eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
آشفته بودم. پریشون و مضطرب بودم. امیر رفته دنبال نسترن . اگه باز براش درد سری درست کنه چی؟ از نسترن همه کاری برمیاد. اگه دوباره یه پاپوش براش درست کنه؟اگه باز باعث جدایی من و امیر بشه؟ اشکهام بی مهابا میباریدند. از روی تخت بلند شدم و دور اتاق تاب می خوردم. کجا رفتی امیر؟ چرا رفتی؟ وای خدا اگه نیاد؟! اگه برنگرده؟اگه... هر دو‌دستم رو روی سرم گذاشتم و مستاصل فقط راه میرفتم. اگه بلایی سرش بیاره؟وای خدا... وای خدا کمک کن اشکهام رو‌پاک کردم و گوشیم رو از تخت برداشتم. دستهام میلریزد. گوشی توی دستهام تکون میخورد. شماره امیر رو‌گرفتم _دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد همونجا وارفتم و خودم رو روی زمین رها کردم. این آهنگ صدا و این پیغام نفرت انگیز ترین صداییه که تو‌گوشم میپیچید. قطار خاطرات تلخ گذشته از جلوی چشمم رد میشد و من روزی رو دیدم که بی کس و تنها بعد از تصادف توی بیمارستان بودم و هر بار به گوشی امیر زنگ میزدیم همین پیغام رو‌می شنیدم.
گریه ام شدت گرفت و حالا دیگه زبون گرفته بودم _امیر چرا جواب نمیدی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ چرا رفتی دنبال نسترن. خدایا من چکار کنم؟ باز هم لشکر بی رحم خاطرات روزهایی که دنبال امیر می گشتم و ازش بی خبر بودم رو به یادم میاورد. اگه باز ناپدید بشه من چه خاکی به سرم بریزم؟خدایا خودت کمک کن، خدایا به بچه هام رحم کن و امیر رو به من برگردون. دلم می خواست داد بزنم. دلم میخواست بلند بلند گریه کنم. ولی نمی تونستم. یه چیری راه گلوم رو بسته بود. نمی دونستم چکار کنم.دوباره از جام بلند شدم و دور اتاق راه میرفتم و دلم آشوب بود. نگاهم به جانماز روی میز افتاد. به طرفش رفتم و بازش کردم. تسبیح فیروزه ای رنگ داخلش رو برداشتم و روی مبل نشستم و سعی می کردم با ذکر صلوات دلم رو آروم کنم و افکار منفی رو‌پس بزنم. اشکهام رو‌پاک‌کردم. چشمهام رو بستم و با هر صلوات یک دونه از تسبیح رو رها می کردم. به محض اینکه فکر بدی به ذهنم خطور می کرد، حواسم رو‌به ذکر صلوات می دادم. چند دقیقه تو همون حال بودم. کمی اروم شده بودم ولی هنور نگران امیر بودم. چند تقه به در خورد و باز شد. _راحله جون بیداری؟بیا.... لبخند فریده محو شد و نگاهش رنگ تعجب و نگرانی گرفت. وارد اتاق شد و جلو اومد _راحله؟ خوبی؟چرا رنگت پریده؟ نمی خواستم اول صبح حال این خونواده رو خراب کنم. سعی کردم بغضم رو‌کنترل کنم و اروم لب زدم. _به...امیر زنگ میزنم...خاموشه...نگرانشم. با همون حالتش روبروم روی زمین نشست و‌دستش رو یک طرف صورتم گذاشت _وای عزیزم این که نگرانی نداره، حتما کاری براش پیش اومده، شاید شارژش تموم شده. چرا با خودت اینجوری می کنی؟ببین رنگ به روت نمونده لبهام رو بین دندونهام فشار میدادم تا بغض گلو گیرم رو مهار کنم. چیزی نگفتم و فریده دستم رو گرفت و بلندم کرد _پاشو بیا یه چیزی بخور الان از حال میری. چادرم رو برداشتم رو به فریده لب زدم _صبر کن _امیدو‌بقیه رفتند، کسی نیست بیا فقط بابا خونه اس همراهش از اتاق خارج شدم و با هم به سمت میز صبحانه رفتیم . آروم به پدر شوهر و مادر شوهر و خواهرا سلامی دادم و پاسخم رو گرفتم. نگاه متعجب همه روی صورتم ثابت موند. _سلام مادر؟خوبی تو؟ اروم سر تکون دادم که صدای فریبا کنار گوشم نشست _دلش برا شوهرش تنگ شده این عروس لوس ما سر بلند کردم و لبخند نصفه و نیمه ای زدم. دستی پشت کمرم گذاشت _برو یه آب به صورتت بزن بیا صبحونه بخور به طرف اشپزخونه رفتم و صورتم رو شستم. صدای اقا مستوفی به گوشم رسید _کسی به این بچه چیزی گفته اینجوری به هم ریخته؟
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
_نه بابا، انگار زنگ زده به گوشی داداش، جواب نداده نگران شده _از دست این پسره، بهش گفتم نرو. اخه ادم عاقل زنش رو با این وضعیت ول می کنه میره دنبال این کارا. گلویی صاف کردم و وارد سالن شدم. با ورود من باز همه ساکت شدند و نگاه ها بع سمت من چرخید فخری خانم صندلی کنارش رو عقب کشید. _بیا بشین مادر، اینقدر حرص نخور برای بچه هات خوب نیست بچه ها؟ اصلا به فکر اونها نبودم. اینقدر که دلشوره ی امیر رو داشتم دیگه به حال خودم و بچه ها توجه نکردم. معمولا صبح ها تکونشون رو حس می کردم اما الان اصلا تکون نمی خورند. _صبحونت رو بخور بابا، نگران اون پسره کله شق هم نباش. قول میدم وقتی اومد خودم یه جوری با کمر بند ادبش کنم که دیگه یاد بگیره نباید زنش رو تو بیخبری بذاره. صدای پدر شوهرم بود که من رو از فکر بچه ها بیرون اورد. به زور چند لقمه کنارشون خوردم. تو این فاصله اقا مستوفی یکی دو بار به گوشی امیر زنگ زد و هنوز خاموش بود. بعد از صبحانه باز به اتاق رفتم چند بار دیگه هم زنگ زدم و بی فایده بود.