eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
سر چرخوندم و به امیر نگاه کردم. همون موقع در حالی که سرش را جلو برده بود تا توی آینه نگاه کنه، آفتابگیر رو باز کرد و همه گلبرگها روی صورتش ریخت. از شوکه شدن امیر خنده ام گرفت. بی صدا خندیدم و بدون اینکه به روی خودم بیارم، پشت به ماشین قدم زنان راهم را ادامه دادم. _وایسا ببینم صدای امیر بود که از پشت سرم میومد. همچنان راهم رو میرفتم. صدای پاهاش را شنیدم و ناگهان حلقه دستش را دور شونه هام حس کردم. من را به سمت خودش چرخوند. با چشم ها و لب های خندان نگاهم کرد _میشه مثل همون چند روز پیش تو قهر باشی و اصلا محلم ندی؟ خنده کردم و گفتم _ اونجوری دوست داری؟ _ دوست ندارم ولی اینجوری راحت ترم _ چرا اون وقت؟ _ چون اونجوری دیگه شیطنت و دلبری نمی کنی ، منم کاریت ندارم. ولی وقتی این کارا رو می کنی، منم دلم می خواد محکم بغلت کنم یه ماچ محکم ازت بگیرم ولی الان جلوی عمو پرویز دست و بالم بستس، مجبورم مثل یه پسر مودب فقط ازت تشکر کنم داغی صورتم اولین حسی بود که متوجه شدم. لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. همینطور که دست امیر دور شونه هام بود، با هم قدم شدیم _ ترنج امروز سرحال نیست، بیا بریم سراغ تندر خودم به یاد قدیما با لبخند نگاهش کردم _ همچین میگه قدیما انگار چند سال گذشته خنده ی صداداری کرد _ یادته اونروز داشتی سکته می کردی؟ قیافت خنده دار شده بود. خیلی خودم رو کنترل می‌کردم که نخندم. چون می دونستم تو اعصاب نداری، اگه من بخندم خودت رو از اون بالا پرت می کنی و میری خونه تون چشم غره ای بهش رفتم و معترض، اسمش را صدا زدم _ امیر ،من اعصاب نداشتم؟ قهقه ای زد _داشتی؟ می خواستی من رو بزنی، یادت نیست ؟ _واقعاً که سرم را به علامت قهر به طرف مخالف امیر چرخوندم. قدم تند کردم و خودم را از حصار دستش بیرون کشیدم. متوجه شدم که اون هم تغییر مسیر داد. برگشتم و نگاهش کردم، به سمت تندر می رفت.افسارش رو را گرفت و با یه حرکت سوار شد. کمی دور مزرعه چرخید و هر لحظه سرعتش بیشتر می‌شد. کنار نرده ها ایستاده بودم.اینقدر ماهرانه سوار کاری می‌کرد که دلم می خواست ساعت‌ها نگاهش کنم. بالاخره به سمت من اومد و سرعتش را کم کرد _بیا این طرف سوار شو _وای نه من هنوز میترسم _بیا مراقبتم اگه بگم دوست نداشتم یه بار دیگه اسب سواری رو تجربه کنم که دروغ گفتم، اما ترسم باعث دودلیم شده بود. با اصرار امیر به اون طرف نرده ها رفتم. امیر نگاهی به اطراف کرد _فکر کنم عمو پرویز رفت، چادرت رو بردار و بیا چادرم را از سرم برداشتم و روی نرده انداختم. منتظر بودم امیر از اسب پایین بیاید و کمکم کن تا سوار بشم. اما انگار انتظار بی جایی داشتم. امیر همینطور که بالا نشسته بود، دستش را دراز کرد _دستت رو بده من بیا بالا با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. _ چرا وایسادی، بیا دیگه الان دقیقا قراره من چه جوری سوار بشم و کجا بشینم ؟! باز هم حرفی نزدم و چند بار نگاهم بین امیر و زین اسب جابجا شد. اما امیر منتظره رضایت من نموند. تکونی به خودش داد و اسب درست جلوی پای من ایستاد . امیر دستش رو زیر بازوم گذاشت و با توان مردونه اش من را به سمت خودش کشید. _ بیا بالا مقاومت فایده ای نداشت. دستم رو روی زین گذاشتم و با کمک امیر با یه حرکت از زمین کنده شدم و سوار تندر شدم. امیر یه دستش رو دور سینه ام حلقه کرد و با ضربه ی پاش اسب رو به حرکت در آورد. اسب هم با هدایت امیر از مزرعه خارج شد و باز به سمت همون جای دنج و خلوتی رفتیم که بیشتر خاطراتم رو زنده می کرد.
