Takbir-22-bahman-3.mp3
585.9K
راس ساعت ۲۱ 🕘
همه با هم فریاد می زنیم
الله اکبر 📢 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#فریاد_ایستادگی_ملت_ما
#۲۲_بهمن
#ایران_پیروز
#ایران_سربلند
#ایران_قوی
#کوری_دشمنان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فرزانه و نسترن تا دیر وقت با هم بچ پچ می کردند.
من هم از خستگی خوابم نمیبرد و این مسئله سوژه ای شده بود روی دست فریبا و فریده که جدا خوابیدن از امیر رو دلیل بی خوابی من میدانستند وکلی سر به سرم گذاشتند. اولش از حرف هاشون خجالت میکشیدم. اما اینقدر فریده شیطنت کرد که دیگه من هم باهاشون همراه شدم و به حرفاشون میخندیدم.
بعد از کلی خندیدن، دیگه کم کم اتاق ساکت شد و همگی بعد از یک روز پر تلاش به خواب رفتند
نمی دونم به خاطر خستگی بود یا غریبی که خوابم نمی برد. چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم اما فایده ای نداشت.
حدود دو ساعت گذشت، که توی حالت خواب و بیداری با صدای زمزمه واری دوباره چشمهام باز شد
_ ببین اگه واقعا من رو دوست داری باید فردا بهم ثابت کنی وهمون کاری که گفتم رو انجام بدی
_ آره عزیزم، باور کن منم دوست دارم و منتظر روزی هستم که به آرزوم برسم و با هم یه گوشه دنیا زندگیمون رو بکنیم
_تو نگران نباش، من خودم نقشه ی همه جاش روکشیدم . اگه تو درست همون کاری رو که گفتم انجام بدی هیچکس بهت شک نمی کنه
_باشه،من خودم بابا رو راضی می کنم. اما به شرط اینکه فردا دقیقا طبق برنامه جلو برویم
_ ببین اگه دقیقا اونجوری که من میخوام پیش نره، دیگه باید قید من رو بزنی ها، گفته باشم
_باشه فعلاً برو خداحافظ
این حرف های نسترن باعث شد همون خواب نصفه و نیمه هم از سرم بپره. این وقت شب تلفنی با کی حرف می زد ؟فردا چه برنامهای داره که اینقدر تاکید می کرد؟
کمی به حرفهاش فکر کردم و بعد با کلافگی سری تکون دادم. سعی کردم فکر های بیخودی رو از ذهنم دور کنم و باز تلاشم را برای خوابیدن از سر بگیرم
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
به دلیل مطالبه گری اعضای عزیز😌
به مناسبت اعیاد شعبانیه
اشتراک هر دو رمان تخفیف خورد
از امروز
تا ساعات ۲۴ پنج شنبه
اشتراک هر رمان ۳۵ تومان😃
لطفا پی وی ادمین فقط فیش و نام رمان رو بفرستید
هر سوالی دارید پاسخش رو اینجا تو این لینک👇 ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دوستانی که واریز کردید برای وی آی پی
لطفا صبور باشید
عکس فیشها باز نمیشه❌
پیامهایی هم که سین خورده ولی ادمین جواب نداده ایتا باز کرده
لطفا دوباره پیام بدید صفحه تون برای ادمین بالا بیاد
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
2752539.mp3
16.42M
ای مهربان امام
بر محضرت سلام...👏👏👏👏
میلاد رحمت واسعه ی الهی
حضرت اباعبدالله الحسین مبارک باد💐💐💐💐
#407
صبح با حس حرکت چیزی لای موهام چشم های سنگینم را باز کردم.
امیر را کنار خودم دیدم که به پهلو دراز کشیده و آرنجش را روزی زمین گذاشته بود یک دستش روتکیه گاه سرش کرده بود.
با دست دیگه ش شاخههای موهام رو از صورتم کنار می زد. چشم باز کردم و نگاهش که کردم، لبخندی زد
_ سلام خانم خوابالو
_ سلام ،صبح بخیر
نگاه ازش گرفتم و به اطرافم چشم چرخوندم.
_ دنبال کسی می گردی؟ همه رفتند تدارک ناهار ببینند، کسی اینجا نیست
با تعجب گفتم
_ناهار؟
با همون لبخند ش گفت
_بله، پس فکر کردی رفتند برا عُلیا حضرت کله پاچه سفارش بدند؟
_ مگه ساعت چنده ؟
_لنگ ظهره
_یعنی همه بیدار شدند، فقط من خواب موندم؟
از حالت درازکش بیرون اومد و نشست. سرش را به علامت تاسف تکون داد
_من رو باش تا صبح به فکر تو بودم و نخوابیدم و نگو خانم اینقدر راحت خوابیده که تا لنگ ظهر هم قصد بیدار شدن نداره
دستی لای موهام کشیدم
_ وای نگو امیر، باور کن تا اذان بیدار بودم. بعد از نماز خوابیدم، اصلا خوابم نمی برد
_ ولی چشم های پف کرده ات چیز دیگه ای میگه
چیزی نگفتم و اطراف متکام دنبال گوشیم گشتم. پیداش کردم، ساعت روی صفحه اش عدد ده رو نشون میداد.
تو این اتاق فقط من و آرش خواب بودیم و همه رفته بودند.