د حالا نگرانیهام دو تا شده بود. از طرفی دلم شور امیر رو میزد و از طرفی از تکون خوردن و لگد زدن بچه ها خبری نبود. تا ظهر تو همون حال بودم. نهارم رو هم به اجبار بقیه و با بی میلی خوردم. اصلا حوصله ی جمع رو‌نداشتم و باز به اتاق رفتم. اروم اشک میریختم و شماره ی امیر رو می گرفتم و بی نتیجه بود. دیگه همه ی اعضای خونه حال من رو فهمیده بودند و همه نگران بودند. یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود. هنور روی تخت دراز کشیده بودم و باز نگران امیر و حال بچه ها بودم. چند ساعت بود که هیچ تکونی نمی خوردند. شکلاتی که تو‌کیفم بود رو خوردم و به پهلو خوابیدم اما فایده ای نداشت. تو همون حال صدای فریاد گونه ی آقا مستوفی رو از سالن شنیدم _تو معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟ تو که این دختره رو دق دادی، ازصبح صد بار بهت زنگ زده و خاموش بودی، نمی گی نگرانت میشه؟ انگار تمام وجودم یه جفت گوش شده بود تا مطمئن بشم از چیزی که فکرش رو‌می کردم. امیره، مخاطب اقا جون امیره. گوشیش رو روشن کرده! _تو بیجا کردی، ول کن این مسخره بازیا رو پاشو بیا بالا سر زن و بچت اینقدر هول ننداز به دل این دختر بیچاره مثل برق از جا کنده شدم و به سمت در اتاق رفتم. قلبم توی دهنم میزد. از اتاق خارج شدم و روبروی اقا مستوفی ایستادم و با چشمهای گرد شده و لحن مضطرب لب زدم _امیره؟ جواب داد اقاجون؟ اقا مستوفی که حال من رو دید، حرفش رو با امیر ادامه نداد و فقط یک کلام لب زد _گوشی دست دراز کرد و گوشی رو به سمت من گرفت. بی درنگ ازش گرفتم و به سمت اتاق پا تند کردم نمی دونم ذوق بود یا اضطراب ولی هیجان داشتم _الو، امیر صدای امیر نگران بود _جانم راحله، خوبی؟ اتفاقی افتاده؟بابا چی می گه؟
دلم می خواست تمام بغضم رو همین الان یکجا خالی کنم باز اشکهام روان شد و با بغض و هق هق لب زدم _تو معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ چرا زنگ نمیرنی؟نمی گی سکته می کنم؟نمی گی از نگرانی دق می کنم؟ چند لحظه از اون طرف صدایی نیومد و فقط گریه ی من بود. بعد صدای اروم امیر اومد _ببخشید، از صبح جایی بودم که مجبور بودم گوشیم رو خاموش کنم. نمی تونستم بهت زنگ بزنم. چند دقیقه ای باهام حرف زدم و اروم تر شدم و قطع کردیم. حالا خیالم از امیر راحت شد و نگران بچه ها بودم. تا شب هنوز تکون نمی خوردند و این مسله تو این روزها بی سابقه بود. شب موقع خواب دور از چشم بقیه باز یه مقدار آب قند خوردم و فایده نداشت. خیلی نگران بودم. چه روزی بود امروز. روی تخت دراز کشیده بودم که فریبا به اتاق اومد _خوبی راحله جان؟چیزی نمی خواب؟ از جام بلند شدم و‌نشستم _خوبم ممنون، چند قدم جلو اومد _پس چرا هنوز نگرانی؟ چیزی شده؟ با تردید لب زدم _نمی دونم... چرا از صبح تکون بچه ها کم شده...یعنی اصلا تکون نمی خورند... چکار کنم؟ نگران کنارم نشست _ای وای، کاش زودتر می گفتی میرفتیم دکتر. میخای الان بریم؟ _نه...نه. یکم استراحت می کنم شاید از خستگی باشه _اره از بس امروز حرص خوردی. بگیر بخواب ان شاالله چیزی نیست. اگه لازم شد صبح زود میریم بیمارستان _باشه _شب بخیر عزیزم شب بخیر فریبا رفت و من تا یکی دو ساعت بیدار بودم و نفهمیدم کی وسط اون همه نگرانی خوابم برد. نیمه های شب بود که با حس سنگینی روی دستم بیدارشدم. تکونی خوردم و خواستم دستم رو بلند کنم که نتونستم. چشم باز کردم و توی تاریک و روشن نور چراغ خواب، چهره ی غرق خواب امیر رو کنارم دیدم‌.
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
چشم باز کردم و چهره غرق خواب امیر را کنار خودم دیدم. کمی ناباور نگاهش کردم و به سختی از جام بلند شدم و نشستم. امیر به پهلو جوری لب تخت خوابیده بود که با کوچکترین حرکتی حتماً میوفتاد. _ امیر، امیر جان بیدار شو درست بخواب، الان میوفتی به زور چشمهای سنگینش را باز کرد _ تو چرا بیدارشدی؟ لبخندی به قیافه ی خواب آلودش زدم _ کی اومد ی؟ تکونی به خودش داد و کاملاً روی تخت جاگیر شد و با چشم بسته پاسخ داد _ یک ساعتی هست، خواب بودی نخواستم بیدارت کنم چشم باز کرد نگاهی بهم انداخت _چی گفتی به بابا این جوری شاکی شده بود؟می گفت چرا تنهات گذاشتم، وقتی اومدم خونه کم مونده بود یه کشیده بخوابونه زیر گوشم با یادداوری حرفهایی که شنیدم، سر به زیر انداختم _نگرانت شدم، اگه بدونی وقتی دیدم گوشیت خاموشه چه حالی شدم _لوس شدی دیگه، تقصیر خودت نیستا، من لوست کردم نفسم رو سنگین بیرون دادم _ اذیتم نکن امیر، امروز به اندازه کافی از دست تو و دخترات حرص خوردم _ دخترا دیگه چرا ؟ دستم رو روی شکمم گذاشتم _ نمیدونم از صبح تا حالا... همون لحظه متوجه ضرباتی که به شکمم می خورد، شدم. انگار اون ها هم با شنیدن صدای پدرشون بیدار شده بودند. امیر هنوز منتظر نگاه می کرد لبخندی زدم و سری تکون دادم _ هیچی، اینها هم بهونه تورو می گرفتند. الان که انگار حالشون خوبه دستش رو دراز کرد و روی شکمم گذاشت و متوجه تکون هاشون شد و لبخندی زد _پدر سوخته ها ***