تو همون جاده ی دنج و خلوتِ کنار رودخونه، کنار درخت‌های سرسبز امیر از تندر پایین آمد و به من هم کمک کرد. لبخند خاصی گوشه لبش بود. کمی نگاهش کردم _ الان داری به چی می خندی؟ لبخندش پررنگ تر شد ، یاد اون روزی افتادم که اومدیم اینجا. یادته بهم چی گفتی؟ حرفی نزدم و خودش با یه لحن مسخره ادامه داد _صاحب تندر که نباید خوشگل باشه، باید جذاب باشه من هم با یادآوری اونروز خنده ام گرفت _خب مگه دروغ گفتم؟ خودت یادت نیست چقدر اعتماد به سقف بودی؟ خنده ی صداداری کرد _اون روزها سر به سرت می ذاشتم و تو حرص می خوردی. وقتی اونجوری حاضر جوابی می کردی، کلی کیف می کردم .‌اصلا دلم می خواست حرصت بدم با گوشه ی چشم، نگاهش کردم _ خیلی بدجنسی افسار تندر رو به نزدیک‌ترین درخت بست. دستم را گرفت و با هم از سرازیری کنار رودخانه پایین رفتیم و کنار آب نشستیم. محیط خیلی آرومی بود و بسیار لذت بخش. امیر نفس عمیقی کشید. نگاهش کردم، دیگه نمی خندید و توی فکر بود. _به چی فکر می کنی؟ نیم نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی کنار لبش نشست. یک بار دیگه نفسش رو آه مانند بیرون داد _ میدونی راحله، اینجا یه جورایی هم برام تلخه هم شیرین _ تلخ چرا ؟اینجا همش آرامشه _یه وقتهایی هم برای من آرامش نداشته. اون روزایی که اجازه دیدنت رو نداشتم، اون وقتی که حسابی ازم ناراحت بودی، تقریبا هر روز اینجا میومدم گوشیش رو از جیبش در آورد و کمی با انگشت صفحه اش را جابه‌جا کرد و به سمت من گرفت _ این رو یادته؟ تموم این مدت میومدم اینجا و با این حرف می‌زدم. با دیدن عکس توی گوشیش، تعجب زده گوشی رو ازش گرفتم _ اینو از کجا آوردی؟ _ فریده برام فرستاد این عکس مال روزی بود که به دعوت آقا مستوفی به باغ رفتیم. من روی اون سکوی سنگی نشستم و فریده ازم عکس انداخت. یادمه همون روز گفته بود که برای داداشش فرستاده . _وای امیر،تو این رو هنوز داری؟ اصلاً به کل یادم رفته بود _بله، پس فکر کردی این دو ماه رو چه کار می کردم؟ مدام این عکس جلوی روم بود. همون شب هایی که از من فراری بودی و به اتاق فریبا پناه می بردی، من تا صبح با این عکس نجوا می کردم هنوز نگاهم به صفحه ی گوشی بود که با پاشیده شدن چند قطره آب به صورتم شوکه شدم. به امیر خندان نگاه کردم _خوب منو اذیت کردیا ، حالا ببین کی جبران کنم برات آب روی صورتم را خشک کردم. چشم غره ای به امیر رفتم و دستم رو زیر آب بردم و همزمان که به صورتش پاشیدم لب زدم _ جبران شده است آقا امیر دستش رو توی صورتش کشید و شاکی نگاهم کرد _من این همه پاشیدم؟ فقط چند قطره بود ولی من دست بردار نبودم و دوباره مشت پر از آبم را به سمتش باشیدم و این بهانه ای شد که تا چند دقیقه میدون جنگی بین من و امیر راه بیفته و با مشت‌های پرآب، همدیگه را خیس کنیم و حسابی خوش بگذرونیم. **************** حالا نزدیک به یک هفته از اون روز میگذره و قراره فردا با امیر برای عروسی پسر دایی فرخ راهی تهران بشیم. تو این یک هفته، امیر خیلی کمکم کرد تا درسهام رو جلوتر بخونم تا این سه چهار روزی که تهران هستیم، عقب نمونم. اما من با وجود اصرار ها و دعوت زن داییِ امیر، اصلا مایل به این سفر نبودم. دلم راضی نمی‌شد مامان رو تو این موقعیت تنها بگذارم. کلی از وقت و انرژیش تو خونه آقای صادقی صرف می شد و من دوست داشتم تو خونه بمونم و حداقل کارهای خونه رو انجام بدم تا مامان هم کمی استراحت کنه. ولی وقتی مامان متوجه شد که نرگس خانم شخصا دعوتم کرده، با تصمیمم مخالفت کرد و گفت که باید همراه امیر برم. من هم علی رغم میل باطنیم رضایت به رفتن دادم.
