دوستانی که واریز کردید برای وی آی پی
لطفا صبور باشید
عکس فیشها باز نمیشه❌
پیامهایی هم که سین خورده ولی ادمین جواب نداده ایتا باز کرده
لطفا دوباره پیام بدید صفحه تون برای ادمین بالا بیاد
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
2752539.mp3
16.42M
ای مهربان امام
بر محضرت سلام...👏👏👏👏
میلاد رحمت واسعه ی الهی
حضرت اباعبدالله الحسین مبارک باد💐💐💐💐
#407
صبح با حس حرکت چیزی لای موهام چشم های سنگینم را باز کردم.
امیر را کنار خودم دیدم که به پهلو دراز کشیده و آرنجش را روزی زمین گذاشته بود یک دستش روتکیه گاه سرش کرده بود.
با دست دیگه ش شاخههای موهام رو از صورتم کنار می زد. چشم باز کردم و نگاهش که کردم، لبخندی زد
_ سلام خانم خوابالو
_ سلام ،صبح بخیر
نگاه ازش گرفتم و به اطرافم چشم چرخوندم.
_ دنبال کسی می گردی؟ همه رفتند تدارک ناهار ببینند، کسی اینجا نیست
با تعجب گفتم
_ناهار؟
با همون لبخند ش گفت
_بله، پس فکر کردی رفتند برا عُلیا حضرت کله پاچه سفارش بدند؟
_ مگه ساعت چنده ؟
_لنگ ظهره
_یعنی همه بیدار شدند، فقط من خواب موندم؟
از حالت درازکش بیرون اومد و نشست. سرش را به علامت تاسف تکون داد
_من رو باش تا صبح به فکر تو بودم و نخوابیدم و نگو خانم اینقدر راحت خوابیده که تا لنگ ظهر هم قصد بیدار شدن نداره
دستی لای موهام کشیدم
_ وای نگو امیر، باور کن تا اذان بیدار بودم. بعد از نماز خوابیدم، اصلا خوابم نمی برد
_ ولی چشم های پف کرده ات چیز دیگه ای میگه
چیزی نگفتم و اطراف متکام دنبال گوشیم گشتم. پیداش کردم، ساعت روی صفحه اش عدد ده رو نشون میداد.
تو این اتاق فقط من و آرش خواب بودیم و همه رفته بودند.
_ الان قراره همین جا بمونی تا صبحانه برات بیارند؟
_ نه بابا صبحانه دیگه نمی خوام، صبر می کنم تا ناهار
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
خنده ای کرد و گفت
_پاشوببینم، حالا کو تا ناهار؟ همه تازه بیدار شدند، می خواند صبحونه بخورند. منم اومدم بیدارت کنم با هم صبحانه بخوریم
_ واقعاً
_آره بابا، خود صاحب خونه هم تازه بیدار شده
کش و قوسی به بدنم دادم و موهای به هم ریخته ام را جمع کردم. شونهای از کیفم برداشتم و مرتب شون کردم و بستم. تو همه ی این مدت امیر با لبخند نگاهم می کرد.
لباس هام رو مرتب کردم با هم بیرون رفتیم.
همه دور سفره نشسته بودند، سلام و صبح بخیر گفتم و به جمعشون پیوستم.
امیر سرگرم صحبت پدر و داییش شد و من هم مشغول خوردن صبحانه.
تمام مدتی که سر سفره بودیم، خانم ها مشغول صحبت و برنامه ریزی برای بازار و خرید بودند.
توی این جمع، فقط نسترن به طرز عجیبی ساکت بود. سر بلند کردم و نگاهم به سمتش رفت.
بالقمه ی توی دستش بازی می کرد و نگاهش به من بود اما حواسش جای دیگه .
معلوم بود حسابی توی فکر ه که خودش هم متوجه نگاه هاش نمی شد.
سفره که جمع شد، من هم به اتاقم رفتم تا به مامان زنگ بزنم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و مشغول گرفتن شماره شدم که در باز شده امیروارد شد.