هرچه از روز قبل نگرانی و اضطراب داشتم، این دو سه ساعت باقیمانده تا صبح رو با حضور امیر آروم و راحت خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. صبح شده بود به کمک بقیه میز صبحونه رو میچیدیم. می فهمیدم که امیر و پدرش گاهی با هم پچ پچ می‌کرند و بین صحبت های یواشکیشون چیزهایی در مورد کلانتری و شکایت می‌شنیدم و حدس اینکه در مورد چی حرف می زنند ،اصلا سخت نبود. ناهار اون روز را هم کنار خانواده امیر خوردیم و به خونه برگشتیم. بقیه روز رو امیر خونه موند به فروشگاه نرفت. هنوز خسته سفر بود و چند ساعتی خوابید. از وقتی به خونه برگشتیم ذهنم درگیر حرفهای دیروز بود و میخواستم یه جوری بحث را پیش بکشم و با امیر صحبت کنم. خیلی نگرانش بودم، میترسم توی این کارآگاه بازی هاش اتفاقی براش بیفته. شب شد و میز شام رو آماده کردم. امیر روبروی تلویزیون نشسته بود. نگاهش به صفحه تلویزیون بود ولی حواسش نه! عمیق توی فکر بود و این رفتارش من را بیشتر نگران می کرد. دیس غذا رو روی میز گذاشتم و صداش زدم _ امیر ،بیاشام آماده است اصلا متوجه من نشد. یه بار دیگه با صدای بلندتری صداش زدم ولی هنوز تو فکر بود. از آشپزخونه بیرون رفتم و کنترل رو برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم. صدای تلویزیون که افتاد، تازه امیر به خودش اومد _چرا خاموشش کردی؟ داشتم می دیدم _ تو اینقدر تو فکری که اصلا حواست به تلویزیون نبود ،چند بار صدات زدم اصلا جواب ندادی نیم نگاهی به میز آماده ی غذا کرد _ ببخشید متوجه نشدم اصلا سرحال نبود. اخم کرده بود و معلوم بود حسابی ذهنش درگیره. بدون هیچ حرف دیگه ای رفت و سر میز نشست و مشغول شد. تمام مدتی که شام می خورد هم سکوت کرد و تو فکر بود. غذا ی هر دو مون تموم شد. امیر تشکری کرد و خواست از جاش بلند بشه، ولی من دیگه طاقت این وضعیت را نداشتم. نگاهش کردم _ میشه بشینی امیر جان؟ _ جانم؟ چیزی شده؟ _ نه فقط باید با هم حرف بزنیم لبخندی زد و روی صندلی نشست _ چشم حرف می‌زنیم.
توی ذهنم دنبال کلمات مناسبی می گشتم و امیر منتظر نگاهم می کرد _ بگو دیگه چی میخواستی بگی؟ _ امیر یه سوال ازت بپرسم راستش رو بهم میگی؟ _ مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟ _ نه دروغ نگفتی، ولی همه چیز رو هم نمی گی دست به سینه نشست _خب حالا باید چی رو بگم؟ _ تو ...تو رفته بودی تهران دنبال نسترن؟ لبخندش محو شد و به جاش اخمی وسط ابرو هاش افتاد. چیزی نگفت و فقط نگاهم کردو من با نگرانی لب زدم _ امیر من میترسم، دیروز که نبودی دلم هزار راه رفت. تو بهتر از من نسترن رو میشناسی، هر کاری ازش بر میاد. چرا دوباره پیگیر شدی؟ چرا میخوای پای اون رو تو زندگیمون باز کنی؟ سکوتش را شکست و با کمی تشر لب زد _من نمی دونم این چیزا رو از کجا می دونی، من تمام این مدت سعی کردم جوری پیگیر باشم که تو نفهمی و نگران نشی. ولی من می خوام پای اون رو از زندگیم کوتاه کنم. از وقتی شنیدم برگشته یه لحظه هم آروم و قرار ندارم. تو راست میگی، من نسترنم را بهتر از تو می شناسم و می دونم که الان دنبال یه فرصته که زهرش را به زندگی من بزنه. من اینبار می خوام پیش دستی کنم، نمی خوام دوباره بزارم دیر بشه و بشینم برای زندگیم عزا بگیرم. سایه ی اون باید از زندگی من محو بشه. من همون زمانی که از زندان آزاد شدم، ازش شکایت کردم ولی دیر شده بود و رفته بود. اما الان زود اقدام کردم .دوباره پرونده شکایت رو به جریان انداختم.پلیس هم انگار ردی ازش پیدا کرده.
اگه یکی دو روز دیگه اونجا می موندم حتما پیداش میکردم ولی آنقدری که نگرانت شدم نتونستم بیشتر بمونم. _چرا تو متوجه نیستی؟ باور کن این کارت انگشت تو سوراخ زنبور کردنه، نسترن که نمیشینه منتظر تا تو بری وتحویلش بدی. تو رو خدا دیگه دنبالش نرو، بیخیال شو . _من دیگه نمیرم، ولی کارها را سپردم به وکیل. تو هم نگران نباش، اون عفریته اونقدرا هم زرنگ نیست، خیلی زود گیر میوفته اون شب خیلی سعی کردم منصرفش کنم ولی فایده ای نداشت. شاید حق با امیر بود، آدم‌هایی مثل نسترن باید تاوان کارشون را پس بدند وگرنه معلوم نیست تا کجا می خواند پیش برند. بیشتر از یک هفته از اون ماجرا گذشت. رفتار امیر خیلی بهتر از قبل شده بود اما همچنان اجازه نمی داد تنهایی جایی برم. فقط هر از گاهی که مجبور میشدم از خونه تا مهد رو با اژانس می رفتم و بر می گشتم. به سفارش امیر مسئولیت مهد رو هم را به یکی دیگه سپردم و امروز روز آخری بود که اونجا می‌رفتم. ظهر شده بود و همه سفارش ها را به همکارم کردم از همه خداحافظی کردم و از مهد بیرون زدم. صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد _ سلام فرزانه جان ،خوبی ؟ _سلام بی معرفت ، شما سه نفری خوبید؟ خندیدم و گفتم _ماهم خوبیم، چه خبر یادی از ما کردی؟ _ روت رو برم هی ، خودت خیلی یادما می کنی؟ حتما باید شوهرت بره مسافرت که بیای یه سری به ما بزنی؟ _ببخشید، این چند روز حسابی درگیر جمع کردن کارهای مهد بودم اصلا وقت نکردم بیام _ باشه بابا حداقل اگه نمیای پیش ما، خونه بمون من بیام پیشت. _ قدمت رو چشم، همین الان دارم میرم خونه، میای؟ _آره، امید خونه بود میخواست بره فروشگاه منم دارم باهاش میام _ باشه بیا منتظرتم با هم خداحافظی کردیم و سوار آژانس شدم و به سمت خونه راه افتادم. کرایه ی آژانس رو حساب کردم و پیاده شدم. در فلزی آپارتمان را باز کردم و وارد راهرو شدم و در پشت سرم بستم. هنوز چند قدمی از در فاصله نگرفته بودم که چند تقه ی ریز به در خورد. از پشت شیشه ی مات در، متوجه حضور خانمی ‌شدم .حتماً فرزانه اس، چه زود اومده. راه رفته رو برگشتم. زبانه ی قفل رو کشیدم و در را باز کردم اما با دیدن چهره زنی که پشت در بود تمام تنم یخ کرد.