صبح زود بیدار شدم و وسایل سفر را آماده کردم. قرار شد امیر ساعت نه بیاددنبالم نزدیکای ساعت نه ونیم حاضر و آماده از اتاق بیرون اومدم. مامان داشت با تلفن صحبت می کرد. صبحانه ام رو خوردم و صحبت مامان هم تموم شد و کنار سفره نشست _خاله ملیحه بود؟ _ آره، قراره بیاند اینجا _کی میان؟ _گفت فردا یا پس فردا _کاش زودتر خبر داده بودند من نمی‌رفتم تهران، دلم برای خاله تنگ شده _تو که سه چهار روزه برمی گردی. خاله قراره با محسن بیاد. یک هفته‌ای میمونند. هنوز مشغول صحبت با مامان بودم که گوشیم زنگ خورد و امیر اطلاع داد دم در منتظر منه. از مامان و رضا خداحافظی مفصلی کردم و در حالی که هنوز راضی به این سفر نبودم و دلم پیش مامان بود، از خونه خارج شدم. مامان کمی میوه و چایی آماده کرده بود و سفارش کرد توی راه حواسم به امیر باشه و حسابی ازش پذیرایی کنم. امیر ساکم را پشت ماشین گذاشت و راه افتادیم و من اولین سفرم به تهران را تجربه می‌کردم. _ امیر، مامانت اینا کی رفته اند؟ _ اونا دیشب راه افتادند، من هم موندم کارهای فروشگاه بسپرم به رسول _تا تهران چند ساعت راهه؟ _اگه توی راه توقف نکنیم چهار ساعت، ولی عجله نداریم. ممکن یه جایی توقف کنیم یه تیکه از سیب را به دست امیر دادم، نیم نگاهی به من کرد _ تو قبلا تهران رفتی؟ _ نه، کسی رو اونجا نداریم تا حالا هم پیش نیومده بریم ،ولی اصفهان زیاد رفتم _اونجا فامیل دارید؟ _آره، خاله ی مامانم، خاله ملیحه. خیلی میریم خونشون، اونم حداقل سالی دوبار میاد. اتفاقاً همین امروز مامان می‌گفت خاله زنگ زده و می خواد چند روزی بیاد خونه ی ما _ چه خوب، پس از این به بعد باید برنامه سفر به اصفهان را هم داشته باشیم. _ آره اتفاقا خیلی هم مهمون نوازه، کلی خوشحال می شه بریم خونشون امیر حدود دو ساعت رانندگی کرد و از همه جا باهم حرف زدیم. من هم بنا به سفارش مامان کلی از آقای راننده پذیرایی کردم. بعد از دو ساعت، نزدیک یه پارک توقف کردیم. امیر که از صبح زود دنبال کارهای فروشگاه بود، حسابی خسته شده بود و کاملا از چهره اش مشخص بود. _راحله، بساط چایی رو بیار بریم توی این پارک بشینیم _باشه حدود نیم ساعتی توی اون پارک باصفا نشستیم و امیر کمی استراحت کرد، اما هنوز خسته به نظر می‌رسید. نمی دونم چرا تمام راه دلشوره داشتم .هنوز دلم راضی به این سفر نبود. نمی دونم به خاطر مامان بود یا نگران این بودم که امیر با خستگی رانندگی میکنه. شاید هم چون اولین باری بود که این سفر را می‌ رفتم برام غریب بود. سعی کردم زیاد به این دلشوره و نگرانی دامن نزنم و از سفر دوتایی مون لذت ببرم. بالاخره بعد از حدود پنج ساعت، به تهران رسیدیم و امیر تو خیابان های شلوغ، خسته و کلافه رانندگی می کرد _الان میریم خونه ی فریبا خانم ؟ _آره همه اونجاهستند. فردا یا پس فردا میریم خونه ی دایی
بعد از گذشتن از خیابان های شلوغ و پر دود تهران، ماشین جلوی آپارتمان چهار طبقه متوقف شد. امیر وسایل را از پشت ماشین برداشت، من هم پشت سرش راه افتادم. زنگ واحد پنجم رو زد و صداای مهرداد را شنیدم _بفرمایید در را باز کرد و چند دقیقه بعد جلوی درب چوبی خونه فریبا رسیدیم. صاحب خونه از دیدن مون خیلی خوشحال شد.