_ راحله، من و بابا داریم میریم بیرون. شاید چند ساعتی کار مون طول بکشه. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن
کمی فکر کردم و گفتم
_امیر نمیشه منم باهات بیام؟ فکر کنم بقیه برنامه بازار رفتن دارند، منم با تو بیام
_ نه مامان گفت برنامه بازار رفتن برای بعد از ظهره، تا اون موقع من بر می گردم. بعد هم من و بابام می خوایم چندتا شرکت توزیع مواد غذایی بریم، شاید بتونیم برای فروشگاه باهاشون قرارداد ببندیم. اون جاها که تو نمیتونی بیای، خیلی خسته میشی
امیر این را گفت و لباس عوض کرد. از هم خداحافظی کردیم و همراه پدرش رفت.
این رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#408
بعد از رفتن امیر و پدرش بقیه مردها هم به بهانه های مختلف از خونه بیرون رفتند.
من هم به اتاق برگشتم به مامان زنگ زدم. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم اون هم از خبرهای خون می گفت خاله ملیحه دیروز از راه رسیده بود با شنیدن صداش کلی ذوق زده شدم. خاله ازم خواست زودتر برگردم تا همدیگه رو ببینیم.
من هم حسابی دلتنگش بودم .
بعد از خاله رضا گوشی رو گرفت و بعد از صحبت کوتاهی با همون شیطنت همیشگیش ازم سوغاتی خواست ومنم بهش قول دادم که حتما براش می خرم.
بعد از قطع گوشی، از اتاق بیرون رفتم فریبا و سپیده به کمک زن دایی تدارک ناهار می دیدند.
من هم برای فرار از نگاههای نسترن که چیزی ازش نمی فهمیدم، ترجیح دادم خودم را توی آشپزخونه سرگرم کنم.
فریده که انگار خیلی عاشق خرید کردن بود، دلش می خواست زودتر به بازار بریم و سعی داشت بقیه رو هم راضی کنه
_من میگم الان بریم بهتره، اگه طول کشید ناهار هم بیرون می خوریم/ کلی هم وقت داریم برای خرید. ولی بعد از ظهر هم گرمه هم خیلی وقت نداریم
_منم موافقم، خیابون های شلوغه هر چه زودتر بریم بهتره. نظرت چیه فخری جون
فخری خانم نگاهی به خواهرش کرد
_والا من که زیاد خرید ندارم، فقط فرزانه یه سری لباس می خواد بخره اونم خیلی طول نمی کشه
فرخنده نگاهی به دخترش کرد
_ تو چی نسترن؟چیزی میخوای بخری
نسترن که امروز مثل همیشه نبود، از فکر بیرون آمد و نگاهش به این جمع چرخید
_من؟...آ..آره
_خب الان بریم بهتر نیست؟
_ الان نه، بعد از ظهر بریم
_ آخه من تو رو میشناسم، یه لباس بخوای بخری دو ساعت طولش می دی، الان بریم که وقت داشته باشیم
نسترن که معلوم بود اصلا حوصله ی بحث نداره و کلافه بود، از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد و همینطور که دستش را روی هوا تکون می داد با غیض گفت
_من الان حال بازار اومدن ندارم اگه دوست دارید خودتون برید، من نمیام
این رو گفت ووارد اتاق سپیده شد و در رو بست.
فرخنده که از رفتار دخترش تعجب کرده بود، برای چند لحظه نگاهش به در بسته ی اتاق ثابت موند
_ وا، این چرا اینجوری کرد، اصلا معلوم نیست چش شده دختره
_ راحله جان تو هم با ما میآیی؟
نگاه از فرخنده خانم گرفتم و به فریده که منتظر جوابم بود، نگاه کردم.
رمان راحله تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
تصمیم به رفتن نداشتم اما نمی دونستم چه جوری جواب فریده رو بدم که این بار هم از دستم ناراحت نشه. چشمی بین فریده ومادرش چرخوندم
_ والا چی بگم، امیر که نیست
_خب ما که هستیم. داداش که امروز کلا کار داره
لبخندی زدم و گفتم
_آخه...
قبل از اینکه من حرفم رو کامل کنم، فخری خانم به کمکم اومد.
_ راست میگه فریده جان، بهتره بزاریم برای بعد از ظهر، اصلا بابات هم هست همگی با هم میریم
فریده که بحثش بی نتیجه مونده بود، پفی کرد و گفت
_ باشه بابا، هر طور صلاح می دونید. همون بعد از ظهر می ریم
نزدیک ساعت دو بود و همه مشغول آماده کردن سفره ناهار بودیم. تقریبا همه به خونه برگشتند. امیر و پدرش آخرین نفراتی بودند که اومدند.