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دوباره باهاش روبرو بشم. فقط مات نگاهش میکردم. اخم کرده بود و چهره جدی و عصبیش مثل همون روز بود که از لج حرفهای عمه منیر، به من می تو‌پید و تیکه مینداخت. چند دقیقه در سکوت به هم خیره بودیم و بالاخره فرخنده این سکوت را شکست و با لحن طلبکارانه ای لب زد _ نترس نیومدم خونه خواهر زاده ام مهمونی، چون خواهر و خواهر زادم من رو دشمن خودشون میدونند. منم اینجوری راحت ترم. الان اینجام که چند کلمه حرف بزنم و برم. خواستم برم فروشگاه ولی دیدم خواهرزادم خیلی وقته فاتحه ی همه چیز رو خونده و ممکنه به بهونه ی پیدا کردن نسترن، من رو به دردسر بندازه. سر بلند کرد و نگاهی به ساختمان انداخت و پوزخندی زد _ قبلاً با فخری اینجا اومده بودم، اون گفت اینجا مال امیره ولی فکر نمی کردم یه روزی این جوری گذرم به این جا بیفته. زبان خشک شده توی دهانم را به زور تکون دادم و سعی کردم مثل خودش جدی حرف بزنم _ اون چند کلمه حرفی که می خواستید بگید همین بود؟ اخمی در هم کشید و با همون لحن طلبکارانه اش ادامه داد _ نه ، به اون شوهر نمک به حرومت بگو پاش رو از کفش دختر من بیرون بکشه. بگو این خاکستری که داری همش میزنی هر لحظه ممکنه گُر بگیره و زندگی خودت و ما رو به آتیش بکشه ،پس بیخیال شو وبچسب به زندگیت. _این همه راه اومدید خط و نشون بکشید؟ فرخنده خانم ما که کاری به شما و دخترتون نداشتیم انگار یادتون رفته که دختر شما بود که ارامش ما رو به هم زد
صداش بالا رفت _ ببین دختر، من شاید زندگیم بهم سخت گرفته باشه ولی هنوز اینقدر بدبخت نشدم که یه بچه گدا بخواد حرف بارم کنه. من اومدم اینجا که تکلیف زندگیم را روشن کنم. می خوام زندگی از هم پاشیده شده ام رو جمع کنم. به پسر اسماعیل بگو من و شوهرم و دخترم قراره برای همیشه از اینجا بریم. ما میریم کانادا و فرسنگ ها بینمون فاصله میوفته. اینجوری هیچ وقت با نسترن رو در رو نمیشه که بخواند برای هم شمشیر بکشند. بگو اگر امروز نسترن رو تحویل پلیس بدی چند صباحی آب خنک میخوره و میاد بیرون و دوباره فکر انتقام تو سرش میوفته. اون وقت این ماجرا همین طور ادامه پیدا میکنه پس بیخیال شو و شکایتت رو پس بگیر تا نسترن بتونه از کشور خارج بشه. اونوقت منم یه جوری می برمش که دیگه هوای برگشتن به سرش نزنه. از حرف‌هاش ترسیدم. واقعا اگر قرار باشه این ماجرا همینجوری ادامه پیدا کنه معلوم نیست به کجا بکشه. هنوز جوابی نداده بودم که ماشین خارجی سفید رنگی جلوی خونه توقف کرد. انگار امروز همه قصد گرفتن جون من رو دارند. انگار این مادر و دختر قصد نابود کردن زندگیم‌رو دارند. در ماشین باز شد و دختر فرخنده پیاده شد. با چشمهای گرد شده بهش نگاه می کردم. دیگه مثل قبل خوش آب و رنگ نبود و حسابی به هم ریخته بود. اینقدر توی دلم از حضور این دختر وحشت داشتم که بی اختیار یک قدم به عقب رفتم. فرخنده رد نگاه من را دنبال کرد و به دخترش رسید. مادر و دختر نگاهشون برای چند لحظه به هم قفل شد. فرخنده با غیظ رو به دخترش گفت _تو اینجا چه کار می کنی؟ نسترن قدم های بلند و حرصیش را به سمت مادرش برداشت و حرصی تر لب زد _ با اون حرفای دیشب و یواشکی بیرون زدن امروزت،، فهمیدم میخوای بیای التماس کنی. صبح زود که از خونه بیرون زدی تا ترمینال دنبالت اومدم. خواستم جلوت رو بگیرم و نذارم بیای ولی تو جمعیت مسافرا گمت کردم. اما می دونستم کجا باید دنبالت بگردم. پوزخندی به مادرش زد _فکر کردم رفتی خونه خواهرت ولی اونجا ندیدمت مطمئن شدم اومدی اینجا _تو بیجا کردی دنبال من راه افتادی _تو حق نداری التماس اینها را بکنی، من حاضرم تا اخر عمرم برم زندان ولی التماس اینا رو نکنم. هاج و واج درگیری لفظی این مادر و دختر را تماشا می کردم. صدای فرخنده بالا رفت _خفه شو نسترن، من دیگه تحمل ندارم ، دیگه طاقت ندارم. الان باید منتظر بمونم تا کی حکم اعدام پسرم میاد. دیگه نمیتونم ببینم کی قراره تو از زندان آزاد بشی. شما و باباتون زندگی من رو به گند کشیدید، عمرم رو به گند کشیدید. حالا خفه شو بذار من کارم رو بکنم. نگاهم به نسترن بود که عصبی جلو اومد و با بی رحمی مادرش را هول داد . بی اختیار هینی کشیدم و دستم را جلوی دهنم گذاشتم. انگار اصلا براش مهم نبود که شخص روبروش مادرشه. _ من همون زمانی که شما دنبال پولدار شدن بودید و حواستون به بچه هاتون نبود خفه شدم و حالا به اینجا رسیدم. ولی حالا خفه نمیشم تو هم حق نداری به جای من تصمیم بگیری. بعد هم مادرش را پس زد و جلو اومد. با نگاه نفرت آمیزی سر تا پام رو برانداز کرد و پوزخندی زد _به به، سلام عروس خاله. هنوز زنده ای؟ داری واسه پسر خاله من بچه میاری؟ یادمه یه روز بد جوری بی ابرویی کرده بودی
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
خنده ی هیستریکی کرد. اگه بگم نترسیده بودم دروغ محضه، ولی دلم نمی خواست اینجا دیگه جلوش ضعف نشون بدم. هر چی حرص داشتم توی نگاه و زبونم ریختم _ به کوری چشم تو هنوز زنده ام و زندگی می‌کنم. تو هم همین الان از اینجا برو تا زنگ نزدم امیر بیاد، میدونی که اگه بیاد به تو یکی رحم نمی کنه و زنده ات نمبذاره باز صدای خنده اش بلند شد. به سمت مادرش اشاره کرد _گوش به حرفهای این نده، زنگ بزن امیر بیاد، من همینجام ببینم چه غلطی می‌خواد بکنه شنیدم یک سال از هم دور موندید. شنیدم این پسر خاله ی عاشق ما بد جوری توی پارک زد تو گوشت. وای نمیدونی وقتی شنیدم چه کیفی کردم. میتونم قیافه امیر رو تصور کنم اون لحظه که تو کنار سیامک... _ساکت شو عوضی با صدای فریاد گونه ی من نسترن ساکت شد از پله ی ورودی پایین آمدم و درست روبروش ایستادم _ تو یه ادم عقده ای کثیفی که از زجر کشیدن بقیه لذت می بری. تو از هر حیوونی پست تری.