همه ی اعضای خانواده امیر هم اونجا بودند. نگاهی به جمع حاضر انداختم. حس کردم فخری خانم‌ مثل قبل باهام سر سنگین نیست. مثل بقیه با حضور ما از جاش بلند شد و با لبخند کمرنگی به من و پسرش نگاه می کرد. به نظرم موقعیت مناسبی بود تا من هم قدمی برای بهبودی این رابطه بردارم. نزدیک مادرشوهرم رفتم و سلام کردم و دستم رو دراز کردم جواب سلامم را داد و نگاهی به دستم کرد. آروم دستش رو توی دستم گذاشت. هنوز براش سخت بود که با من عادی رفتار کنه ولی من سعی کردم عادی باشم. تا دستش رو توی دستم گذاشت، دست آزادم رو روی شونه اش گذاشتم. سرم روجلو بردم و دو طرف صورتش را بوسیدم. از حرکت من شوکه شده بود و چند لحظه فقط نگاهم می کرد. بعد آروم دستش رو پشت کمرم گذاشت _ خوش اومدی _ ممنون دستمون رو از هم رها کردیم. برگشتم تا با بقیه ی حضار احوالپرسی کنم که متوجه نگاه و لبخند تحسین برانگیز امیر شدم. من هم لبخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و با بقیه مشغول سلام و احوالپرسی شدم. پدر شوهرم مثل همیشه مهربان تحویلم گرفت وقتی باهاش دست دادم، یه دستش را پشت سرم گذاشت و بوسه ای روی پیشونیم کاشت. فرزانه اما هنوز مثل قبل بود. کنار امیر روی مبل نشستم. با شربت خنکی که فریبا آورده بود، پذیرایی شدم. جمع شلوغ شده بود و همه در مورد برنامه‌های خونه ی دایی حرف می‌زدند‌ امیر کمی جلوتر اومد و فاصله‌اش را با من کاملاً پر کرد. دستش را روی پشتی مبل پشت سر من انداخت و کنار گوشم لب زد _عروس خانم، حالا دلبری هات از من تموم شده نوبت مادرشوهر شد؟ با لبخند نگاهش کردم _مگه چیکار کردم؟ _ هیچی والا، فقط هیچ وقت به مامانم حسودی نکرده بودم که امروز کردم آروم خندیدم _به مامانت حسودی می کنی؟ چرا آخه؟ چهره اش را مظلوم کرد _ اونجوری که تو بوسیدیش، کلی بهش حسودیم شد لبخندم را جمع کرد نگاهم رو ازش گرفتم و از دست این پسر فرصت طلب،حرصم گرفت و نفسم رو سنگین بیرون دادم. امیر که مثل همیشه از حرص خوردن من خوشش اومده بود، باز سرش رو جلو آورد و گفت _چیه ،مگه دروغ میگم؟ کدوم مردی اینجوری راه و بیراه به زنش ابراز علاقه میکنه که من کردم؟ ولی تو یه دوست دارم خشک و خالی هم به من نگفتی، چه برسه به بوس واقعا چه جوری میشه از کنارش فرار کنم و برم یه جای دیگه بشینم؟ دقیقا همون جوری که خودش گفته بود، از حرص دادن من خوشش میاد. داشتم دنبال راهی برای فرار از این مخمصه می گشتم که فریده اومد و کنارم نشست.
فریده کنارم نشست نگاه و لبخندش را به من داد _ خوبی راحله جون؟ من هم با لبخند نگاهش کردم _ممنون عروس خانم ،شما خوبی _منم خوبم شکر، میگم راحله ، فریبا نزدیک خونه ی دایی برای آرایشگاه وقت گذاشته .گفتم یادت باشه پس فردا صبح با هم بریم _ خودتون برنامه ریزی می کنید، دیگه نظر هم که نمی پرسید با صدای امیر هر دو به طرفش برگشتیم. _ وا داداش، دیگه آرایشگاه رفتن نظر پرسیدن می خواد؟ امیر نیم نگاه چپی به فریده کرد و بقیه شربتش روخورد _ راحله نمیاد خودم هم خیلی مایل به رفتن نبودم، ولی از این قاطعیت امیر تعجب کردم. فریده هم تعجبش از من بود _چرا داداش؟ مگه میشه نیاد ؟ _آره چرا نمیشه ؟نمیاد دیگه _ داداش خب می خوایم بریم عروسی، اینجوری که نمیشه بیاد. مثلا راحله تازه عروسه ها _بیخودی بحث نکن فریده. راحله بدون اجازه ی من جایی نمیره، من اجازه نمی‌دم بیاد اخم هاش را در هم کشید و طلبکارانه به خواهرش نگاه کرد _ اصلا من نمی‌فهمم، محمد براش مهم نیست زنش تو شهر غریب پیش کی میخواد بره آرایشگاه؟ مگه میشناسه که گذاشته تو اینجوری واسه خودت تصمیم بگیریی؟ فریده مات و مبهوت به برادرش نگاه کرد که امیر ادامه داد _اصلا بزار ببیننم چه جوری این اعتماد کرده تا خواست محمد رو صدا بزنه، فرید مانع شد _ وای داداش تو رو خدا، با هزار بدبختی راضیش کردم، چیزی نگی بهش امیر چشم غره ای به خواهرش رفت _من بعداً با محمد آقا کار دارم، ولی اینو بدون نه راحله ،نه فرزانه با شما نمیاند. دیگه هم حرفش رو نزن این رو گفت و از جاش بلند شد و رو‌به من کرد _من خیلی خسته ام، میرم تو اتاق دراز بکشم. تو هم پاشو لباسات رو عوض کن امیر رفت و من هم کنار فریده نشسته بودم. نگاه نگرانش را به من داد _ عزیزم ناراحت نشو، به مامانم میگم راضیش کنه لبخندی نثار چشم‌های نگرانش کردم _نه فرید جان لازم نیست، منم ناراحت نشدم. شما برید فکر من هم نباشید این را گفتم و از کنارش بلند شدم. فریده هم ایستاد و بازوم را گرفت _وایسا ببینم، یعنی نمی خوای بیای؟ لبخندم پررنگ‌تر شد _نه فریده جان، راستش خودمم حوصله آرایشگاه اومدن ندارم، خودم یه کاریش می کنم کمی با تعجب توی صورتم دوری زد و با دلخوری گفت _زن و شوهر عین همید دیگه،منو باش چقدر به فکر توام خندیدم و لب زدم _تو که ماهی، گفتن نداره دیگه . پشت چشمی برام نازک کردم و نگاهش رو ازم گرفت. به اتاقی که امیر گفته بود، رفتم. کف اتاق دراز کشیده بود و دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود. چادر و مانتوم رو در آوردم و چادر رنگی را از توی ساکم بیرون کشیدم و سرم کردم. گوشیم رو برداشتم و به مامان زنگ زدم تا از نگرانی درش بیارم‌. ‌ وقتی قطع کردم، تک بوق پیامکش به صدا در اومد‌. صفحه رو باز کردم، شماره ناشناس بود. _سلام رسیدی خانم؟ کی میشه ببینمت چند بار پیام رو خوندم و شماره رو نگاه کردم. اصلا برام آشنا نبود. شونه ای بالا انداختم و صفحه گوشی رو خاموش کردم. حتما کسی پیام رو اشتباه فرستاده .گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و آروم از اتاق خارج شدم.
دوستان مهلت طرح تخفیفی به اتمام رسید لطفا از الان تا پایان ایام اعتکاف هیچ واریزی برای رمانها نزنید چون ادمین نیست که پاسخ بده
حدود یک ساعت بعد فریبا سفره ی ناهار را آماده کرد و همه مشغول کمک کردن شدیم. فخری خانم که حالاکمی راحت تر باهام حرف میزدی، به طرفم اومد و کمی نگاهم کرد _امیر خوابه؟ _بله، خیلی خسته بود خوابید _برو بیدارش کن، حتما بچم گرسنه است. بگو بیاد برای نهار ،چشم دست از کار کردن کشیدم و به سمت اتاق رفتم. نگاهی به چهره ی غرق خواب امیر کردم. رفتم و کنارش نشستم و آروم صداش زدم _امیر ...امیر ولی خوابش سنگین بود و صدای من را نشنید. دستم رو روی سینه پهن و مردونه اش گذاشتم و آروم تکونش دادم. _امیر...امیر جان... بیدار شو تکونی خورد و نفس عمیقی کشید. نیم نگاهی به من کرد و باز چشم هاش را بست و با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون میومد لب زد _ جانم _پاشو دیگه فریبا سفره پهن کرده. پاشو بریم ناهار بخوریم دستی توی صورتش کشید و صدایی صاف کرد _ باشه الان میام همون جا نشستم تا بلند بشه و با هم بریم. دستش رو لای موهاش فرو برد و حسابی به همشون ریخت. با لبخند به قیافه به هم ریخته اش نگاه می کردم از جاش بلند شد و نشست ، سلام آقا، ساعت خواب کش و قوسی به بدنش داد _علیک سلام تو نخوابیدی؟ _ نه خوابم نمیومد امیر بلند شد و با هم از اتاق بیرون رفتیم وسرسفره نهار نشستیم. از نگاه‌های فریده معلوم بود از برادرش دلخوره اما حرفی نزد. اون شب خونه فریبا موندیم و قرار شد فردا بعد از ظهر همگی به اتفاق به خونه ی دایی بریم. فریبا جای خواب هر کسی رو توی اتاق‌های دیگه آماده کرد و تشکی هم برای ما توی همون اتاق پهن کرد. امیر زودتر مسواک زد و به اتاق رفت و چند دقیقه بعد هم من رفتم. اون دراز کشیده بود و من هم مشغول مرتب کردن وسایلم شدم که چند تقه به در خورد. امیر به شخص پشت در اجازه ی ورود داد _بفرمایید در باز شد و چهره ی فخری خانم را دیدم. _ بیداری مادر؟ امیر به محض دیدن مادرش از جاش بلند شد و نشست. _آره بیدارم. بیا تو مامان فخری خانم وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. کمی به ما نگاه کرد و رو به پسرش کرد _امیر جان، تو به فریده گفتی بچه‌ها نباید برند آرایشگاه؟ امیر که از خبرچینی فریده خوشش نیومده بود ، کلافه سری تکون داد _بله مامان جان من گفتم فخری خانم نیم نگاهی به من کرد _چرا مادر جان ،حالا من فرزانه را راضی می کنم که نره، ولی راحله عروسه، جلوی فامیل خوب نیست _ آخه مامان این مسئله چقدر مگه مهمه که از ظهر شماها درگیرش هستید! فخری خانم لبخندی به کلافگی پسرش زد و کمی جلوتر رفت ،برای شما ها مهم نیست، ولی برای خانم ها خیلی مهمه. پس فردا همین مسئله ی بی اهمیت سوژه میشه دست همه که فخری عروسش رو یه آرایشگاه نبرده امیر دستی لای موهاش کشید _ باشه مامان جان، حالا بعدا تصمیم می گیریم فخری خانم دیگه حرفی نزد. شب بخیری گفت و رفت. امیر نگاهی درمونده ای به من کرد _ میخوای باهاشون بری؟ لبخندی تقدیمش کردم _برای من مهم نیست، به فریده هم گفتم که خودم هم خیلی مایل به رفتن نیستم. اون سری هم توی آرایشگاه خیلی خسته شدم _ پس هیچی دیگه ،خودت هم که راضی نیستی، منتفیه رفتم و کنارش نشستم _ گفتم که برای من مهم نیست ولی انگار برای مادرت خیلی مهمه. اگه بگم من نمی خوام بیام یه وقت ناراحت میشه لبخندی روی لبش نشست _تو کاری به مامان نداشته باش، من خودم می دونم چه جوری باهاش حرف بزنم که ناراحت نشه بعد نگاهی به سر تا پام انداخت _ الان هم پاشو برو لباس راحت بپوش. با این شلوار که نمیتونی بخوابی از جام بلند شدم و از توی ساکم یه دست لباس راحت بیرون آوردم. ولی کجا باید لباس عوض کنم؟ خواستم از اتاق بیرون برم اما امیر زودتر از من بلند شد _من میرم آب بخورم، تو نمیخوای؟ _ نه ممنون نمیدونم واقعا تشنش بود یا باز رفت دنبال نخود سیاه. خیلی سریع لباس‌هام را عوض کردم و بافت مو هام رو باز کردم و شونه ای کشیدم. حسابی گرمم شده بود و با رد و بدل شدن هوا بین موهام حس خوبی بهم دست می داد. چند دقیقه گذشت و امیر با یک لیوان آب توی دستش برگشت. لیوان رو به سمتم گرفت.تشنم نبود ولی دلم نیومد دستش را کوتاه کنم. لیوان رو ازش گرفتم و با لبخند ازش تشکری کردم و چند جرعه از آب خوردم.
امیر روی تشک دراز کشید و من هم چراغ اتاق رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم. دستش را از روی چشم هاش برداشت همونجور که صاف خوابیده بود، لب زد _راحله _بله _ می خوام یه قولی بهم بدی _ چه قولی؟ _ببین، من هم به تو اعتماد دارم هم به خواهرهام. ولی خب اینجا با شهر خودمون فرق میکنه، به خصوص برای تو که اولین باره میای اینجا و هیچ جا را هم بلد نیستی. ازت می خوام این چند روزی که اینجا هستیم، وقتی خودم نیستم با کسی بیرون نری. میدونم که الان فریده با بچه‌ها برنامه بازار رفتن و اینها گذاشتند، ولی دلم می خواد تو تنهایی باهاشون نری. اگه لازم بود با هم می ریم لبخندی بهش زدم و گفتم _ چشم آقا قول می دم. اینقدر الکی نگران نباش، من بیخ ریش خودتم، با هیچ کس هم هیچ‌کجا نمیرم سز چرخوند و اون هم با لبخند نگاهم کرد. روبروی من به پهلو خوابید. هر دو دستش رو اطرافم انداخت و من رو در آغوش کشید و بوسه ای روی موهام کاشت و لبخند زد _ تو خیلی خوبی راحله، همیشه انقدر راحت به حرفام گوش میدی و نگرانیم رو درک می کنی بعد دست لای موهای بلندم کشید بخواب