توی بشقاب، تعجبش بیشتر شد.
چند لحظه نگاهش بین صورت من و گلهای توی بشقاب جابجا شد، بعد آروم دستش را روی سینه اش گذاشت و خودش را روی کارتون در بسته ای که کنارش بود رها کرد و بی هوا نشست و آخی گفت.
هینی کشیدم و یک قدم جلوتر رفتم و با تعجب نگاهش کردم
،چی شد امیر؟
چشم هاش رو بست و به ماشین تکیه داد. واقعا ترسیده بودم.جلوتر رفتم و لیوان شربت را روی لبش گذاشتم
_ حتما گرما زده شدی، بخور این رو خنکه
آروم لب باز کرد و یه جرعه از شربت خورد و چشمهاش رو باز کرد و لیوان رو از دستم گرفت
_ دختر خانم، بعد از دوماه میخوای ابراز احساسات کنی، فکر قلب من بیچاره را هم بکن
پس حسابی سر کار بودم،
_ یعنی چی اونوقت؟
_ میگی امیر جان، عزیزم، گل میزاری تو بشقاب. نکن با دل من این کارا رو پس میو فتم از دست میرما
چشم غره ای نثارش کردم و نفسم را سنگین بیرون دادم
_ بی مزه ترسوندیم
یه جرعه دیگه ای از شربت خورد و لبخند زد
_عوضش تو خیلی با مزه ای. مَلَس، مثل همین شربت آلبالو. گاهی ترشی که عاشقت میشم. گاهی هم شیرینی مثل الان که میمیرم برات
از حرفهاش قند توی دلم آب می شد. خنده ی صداداری کردم
_ تو این حرف ها رو از کجا میاری؟
چند بار با دستش روی قلبش زد
_ این حرف ها فقط از قلب یه عاشق تراوش میکنه
این را گفت و شربتش رو تا ته خورد. نگاهم را از امیر گرفتم و با گلهای توی بشقاب بازی میکردم.
آروم لب زدم
_ امیر، اگه خونوادت بفهمند مادر زنت سرایدار یه خونه شده چی میگند؟
از جاش بلند شد و لیوان رو توی بشقاب گذاشت و جدی لب زد
_ هیچی، چی باید بگند؟
_ خب نمی دونم، بالاخره برای آقا مستوفی کسر شأنه که مادر عروسش...
_ میفهمی چی داری میگی؟
خجالت زده سرم رو به زیر انداختم. امیر که حال من را فهمید می خواست من رو از این حال در بیاره.
_ حاج اسماعیل اگه بفهمه تو امروز چقدر عشق نثار پسرش کردی، کلی به من و انتخابم افتخار میکنه
سر بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم
_ خب بالاخره وضع زندگی شما با این خانه سرایداری ما خیلی فرق میکنه
امیر که قصد نداشت این بحث را جدی کنه، اشارهای به باغچه بزرگ جلوی خونه کرد و با همون لحن شوخی پاسخ داد
_کدوم زندگی؟ حالا که حیاط شما به کل خونه ی ما میگه زِکّی!
با حرفش باز خنده ام گرفت
_امان از دست تو امیر
چشمکی زد و با شیطنت گفت
_ امیر خالی؟
قری به گردنم دادم و با ناز گفت
_ امیر جان
نگاه مرموزی بهم انداخت
،نکن وسط حیاط این کارا رو، می دونی من جنبه ندارم
نگاهم رو ازش گرفتم و دو تا گل توی بشقاب رو برداشتم و به دستش دادم . عمیق بو کرد و توی جیب پیراهنش گذاشت.
لیوان رو از بشقاب برداشت بع طرفم گرفت
_ یه لیوان دیگه برام میاری؟ خیلی تشنمه
_ چشم آقا
این را گفتم و بی معطلی به طرف آشپزخونه رفتم. یه لیوان دیگه از شربت براش ریختم و باز به حیاط برگشتم و به دستش دادم
_ دست شما درد نکنه بانو
همون موقع دایی وارد حیاط شد و تا به ما رسید، روی یکی از کارتنها نشست و کمی صداش رو بلند کرد
_ صدیقه خانم، کجایی؟ بیا بابا یه شربت به ما بده. کسی که اینجا به فکر ما نیست. مردم دعوا و اشک و ناله هاشون یواشکی تو خونه است اما در ملا عام با شربت تگری از نامزدشون پذیرایی می کنند. اصلا انگار نه انگار که یه روزی هم دایی داشتند.
خجالت زده به سمت دایی رفتم
_ این چه حرفیه دایی؟ می خواستم براتون بیارم، دیدم تو حیاط نیستید گفتم گرم میشه. الان میرم میارم
_نه خیر، شما بفرمایید به حضرت یار رسیدگی کنید. دایی کیلو چند!
یعنی این دایی من اصلا ملاحظه ی من رو نمی کنه که با این حرف ها چقدر جلوی امیر خجالت می کشم.
صدای خنده امیر بلند شد و به سمت دایی اومد
_ من چاکر شماام آقا رحمت، بفرمایید این شربت تگری مال شما
دایی با گوشه چشمی نگاهی بهش کرد
_ نخیر لازم نکرده، مهم اینه که بعضیا دیگه معرفت ندارند. البته تقصیر خودشون نیست، یکی دیگه اومده هواییش کرده وگرنه قبلا یه راحله بود و یه دایی رحمت
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍
اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍
اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433