همون موقع دست فرخنده روی بازوی نسترن قرارگرفت و با عصبانیت رو به دخترش لب زد _ برو گمشو بشین تو ماشین تا ببینم چه خاکی می تونم تو سرم بریزم نسترن به ضرب دستش رو از دست مادرش بیرون کشید _هیچ جا نمیرم تو هم حق نداری به من بگی چه کار کنم. باز نگاهش رو به من داد و با لحن مسخره ای گفت _ برو میخام با عروس خاله ام گپ بزنم _ ای کاش همتون میمردید تا از دستتون راحت میشدم. نگاهم به فرخنده بود که این حرف رو زد و بلافاصله صدای شخص دیگه ای توجهم رو جلب کرد _تو با چه جراتی تا اینجا اومدی؟ همه نگاه ها به سمت صدا رفت و با دیدن فرزانه کمی خیالم راحت شد. نگاه حرصی فرزانه بین خاله و دختر خاله اش جا به جا شد و جلو تر اومد _ باز چه نقشه ای سر هم کردید و میخواید گند بزنید به زندگی ما؟ این همه عذابمون دادید و بی آبرومون کردید بس نبود؟ نسترن نگاه و خنده تمسخر آمیزی به فرزانه کرد _ تو هم هستی ؟هنوز بزرگ نشدی کوچولو؟ فرزانه جلو آمد و بین من و نسترن ایستاد _ اینقدر بزرگ شدم که بفهمم تو چه آدم عوضی هستی _ باریکلا زبون درآوردی، دیگه چی یاد گرفتی؟ فرزانه گوشی را از جیبش بیرون آورد _ الان زنگ میزنم امیر بیاد بعد اون بهت میگه چی یاد گرفتم. با ضربه ی دست نسترن گوشی از دست فرزانه افتاد و به چند تکه تقسیم شد. از سر و صدای ما، دوتا از همسایه‌های ساختمان پایین اومدند. _ چیزی شده خانم مستوفی؟ اینجا چه خبره ؟ نگاهم را از فرزانه و دخترخاله اش گرفتم و روبه همسایه ها کردم. با عصبانیتی که از نسترن داشتم لب زدم _چیزی نیست آقای مرتضوی، یه بحث خانوادگیه این خانم ها این جا مزاحم ‌شدند الان هم زحمت را کم می کنند و میرند پشت بند حرف من فرزانه رو به آقای مرتضوی کرد _نه آقا زنگ بزنید پلیس بیاد این دختره بی آبرو را جمع کنه نسترن هنوز نگاهش به فرزانه بود _ خوب زبون در آوردی واسه من، یادت میاد تا چند وقت پیش عین سگ برام دم تکون می دادی؟ _ اشتباه نکن، کسایی که واست دم تکون میدادن کوروش و سیامک و امثال اونا بودند که هر شب هم منتظرت بودند نسترن که حسابی عصبی شده بود با ضربه هر دو دستش به سینه فرزانه کوبید و محکم به عقب هولش داد. اینقدر محکم که فرزانه با ضرب به من برخورد کرد و من نتونستم تعادلم را حفظ کنم و با کمر محکم به زمین خوردم. یک لحظه انگار همه جا تیره و تار شد . درد شدیدی توی کمر و شکمم پیچید و از شدت درد نفسم بند اومد.
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
صدای جیغ و فریاد فرزانه توی گوشم پیچید. کنارم نشست و داد میزد _وای خاک بر سرم راحله ،چی شد؟ دهانم رو باز کردم که چیزی بگم ولی از شدت درد نتونستم حرفی بزنم و فقط لباس تنش رو چنگ زدم. فرخنده رو دیدم که با چشمهای گرد شده نگاهم می کرد. صدای داد و بیدادی رو شنیدم و چیزی نگذشت که دورم شلوغ شد. یکی حرف از پلیس می زد و یکی از اورژانس و وسط اون درد نفس گیر صدای گریه ی فرزانه رو می شنیدم که گوشی میخاست تا به امیر زنگ بزنه. اطرافم شلوغ بود و هر کسی کنارم چیزی می گفت و من فقط با دردم درگیر بودم. دستهایی زیر بازوهام قرار گرفت و تلاش می کردند بلندم کنند ولی من هیچ جوری نمی تونستم باهاشون همکاری کنم. باز فرزانه کنارم نشست. سرم رو تو آغوش گرفت و گریه می کرد _الهی بمیرم عزیزم، تو رو خدا تحمل کن الان داداش میاد هر دو دستم رو اطراف کمرم گذاشته بودم و فشار می دادم و از شدت درد چشمهام رو بسته بودم. تمام دل نگرانیم بچه هام بودند و نمی تونستم کاری بکنم. نمی دونم چقدر گذشت که صدای آژیر دوتا ماشین رو شنیدم که با فاصله نزدیک شدند. جمعیت اطرافم کنار رفتند و یه مامور و دو نفر برانکاد به دست از بین جمعیت نزدیک شدند و من از حرفهاشون چیزی نمی فهمیدم. فقط وسط اون همه درد و نگرانی چشمهام تو اون جمعیت دنبال یک نفر دو دو میزد. چند دقیقه گذشت و به کمک بقیه روی برانکارد خوابیدم. تا خواستند بلندم کنند، بالاخره انتظارم به پایان رسید و چهره ی مردی که از نگرانی رنگ به رو نداشت، بین جمعیت نمایان شد.