دیگه، امروز خیلی خسته شدی و من برای دومین بار در پناه آغوش مردونه اش چشمهام را بستم و خودم را به دست خواب سپردم . روز بعد تا نزدیکی‌های ساعت پنج بعد از ظهر، خونه فریبا بودیم و بعد همگی به سمت خونه دایی حرکت کردیم. فاصله ی خونه فریبا تا خونه دایی زیاد بود. نزدیک دو ساعت توی ترافیک و جاده های شلوغ تهران بودیم. بعد از دوساعت بلاخره رسیدیم و دایی و خانواده اش استقبال گرمی از ما کردند. به دعوت زن دایی به سمت یکی از اتاق ها رفتیم تا لباس عوض کنیم. همه لباس عوض کردند و از اتاق بیرون رفتند. من هم چادرم را تا کردم و چادر رنگیم رو روی سرم انداختم. خواستم سری به گوشیم بزنم. از کیفم بیرون آوردم و صفحه اش را روشن کردم. اخطارهای روی صفحه، یک تماس بی پاسخ و یک پیام را نشون می‌داد. پیام رو باز کردم، همون شماره ی دیروزی بود _سلام کجایی بی خیال پیام شدم و تماس بی پاسخ را باز کردم. باز هم همون شماره بود. دوباره به شماره دقیق شدم. هرچی به ذهنم فشار آوردم، همچین شماره ای یادم نیومد. همون موقع در اتاق باز شد و امیر وارد شد. _ اینجایی؟ _ آره داشتم لباس عوض می کردم _ یه شلوار راحتی از چمدون من بده _باشه الان برات میارم گوشی رو روی کیفم گذاشتم و به سمت چمدون امیر رفتم. دنبال شلوار امیر می گشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. امیر گوشی رو برداشت و به طرفم اومد _ ببین کیه گوشی رو از دستش گرفتم. باز همون شماره بود. چون ناشناس بود توی جواب دادنش مردد بودم که صدای امیر را شنیدم ، جواب بده دیگه، الان قطع میشه نیم نگاهی به امیر کردم و گوشی رو به سمتش گرفتم _امیر تو این شماره رو میشناسی؟ من نمی دونم کیه _ بده ببینم تا گوشی رو گرفت، صدای زنگش قطع شد. امیر کمی نگاهش کرد ،نه برای من آشنا نیست، خب جواب بده شاید کسی کاری داره _ آخه اصلا شماره رو نمی شناسم. از دیروز دوتا پیام داده یه بار هم زنگ زده نمی دونم کیه _پیامش چی بود؟ _ پرسیده کجایی امیر گوشی رو به دستم داد _حالا اگه یه بار دیگه زنگ زد، جوابش رو بده ببین کیه _ باشه گوشی رو ازش گرفتم و شلواری که می خواست رو پیدا کردم و دستش دادم. باز صدای زنگ گوشیم بلند شد و نگاه هر دومون به سمتش رفت. _ جواب بدم؟ _ آره، بزن رو بلند گو و جواب بده
دکمه ی تماس رو زدم و روی حالت بلندگو قرار دادم. قبل از اینکه من چیزی بگم صدای مردونه ای از اون طرف خط آمد و با لحن خیلی صمیمی گفت _سلام، چه عجب، کجایی شما ؟ نگاه متعجبم‌ سمت امیر رفت .اخم هاش درهم شده و بدون صدا لب زد _کیه؟ من هم همونجور بدون صدا پاسخ دادم _نمی دونم باز صدای مخاطب پشت تلفن بلند شد _الو، هستی؟ امیر با دست اشاره کرد که ساکت بمونم و خودش گوشی رو ازم گرفت و با غیض لب زد _ بله هستم، فرمایش؟ چند لحظه از اون طرف خط صدایی نیومد و بعد از اون، بوق های ممتدی بود که نشان دهنده قطع تماس بود. امیر کمی با اخم به صفحه گوشی نگاه کرد و بعد چشمهاش به سمت من چرخید _نشناختی؟ صداش برات آشنا نبود؟ _ نه اصلاً ،نفهمیدم کیه همین طور که دستش را روی صفحه گوشی می کشید گفت _خیلی خب، شمارش رو می ذارم توی لیست مسدودی ها. دیگه نه می تونه زنگ بزنه ،نه پیام بده گوشی رو دستم داد وبا اخم های درهم، لباس به دست به سمت در رفت. قبل از اینکه در رو باز کنه به سمتم برگشت و با لحن قاطع گفت _ راحله، اگه با شماره ی دیگه زنگ زد یا پیام داد، جواب نمیدی. حتما هم به من بگو سری تکون دادم و آروم لب زدم _ باشه حواسم هست چند لحظه همون جا ایستاد و کمی نگاهم کرد و بعد از اتاق خارج شد.