_ الان قراره همین جا بمونی تا صبحانه برات بیارند؟
_ نه بابا صبحانه دیگه نمی خوام، صبر می کنم تا ناهار
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
خنده ای کرد و گفت
_پاشوببینم، حالا کو تا ناهار؟ همه تازه بیدار شدند، می خواند صبحونه بخورند. منم اومدم بیدارت کنم با هم صبحانه بخوریم
_ واقعاً
_آره بابا، خود صاحب خونه هم تازه بیدار شده
کش و قوسی به بدنم دادم و موهای به هم ریخته ام را جمع کردم. شونهای از کیفم برداشتم و مرتب شون کردم و بستم. تو همه ی این مدت امیر با لبخند نگاهم می کرد.
لباس هام رو مرتب کردم با هم بیرون رفتیم.
همه دور سفره نشسته بودند، سلام و صبح بخیر گفتم و به جمعشون پیوستم.
امیر سرگرم صحبت پدر و داییش شد و من هم مشغول خوردن صبحانه.
تمام مدتی که سر سفره بودیم، خانم ها مشغول صحبت و برنامه ریزی برای بازار و خرید بودند.
توی این جمع، فقط نسترن به طرز عجیبی ساکت بود. سر بلند کردم و نگاهم به سمتش رفت.
بالقمه ی توی دستش بازی می کرد و نگاهش به من بود اما حواسش جای دیگه .
معلوم بود حسابی توی فکر ه که خودش هم متوجه نگاه هاش نمی شد.
سفره که جمع شد، من هم به اتاقم رفتم تا به مامان زنگ بزنم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و مشغول گرفتن شماره شدم که در باز شده امیروارد شد.
_ راحله، من و بابا داریم میریم بیرون. شاید چند ساعتی کار مون طول بکشه. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن
کمی فکر کردم و گفتم
_امیر نمیشه منم باهات بیام؟ فکر کنم بقیه برنامه بازار رفتن دارند، منم با تو بیام
_ نه مامان گفت برنامه بازار رفتن برای بعد از ظهره، تا اون موقع من بر می گردم. بعد هم من و بابام می خوایم چندتا شرکت توزیع مواد غذایی بریم، شاید بتونیم برای فروشگاه باهاشون قرارداد ببندیم. اون جاها که تو نمیتونی بیای، خیلی خسته میشی
امیر این را گفت و لباس عوض کرد. از هم خداحافظی کردیم و همراه پدرش رفت.
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#408
بعد از رفتن امیر و پدرش بقیه مردها هم به بهانه های مختلف از خونه بیرون رفتند.
من هم به اتاق برگشتم به مامان زنگ زدم. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم اون هم از خبرهای خون می گفت خاله ملیحه دیروز از راه رسیده بود با شنیدن صداش کلی ذوق زده شدم. خاله ازم خواست زودتر برگردم تا همدیگه رو ببینیم.
من هم حسابی دلتنگش بودم .
بعد از خاله رضا گوشی رو گرفت و بعد از صحبت کوتاهی با همون شیطنت همیشگیش ازم سوغاتی خواست ومنم بهش قول دادم که حتما براش می خرم.
بعد از قطع گوشی، از اتاق بیرون رفتم فریبا و سپیده به کمک زن دایی تدارک ناهار می دیدند.
من هم برای فرار از نگاههای نسترن که چیزی ازش نمی فهمیدم، ترجیح دادم خودم را توی آشپزخونه سرگرم کنم.
فریده که انگار خیلی عاشق خرید کردن بود، دلش می خواست زودتر به بازار بریم و سعی داشت بقیه رو هم راضی کنه
_من میگم الان بریم بهتره، اگه طول کشید ناهار هم بیرون می خوریم/ کلی هم وقت داریم برای خرید. ولی بعد از ظهر هم گرمه هم خیلی وقت نداریم
_منم موافقم، خیابون های شلوغه هر چه زودتر بریم بهتره. نظرت چیه فخری جون
فخری خانم نگاهی به خواهرش کرد
_والا من که زیاد خرید ندارم، فقط فرزانه یه سری لباس می خواد بخره اونم خیلی طول نمی کشه
فرخنده نگاهی به دخترش کرد
_ تو چی نسترن؟چیزی میخوای بخری
نسترن که امروز مثل همیشه نبود، از فکر بیرون آمد و نگاهش به این جمع چرخید
_من؟...آ..آره
_خب الان بریم بهتر نیست؟
_ الان نه، بعد از ظهر بریم
_ آخه من تو رو میشناسم، یه لباس بخوای بخری دو ساعت طولش می دی، الان بریم که وقت داشته باشیم
نسترن که معلوم بود اصلا حوصله ی بحث نداره و کلافه بود، از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد و همینطور که دستش را روی هوا تکون می داد با غیض گفت
_من الان حال بازار اومدن ندارم اگه دوست دارید خودتون برید، من نمیام
این رو گفت ووارد اتاق سپیده شد و در رو بست.
فرخنده که از رفتار دخترش تعجب کرده بود، برای چند لحظه نگاهش به در بسته ی اتاق ثابت موند
_ وا، این چرا اینجوری کرد، اصلا معلوم نیست چش شده دختره
_ راحله جان تو هم با ما میآیی؟
نگاه از فرخنده خانم گرفتم و به فریده که منتظر جوابم بود، نگاه کردم.
رمان راحله تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433