مات و مبهوت نگاهم می کرد و با هر دو دست توی سرش زد و جلو اومد. کنارم نشست و دستم رو گرفت و مضطرب لب زد. _راحله، چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ محکم آستین لباسش رو چنگ زدم و اشکهام جاری شد. درد امانم رو بریده بود و به زور نفس گرفتم و با صدای گرفته ای لب زدم _بچ...بچه... ها...بچه هام امیر که کم مونده بود قالب تهی کنه، دستی روی سرم کشید _چیزی نیست عزیزم، اصلا نترس الان میری بیمارستان، نگران نباش و دیگه متوجه نشدم ماموران اورژانس چی به امیر گفتند که از کنارم بلند شد و بلافاصله برانکارد هم از زمین بلند شد. هنوز وارد آمبولانس نشده بودم که باز دستم توی دست امیر قرار گرفت _من دارم پشت سرت میام،نترس باشه؟ لبهام رو زیر زندونم فشار می دادم و با باز و بسته کردن چشمم پاسخش رو دادم. وارد اتاقک آمبولانس شدم و ماموری که کنارم بود، ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت. درد می کشیدم و به خودم می پیچیدم و اروم آشک می ریختم و توی دلم از خدا فقط سلامتی بچه هام رو‌می خواستم. بچه هایی که هفت ماه تو وجود من رشد کرده بودند و با هر حرکتشون کلی قربون صدقه اشون میرفتم. بچه هایی که براشون برنامه ها داشتم. خدایا بچه هام... بچه هام نفهمیدم چقدر گذشت که در آمبولانس باز شد و تخت زیرم به بیرون کشیده شد و وارد بیمارستان شدم. چند تا خانم سفید پوش بالای سرم حاضر شدند و با هم چیزهایی می گفتند که من نمی فهمیدم. خانم دکتر مرادی رو میشناختم. متخصص زنان بود و تو این چند ماه بارها برای مراقبت بهش مراجعه کرده بودم. بالای سرم اومد و نگاهم کرد _عزیزم یکم آروم باش، خیلی درد داری؟ به سختی سر تکون دادم. باز با پرستارها صحبت کرد. لباسم رو باز کردند و دستگاهی که می دونستم برای چک کردن ضربان قلب بچه هاست رو روی شکمم گذاشت. سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم و گوشم رو تیز کردم تا صدای تپش قلبشون رو بشنوم. چند باری اون صدا رو شنیدم ولی مثل قبل منظم و مداوم نبود. فقط خدا می دونه تو چه برزخی بودم. دردم از یک طرف و نگرانی بچه هام از طرف دیگه داشت ذره ذره جونم رو می گرفت. با شنیدن صدای دکتر دلم ریخت _تا من اماده میشم، منتقلش کنید اتاق عمل پرستار مشغول پیدا کردن رگم بود و من با چشمهام دکتر رو دنبال می کردم. به در اتاق که رسید صدای نگران امیر رو شنیدم _چی شد خانم دکتر حال همسرم چطوره _خیلی زود باید عمل بشه. ضربه ی محکمی به کمرش وارد شده و الان تو وضعیت خوبی نیست. ضربان قلب بچه ها ضعیفه، در حال حاضر اولویت ما سلامتیه مادر و فعلا در مورد بچه ها نمی تونم چیزی بگم تا زایمان انجام بشه. با حس تیزی که به دستم فرو رفت نگاهم رو به دستم دادم. پرستار مشغول چسب زدن به آنژیوکت توی دستم بود. دلم می خواست امیر بیاد و کنارم باشه ولی بیرون اتاق مشغول صحبت با دکتر بود. چند نفر تخت روان رو به حرکت در اوردند و از اتاق بیرون رفتم. امیر با دیدنم به سمتم دوید و دستم رو گرفت و همراه ما میومد. فرزانه هم پشت سرش بود و گریه می کرد چشمهای امیر پر از تشویش و نگرانی بود. _نگران نباش راحله جان، چیزی نیست، فقط باید زود تر از موعد زایمان کنی. دکتر گفت همه چیز خوبه و جای نگرانی نیست می دونستم که این حرفها رو برای آرامش من میزنم. دستش رو فشار دادم و بین دردم لب زدم _امیر
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
سرش رو پایین آورد _جانم _بچه هام... بچه هام چی می شند؟ باز با دنیایی اضطراب و نگرانی نگاهم کرد _هیچی، توکل به خدا، تو فقط آروم باش به جایی رسیدیم که پرستار رو به امیر کرد _آقا شما دیگه نمی تونید بیاید، لطفا همین جا بمونید نگاه نگران امیر بین من و پرستار چرخید و نهایتا نگاهش به نگاه من گره خورد. به وضوح اشک رو تو چشمهاش دیدم. فشار ارومی به دستم داد و لب پایینش رو به دندون گرفت و با بغض لب زد _برو، سپردمت به خدا و از حال امیر قلبم آتش گرفت. چیزی نگذشت که دوتا در سفید لغزان مانعی شد بین چشمهای من و چهره ی امیر.
باضربه هایی که به صورتم میخورد سعی می‌کردم چشم های سنگینم را باز کنم. انگار تو خواب عمیقی بودم و دلم نمی‌خواست بیدار بشم. صدایی را از اطرافم می شنیدم اما قدرت تحلیل نداشتم.چند ین بار ضرباتی که به صورتم می‌خورد، ادامه پیدا کرد و کم‌کم تونستم چشمهام رو باز کنم. خانم سفید پوشی رو کنارم دیدم که باهام حرف میزد و من نمی فهمیدم چی میگه. چند دقیقه گذشت تا بلاخره هوشیار شدم. _ بیدار شو خانم، چشماتو باز کن چند بار این جمله را شنیدم و چند بار پلک زدم ولی نمی دونستم کجام و اطرافم چه خبره. خانمی که کنارم بود لبخند زد _ بالاخره بیدار شدی؟ تو که این شوهرت رو نصف عمرت کردی، پاشو تا بیمارستان روی سر همه مون خراب نکرده بیمارستان؟! کمی چشم چرخوندم و نگاهم به سرمی افتاد که به دستم وصل بود. کم کم همه چیز یادم اومد. دستی که سرم نداشت رو آروم حرکت دادم تا به شکمم رسید. شکمم دیگه برآمده نبود. خانمی که کنارم داشت چیزی را یادداشت می کرد، متوجه حرکت دستم شد _ تو زایمان کردی، یادت هست چه اتفاقی افتاده بود؟ لب های خشکم رو باز کردم و می خواستم حرفی بزنم ولی صدایی از حنجره ام بیرون نمیومد. لب هام رو تکون میدادم _بچه هام پرستار سرش را پایین آورد _ چی میگی عزیزم؟ دست آزادم رو روی گلوم گذاشتم و سعی کردم با سرفه ای راه گلوم رو باز کنم تا بتونم حرف بزنم ولی جون نداشتم. باز با همون حالت بی صدا لب زدم _ بچه هام پرستار متوجه شد و باز نگاه شروع به کاغذ روی صفحه فلزی توی دستش داد _نگران نباش هر دوشون سالمند، خدا هم به خودت، هم به بچه‌هات رحم کرد کمی دلم آروم شد. می‌خواستم بیشتر از حالشون بپرسم ولی صدام بالا نمیومد . _چیزی نیست، یکم صدات گرفته که درست میشه. تاثیر داروی بیهوشیه نگران نباش. اگه الان چیزی لازم نداری من برم سری تکون دادم و پرستار بیرون رفت. نگاهی به اطرافم کردم. دو تا تخت دیگه با فاصله از هم توی اتاق بود. بیمار تخت وسطی خواب بود و بیمار تخت آخری هم مشغول صحبت با همراهش . به میز کنارم نگاهی کردم. کاش گوشیم اینجا بود، کاش میتونستم به امیر زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم. تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد و مادر و مادر شوهرم با نگرانی و چشمهای خیس وارد اتاق شدند. پشت سرشون آقا مستوفی و امیر و خواهرهاش اومدند. زندایی و دایی هم بودند. همه دور تخت من جمع شدند. مامان آروم اشک می ریخت و از حالم می پرسید و من با اون صدای گرفته نمی تونستم درست پاسخش رو بدم. فخری خانم هم طرف دیگر تخت ایستاده بود و حالش بهتر از مامان نبود. نگرانی رو توی چهره همشون می‌شد دید ولی آشفته تر از همه امیر بود. ساکت پایین تخت ایستاده بود و نگاهم می کرد.
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
من هم نگاهش کردم و با همون صدای گرفته صداش زدم _ امیر متوجه شد و جلوتر اومد. دستم رو گرفت و خم شد و با نگرانی لب زد _ جانم، خوبی راحله؟ سری تکون دادم و باز لبهای خشکم رو حرکت دادم _ بچه ها ....کجاند؟ نگاهش رو ازم گرفت و به دستم داد _نگران بچه ها نباش، اون ها هم خوبند. توی یه اتاق دیگه هستند. نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم. احساس می کردم امیر چیزی میدونه و از من مخفی میکنه ولی دیگه جون حرف زدن نداشتم که بخوام چیزی بپرسم. ساعت ملاقات بود و نزدیکان اون دو تا بیمار هم میومدند و می رفتند. یک ساعتی همه دورم بودند تا اینکه پرستار پایان وقت ملاقات را اعلام کرد و همه رو مجبور کرد اتاق را ترک کنند. بعد از کلی اصرار ببین مامان و خانواده ی امیر بالاخره قرار شد مامان پیش من بمونه. همگی خداحافظی کردند و از اتاق خارج شدند. امیر هنوز کنارم بود و دست من توی دستش _راحله جان من امشب خونه نمیرم تو بیمارستان میمونم، هر وقت لازم شد زنگ بزنم میام. _پسرم برای چی میخوای بمونی؟ اینجا کاری از دستت بر نمیاد، من خودم پیشش هستم، تو برو خونه استراحت کن و فردا صبح دوباره برگرد . نگاه امیر به سمت مامان کشیده شد _نه، حوصله ی خونه رو ندارم اینجا بمونم خیالم راحت تره. اگه کاری داشتید حتما بهم زنگ بزنید. این را گفت و خداحافظی کرد و با قدمهای سنگینش از اتاق خارج شد. بعد از رفتن امیر دو تا پرستار با تخت های چرخدار کوچک وارد اتاق شدند و هر کدام به سمت یک تخت رفتند. نوزاد ها رو برداشتند و به مادر هاشون دادند. همراهانشون هم کمک می کردند تا بچه ها را شیر بدند. قلبم به تلاطم افتاده بود و چشم های منتظرم به در دوخته شده بود تا دختر های من رو هم بیارند. چند دقیقه انتظار کشیدم و خبری نشد . مامان مشغول باز کردن پاکت آبمیوه بود _مامان _جانم _ببین این بچه ها رو آوردن دادن به مادر هاشون،چرا بچه‌های من رو نمیارند شیرشون بدم؟ مامان نگاه مهربونی بهم انداخت _ نگران نباش مادر، شاید الان لازم نیست تو بهشون شیر بدی. بعضی بچه ها را دیرتر میارند. حالا شاید فردا بیارنشون با نگرانی لب زدم _ مامان شما بچه ها رو دیدی؟ مطمئنی حالشون خوبه؟
کنارم نشست و پاکت آبمیوه رو جلوم گرفت _من ندیدمشون، یعنی نذاشتند کسی بره تو اتاق نوزاد ها، ولی امیر بچه ها رو دیده. گفت سالمند و مشکلی ندارند. تو هم بیخودی نگران نباش. دلم آروم نمی گرفت، دلم بچه هام رو میخواست. ولی مامان هم نمیتونه کاری برام بکنه و باید منتظر بمونم. زمان گذاشت و کم کم تاثیر داروهای بیهوشی از بین رفت و درد عجیبی توی شکم و کمرم حس می کردم. جای بخیه هام به شدت درد می کرد . مامان پرستار را خبر کرد و با داروهایی که دادند درد بخیه ها و شکمم آروم تر شد اما توی قسمت کمرم، دقیقا وسط ستون فقراتم هنوز درد داشتم و نمیتونستم تکون بخورم. به هر سختی که بود، تا صبح با درد کمرم سر کردم. صبح شد و خانم دکتر مرادی اومد و مامان تمام شرایطم را براش گفت. دکتر بعد از معاینه من و دوتا بیمار دیگه بیرون رفت. همون موقع امیر به گوشی مامان زنگ زد و با هم صحبت می کردند. چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و خانم دکتر همراه مرد مسن و لاغر اندامی دوباره وارد اتاق شد. مردمسن عینک مستطیلی شکل روی دماغش داشت و لباس سفید تنش. هنوز چشم از همراه دکتر برنداشته بودم که پشت سرش امیر وارد شد. لبخندی زد و خوراکی هایی که خریده بود را تحویل مامان داد. جلو اومد و از حالم پرسید و پاسخش را دادم. خانم دکتر مشغول توضیح دادن شرایط من به مرد همراهش بود و وقتی صحبت هاشون تموم شد رو به امیر کرد _آقای مستوفی، ایشون آقای دکتر صافی یکی از بهترین متخصصان ارتوپدی هستند. با توجه به این که همسرتون از ناحیه کمر درد داره من صلاح دیدم با ایشون صحبت کنم که اگه مشکلی هست ایشون بررسی کنند. امیر سری تکون داد. دکتر صافی چند تا سوال از من پرسید و بعد چند ضربه به کف پام زد و گفت _ ببین دخترم ،اینجور که من شنیدم کمرت دچار ضرب‌دیدگی سختی شده. ولی الان نمیتونم با اطمینان چیزی بگم. شما فعلا باید اینجا بمونی تا بتونیم چند تا عکس از کمرت بگیریم و بفهمیم مشکل چیه. ولی الان چون درد تو ناحیه ستون فقرات هست، سعی کن اصلا تکون نخوری تا ببینم عکس ها چی نشون میده. از حرفهای دکتر کمی نگران شدم و این نگرانی را در چهره امیر و مامان هم می‌دیدم. امیر چند تا سوال از دکتر صافی پرسید و پاسخش را گرفت و بعد دکتر صافی و دکتر مرادی اتاق و ترک کردند.
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
خستگی از چهره ی مامان می بارید. از دیروز کنارم بود و چون من درد داشتم اون هم نتونست بخوابه و استراحت کنه _ مامان الان که امیر هست شما برو خونه یه چند ساعتی استراحت کن تا مامان خواست حرفی بزنه امیر ادامه حرف من را گرفت _راست میگه مامان، شما برو. فعلاً که من هستم فریبا هم زنگ زد گفت ‌اگر را‌حله مرخص نشد،خبرش کنم تا اون بیاد. الان هم که دکتر گفت فعلاً باید اینجا بمونه بلاخره با اصرارهای ما مامان راضی شد که به خونه برگرده. امیر هم به خواهرش زنگ زد به اون هم گفت که میاد. مامان رفت و امیر کنارم موند. خانم‌های هم اتاقی من، مرخص شدند و منتظر برگه ترخیصش شون بودند. هر دو بچه در آغوش باهاشون بازی می کردند و می خندیدند. و من با دل نگرانی و حسرت از کنار پرده آبی رنگی بینمون کشیده شده بود نگاهشون میکردم. امیر برام خوراکی آماده کرد و ازم می خواست که بخورم ولی اشتهایی به چیزی نداشتم . نگاهم را از اون دوتا مادر گرفتم و به امیر دادم _امیر _جانم _از دیروز که اومدم اینجا بچه‌های اینها را آوردند و شیرشون میدند، اما بچه‌های من رو نمیارند، چرا؟ کیک و آبمیوه توی دستش رو به سمتم گرفت و لبخندی زد _ اونا رو هم میارند. تو فعلا به فکر خودت باش. باید به خودت برسی که ضعیف نشی و بتونی بچه داری کنی.
حس کردم امیر میخواد حواس من را از بچه ها پرت کنه. بغضم گرفت و کیک و آبمیوه را با دست پس زدم. امیر متعجب نگاهم کرد با همون بغض لب زدم _ الان نزدیک بیست و چهار ساعته که من زایمان کردم ولی حتی بچه هام رو ندیدم. نمیارند شیر بهشون بدم ،چرا امیر؟ چه اتفاقی براشون افتاده که نمی خوای به من بگی؟ اصلا ...اصلا بچه ها م زنده اند؟ امیر نذاشت ادامه بدم و وسط حرفم پرید _ این چه حرفیه راحله؟ معلومه که زنده اند، حالشون هم خوبه. دیروز که بهت گفتم دیگه اشکام روی صورتم روان شد _ پس چرا نمیارند ببینمشون؟ چرا نمیارن بغلشون کنم؟ یعنی تو این چند ساعت بچه هام شیر نمی خواند؟ امیر نفس عمیقی کشید و لب تخت نشست. با یه دستش اشک صورتم رو پاک کرد _عزیز دلم چرا با خودت اینجوری می کنی؟ باور کن بچه ها خوبند، فقط چون زود به دنیا آمدند، یکم ضعیفند. دکتر گفت چند روز باید تحت مراقبت ویژه باشند و فعلاً توی دستگاهند تا بتونند بهشون رسیدگی کنند. تو اون اتاق هم چندتا دیگه نوزاد مثل بچه های ما هستند . چند روز دیگه هم مرخصشون می‌کنند و هر دوشون رو می بریم خونه _ می خوام ببینمش _ باشه ،خودم می‌برم تا ببینیشون _ الان بریم، همین الان امیر سری تکون داد و لب زد _ الان که نمیشه، مگه نشنیدی دکتر صافی چی گفت فعلا نباید تکون بخوری. ولی قول میدم به محض اینکه دکتر اجازه داد می برمت پیششون _من دلم طاقت نمیاره، می خوام زودتر ببینمشون امیر چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد .چند لحظه فکر کرد و لب زد _ الان که نمیتونی از جات بلند بشی، ولی قول میدم به محض این که تونستم برم پیش بچه ها اگه اجازه دادن ازشون عکس می‌گیرم و نشونت میدم ،خوبه؟ چاره ای نبود. اینقدر نگران شده بودم که دیگه به دیدن عکسشون هم راضی شدم. سری از روی رضایت تکون دادم و لب های امیر به لبخند باز شد. _ آفرین دختر خوب، حالا بیا اینو بخور کیک و آبمیوه را از دستش گرفتم و گاز کوچکی به کیک زدم و آروم لب زدم _نسترن چی شد؟ کجاست ؟ اخمهای امیر درهم شد و نگاهش رو ازم گرفت _ میشه فعلا در موردش حرف نزنیم؟ الان می خوام همه حواسم فقط پیش تو و بچه هام باشه. حوصله مزاحم ندارم. دیگه چیزی نپرسیدم مشغول خوردن شدم.
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
سلام دوستان برای که انجام‌بدن‌اگر‌دوست‌داریددراین هزینه‌هدیه‌ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
سلام نویسنده با شما صحبت میکنه📣📣 از این کانال ۸ هزار نفری اگر ۵۰ نفر هم فقط نفری ۱۰۰ تومان واریز کنن یه کار فرهنگی برای نوجوانها از رو زمین برداشته میشه🙂 این کار برای ایام ولادت امیرالمومنین انجام میشه. حاضری برای حضرت علی چقدر مایه بذاری؟😉 الحمدلله اینجا همیشه استقبال از این کارها عالی بوده. میدونم اینبار هم به همت شما بزرگواران کار روی زمین نمیمونه. پس یا علی حتما حتما حتما فیش واریزی رو برای ادمین بفرستید. @Karbala15