بعد از اینکه امیر شماره را توی لیست مسدودی ها گذاشت، دیگه تماس یا پیام ناشناسی نداشتم اما امیر چند بار تا آخر شب پیگیر تماسهام شد. صبح روز بعد فریبا و فریده، همراه سپیده به آرایشگاه رفتند و امیر مادرش رو مجاب کرده بود که دلش نمی خواد من همراهشون برم. فخری خانم هم رضایت داد و چیزی نگفت. فقط سفارش کرد که خودم کمی آرایش کنم. بعد از ظهر، سپیده به خاطر وضعیت بارداریش حسابی توی آرایشگاه خسته شده بود و زودتر به خونه اومد تا قبل از رفتن به تالار استراحت کنه. من هم لباس ها و لوازمی که لازم داشتم را آماده کردم. نگاهی توی آینه به صورتم انداختم. روز قبل از سفر، زندایی خیلی ماهرانه دستی به صورتم کشیده بود و فقط نیاز به کمی آرایش داشتم. اول مشغول موهام شدم. بازشون کردم و شونه زدم. همان موقع سپیده در زد و وارد اتاق شد و با لبخند نگاهم کرد _تو که آرایشگاه نیومدی، لااقل بذار کمکت کنم من هم لبخندی تحویلش دادم _ ممنون خودم یه کاریش می کنم. شما استراحت کنید _نه من خوبم، یکم دراز کشیدم خستگیم در رفت جلوتر اومد و نگاهی به موهای بلندم کرد _بزار برات سشوار بیارم رفت و بعد از چند دقیقه سشوار و کیف آرایش به دست برگشت و با هم مشغول شدیم و سپیده هم سر حرف رو باز کرد _تو آرایشگاه با فریده و فریبا صحبت تو بود خندیدم و گفتم _پس حسابی غیبتم رو کردید سپیده هم خندید _نه بابا،فریده داشت حرص می خورد. می گفت راحله خیلی گوش به حرف امیر میده، مگه یه آرایشگاه رفتن چی بود که امیر نذاشت و راحله هم حرفی بهش نزد. _وای فریده هنوز ذهنش درگیر این موضعه؟ _آره، واقعا بنظرت لازم نبود با امیر برخورد کنی؟ _آخه چرا؟ به قول فریده مگه آرایشگاه رفتن چیه که لازم باشه ناراحتی درست کنم. ما اومدیم اینجا که این چند روز دور هم خوش بگذرونیم. لازم نیست با این موضوع کم اهمیت رو اعصاب هم راه بریم. سپیده دست از کار کشید و کمی با لبخند نگاهم کرد _ای دختر سیاستمدار، حالا می فهمم چکار کردی که امیر بخاطر تو یه طایفه رو به هم زد از حرف سپیده هر دو‌خندیدیم. موهام رو سشوار کردم و دورم ریختم و گیره های نگین دار زیبایی که داشتم رو کنار موهام زدم. کمی کرم زدم و به خاطر حضور نامحرم هایی که توی خونه دایی بودند، تصمیم گرفتم بقیه آرایشم رو توی تالار انجام بدم.
حدود ساعت هفت بعد از ظهر همگی به سمت تالار رفتیم. توی ماشین نشستم و امیر پشت ماشین دایی حرکت می کرد. نیم ساعت بعد به تالار مجلل و بزرگی رسیدیم. از امیر جدا شدم و همراه بقیه وارد تالار شدم. تو اتاق پرو آرایشم رو کامل کردم و تو آینه قدی خودم را برانداز کردم. آرایشم خوب شده بود. تیپم هم با اون کت مشکی و شومیز سفید رنگ و دامنی که تا زانو هام می رسید، عالی بود . کفش های مشکی مجلسیم را پام کردم و از اتاق بیرون زدم. دم در با فخری خانم برخورد کردم، چند لحظه توی صورتم نگاهی کرد و کم‌کم لبهاش به لبخند رضایت بخشی باز شد. فکر کنم از نتیجه ی کارم خوشش اومده بود. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد _ برو‌ پیش بچه ها، اونها هم تازه رسیدند من هم متقابلاً لبخند زدم _چشم الان میرم وارد سالن اصلی شدم که پر از میز و صندلی بود. با حرکت دست فریبا متوجه حضورشون شدم و به سمتشون رفتم. خواهر شوهر هام همراه فرخنده و دخترش سر یک میز نشسته بودند. سلامی به همگی کردم. فرخنده جواب نصف و نیمه ای داد اما نسترن با دیدن من از جاش بلند شد _ سلام عروس خاله، خوبی؟ _ ممنون نمی دونم چرا وقتی نسترن سعی می‌کرد با هام صمیمی برخورد کنه، بیشتر دلم می خواست ازش دوری کنم. فکرمی کنم سعی داره حس واقعیش رو پشت نقاب لبخندش پنهون کنه.
این رمان تو کانال وی آی پی کامله با پارتهای بلند😌 سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست. برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433