خستگی از سر و روی هر دوشون میبارید و انگار گرمای یک روز تابستانی شهر تهران حسابی اذیتشون کرده بود.
بعد از ناهار امیر که هنوز خسته به نظر میرسید، خواست به سمت اتاق بره که با صدای دایی برگشت
_ امیر جان، به نظرم برو یه دوش بگیر. خستگیت در میره
امیر از پیشنهاد داییش استقبال کرد
_چشم دایی
بعدهم رو به من کرد
_راحله جان، من میرم دوش بگیرم. لباسهای من آماده کن
_ باشه، تو برو
امیر به سمت حمام رفت من هم به طرف اتاق.
لباسهاش رو از چمدون بیرون آوردم. چند دقیقه بعد، فخری خانم وارد اتاق شد
_ راحله، لباسهای امیر رو حاضر کردی؟ داره صدات میزنه
_بله آماده اس، الان میبرم
فخری خانم رفت و من هم لباس به دست از اتاق بیرون رفتم. به محض باز کردن در اتاق، نسترن و فرزانه را دیدند که کمی اونطرف تر از در، کنار دیوار ایستاده بودند و آروم با هم حرف می زدند.
دست نسترن روی شونه ی فرزانه بود و سعی می کرد مانع از رفتنش بشه. فرزانه هم با صدای آرومی که داشت کنترلش میکرد، با اعتراض رو به نسترن گفت
_ من نمیتونم نسترن، اصلا بیخیال شو
_همچین میگه نمی تونم انگار میخواد بانک بزنه، همش دو دقیقه کار داره، زرنگ باشی حله
_ من اصلا حوصله ی درد سر ندارم
_ هیچ دردسری درست نمیشه، من بهت قول میدم
یکی دو قدم از در فاصله گرفتم و هر دو متوجه حضور من شدند و نگاه کردند
رمان تو کانال وی آی پی کامله
با پارتهای بلند😌
سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست.
برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
حکمت های ۱۶۲ و ۱۶۳.mp3
15.45M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۶۲
#حکمت۱۶۳
📆 ۲۱ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت162
#حکمت163
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
#409
بی تفاوت از کنارشون رد شدم. چند تقه به در حمام زدم و لباسهای امیر را دستش دادم.
بعد از چند دقیقه، لباس پوشیده از حمام بیرون اومد و در حالی که با یه دستش موهاش رو خشک می کرد، لباس های قبلیش رو به دستم داد
_پیرهنت رو بشورم؟
_ نه لازم نیست، لباس دارم بذارش توچمدون خونه می شورم
وارد اتاق شدم. شلوار جینش رو به چوب لباسی آویزون کردم و پیرهنش رو جدای بقیه لباس هاش گذاشتم.
امیر هم پشت سرم وارد اتاق شد.
_ من می خوام بخوابم، یکی دو ساعت دیگه بیدارم کن
امیر خوابید و من هم از اتاق خارج شدم. نسترن و فرزانه هنوز با هم بحث می کردند. اصلا حس خوبی از این ارتباط دختر خاله ها نداشتم. حس می کردم فرزانه ساده است و به راحتی خام حرفهای نسترن میشه.
با اینکه کارهای این دو تا حس کنجکاویم را تحریک کرده بود، ولی بیخیال شدم و توجهی بهشون نکردم.
دو ساعت بعد خواستم به سمت اتاق امیر برم که زن دایی صدام زد
_ راحله جان،
_بله
_امیر بیدار شده؟
_دارم می رم بیدارش کنم
_ من دستم بنده عزیزم، دوتا چایی برای خودت و امیر بریز،
_ چشم زن دایی، ممنون
با سینی حاوی دو تا لیوان چای وارد اتاق شدم اما هنوز خواب بود.
آروم صداش زدم، بیدار شد.
