eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
دستی به صورتش کشید. خیالش راحت شده بود _تو بشین من برات میارم تا بخوام مخالفتی بکنم از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. امیر از اتاق بیرون رفت و باز افکار جورواجور به ذهنم هجوم آورد. من فکر می کردم اون مرد فقط از سر بیکاری مزاحم من شده بود و اصلا جدیش نگرفته بودم. اما انگار اون کامل من را زیر نظر داشته و توی زمان رفت و آمد من مدام دنبالم بوده. ولی این آدم کیه؟ چرا باید دنبال من باشه و بخواد من را اذیت کنه؟ میگفت می خواد با من حرف بزنه، اما اخه اون چه حرفی با من داره؟ هر فکری رو پس می زدم، بلافاصله فکر دیگه ای ذهنم رو پر می کرد. خونواده‌ام که با کسی مشکلی ندارند که حالا کسی بخواد دنبال زهر چشم گرفتن باشه. یعنی ممکنه کسی با امیر مشکل داشته باشه و بخواد از طریق من تهدیدش کنه؟ نکنه کار مراده؟ اون الان توی زندانه و دلخوشی از امیر نداره. مهدیه هم می‌گفت قیافه اش شبیه رفقای عموشه. یا شاید نسترن... اما اون که اینجا نیست و از تهران نمی‌توانه کاری بکنه. نکنه فخری خانم... وای خدایا، این‌ها چه فکریه فخری خانم از من خوشش نمیاد ولی آدمی هم نیست که بخواد آبروی من را ببره. خودش گفته بود به خاطر زندگی پسرش اومده اینجا. چشمهام رو بستم و سری تکون دادم و به خاطر سوءظن هایی که نسبت به دیگران داشتم چند بار استغفار کردم. در اتاق باز شد و امیر با لیوان آب توی دستش وارد شد و کنارم نشست. مهربون و نگران نگاهم کرد.لیوان جلو گرفت _بیا بخور از دستش گرفتم و زیر لب تشکری کردم. چند جرعه آب را با ولع خوردم. اینقدر تشنه بودم که انگار مدت‌هاست قطره ای آب نخورده بودم. سر بلند کردم. امیر هنوز نگاهم می کرد _بهتری؟ سری تکون دادم _بله، خوبم نگران نباشید چند دقیقه ای فقط خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت بعد از چند دقیقه با ناراحتی لب باز کرد _وقتی بهم زنگ زدی و گفتی خودم رو برسونم، خیلی نگرانت شدم. اصلا نفهمیدم چه جوری اومدم. وقتی تو این حال دیدمت، حسابی دست و پام رو گم کرده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم کمی مکث کرد و باز ادامه داد _ راحله ، می تونی بهم بگی ماجرا چی بوده؟ اون عوضی کی بود و اینجا چکار داشت؟ با یاد آوری اون آدم، دوباره دلم پر از وحشت می شد. نگاه مضطربم را از امیر برداشتم و لیوان توی دستم را به بازی گرفتم. گرمیِ دست امیر رو روی دستهای سرد و لرزان خودم حس کردم. کمی خودش را جلوتر کشید و با نگرانی گفت _من نمی خوام اذیت بشی، ولی تو باید حرف بزنی، من باید بدونم اون مرتیکه کی بوده باز بغضم گرفت. بدون اینکه به امیر نگاه کنم آروم لب باز کردم _م...منم ...نمیدونم ...کی بود... اصلا...ً نمیشناختمش... فقط... مدتیه که.. می بینم دنبالمه... انگار از گفتن این حرف ها به امیر می ترسیدم. نگاهش نمی کردم تا عکس العملش رو نبینم و اون راحت بتونم حرف بزنم _ هر جا ...میرم... دنبالم میاد... صدای امیر را شنیدم که با ناباوری لب زد _ یعنی چی؟ مدتیه دنبالته ؟ سر بلند کردم و با اخم های درهم و صورت سرخش مواجه شدم. کمی ترسیدم، ولی دیگه باید حرف میزدم. _ راحله، درست بگو، هرچی که هست بگو، از کِی دنبالته؟ تو کِی فهمیدی؟ امیر تند تند می پرسید و منتظر جواب بود و من به سختی و محتاطانه لب میزدم _راستش... چند روز پیش که... می خواستم برم کلاس.... جلوی در خونه... دیدمش... ولی اهمیتی ندادم و رفتم... بعد متوجه شدم... دنبالم میاد.... فکر کردم... یه مزاحمه وبعد خودش میره... ولی موقع برگشت هم دیدمش... من می‌گفتم و هر لحظه تعجب و خشم امیر بیشتر می‌شد و با چشمهای گرد شده نگاهم می کرد این قدر نگاهش جدی بود که می ترسیدم ادامه بدم. _ ب.. بعد از اون هم... چند بار دیگه... دیدمش ...یعنی تو این مدت... همه جا دنبالم بود بالاخره صدای پر از حرص امیر در اومد _ چند روز،یه مدت، یعنی مدتیه این عوضی دنبال توعه و تو هیچی نگفتی؟ دست لای موهاش کشید و کلافه به اطراف نگاه می کرد. کاملا مشخص بود از دست من عصبی شده و داره خودش را کنترل می کنه. سعی کرد کمی آروم تر باشه _ کسی دیگه ای هم میدونه؟ مامانت میدونه؟ سرم را به علامت نه تکون دادم و فقط نگاهش کردم. با تمام حرصش نفسش را بیرون داد _چرا... بقیه حرفش را خورد و نگاهی به در اتاق کرد. صداش رو که بلند شده بود، آروم تر کرد _چرا حرفی نزدی؟ چرا چیزی نگفتی؟ حالا به من حرف نزدی حداقل به مامانت میگفتی کمی با همون حرص نگاهم کرد و بلند شد. دور اتاق قدم می زد و مدام لای موهاش دست می کشید. داشت تلاش می کرد آروم بشه و خودش رو کنترل کنه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
این بار من با نگرانی نگاهش می کردم، دلم می خواست چیزی بگم تا آرومش کنم، ولی نمی دونستم چی باید بگم. اصلا دلایلم براش موجه هست یا نه ؟ چند دقیقه ای راه رفت و فکر کرد وبعد ا روبروی من نشست. نگران بود،مضطرب بود _راحله،یه چیزی ازت می پرسم... انگار برای زدن حرفش تردید داشت. کمی به اطراف چشم چرخوند و با کلافگی نگاهش را به من داد _ ببین من قبلا هم گفتم به تو اعتماد دارم، ولی... ولی می خوام بهم بگی... قبلا... یعنی قبل از اینکه با هم نامزد کنیم... تو از این جور مزاحمت ها داشتی یا نه؟.. یعنی... چه جوری بگم.... کسی بود که اینجوری دنبالت باشه؟ کمی گنگ نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم _نه ،هیچ وقت چند لحظه چشم هاش رو بست و سرش را با کلافگی تکون داد _ میترسم، از چیزی که تو ذهنمه می ترسم، خدا کنه حدسم درست نباشه _ شما چه حدسی میزنید؟ چیزی می دونید؟ _ چیزی که نه، ولی نگرانم. اگه حدسم درست باشه، باید بیشتر از این مراقب باشی، این فقط یه مزاحمت ساده نیست، ممکنه یه بلایی سرت بیاره از حرفهاش ترسیده بودم و وقتی نگاهم کرد این رو فهمید و حرفش رو قطع کرد _اصلا ولش کن ...تو فقط فردا باید با من بیای بریم کلانتری، باید هر چی از چهره و مشخصاتش یادته بگی تا بتونند شناساییش کنند. اصلا دلم نمی خواست برم. نمیدونم چرا از فکر اینکه بخوام برم کلانتری دلهره می‌گرفتم. اما حالا نباید مخالفت کنم. به زور سرم‌رو‌تکون دادم و اعلام موافقت کردم. امیر کمی دیگه نشست و فکر کرد. چند دقیقه بعد که آرومتر شد، باز نگاهش را به من داد _بهتره دیگه بخوابی، صبح باید زودتر بیدار بشی این را گفت و متکاش رو کمی جابه جا کرد و دراز کشید و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت. من هنوز نشسته بودم و نگاهش می کردم. فکر کنم از دستم ناراحته، کمی دل دل کردم و بالاخره لب باز کردم _ امیرخان ؟ منتظر جواب موندم، ولی جوابی نشنیدم تو همون حال خوابیده بود و حرفی نمی زد. دیگه مطمئن شدم ازم ناراحته. کمی سکوت کردم و دوباره لب زدم _ من... من دیروز... میخواستم بهتون بگم ...همون موقع که تلفنتون زنگ خورد دستش را از روی چشمش برداشت و تیز نگاهم کرد _پس چرا نگفتی؟ من که بهت گفتم بگو بعد میرم سرم را پایین انداختم _ راستش... نمی دونستم باید چه جوری بگم... می‌ترسیدم براتون سوء تفاهمی پیش بیاد هیچی نگفت. وقتی نگاهش کردم چشم غره ای رفت و نفسش را سنگین بیرون داد. فکر کنم خراب ترش کردم و از این حرفم بیشتر ناراحت شد. نگاهم رو ازش گرفتم و زیر لب به بخشیدی گفتم. بلند شد و نشست. با لحن خیلی جدی گفت _بعد از چند روز تازه دیروز می خواستی بگی، نمی شد زودتر بگی؟ اگه یه جایی، توی یه موقعیتی میومد و یه جور دیگه تهدیدت می کرد می خواستی چه کار کنی؟ برای این کارت هیچ دلیل موجهی نداری راحله. من اصلا از تو انتظار نداشتم که اینقدر بچه گانه فکر کنی و رفتار کنی. نمیدونی از وقتی اومدم اینجا هزار تا فکر به ذهنم اومده که اگه من نمی رسیدم تو تنهایی می خواستی چه کار کنی، اگه یه وقت بلایی سرت میاورد چی؟ اون می گفت و من فقط سر به زیر به حرفهاش گوش می‌دادم و جوابی براش نداشتم. چند لحظه سکوت کرد. نگاهش نمی کردم ولی سنگینی نگاهش رو‌حس می کردم. _دیروز از کجا دنبالت بود؟ مگه می دونست تو خونه تنهایی؟ باز سرم رو‌تکون دادم _انگار می دونست. دیروز که رسیدیم دم مسجد اونجا بود _ پس به خاطر همین ازم خواستی بغد از کلاس بیام دنبالت؟ آروم لب زدم _بله، بعد از کلاس از در مسجد اومدم بیرون دیدم باز اونجاس. برگشتم تو مسجد تا خودتون زنگ زدید. بعد که سر کوچه پیاده شدم و شما رفتید روبروی خونمون نشسته بود. تا زنگ زدم گفت کسی خونتون نیست. منم اومدم تو خونه و به شما زنگ زدم. با گفتن این حرفها باز وحشت سراغم اومده بود. قلبم ضربان گرفته بود و صدام می لرزید. نگاهم روی گل های قالی قفل شده بود و چهره ی اون مرد جلوی چشمم بود. امیر که متوجه حالم شد، کنارم اومد دستی روی سرم گذاشت. نگاهم رو از گلهای قالی گرفتم و آروم به سمت چشمهاش هدایت کردم. نمی دونم چی تو صورتم دید که باز نگران شد. سرم رو به آغوش کشید و به سینه اش چسبوند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
صدای مردونه اش کنار گوشم نشست _ ببخشید، نمی خواستم باز ناراحتت کنم. نترس، من که گفتم دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم. چه حس آرامش و امنیتی تو حصار دستهاش بود. با اینکه هنوز معذب بودم ولی دلم میخواست توی حصار دستهاش غرق امنیت بشم. قلبی که از تنهایی لرزیده بود و با دیدن یه غریبه به وحشت افتاد بود، حالا داشت آرامش را تجربه می‌کرد. کمی تو اون حال موندم. امیر آروم سرم را از سینه اش جدا کرد و توی چشمهام نگاه کرد. نگاه شرمگینم رو از چشم های نافذش گرفتم و سر به زیر انداختم. هنوز با دو دستش اطراف صورتم را نگه داشته بود و کمی سرم رو بالا آورد ولی من دیگه نتونستم نگاهش کنم. با لحنی که ناراحتیش رو نشون می داد می بارید لب زد _دلیلت هرچی که بوده ولی کار درستی نکردی که نگفتی، ازت می خوام دیگه هیچ چیزی را ازم پنهان نکنی کمی مکث کرد و اسمم رو صدا زد _ راحله؟ عکس العملی نشون ندادم که باز با تکون دست هاش کمی سرم را بالاتر آورد. _ نگام کن حسی توی تموم وجودم شروع به فوران کرد. انگار تکون دادن مردمک چشمم سخت ترین کار دنیا شده بود. صداش آروم‌تر شد و سرش رو کمی پایین تر آورد _ با توام راحله به سختی چشم از نقطه ی مجهولی که نگاهم را اسیر کرده بود، گرفتم و آروم به بالا هدایت کردم. بالاخره نگاهم روی یقه لباسش متوقف شد. دست هایش را از دو طرف سرم برداشت و انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد _یعنی نگاه کردن به من اینقدر برات سخته؟ آره، سخته، خیلی سخته، انگار وزنه ی سنگینی به مردمک چشمم بسته بودند که توان بالا کشیدنش رو نداشتم. آب دهانم را قورت دادم و همون مسیر نگاهم رو به بالا ادامه دادم. انتهای این مسیر، دو گوی سیاه رنگ بود که مستقیم توی چشمهام کندو‌کاو می کرد. دوگوی سیاه رنگ که توی هاله ای از نگرانی شناور بود. وقتی نگاهم به چشمهاش رسید باز دست های مردونه اش را قاب صورتم کرد و لب باز کرد. آروم و با طمأنینه اما محکم. اینقدر محکم حرف می‌زد که هرکلمه ی حرفش از مجاری شنیداریم رد می شد و بلافاصله خودش را به ته قلبم می رسوند _ اینو بدون تو حالا دیگه تموم زندگیِ منی. اگه خدایی نکرده خطری تو رو تهدید کنه، یعنی تموم زندگیِ من رو تهدید کرده. پس تموم زندگیِ من! دیگه چیزی رو از من پنهون نکن، باشه ؟ دیگه نذار تو این حال ببینمت. هر وقت، هر جا احساس کردی کسی داره اذیتت میکنه حتما بهم بگو. من سرِ تو، سرِ تموم زندگیم با هیچ کس و هیچ چیزی تو این دنیا شوخی ندارم. به خاطر اینکه پررنگ ترین خط قرمز من تویی نفس عمیقی کشید که بوی دلواپسی می داد و با لحنی که کمی حرص توش بود، ادامه داد _ من نمیدونم اون عوضیِ مزاحم کی بوده و چی می خواسته، ولی می ترسم، میترسم کسی به خاطر تسویه حساب با من بخواد تو رو اذیت کنه. اگه کار اون کسی که فکرش را می کنم باشه، آدم های خطرناکی اند. خیلی باید مراقب باشی. با سکوت و پنهان کاری نمی تونی حریفشون بشی. تو فقط به من بگو. من سایه ی هر کسی که بخواد برات مزاحمت ایجاد کنه رو محو می کنم، چه برسه به خودش انگار بعد از اون همه وحشت و اضطراب، قلبم تشنه ی این حرف‌ها شده بود. تشنه حس امنیتی که توی حرف‌هاش بود. قلبم قوت گرفته بود. آروم شده بود. حالا من هم باید اون رو آروم کنم. تلاطم قلبش، از رقص مردمک چشمش مشخص بود و باید من این تلاطم را از بین ببرم. به آرومی لب باز کردم _ حق با شماست، من اشتباه کردم. باید زودتر از این بهون می گفتم. یعنی اصلا فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه کمی مکث کردم تا بتونم با آرامش بیشتری حرف بزنم و به امیر اطمینان بدم. مثل خودش مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم _ولی قول میدم، قول میدم اگه باز موردی پیش اومد ،اول از همه به شما بگم. انگار تلاشم جواب داد. کمی فقط نگاهم کرد و آروم آروم لب هاش به لبخند نشست. اضطراب نگاهش کم شده بود. نفس عمیقی از ته دلش کشید _حتما همین کار رو بکن شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
سرم را به علامت تایید حرفش تکون دادم. دست هاش را از دور صورتم برداشت و هنوز با لبخند نگاهم می کرد. وقتی متوجه عمق نگاهش شدم، دویدن خون زیر پوست صورتم را حس کردم و سریع چشم از چشمش گرفتم. کمی زیر هجوم ضربه‌های نگاهش چشم به اطراف چرخوندم و تصمیم گرفتم از محدوده ی دیدش دور بشم. تا خواستم بلند شم صداش رو شنیدم _کجا؟ گلویی صاف کردم و بدون اینکه نگاهش کنم آروم لب زدم _ فکر کنم نزدیک اذانه، میرم وضو بگیرم دیگه حرفی نزد و از جام بلند شدم و به سمت در رفتم . نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، هنوز یک ربع به اذان مونده بود . از اتاق بیرون رفتم و در را بستم. همونجا پشت در ایستادم و نفس راحتی کشیدم. تا خواستم سمت سرویس برم، مامان را دیدم که انگار از صدای در بیدار شده بود. تکونی خورد و نشست. چراغ کم نور بالای سرم را روشن کردم. لبخندی به چهره ی مامان زدم _ سلام، بیدارت کردم؟ کمی با نگرانی نگاهم کرد _سلام مادر ، من اصلاً امشب خواب به چشمم نیومد. همش نگران تو بودم. خوبی؟ بهتر شدی؟ رفتم و کنارش نشستم _خوبم مامان جون هنوز ناراحت بود و کمی رنگش پریده بود. دستش را بلند کرد و پشت گردنم گذاشت و با بغض گفت _ الهی بمیرم مادر، خیلی ترسیدی نه؟ وقتی فکرش را می کنم اون لحظه تنهایی چی کشیدی قلبم میریزه. نباید تنهات می ذاشتم. من که بهت گفته بودم برو خونه ی داییت، چرا تنها اومدی خونه؟ _ مامان جان مگه بار اولی بود که تنها تو خونه موندم؟ من که نمی دونستم اون دنبالمه. اما الان خیلی حالم بهتره، شما نگران نباش دیگه _ خدا را شکر که به خیر گذشت. خدا امیر را خیر بده که زود خودش را رسوند مامان این را گفت و پتو را از روی پاهاش کنار زد و نیم خیز شد _هنوز اذان نشده؟ من هم همراهش بلند شدم _نه ، ولی چیزی تا اذان نمونده. راستی مامان، رضا از خونه دایی نیومده؟ _ دیشب که دیدم حالت خوب نیست، به داییت زنگ زدم و ماجرا را گفتم. اونم گفت رضا همونجا بمونه، گفت بچه میفهمه یه وقت میترسه . من هم دیگه اصرار نکردم _ پس دایی هم خبر داره؟ نیم نگاهی بهم انداخت _ آره، اون وقتی که خواب بودی اومد اینجا. کلی هم از دستت شاکی شد که چرا نرفتی خونشون و تنها اومدی خونه. می خواست ما رو ببره ولی هم تو خواب بودی ، هم امیر گفت این جا می مونه، دیگه یکم خیالش راحت شد و رفت مامان این را گفت و طبق عادت همیشه اش به آشپزخانه رفت و زیر کتری رو روشن کرد. من هم به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم. وقتی بیرون اومدم امیر را تو آستانه ی در اتاق دیدم که مشغول بالا زدن آستین لباسش بود. با لبخند نگاهم کرد و من هم متقابلا لبخند کمرنگی زدم و به اتاق رفتم و امیر هم مشغول وضو گرفتن شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
امیر:❣ پاهایت روی گسل احساسم است دست از پا خطا کنی متلاشی خواهم شد اخم کنی ویران می شوم مژگانت هزار هزار ریشتر است پلک ببندی رشته رشته خواهم شد من ویران، من خراب_ من هیچ! #نگران توام عزیز تو که قلب منی ❤️ به تکانی نشکنی💔 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @rozhay_eltehb
دوتا سجاده از توی کمد بیرون آوردم. یکی رو برای امیر پهن کردم و سجاده ی خودم را با کمی فاصله عقب‌تر از سجادی امیر پهن کردم. رو سری سفیدی سرم کردم و چادر نمازم را روی سرم انداختم. روی سجاده نشستم و منتظر اذان بودم. دیده بودم که مامان خیلی وقتها نماز شب می خونه. به من هم گفته بود اگه حال نماز شب نداری و قبل از اذان بیدار شدی، دو رکعت نماز به نیت نماز شب بخون که همون ثواب رو داره. من هم از فرصت استفاده کردم و به نماز ایستادم. توی قنوت نمازم از خدا کمک خواستم تا از شر این مزاحم خلاص بشم. برای آرامش قلبم دعا کردم، برای مامان ،برای رضا، برای شادی روح بابا، برای همه. اما آرامش امشبم را مدیون مردی بودک که تو بدترین لحظات کنارم مونده بود و سعی در آرام کردنم داشت. براش دعا کردم ، برای آرامش قلب اون هم دعا کردم. دعا کردم و از خدا خواستم دلم رو باهاش صاف کنه. از خدا خواستم کمکم کنه زندگیم را در کنارش بسازم . سلام نماز رو دادم که در باز شد و قامت امیر در چهارچوب در پدیدار شد. وقتی نگاهش به من افتاد، همراه با لبخندش، چشمکی زد _ با این چادر سفید گل گلی چقدر خوشگل تر شدی خانومم لبخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به مهر روبه روم دادم. امیر اومد و جلوی من روی سجاده اش نشست. دست دراز کرد و تسبیح فیروزه ای رنگ رو از توی جانمازش برداشت. سر به زیر انداخت و مشغول ذکر گفتن شد. از نیم رخ صورتش می دیدم که چشماش رو بسته بود و لب هاش آروم تکون می خورد. چقدر اون چهره ی مردونه با این تضرعش اش رو به روی قبله خواستنی شده بود. یاد حرف‌های گوهر افتادم. روزی که با التماس ازش پرسیدم و خواستم که بهم بگه پسری که توی خونه ی ما آورده و من قراره به اجبار بهش جواب مثبت بدم، اهل خدا و پیغمبر هست یا نه؟ یاد حرف هاش افتادم که میگفت، اگه اینجوری نبود، هیچ وقت اسمش رو توی خونه ی ما نمی آورد. می‌گفت اهل حرام و حلاله و حواسش به این چیزا هست. نفس عمیقی کشیدم و لبخندی گوشه لبم نشست. با صدای اذان که از گوشی هردومون به صورت همزمان بلند شد، هر دو به سمت میز سر چرخوندیم. امیر بلند شد و صدای هر دو گوشی رو قطع کرد و حالا صدای اذان مسجد روستا توی خونمون شنیده می شد. بعد از اذان، امیر به نماز ایستاد و من هم پشت سرش قامت بستم. نمیدونم چرا نماز خوندن اون روز رو خیلی دوست داشتم. بعد از نماز به عادت همیشه دست هام رو به حالت قنوت، جلوی صورتم گرفتم و با خدا مناجات می کردم. امیر بوسه ای به مهر زدد و برگشت. با چهره ی پر از لبخندش روبرو شدم. _با همون قلب پاکی که الان بردیش در خونه ی خدا، برای یه دل عاشق هم دعا کن. میگن دعای معشوق برای عاشق اجابت میشه اصلا با این حرفش تموم دعاهام یادم رفت. دیگه نمیدونستم چی از خدا بخوام و چی بگم. چند لحظه چشم هام را بستم و زیر لب دعا میکردم. باز برای همه، باز برای خودم، باز برای امیر. چند دقیقه ای توی اون حال بودم و وقتی چشم باز کردم امیر را دیدم که سجاده اش را جمع کرده و روبه روی من نشسته و با لبخند نگاهم میکنه _ قبول باشه بانو آروم لب زدم _ قبول حق انگار تصمیم نداشت چشم از من برداره و من زیر ترکش نگاه هاش شروع به جمع کردن سجاده ام کردم. هروقت چشم های نافرمان به سمتش می چرخید، با نگاه عمیقش برخورد می کرد. کاش می دونست هر بار این جوری نگاهم می کنه تمام وجودم را به هم می‌ریزه. کاش میدونست بار نگاهش چقدر برای من سنگینه. سجاده ها رو توی کمد گذاشتم. صدای تقه هایی که به در می خورد، توجهم رو جلب کرد _بفرمایید مامان آروم در رو باز کرد و رو به من و امیر گفت _صبحانه آماده است، اگه نمی خواید بخوابید چای هم براتون بریزم. قبل از من امیر پاسخ داد _دست شما درد نکنه، الان میایم مامان رفت و امیر هم بلند شد واز اتاق بیرون رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
دیروز این قدر همه چیز به هم ریخته بود که حتی فرصتی برای عوض کردن لباس هام نداشتم. با همون مانتو و شلوار خوابیده بودم. حالا حس می کردم تمام لباس هام به تنم چسبیده. سر کمد رفتم و یه تونیک یاسی رنگ بیرون آوردم. مانتو و بلوزم را در آوردم و اون تونیک رو پوشیدم. بعد هم به عادت هر روز، بُرسم را برداشتم و موهایی که از دیروز با کش جمعشون کرده بودم رو باز کردم و دورم ریختم. دستی لای موهام کشیدم و کمی زیر و رو شون کردم. جلوی آینه ایستادم و بُرس رو به موهای لخت و بلندی که تا وسط کمرم می‌رسید، کشیدم که ناگهان در باز شد و امیر وارد شد. _ راحله تو هم زودتر بیا که... نگاهش که به من افتاد چشمهاش برقی زد.حرف ش توی دهنش خشک شد و تلاشش برای جمع کردن لب هاش بی فایده بود. لبخند کجی کنار لبش نشست. من هم هول شده بودم و نمیدونستم باید چه کار کنم. نگاهم رو ازش برداشتم و لبم را به دندون گرفتم. آخه مرد مومن یه دری چیزی بزن بعد بیا داخل. شونه رو روی میز گذاشتم و موهایی که هنوز نصفش رو شونه نزده بودم، آروم جمع کردم و کش مو را از روی میز برداشتم. نمی خواستم ببندم، ولی دست دست می کردم تا شاید از اتاق بیرون بره و دوباره موهام رو شونه کنم، ولی انگار انتظار بی جایی داشتم. امیر داخل اتاق اومد و در را پشت سرش بست. روبروی آینه پشت سر من ایستاد و از توی آینه با همون لبخند نگاهم می کرد. سعی کردم نگاهش نکنم ولی چشمام دیگه از من فرمان می گرفتند. یا شاید هم جاذبه چشم‌های امیر مسیر نگاهم را به سمت خودش می کشید. هر چه تلاش کردم مسیر نگاهم را عوض کنم ، باز هم چشمام به طرفش برمی گشت. یکی دو قدم جلوتر اومد و از پشت سر به من نزدیک شد. داغی صورتم را حس می کردم و ضربان قلبم رو دور تند افتاده بود. کمی از توی آینه نگاهم کرد دستش رو سمتم دراز کرد و‌ دستهام که پشت سرم مشغول بستن موهام بود، توی دستهاش اسیر شد. _ نبندشون، مگه نمی خواستی شونه کنی؟ یک لحظه قلب از ضربان ایستاد. با چشمهای گرد شده از توی آینه به صورت خندانش نگاه می کردم. هر چی من استرس گرفته بودم، اون آروم بود و لبخند میزد. گاهی از این بی عدالتی که بین من و او پیش میومد، حرصم می گرفت. با هر دو دستش دست‌هام را از موهام جدا کرد. دستام را پایین آوردم. موهام را از کشی مویی که هنوز کامل نبسته بودم بیرون کشید. کش را روی میز گذاشت و شونه رو برداشت. با همون لبخند کجش از بالای چشم توی آینه نگاه می کرد _ می خوام خودم موهات رو شونه بزنم خیلی معذب شده بودم. انگار به سختی نفس می کشیدم. شونه رو برداشت و آروم آروم روی آبشار موهام می کشید. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
امیر:💞💞💞💞💞💞💞💞💞 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 زلف راشانه زدى شانه به رقص آمده بود قاب آئینه دراين خانه به رقص آمده بود همه ى شهر نظرباز و تو با عشوه و ناز يار درحسرت و بيگانه به رقص آمده بود دورشمعى كه فروزان شده در نيمه شب گل عشق وپر پروانه به رقص آمده بود شب مستى من وجام مى وزلف نگار ساقى وساغر و پيمانه به رقص آمده بود تا شدى رهگذر كوچه ميخانه ى ما به گمانم درميخانه به رقص آمده بود با نگاه تو و آن غمزه چشم سيه ات سرِمست ودل ديوانه به رقص آمده بود 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 @rozhay_eltehb
امیر: مهربانم ای خوب! یاد قلبت باشد❤️ یک نفر هست که دنیایش را همه ی هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده💫 و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد... ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @rozha
و آروم موهام رو شونه می زد و من سر به زیر، دیگه توی آیینه هم نگاهش نمی‌کردم. اما امیر انگار از کارش لذت می برد و قصد داشت کل موهای بلندم رو باشونه ی توی دستش نوازش کنه. کارش که تموم شد، برس رو روی میز گذاشت و انگشت هاش را دوطرف سرم لای موهام فرو کرد و تا پایین کشید _ تموم شد دیگه آروم نگاهم را توی آیینه بالا بردم و با یک دنیا شرم به صورتش دادم. تا نگاهم را از صفحه ی براق آیینه شکار کرد، لبخندش پررنگ تر شد. دست نوازشگری روی موهام کشید _ نبندشون، بذار باشند، اینجوری خوشگلتره کمی مکث کرد و ادامه داد _ من میرم، تو هم بیا صبحانه بخور. دیروز که نه ناهار خوردی نه شام درست حسابی، خب الان دیگه صبحونه هم نمیتونم بخورم. اینجوری میای آدم رو غافلگیر می کنی و بعد توقع داری بتونم صبحونه هم بخورم؟! تو دلم حرف میزدم که دستش رو به بازوم گرفت و من رو به سمت خودش چرخوند. کمی با نگاهش توی صورتم کند و کاو کرد و لبخند دندان نمایی روی لبش نشست _ رنگ و روش رو ببین، اینجوری نیای جلوی مامانت آبروی من را ببری ها، حالا فکر میکنه چه کارت کردم این دیگه هر چی من هیچی نمی گم داره دور برمی داره. سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با کلافگی به اطراف چشم چرخوندم. خنده ی صداداری کرد و لب زد _ یعنی نمی دونی، وقتی هم خجالت میکشی هم حرص میخوری چقدر قیافه ات رو دوست دارم باز هم حرفی نزدم و به قول خودش فقط حرص خوردم. به سمت آینه برگشتم و مشغول جمع کردن موهام شدم که باز دستم را گرفت. از توی آیینه نگاهش کردم اخم ساختگی کرد _مگه نمیگم نبند؟ همینجوری خوبه دیگه، من رفتم تو هم زودتر بیا این رو گفت و به سمت در قدم برداشت. بالاخره اگه خدا بخواد از اتاق بیرون رفت. از ته اعماق دلم نفس عمیقی کشیدم و هر دو دستم را روی میز گذاشتم و خم شدم و به دست هام تکیه دادم . چند لحظه‌ای همون جا موندم تا کمی تلاطم وجودم آروم بگیره. بعد نگاهی توی آینه انداختم. هنوز گُرگرفتگی صورتم را حس می کردم. با صدای مامان به خودم اومدم _ راحله جان، چایت سرد شد، نمیای؟ _ اومدم همونطور که موهام دورم ریخته بود، تل کشی سفیدرنگم را از توی کشو بیرون آوردم و روی موهام بستم. از اتاق بیرون رفتم. مامان و امیر کنار سفره مشغول صبحونه بودند. به محض بیرون رفتنم مامان نگاهی به من انداخت و لبخندی روی لبش نشست. جلوی مامان خجالت می کشیدم و سرم رو پایین انداختم. _ بیا بشین نیم خیز شد و گفت _ چاییت سرد شده، برم برات عوضش کنم مامان به آشپزخونه رفت و من هم کنار سفره رو به روی امیر نشستم. تیکه نونی توی دستش بود و با ظرف کره و مربای روبروش، در گیر بود. سعی کردم بهش نگاه نکنم. اما نگاهش انقدر سنگین بود که کاملاً احساسش می کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433