نگاهی به موهای به هم ریخته اش کردم و لبخندی زدم
_سلام خوب خوابیدی
_ سلام آره ،بعد از یه دوش آب خنک یه خواب دو ساعته خیلی چسبید
_پس سرورم بلند شید یه لیوان چایی هم نوش جان کنید تا عیشتون کامل بشه
خندید و نشست. لیوان چایی رو دستش دادم، نگاهی به لیوان کرد وقیافه ی متفکر به خودش گرفت
_با اینکه عیشمان کامل نمیشود
ناگهان دستش را زیر چونه ام گرفت و سرم را به خودش نزدیک کرد و بوسه ای از گونه ام برداشت.
حسابی از کارش جا خوردم. اما اون می خندید
_ الان دیگه کامل شد
لب به دندان گرفتم و انگشتم رو روی جای بوسه اش گذاشتم و سر به زیر انداختم. این بار امیر لیوان دیگه ای رو از توی سینی برداشت به دستم داد
_نمی خواد خجالت بکشی، چاییت رو بخور
لیوان رو از زدستش گرفتم.
چند دقیقه بعد،چند تقه به در خورد و صدای فریده را شنیدم.
_ داداش بیداری؟
_ بیا تو
فریده در را باز کرد. نگاهش بین من و امیر و سینی چای چرخید
_ مزاحم شدم؟
_آره مزاحم، بیا تو
فریده در حالی که آروم وارد اتاق شد، می خواست وانمود کنه که هنوز از امیر دلخوره. پشت چشمی براش نازک کرد وگفت
_ما داریم میریم خرید، گفتم اگه صلاح میدونید اجازه بدید راحله هم با ما بیاد
امیر که حالا حسابی سرحال شده بود، بدش نمیومد سر به سر خواهرش بذاره
_نه صلاح نمی بینم
فریده نگاه درمونده ای به برادرش انداخت
_ داداش مامان بابا هم هستند دیگه
_ همینکه گفتم ،به محمدم سپردم نذاره بری
فریده که حسابی قیافه اش آویزون شده بود،خواست حرفی بزنه که حرفش رو خورد و ترجیح داد تو سکوت اتاق را ترک کنه.
تا به سمت در رفت،صدای خنده ی امیر بلند شد
_ خیلی خوب آبجی بد اخلاقه، همه با هم میریم
فریده بالا فاصله برگشت و با لبخند پهنی لب زد
_ واقعا میاید داداش؟
امیر هم سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
_پس من میرم آماده بشم
فریده رفت و همگی به غیر از خانواده دایی آماده رفتن به بازار شدیم.
امیر هم لباس پوشیده بود تواتاق دنبال چیزی می گشت
_ چی شده امیر، دنبال چی می گردی؟
_ گوشیم رو ندیدی؟
_ نه، کجا بوده؟
_همیشه میذاشتم توی جیب شلوارم
همه جای اتاق رو دوتایی گشتیم اما پیدا نشد. امیر سراغ گوشیش رو از بقیه هم گرفت و همه تو کل خونه دنبال گوشی گشتیم و فایده ای نداشت
_ آخرین بار کی دستت بود؟
امیر به پدرش نگاهی کرد
_ نمی دونم بابا، ولی توماشین دستم بود
_تودفتر معظمی به حاج فتاح زنگ زدی، اونجا نذاشتی؟
امیر کمی فکر کرد لب زد
_ نه فکر نکنم، برم توی ماشین رو یه نگاه بندازم شاید اونجا باشه
چند دقیقه بعد امیر برگشت. گوشیش توماشین هم نبود.
حدود نیم ساعتی همگی بسیج شدیم و دنبالش گوشی می گشتیم. قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود.
امیر که از گشتن نا امید شده بود رو به مادرش کرد
_مامان شماها برید ،من برم دفتر معظمی شاید اونجا گذاشته باشم
_ بخوای بری و برگردی بیشتر از دو سه ساعت طول میکشه
نگاه امیر به سمت پدرش رفت
_دیگه چاره ای نیست، چند تا چیز مهم تو گوشیم دارم باید پیداش کنم
امیر آماده ی رفتن شد و قبل از رفتن به طرفم اومد
_راحله جان، بمون تا خودم بیام بعد باهم میریم
_ باشه من میمونم تا برگردی
امیر رفت و بقیه هم به مقصد بازار راهی شدند. من هم همراه خوانواده ی دایی،خونه. موندم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس