eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
توپ سمت در ورودی رفت و همزمان امیر بیرون اومد. این بار نقطه ی تو گلِ توپ، دقیقا رو صورت امیر بود. امیر هر دو دستش رو روی صورتش گذاشتع بود و آروم آروم جلو‌می اومد. انگار تموم وجودم یخ ‌کرد. چند لحظه فقط مات و مبهوت به شاهکارم نگاه می کردم. بعد با یک دنیا شرمندگی و کلی نگرانی رفتم و جلوش ایستادم. نمی دونستم چی بگم. _چی...آ.... امیرخان... چی شد.... خوبید سرش پایین بود و با هر دو دستش کامل صورتش را پوشونده بود و چیزی نمیدیدم.جوابی هم نداد _ امیر خان .... به لبه ی پله رسیده بود و از ترس اینکه نیوفته، بی اختیار دست بلند کردم و بازش را محکم گرفتم. _ مراقب باشید... اینجا پله اس... می خواید یکم بشینید ؟ بازم حرفی نزد وهمونجا نشست. _ میشه دستتون رو بردارید... ببینم چی شد همونطور که دستش جلوی صورتش بود با ناله گفت _فکر کنم دماغم داغون شد لبم را به دندون گرفتم و شرمنده تر از قبل شدم _ دستتون رو بردارید.. بزارید ببینم یکی از دست هاش رو برداشت و با دست دیگش دماغ و دهانش را پوشود و معترضانه گفت _مگه تو دکتری که ببینی؟ زدی دمام رو شکستی دیگه چی رو میخوای ببینی با نگرانی نگاهش کردم و آروم تر از قبل گفتم _ خیلی درد گرفت ؟ باز با همون لحن جواب داد _ نه فقط یکم قلقلکم اومد سرم رو پایین انداختم و با صدای ضعیفی لب زدم _ببخشید سریع با اخم نگاهم کرد و یکم صداشو بالا برد _ باز گفت ببخشید، زدی دماغم رو داغون کردی حالا ببخشید؟ منو باش که تورا اوردم مثلاً خوشحالت کنم، اونوقت اینجوری جواب من رو میدی؟ با این حرفش دیگه لال شدم و چیزی نگفتم. فقط شرمندگی بود که تو وجودم موج میزد. امیر از جاش بلند شد و برگشت. توپ را برداشت و با پا ضربه ی نسبتا ن کمی بهش زد و به اون طرف حیاط شوتش کرد. نگاه چپی بهم انداخت _بیا بریم تا باز هوس توپ بازی نکردی با نگرانی نگاهی به سمت پنجره اتاق خانم رضایی انداختم. اما وقتی پشت میز دیدمش، خیالم راحت شد و دنبال امیر راه افتادم. ریموت رو زد و هر دو سوار شدیم. امیر آینه ی جلوی ماشین را روی صورتش تنظیم کرد . کمی به اطراف دماغش دست کشید و نچ نچی کرد _ببین چی به سر من بد بخت آورده، بعد میگه ببخشید کمی نگاهش کردم. قرمزی یا تورمی توی صورتش ندیدم.کمی خیالم راحت شد ولی باز شرمنده بودم و سرم را زیر انداختم امیر برگشت و نگاهم کرد _الان حرفی نداری بزنی؟ آروم سر بلند کردم و نگاهش کردم. از شوخی و جدی بودنش چیزی نمی فهمیدم. فقط مستقیم نگاهم میکرد آروم لب زدم _معذرت می خوام، نمیخواستم اینجوری بشه _ حالا که اینجوری شده و معذرت خواهی هم فایده ای نداره دستش را روی پشتی صندلیم گذاشت و به سمتم خم شد وچشمهاش را ریز کرد _من که عمرا این بار از جریمت بگذرم، ولی حالا خودت بگو چه جریمه ای برات درنظر بگیرم تا این هم دردی رو که کشیدم، فراموش کنم هم از دلم در بیاد؟ این واقعا ناراحت شده بود و دردش گرفته بود، یا فقط منتظر فرصت بوده که حرف خودش را برن ؟ فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. لبخند خبیثانه ای زد _زیاد به مغزت فشار نیار، خودم میدونم چه جوری جریمت کنم عمیق تو چشمهام نگاه کرد و آروم آروم سرش را به سمت صورتم آورد همسرم بود، ولی من همنوز باهاش راحت نبودم و با این کارش احساس شرم می‌کردم و تپش قلبم گرفته بودم. تا صورتش رو به صورتم نزدیک کرد، گوشیم زنگ خورد .من هم از خدا خواسته سریع سرم را زیر انداختم و توی کیفم دنبال گوشیم گشتم. امیر جا خورد و کمی خودش را عقب کشید. شماره ی دایی بود. با شرم، نیم نگاهی به امیر انداختم و آروم لب زدم _داییه چشم غره ای نثارم کرد و نفسش را سنگین بیرون داد _ سلام دایی _سلام، خوبی؟ _ ممنون شما خوبی؟ _ منم خوبم، هنوز با امیری؟ باز نیم نگاهی به امیر که هنوز داشت با حرص نگاه میکرد، اندختم _ بله، باهمیم _ اها، خب مامانت اینجاست، تو هم به امیر بگو ناهار بیاد اینجا، با هم بیاید با تردید گفتم _ چشم... میگم... ولی نمیدونم نذاشت حرفم رو کامل کنم _ ما ناهار نمی‌خوریم تا بیاید، خداحافظ _ خداحافظ گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم. امیر هنوز نگاهم می کرد _ دایی گفت با هم برای ناهار بریم خونشون رنگ نگاهش تغییر کرد و کمی متعجب گفت _ ناهار؟... آخه من که.. _ گفت نمی خورند تا ما بریم چیزی نگفت و بعد از کمی تعلل ماشین را روشن کرد و راه افتاد. با گوشه‌ ی چشمش نگاهم کرد و لب زد _ باشه، میریم، ولی حواست باشه من یادم نمیره ها نگاهش کردم، ابرویی بالا انداخت _ جریمه تو‌گفتم... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
دستش رو روی پشتیِ صندلی من گذاشت و به عقب برگشت و دنده عقب گرفت. تو همون حال، نگاهی به من کرد و اخم ساختگی کرد _این خان داییِ شما هم امروز واسه ما گشت ارشاد شده ها، آخه الان چه وقت زنگ زدن بود حالا هی من هیچی نمی گم، هی هر چی دوست داره میگه ها.نفسم را سنگین بیرون دادم .جدی و معترض نگاهش کردم و لب باز کردم _خان داییِ من اگه میدونست شما ملاحظه ی کوچه و خیابون رو هم نمیکنید اصلا نمیزاشت من باهاتون بیرون بیام خنده ی صدا داری کرد و ماشین را متوقف کرد _ ای بابا، اولا من حواسم بود، الان سر ظهری کسی تو کوچه نبود. ثانیا جلوی ما دیوار بود، کسی نمی دید. دیگع اینقدرم بی ملاحظه نیستم، حواسم بود. پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. آره واقعا خدا را شکر که ماشین را روبه روی دیوار مدرسه پارک کرده بود و کسی از روبه رو داخل ماشین دید نداشت. باز با صدای امیر به سمتش برگشتم _ اما من بازم میگم، جریمه ات محفوظه ها حرفی نزدم و به راهش ادامه داد. خیابان های شلوغ شهر را رد کردیم و به جاده باصفای روستا رسیدیم. تموم مسیر با فکر مدرسه و اینکه قراره باز درس رو شروع کنم توی دلم جشنی به پا بود. نمی دونم کِی ذوقِ توی دلم رو روی لبهام نشون دادم که امیر متوجه شد _الان این لبخند ژکوند واسه چیه؟ به سمتش نگاه کردم با همون لبخند لب زدم _ باورم نمیشه که دوباره قراره برم مدرسه متقابلاً لبخند ی تخویلم داد ، بهتره که باورت بشه، چون دیگه باید زودتر درس خوندن رو شروع کنیم و وقتی واسه این که باور کنی نداری، از همین فردا هم باید درس ها رو شروع کنی متعجب نگاهش کردم _فردا؟ آخه الان اول تابستون تا اول مهر حدودا سه ماه دیگه هست من الان چی رو شروع کنم؟ نفس عمیقی کشید و ابروهاش رو بالا داد _نخیر خانوم، سه ماه چیه؟ شما یه روز هم وقت نداری. من با خانم رضایی صحبت کردم. قرار شد اون درس های سال آخری که نصفه رها کردی رو توی تابستون بخونی و توی شهریور ماه هم امتحانات رو بدی. اول مهر هم مقطع بالاتر را شروع می‌کنی. خانم رضایی هم قبول کرد و فقط به شدت تاکید کرد که حتما وقت بگذاری و خوب درس هات رو بخونی امیر می گفت و من هر لحظه تعجبم بیشتر می شد و چشم ها می گردتر. _ یعنی چی؟.. من باید درس های یک سال تحصیلی رو تو سه ماه بخونم؟ با بی خیالی پاسخ داد _ بله، شما که دو سال پیش نصف بیشتر اون درس ها روخوندی، پس یه چند روزی مرور کن، بعد هم درس های دیگر را بخون، شهریور هم آماده ی امتحانات باش. _خب خودتون دارید میگید دو سال پیش، فکر می کنید من الان چیزی یادم مونده؟ باز نیم نگاهی به من کرد و شروع کرد به توضیح دادن راه حلی که قبلا براش برنامه‌ریزی کرده بود _ ببین، من برات برنامه ریزی کردم. روزهای فرد خودت شروع می‌کنی و درس‌های حفظی رو میخونی. اما درس هایی مثل ریاضی و اینها رو میذاری برای روز های زوج، آخه توی اون روزها رسول میاد فروشگاه و من میتونم عصرها زودتر برگردم. خودم میام اون درس ها رو یادت می دم . سعی می کنم جمعه هام رو هم خالی کنم تا حسابی روی درسهات کار کنیم. فقط خودت هم باید برای کارهای دیگت برنامه ریزی کنی تا تداخل ایجاد نشه شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
امیر یکی یکی برنامه هاش رو می گفت و من هاج و واج نگاهش میکردم. حرف هاش که تموم شد، نگاهم کرد و از قیافه ی متعجب من خنده اش گرفت _ چیه؟ _ چرا اینجوری نگام می کنی؟ با ناباوری گفتم _ الان این حرف ها را جدی زدید؟ قیافه جدی به خودش گرفت _بله کاملا جدی گفتم، اگه دلت میخواد درس بخونی باید تو این تابستونی تلاشت رو بکنی تا از اول مهر بری یه کلاس بالاتر، به نظر من یک سالم ، یک ساله که کارت جلو بیوفته تو همون تحیر، به جلو نگاه کردم _ آخه... خیلی سخته..نمیشه _ سخت که هست ولی میشه. گفتم که، خودم کمکت می کنم _آخه مگه شما می تونید درس های من رو... با اخم نگاهم کرد _ چیه؟ نکنه فکر کردی چون درسم خوب نبوده دانشگاه نرفتم و الان بی سوادم! نخیر خانم، نمره های من از تو هم بهتر بود. فقط علاقه ای به دانشگاه نداشتم. دلم می‌خواست کار کنم. به خاطر همین بعد از دیپلم دیگه ادامه تحصیل ندادم. الانم خیلی خوب می تونم درسهات رو یادت بدم نه، انگار بحث کردن فایده ای نداره. این آقا همه ی تصمیماتش را گرفته. پوفی کردم و چند لحظه‌ای چیزی نگفتم _چی شد؟ از مدرسه رفتن پشیمون شدی؟ _ نه من پشیمون نشدم، فقط موندم شما کِی وقت کردید اینجوری دقیق برای من برنامه ریزی کنید کمی با گوشه چشم نگاهم کرد و آروم گفت _می خوای بدونی از کی؟ منتظر، نگاهش کردم _از همون روزی که گفتی درس خوندن رو خیلی دوست داری. بعد هم تو اون یک هفته‌ای که شما قهر کرده بودی و چشم دیدن من را نداشتی، من دنبال کارهای مدرسه ات بودم و همون موقع با خانم رضایی هماهنگ کردم و قرار شد مدارکت رو ببرم پیشش اولش از حرفش جا خوردم. واقعا این کارها رو تو اون یک هفته کرده؟ کمی روی صندلی جا به جا شدم و با قیافه حق به جانب گفتم _ اونوقت تو اون یک هفته، فکر نمی‌کردید ممکنه همه تلاشتون بی فایده باشه و من دیگه نخوام با شما ادامه بدم و مجبور بشید صیغه را فسخ کنید بادی به غبغب انداخت _ خیر اصلا چنین فکری نکردم، می دونستم کارم نتیجه داره به روبرو خیره شدم و پوز خندی زدم وگفتم _بله خب، چون شما قرار بود باز کار خودتون رو بکنید و گفتید نظر من مهم نیست وصیغه رو فسخ نمی کنید . اون وقت مجبور بودم شرایط رو قبول کنم مغرور تر از قبل گفت _من از همون اول هم مطمئن بودم که تو راضی به فسخ صیغه نمیشی ابروهام رو بالا دادم و نگاهش کردم _اونوقت چرا اینقدر مطمئن بودید؟ _ آخه هرچی با خودم فکر کردم، دیدم عمرا هیچ دختری بتونه یه پسر خوشتیپ و آقایی مثل من رو رد کنه، اون هم بعد از یک ماه، نیم نگاهی بهم انداخت _ آخه خودت بگو، اگه من رو رد میکردی، کجا می خواستی بهتر از من پیدا کنی من نمیدونم این حجم از غرور و اعتماد به نفس چه جوری میتونه تو وجود یه آدم باشه و اون آدم منفجر نشه. فقط با بالای چشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم. امیر متوجه حرص خوردنم من شد و صدای خنده اش ماشین را پر کرد. سعی کردم دیگه تا رسیدن به خونه ی دایی حرفی نزنم تا کمتر حرص بخورم. از پیچ کوچه گذشتیم و امیر ماشین رو نزدیک خونه ی دایی متوقف کرد. هر دو پیاده شدیم و امیر همینطور که قدم بر می داشت، لباسش رو هم مرتب می کرد. صدای موتور سواری از پشت سرم توجهم رو جلب کرد. برگشتم با دیدن اون موتور سوار دلم ریخت. چند لحظه مات بهش نگاه کردم. لبخند خبیثانه ی گوشه لبش ترسم رو بیشتر کرد. به سختی و با دلهره ازش چشم برداشتم و نگاهم رو به سمت امیر کشیدم. هنوز پشتش به من بود و متوجه حضور اون مزامم نشد. موتور سوار هم بعد از چند دقیقه دوری زد و از اونجا رفت. اصلا فکرش رو هم نمی کردم در حال تعقیب من باشه. با صدای امیر از حال خودم بیرون اومدم و دنبالش راه فتادم.
دو سه ساعتی خونه ی دایی بودیم و بعد از ظهر همگی از دایی و زن دایی خداحافظی کردیم و با ماشین امیر به سمت خونه راه افتادیم. مامان و رضا عقب نشسته بودند و من جلو. تو فکر رفتارهای مردی بودم که کنارم نشسته بود. تو این چند ساعت، جلوی دایی و بقیه اینقدر سنگین و مودب رفتار می‌کرد که من باورم نمی شد اون حرفها و شیطنت‌ها کار همین آدم باشه. چند دقیقه‌ای بهش نگاه می کردم و همه حرفها و کارهاش رو از ذهنم می گذروندم. چقدر مسئله درس خوندن من براش مهم شده بود. چقدر تلاش کرده بود من رو تو اون مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کنه. چقدر برای پیشرفت درس من برنامه ریزی کرده بود. امیر تو این مدت بارها به زبان آورده بود که به من علاقه داره و با این کارهاش داره علاقه اش را ثابت می کنه. دلم می خواد بابت همه تلاش‌ها و توجه هاش ازش تشکر کنم، اما نمی دونم من هم می تونم یه روزی اونقدر بهش علاقه مند بشم که به خاطرش اینجوری مایه بگذارم؟ اون پسرِجدی و قاطعیه و این رو از رفتارهاش با دیگران دیده بودم، اما وقتی کنار منه کلا رفتار‌هاش عوض میشه و تبدیل به آدم شوخ و شنگی میشه که فقط دلش می خواد سر به سرم بذاره. اما من هنوز باهاش احساس راحتی ندارم. نمی دونم یه روزی هم میشه که من هم کنارش شاد باشم؟ به امیر نگاه می کردم و تو افکار خودم بودم‌. امیربی هوا برگشت و نگاهی به من انداخت و لبخند مرموزی گوشه ی لبش نشست. مطمئنم متوجه نگاه های من شده و اگه مامان و رضا توی ماشین نبودند، حتما یه چیزی می پروند، ولی الان هم خیلی فرقی نکرده، همه ی تیکه هاش رو تو همون لبخندش پروند دیگه. چشم ازش برداشتم و به منظره ی رو به رو نگاه کردم. چند دقیقه بعد ماشین جلویی خونه متوقف شد. مامان چند بار است از امیر خواست که حداقل به اندازه ی چای خوردن داخل خونه بیاد، ولی اون عذرخواهی کرد و گفت باید زودتر به فروشگاه بره و دعوت مامان رو قبول نکرد. مامان و رضا خداحافظی کردند و پیاده شدند. قبل از اینکه خداحافظی کنم، باز نگاهم را به امیر دادم و کلماتی رو توی ذهنم حلاجی کردم. لبخندی روی لبم گذاشتم و لب زدم _ امیر خان ؟ امیر هم متقابلا با لبخند نگاهم کرد _ جانم کاش این جانم را نمی گفت تا راحت‌تر باهاش حرف می زدم. چند لحظه فقط نگاهش کردم و بعد ادامه دادم _ درس خوندن، یکی از بزرگترین آرزوهای منه. امروز شما کاری کردید که من به این آرزوم برسم. نمی دونم باید چجوری ازتون تشکر کنم . فقط خدا میدونه که چقدر خوشحالم. بابت همه ی زحمت هایی که کشیدید از تون ممنونم من می‌گفتم و امیر جدی نگاهم می کرد. دیگه از لبخند و شیطنتش خبری نبود. وقتی حرفام تموم شد نفس عمیقی کشید و نگاهش را ازم گرفت و به رو به رو داد _ میدونی یکی از بزرگترین آرزوهای من چیه؟ منتظر بقیه حرفش بودم و نگاهش می کردم. نیم نگاهی به من انداخت و باز به روبرو خیره شد _این که بالاخره یه روزی تو از ته دل من رو به عنوان همسرت بپذیری. اونوقت دیگه اینجوری عین غریبه ها، رسمی با هام حرف نمی زنی چشم چرخوند و باز نگاهش را به من داد. حس کردم کمی دلخوری توی نگاهش هست _امیر خان، آقا امیر، چجوری ازتون تشکر کنم، اینها مال غریبه هاست. تو زنمی و منم شوهرتم. اینکه تو دختر با حیا و مودبی هستی خیلی عالیه، ولی واقعا لازم نیست با من اینقدر رسمی حرف بزنی راست می گفت، من اصلا نمی تونستم مثل خودش راحت باشم. حتی نمی تونستم اسم کوچیکش رو بدون پسوند و پیشوند آقا و خان، به زبون بیاورم. واقعا برام سخت بود و شاید دلیلش همونی بود که خودش گفت. هنوز نتونستم به عنوان همسرم بپذیرمش. نگاهم را ازش گرفتم و حرفی نزدم. اما باز با صداش سر بلند کردم و به چشم هایی که حالا دوباره رنگ شیطنت گرفته بود، نگاه کردم _البته قصد دارم برای این کار هات هم جریمه مشخص کنم. سری تکون داد و تهدید وار گفت _ ولی به موقعش دستش را روی گونم کشید و با صدای آرومی لب زد _فعلا که جریمه ی امروز هم مونده، اون هم باشه به موقعش تصمیم گرفتم قبل از این که حرف دیگه ای بزنه، ازش خداحافظی کنم. دستم رو به سمت دستگیره بردم و صورتم رو سمت در چرخوندم _ اگه کاری ندارید من برم، خداحافظ _چرا صبر کن با تردید به طرفش برگشتم _کتاب های دو سال پیشت رو هنوز داری؟ کمی با تامل جواب دادم _فکر کنم داشته باشم، تا جایی که یادمه مامان جمع کرد. ولی بازم باید بگردم _پس همین امروز برو بگرد، اگه پیداشون کردی خبرم کن. اگه هم پیدا نکردی بهم بگو تا از یکی برات بگیرم از اینکه حواسش به همه چی بود ته دلم ذوق می کردم. دلم می خواست ذوقم رو با تشکر کردن بعش نشون بدم ولی از شیطنت هاش ترسیدم و ترجیح دادم چیزی نگم _چشم، برم دیگه؟ _ برو به سلامت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم و داخل خونه رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی ممنوع
ماجرای مدرسه و تصمیماتی که امیر برای درس خوندم گرفته بود رو برای مامان تعریف کردم. اون هم خیلی خوشحال شد از پیشنهاد امیر خیلی استقبال کرد و گفت _ حالا که موقعیتش پیش اومده باید تمام تلاشت را بکنی _ راستی مامان، کتاب‌های من کجاست؟ یا دم شما جمع کردی _ آره، همه رو گذاشتم تو کارتون بالای راه پله ها _ پس برم بیارمشون به سمت پله های پشت بام رفتم و بین همه کارتون ها و وسایل دیگه ای که مامان چیده بود، کارتون کتابها را پیدا کردم و به اتاقم بردم. در کارتون رو باز کردم و یکی یکی کتابها رو بیرون کشیدم و با دیدن هر کدومش ذوق و شوقم بیشتر می شد.حسابی خاک گزفته بود، با وسواس خاصی دونه دونه کتاب هام رو دستمال می کشیدم دورم می چیدم. تا شب باهاشون سرگرم بودم و دوباره بعد از شام به اتاقم برگشتم و اون ها را ورق می زدم. صدای تک بوق گوشیم بلند شد.‌ پیام امیر بود. اینقدر امروز خوشحال بودم که دلم می خواست خوشحالیم را فریاد بزنم. دلم می‌خواست امیر هم بدونه که چقدر باعث این خوشحالی شده. پیامش را باز کردم _سلام خانمی _ سلام _چه خبر؟ خوبی؟ _ عالی! چند دقیقه ای پیام نیومد و باز صفحه ی گوشی روشن شد. _ همیشه خوب باشی عشق من بعد هم دو تا استیکر قلب برام فرستاد. با این حجم خوشحالی و استیکر پیام امیر، حسابی دلم قنج رفت. _ ممنون، راستی کتابها را پیدا کردم _چه خوب، پس دیگه شروع کن درسهات رو بخون. فردا میام دنبالت، هم می برمت کلاس، هم کتاب ریاضیت رو بده یه نگاه بندازم پس فردا با هم مرور می کنیم. انگار منتظر بود، برنامه روزهای زوجش هم انگار جدیه. کمی فکر کردم و تایپ کردم _حالا شاید خودم بتونم بخونم _ نخیر، روزهای زوج با من کلاس داری، بیخودی هم سعی نکن از زیرش در بری، چون من کوتاه نمیام بله معلوم اصلا قصد نداری کوتاه بیای، پس همون بهتر که من کوتاه بیام _باشه ،چشم ،کتاب را آماده می کنم فردا بهتون میدم _ آفرین دختر خوب، الان زود برو بخواب که صبح زودتر بیدار بشی درس بخونی وای، این عین باباها می خواد دیگه ساعت خواب و بیداری من را هم چک کنه، انگار بچه دبستانی ام. جواب ندادم و خودش پیام داد _ به این زودی گوش به حرف دادی و رفتی خوابیدی؟ _ نه هنوز بیدارم _ راحله؟ _بله _ دلم می خواد کنارم باشی، کاش می شد بیای اینجا، دلم تنگ شده برا اون وقتایی که میومدم خونه و می دیدمت دوست داشتم بگم ولی من اصلا دلم نمی خواد اونجا بیام. اومدن به اون خونه خاطرات خوبی رو یادم نمیاره. نمیدونم اگه باز به اون خونه برم، فخری خانم رفتاری با من داره _راحله هنوز مامانت راضی نیست بیای اینجا؟ _ نمیدونم، اصلا دربارش حرف نزدیم، ولی اون روز که گفت راضی نیست _آره گفت، ولی کاش راضی می شد باز من جوابی ندادم و پیام امیر رسید _من سر فرصت با مامانت صحبت می کنم راضیش می کنم. فقط نمی دونم نظر خودت چیه، ولی بدون من دلم می خواد تو اینجا باشی، پیش من. شب بخیر عزیزم، خوب بخوابی _ شب بخیر صفحه ی گوشی رو خاموش کردم و کنار هم گذاشتم. ای باز دلهره ی خونه ی آقا مستوفی و رفتارهای فخری خانوم سراغم اومد. تک تک حرفها و کنایه هایی که شنیده بودم و خیلی هاش را امیر نفهمیده بود. خدا کنه فعلاً مامان راضی نشه و امیر مجبورم نکنه باز اونجا برم. دلم نمی خواد خوشحالیه امشبم با این فکرها خراب بشه. باز کتاب هام رو باز کردم و ورق زدم. کتاب ریاضی را برداشتم و کمی صفحاتش را نگاه کردم. یه چیزایی یادم بود ولی واقعا ‌ نیاز داشتم یکی کمکم کنه. فعلا هم ً اون یه نفر امیره و باید کتاب رو بهش بدم. کتاب را توی کیفم گذاشتم و بقیه را جمع کردم. یکی از کتابها را هم جدا گذاشتم تا به دستور امیر، از فردا شروع به خوندنش کنم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
صبح با صدای پیام گوشی، از سر سجاده ام بلند شدم. گوشی رو برداشتم _ سلام بیداری؟ نه واقعاً حدسم درست بود، انگار قراره مدام من را چک کنه _ سلام ،صبح بخیر ،بله بیدارم _ امروز ساعت چند کلاس داری؟ _ ساعت نه _ پس الان بعد از صبحونه، تا دو ساعت دیگه بشین درس بخون، بعد هم من میام دنبالت پوفی کردم و گوشی را روی میز گذاشتم. حالا برنامه ریزی درسته، ولی نه دیگه تا این حد. یکی نیست بگه خب خودم میدونم کِی باید درس بخونم. سجاده را جمع کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که باز صدای گوشی بلند شد. نفسم را سنگین بیرون دادم و گوشی رو برداشتم _چی شد، نکنه باز خوابیدی؟ اتفاقا خیلی هم خوابم میومد ولی مگه دیگه این آقا اجازه خوابیدن به من میده؟ _ خیر، دارم میرم دنبال اوامر شما، برم صبحانه بخورم بعد هم بشینم درس بخونم _آفرین ، همه ی اوامر را درست و به جا انجام بده و مجبورم نکن جریمه‌ای برات در نظر بگیرم که من دلم می خواد و تو دوست نداری. این اول صبحی هم دست برنمی داره، این بار هم جواب ندادم و گوشی را گذاشتم و رفتم صبحانه خوردم. بعد از صبحانه بلند شدم _ دستت درد نکنه مامان جان، من برم سراغ درسم _نوش جان، برو مادر توی اتاقم نشستم و کتابی که کنار گذاشته بودم را برداشتم. دلم می‌خواست بوش کنم. دلم می‌خواست ورق بزن و چشمهام را از دیدن کتاب هایی که دوسال ازشون دور بودم، سیراب کنم. کمی کتاب را ورق زدم و مشغول شدم. اولش با یاد و خاطرات گذشته، نمی تونستم درست تمرکز بگیرم، ولی بعدش این قدر غرق خوندن شدم که با صدای زنگ گوشی سر بلند کردم. باز هم امیر بود. آیکن سبز رنگ رو زدم _ الو _مگه نگفتی ساعت نه کلاس داری، پس چرا نمیای؟ من دم در منتظرم سر بلند کردم و به ساعت اتاقم نگاه کردم. یکی دو دقیقه از نه گذشته بود _ای وای، اصلا حواسم به ساعت نبود، الان میام کتاب رو روی میز گذاشتم و خیلی سریع آماده شدم. از مامان خداحافظی کردم و بیرون رفتم. امیر توی ماشین منتظرم بود. زود سوار شدم _سلام _ سلام، چقدر دیر کردی _ مشغول درس شدم، حواسم به ساعت نبود لبخند رضایت بخشی زد. ماشین را روشن کرد و کوچه را دور زد و راه افتاد. در طول مسیر از برنامه درس خوندن من گفت و کمی هم درباره برنامه ی خودم حرف زدم. ذوق و شوق امیر هم از من کمتر نبود. وقتی من با خوشحالی از چند صفحه ای که امروز خونده بودم، گفتم، اون هم خوشحال شد و کلی تحسینم کرد. مسیر را گذروندیم و به مسجد رسیدیم. اما با دیدن آدمی که جلوی مسجد ایستاده بود، انگار خون تو تموم تنم یخ کرد. دیگه حواسم به امیر وحرفاش نبود و فقط به روبرو خیره بودم. _ حواست هست؟ با صدای امیر دستپاچه بهش نگاه کردم _ ب... بله...چی گفتید؟ کمی متعجب نگاهم کرد. همون لحظه موتور سوار از اونجا رفت. _ میگم کتاب ریاضی رو آوردی؟ _ آره ...آره با همون دستپاچگی درِ کیفم رو باز کردم و کتاب را بیرون آوردم _ بفرمایید کتاب را از دستم گرفت و کمی ورق زد. نگاهی به ساعت توی دستش کرد و بعد نگاه سوالیش را به من داد و به سمت در مسجد اشاره کرد _ تو نمی خوای بری؟ تازه به خودم اومدم _چرا، خداحافظ در را باز کردم و پیاده شدم. عرض جاده را طی کردم. هنوز قلبم تند می تپید و ترسیده بودم. چند قدمی که رفتم با فکری که به ذهنم زد، ایستادم. باید از امیر کمک بگیرم. انگار این آدم مزاحم نمی خواد دست از سر من برداره. نباید بهانه دستش بدم تا بیشتر از این مزاحمم بشه. به طرف ماشین برگشتم. امیر شیشه را پایین داده بود و به من نگاه می کرد. _ چیزی شده؟ کمی برام سخت بود ولی با کمی مِن مِن گفتم _نه ... فقط ...می خواستم اگه اشکالی نداره، بعد از کلاس بیاید دنبالم. آخه می خوام زودتر برم خونه استراحت کنم و بعدم مشغول درسهام بشم امیر که از خداش بود، گل از گلش شکفت و با لبخند عریضی گفت _بله، حتما میام _پس منتظرتون هستم خداحافظی کردم و رفتم‌ امیر هم رفت. کمی خیالم راحت شده بود. اما نمی دونم اگه این مزاحمت ها ادامه پیدا کنه باید چه کار کنم؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
با همون حال وارد مسجد شدم. مهدیع زودتر از من اومده بود و کارش را شروع کرده بود. براش دستی بلند کردم و زود بچه ها رو جمع کردم و مشغول شدم. وقت استراحتِ بچه ها، تازه با مهدیه سلام و احوالپرسی کردم _ تو چرا اینقدر دیر کردی؟ گفتم شاید دیگه نمیای _ی کم سرگرم کارهام شدم، زمان از دستم رفت بعد هم کمی درمورد درس خوندنم و تصمیم جدیدی که برای رفتن به مدرسه گرفته بودم با مهدیه صحبت کردم. اون هم کلی خوشحال شده و قول داد هر وقت لازم بدونم کمکم کنه. کاش می تونستم با مهدیه درسهام رو پیش ببرم. بلاخره اون هم تو همین دو سه سال این درس‌ها را گذرونده و بیشتر یادش مونده و بهتر میتونه کمکم کنه. بعد هم خیلی با هم راحتیم و مشکلی در این رابطه ندارم ولی بعد از این همه تأکید و تلاشی که امیر کردع، نمی تونم ازش بخوام که بیخیال برنامه خودش بشه. از طرفی هم نمیدونم هنوز هم امیر با رفتن من به خونه مهدیه مخالفه یا نه، اما اگه لازم باشه بعد باید در رابطه با این موضوع با هاش حرف بزنم. صحبتهامون با مهدیه تموم شد و هنوز سر کلاس برنگشته بودم که گوشیم زنگ خورد. شماره خونه بود _ الو سلام مامان _سلام خسته نباشی _ ممنون ،یاد ما کردی؟ _ راحله جان، زنگ زدم بگم رضا خونه ی داییته ، من هم کار دارم دارم میرم شهر، اگه دیر اومدم تو هم برو خونه داییت با لحن مرموزی گفتم _چه خبره؟ تازگیا زود به زود میری شهر ،ما را هم نمی بری _ وا، خب کار دارم مادر، در ضمن تو که به قول داییت هر روز با امیر شهری خنده ای کردم و جواب مامان رو دادم _باشه بابا، اصلا هر وقت دوست داری برو، فقط دیگه اینقدر این حرف را از دایی نقل‌قول نکن _من دیگه برم مادر، کاری نداری؟ _ نه خداحافظ _خداحافظ مامان قطع کرد. واقعا برام سوال شده بود چرا این چند وقت رفت و آمد مامان به شهر زیاد شده .ولی بعد از چند لحظه بی خیال شدم و گوشی را توی کیفم انداختم و پیش بچه ها رفتم. حدود یک ساعت بعد کلاس تموم شد و زودتر از مهدیه خداحافظی کردم و با احتیاط از مسجد بیرون رفتم. کمی به اطراف چشم چرخوندم. هنوز امیر نیومده بود. خواستم همونجا منتظرش بمونم که با دیدن موتورسواری که سر کوچه ایستاده بود پشیمون شدم و سریع به مسجد برگشتم . مهدیه که متوجه دستپاچگی من شد، خودش را به من رسوند و با تعجب نگاهم کرد _چی شد ؟ چرا برگشتی؟ که من من کردم و بالاخره لب باز کردم _مهدیه همون مزاحمی که چند روز پیش بهت گفتم، دوباره اومده تعجب مهدیه بیشتر شد _الان اینجاست؟ _ آره از صبح جلوی مسجد بود. الان خواستم برم دیدم سر کوچه است اصلاً چند روزیه دنبالمه _ مگه نگفتی امیر خان قراره بیاد؟ _ چرا منتظرش بودم که دیدم اون مزاحم اونجاست مهدیه چادرش رو روی سرش انداخت و بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت _دیدیش؟ _ آره هنوز هم اونجاست، آخه این کیه؟ با تو چه کار داره؟ با تموم استرسم پاسخ مهدیه رو دادم _نمیدونم، اصلا نمی شناسمش، قبلا هم ندیده بودمش، ولی مدتیه خیلی دور و بر من پیداش میشه مهدیه کمی فکر کرد و گفت _به کسی هم گفتی؟ کسی خبر داره! _ نه من به کسی حرفی نزدم، حتی مامانم یکی دو قدم جلوتر اومد و دستش رو روی شونه من گذاشت _راحله جان به نظر من به یکی بگو، به یه بزرگ تر، حالا یا مامانت، یا داییت، یا حتی امیرخان. چون این آدمی که من دیدم خلاف از چهره اش می باره. نمی خوام بی خودی بترسونمت ولی من چند تا از دوست های عمو مراد را دیدم، این هم یه جورایی شبیه اوناست. یه موقع برات دردسر درست می کنه بعد نمیشه جمعش کرد. از دست من و تو هم کاری بر نمیاد. حداقل به یکی بگو _آخه به کی بگم؟ چی بگم؟ _ به نظر من بهترین گزینه شوهرته، تو اینجور مواقع مردا بهتر می دونن باید چه کار کنند. کمی مستاصل نگاهش کردم. با یادآوری شدت عصبانیت امیر از روزی که فرزانه رو توی پارک دیده بود و خاطراتی که گوهر در مورد مزاحمت هایی که برای فریبا ایجاد شده، گقته بود، این بار می ترسیدم این موضوع را برای امیر بگم _ آخه میترسم ...میترسم براش سوء تفاهمی پیش بیاد ....اگه باور نکنه چی _وا، چرا باور نکنه؟ این مزاحمت‌ها برای هر کسی ممکنه پیش بیاد ولی اگه الان خودت بهش بگی خیلی بهتره که یه روزی توی موقعیت نامناسب اونو دنبال تو ببینه و بعد هزار تا فکر دربارت بکنه. کمی فکر کردم و نگاهش کردم. راست می گفت، الان دیگه وقت سکوت نیست _آره حق با توئه، باید توی فرصت مناسب به امیر بگم _ حتما این کارو بکن هنوز حرف هامون تموم نشده بود که گوشیم زنگ خورد. امیر بود، سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم. گلویی صاف کردم و جواب دادم _ الو، سلام _سلام خانوم ،من دم در منتظرم چقدر این حرفش خیالم را راحت کرد. لبخندی زدم و با آرامش گفتم _ باشه الان میام از مهدیه خداحافظی کردم و بیرون رفتم. کانال Vip 👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
ماشین امیر با فاصله کمی دقیقا جلوی در مسجد بود. نگاهی سر کوچه انداختم و دیگه اون مزاحم را ندیدم. انگار رفته بود. در رو باز کردم و با چهره‌ی خندان امیر مواجه شدم _ سلام _ علیک سلام، خسته نباشی _ ممنون کنارش نشستم و راه افتادیم و من هنوز تو فکر بودم چه جوری سر حرف رو باز کنم و ماجرا رو بهش بگم. دیگه مزاحمت های این آدم داره زیاد میشه و به قول مهدیه کاری از دست من بر نمیاد _چرا تو فکری؟ نگاهم را به امیر دادم _ ها ...نه... چیزی نیست کمی مرموز نگاهم کرد _ اگه کسی خانوم من را ناراحت کرده بگو تا خودم حسابش را برسم فقط نگاهش کردم، تازه الان می فهمیدم چقدر حضورش برام دلگرمی ایجاد می کرد. چقدر امروز به حضور مردونه اش نیاز داشتم. امیر به من اعتماد داره، خودش این رو گفته. پس حتما حرفم رو باور میکنه. تا کار به جایی نرسیده که اعتمادش از بین بره، باید بهش بگم. کمی دل دل کردم و بالاخره لب باز کردم _امیرخان، راستش یه موضوعی هست که می خواستم شما را در جریان قرار بدم نیم نگاهی به من انداخت _ پس یه چیزی شده، حالا بگو ببینم موضوع چیه؟ تا من خواستم حرفی بزنم، گوشیش زنگ خورد. از روی داشبورد برداشت و نگاهش کرد _ ببخشید باباست سرم را به علامت رضایت تکون دادم. تماس رو وصل کرد _الو، جانم _ من تا چند دقیقه دیگه میام _ نه شما برو من خودم میرم سرِ زمین _باشه ،خداحافظ دیگه سر کوچه رسیده بودیم. توقف کرد و گوشی را روی داشبورد گذاشت. به سمت من برگشت _خب بگو ببینم، ماجرا چیه نگاهی به گوشی روی داشبورد کردم _ جایی می خواید برید؟ _ آره من سر زمین بودم، گفتم بیام دنبالت دوباره بر می گردم. الانم بابا بود، یه کاری پیش اومده باید برم سرزمین کمکش. ولی فعلا بگو ببینم چی شده کمی مِن مِن کردم. اصلا نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چه جوری بگم. دنبال راه فراری می‌گشتم تا اول حرفهام را آماده کنم بعد بهش بگم. بالاخره تصمیم را گرفتم _بهتون می گم، ولی الان شما برید به کارتون برسید بعد با هم مفصل صحبت می کنیم _ آخه اینجوری که نمیشه، من همش ذهنم درگیره. الان بگو دیگه باز صدای گوشی بلند شد. نگاهی به صفحه گوشی کرد و سری تکون داد _ انگار حق با توعه، بایداول برم پیش بابا _پس فعلا برید بعد با هم صحبت می کنیم لبخندی زد و سری تکون داد _ باشه، کارم تموم شد بهت زنگ میزنم در رو باز کردم و ازش تشکر کردم _ باشه منتظر زنگ تون میمونم، ممنون که اومدید، خداحافظ _به سلامت، درسهات هم یادت نره چشمکی زد و این رو‌گفت. سری تکون دادم و پیاده شدم. امیر رفت و من هم به سمت خونه حرکت کردم. وارد کوچه شدم. هنوز تو فکر این بودم که چه جوری با امیر حرف بزنم. تا به نزدیک خونه رسیدم، با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد. همون مرد مزاحم را دیدم که دقیقا روبروی درِ خونه ی ما، روی موتورش نشسته بود. دیدن اون آدم و کوچه ی خلوتی که هیچ کس جز من و اون توش نبود، ترس عجیبی توی دلم انداخت. خواستم مسیرم را عوض کنم و به خونه دایی برم، ولی از تنهایی و اینکه تا اونجا دنبالم بیاد بیشتر ترسیدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و به خونه برم. قدم هام رو محکم سمت خونه برداشتم . این قدر ترسیده بودم که فراموش کردم مامان خونه نیست. قبل از اینکه کلید را در بیارم دستم را روی زنگ گذاشتم و زنگ زدم. اما با شنیدن صدای پشت سرم قلبم ریخت _کسی خونه نیست، من اینجا منتظر تو بودم خدای من، یعنی تا این حد آمار من را داره که میدونه الان کسی تو خونه نیست؟! حس می کردم قلبم توی دهنم میزنه. سریع زیپ کیفم رو کشیدم و کیفم رو زیرو رو کردم و کلید را پیدا کردم. تا خواستم در رو باز کنم، صدای قدمهاش را از پشت سرم شنیدم. نفسم کند شده بود .با دستهای لرزون کلید انداختم و سریع در رو باز کردم و داخل رفتم. خواستم در را پشت سرم ببندم که فشاری از پشت در، اجازه این کار رو نداد. _ صبر کن، کارت دارم می خوام، باهات حرف بزنم تمام تنم داشت میلرزید. فقط زیر لب خدا را صدا میزدم. همه ی زورم رو خرج کردم و با فشار محکمی در رو بستم و همون جا به در تکیه دادم. بی اختیار گریه ام گرفت. دست های لرزانم رو جلوی دهانم گذاشتم تا یه وقت صدای گریه هام رو نشنوه، اما اون دست بردار نبود. با ضربه های محکم به در می کوبید _ باز کن در رو، میگم کارت دارم، می خوام باهات حرف بزنم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
با هر ضربه ای که به در می زد، حس میکردم الانه که در باز بشه و و وارد خونه بشه. از در فاصله گرفتم و داخل خونه دویدم . دستش رو روی زنگ گذاشته بود و از طرفی هم محکم به در می کوبید. صداش رو می شنیدم ولی دیگه نمی فهمیدم چی میگه. از ترس به هق هق افتاده بودم. کاش حداقل یکی صداش رو می شنید و به کمکم میومد. در هال رو بستم و پشت در نشستم. صدای ممتد زنگ و ضربه هایی که به در می‌خورد، ترسم رو بیشتر می کرد. تا اینکه صدای فریادش به گوشم رسید _ یا در رو باز کن یا از دیوار بالا میام تا این حرف رو شنیدم به سرعتی برق از جام پریدم. دستهام رو دوطرف سرم گرفته بودم و با ترس به دیوار حیاط نگاه می‌کردم و بلند بلند گریه می کردم. خدایا کمکم کن، خدایا چه کار کنم. باید از کسی کمک بخوام. مامان که نیست. خواستم به دایی زنگ بزنم، ولی اون هم معلوم نیست الان کجاست، شاید اصلا روستا نباشه. امیر، امیر تازه رفته، زود تر میتونه خودش رو برسونه . گوشی رو برداشتم. اینقدر گوشی توی دستم می لرزید که چند بار آیکن ها رو اشتباه زدم. فقط اشک بود که از صورتم سرازیر می شد و صدای گریه هام که تو خونه پیچیده بود. دوباره دستم را جلوی دهنم گذاشتم. بالاخره تماس رو وصل کردم. زنگ می خورد، یک بار، دوبار، با بوق سوم صدای امیر توی گوشم پیچید _جانم خانومم؟ با صدای لرزان و پر از بغض و وحشت لب زدم _ الو ...بیاید اینجا ....تورو خدا زود بیاید... چند لحظه چیزی نشنیدم و بعد دوباره صدای نگران امیر بود _ راحله ؟چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ _ تو رو خدا خودتون رو برسونید.... من میترسم... زود بیاید.... با گریه حرف میزدم که ناگهان از پنجره، سر و صورت مردی را دیدم که از بالای در توی حیاط دید می زد. دیگه نتونستم حرفی بزنم ،جیغ کشیدم و گوشی رو پرت کردم و به سمت پله های بالکن دویدم. از پله ها بالا رفتم و از پشت شیشه ی بالکن توی کوچه را می دیدم. اون مرد پاش رو روی دستگیری در گذشته بود و از بالای در حیاط خونه رو دید میزد. گاهی چیزی می گفت که من نمی فهمیدم. از شدت ترس روی پام بند نبودم. گوشه ی پله کز کردم و تن لرزانم را جمع کردم و زانوهام رو تو بغل کشیدم و فقط گریه می کردم. هنوز صدای زنگ و ضربه هایی که به در می خورد را می‌شنیدم. تلفن خونه و گوشی موبایلم هم پشت سر هم زنگ می‌خورد، اما دیگه جرات پایین رفتن از پله ها را نداشتم. همون جا نشستم و فقط زیر لب خدا را صدا می‌زدم. مدام حرف‌های مهدیه توی سر اکو می شد قیافش شبیه خلافکارهاس... ممکنه برات دردسری درست کنه... خدایا کمکم کن، نمیدونم چقدر تو اون حال موندم، اما صدای زنگ و در قطع شد. تمام جراتم را جمع کردم و با ترس و لرز باز خودم را به پشت شیشه بالکن رسوندم. هنوز پشت در بود و قدم می‌زد و با گوشیش حرف می‌زد و گاهی می خندید خنده هاش وحشتم را چند برابر می کرد. چند لحظه گذشت و گوشی رو توی جیبش گذاشت و نگاهی به در حیاط کرد و دوباره خودش را از در بالا کشید. از شدت ترس، چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد و فقط دست‌هام را به هم فشار می‌دادم. هنوز گریه می کردم. اون مرد کمی توی حیاط سر کشید و پایین پرید. همون لحظه، ماشین امیر با سرعت زیادی وارد کوچه شد و اون مرد سوار موتور شد کوچه را دور زد و رفت. صدای سایش لاستیک ماشین با سطح جاده که به خاطر ترمز شدید ایجاد شده بود را شنیدم. امیرسریع پیاده شد و دنبال موتور سوار دوید. چند قدم که رفت، ایستاد. نگاهی به موتور سوار که هر لحظه ازش دور تر می شد، کرد و نگاهی به در حیاط. نمی دونست دنبال اون بره یا سراغ من بیاد. بالا خره تصمیمش را گرفت و به سمت در دوید. زنگ می زد، در می زد ولی من هنوز همون جا مونده بودم . اون مزاحم رفته بود ولی انگار من دیگه توانی برای پایین رفتن از پله ها نداشتم. هنوز پاهام می لرزید و بلند بلند گریه می کردم. وقتی امیر از جواب دادن من ناامید شد، به سمت ماشینش رفت. سوار شد و کمی عقب و جلو کرد. ماشین رو کنار دیوار گذاشت و پیاده شد. روی ماشین رفت و خودش را روی دیوار کشید و بعد داخل حیاط پرید. من هم همونجا از کنار دیوار خودم را روی زمین سُر دادم و نشستم و فقط اشک ریختم. صدای فریاد امیر رو میشنیدم _راحله؟ _ راحله کجایی؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
اصلا توان حرکت و حرف زدن نداشتم. گوشه‌ی دیوار کز کرده بودم و فقط صدای گریه هام بود که بی اختیار از حنجره ام بیرون میوند امیر با اضطراب صدام می کرد و من نمی تونستم جوابش رو بدم. صدای باز شدن در هال رو شنیدم صدای مضطرب امیر هم نزدیکتر شد _ راحله تو کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ صدای گریه هام اونقدر بلند بود که امیر را به سمت من بکشونه. دیگه صدای امیر را نمی‌شنیدم. چیزی نگذشت که چهره نگران و هراسونش رو پایین پله ها دیدم. نفس نفس میزد، صورتش سرخ شده بود و با چشمهای گرد شده اش به من خیره شده بوذ. اون هم شوکه شده بود و تا چند لحظه نمی تونست حرفی بزنه و فقط نگاهم می کرد. بالاخره پله ها را دو تا یکی طی کرد و خودش را به من رسوند. هنوز لرزش تنم رو حس می کردم. دستم را به دیوار گرفتم و بدون این که چشم ازش بردارم، آروم آروم از زمین کنده شدم و روی پاهام ایستادم. امیر جلو اومد و فاصله بینمون رو پر کرد و چشم هاش توی صورتم دو دو میزد. هنوز نفس می زد ولی صداش آرام‌تر شده بود _چی شده راحله؟ اینجا چه خبره؟ نمیدونم چی شد که مثل بچه ای که حسابی ترسیده باشه و حالا پدر یا مادرش را پیدا کرده، بی اختیار خودم را تو آغوش امیر انداختم و با هر دو دستم پیراهنش را چنگ زدم و صدای گریه هام رو دوباره آزاد کردم. بلافاصله حصار دست‌های مردونه اش را دور خودم حس کردم. چند لحظه تو اون حال گریه کردم و نمیدونم چقدر طول کشید که یه کم آروم شدم. دست های امیر دور بازوهام حلقه شده و آروم من رو از خودش جدا کرد. وقتی سرم رو از روی سینه اش برداشتم، خیسی رد اشکم را روی پیراهنش دیدم. کمی که ازش فاصله گرفتم دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد. هنوز نگران بود و این نگرانی توی چشم هاش هویدا بود _آروم باش، فقط بگو چی شده؟ هنوز اشک می ریختم ولی آروم تر از قبل شده بودم. _او... او... اون.. موتوری اخم های امیر در هم رفت _موتوریه کی بود؟ چی می خواست؟ _ن...نمی... دونم امیر که دید به سختی حرف میزنم، دیگه چیزی نگفت. بازوم رو گرفت و به سمت پله ها هدایتم کرد _بیا بریم پایین آروم از پله ها پایین می رفتم. احساس سستی و سرگیجه داشتم. اگه امیر ولم میکرد بدون شک هیچ تعادلی نداشتم و می‌افتادم. دو سه تا پله آخر را هم پایین رفتم. امیر دستم را گرفت و به سمت هال می برد. کمی دستم را بین انگشت هاش فشار داد و نگران تر از قبل نگاهم کرد _تو چقدر سردی، همین جا بشین به کمک امیر نشستم. سریع وارد آشپزخونه شد. درِ یکی دو تا از کابینت ها رو باز کرد و یه لیوان برداشت و محتویات قندون رو داخلش خالی کرد. از شیر آبش کرد و همینطور که محتویاتش را هم می زد به طرف من میومد. روبروی من روی زمین زانو زد و لیوان را به طرفم گرفت. _ این رو بخور، فشارت افتاده اما از شدت ترس و اضطرابی که هنوز تو وجودم بود، حالت تهوع داشتم و نمیتونستم بخورم. سرم را به علامت نه تکون دادم. _نمیتونم... بخورم امیر کلافه سری تکون داد و لیوان رو به لبهام چسبوند _ باید بخوری، رنگ به روت نمونده، دستهات یخ کرده، بخور تا بهتر بشی دیگه مقاومتی نکردم و یکی دو جرعه از آب خوردم امر چند دقیقه ای نگاه می کرد و با اخم های درهم توی فکر بود. من هم سعی می‌کردم آرامش خودم را به دست بیارم. اشک هام رو پاک کردم و به سختی بغضم را کنترل کردم. ولی هنوز ترس را توی وجودم حس می کردم. بعد از چند دقیقه سکوت، امیر لب باز کرد _بهتری ؟ به علامت مثبت سری تکون دادم ولی نای حرف زدن نداشتم _می تونی حرف بزنی؟ اون موتوریه کی بود؟ می شناختیش؟ با صدای گرفته خیلی آروم گفتم _ نمی شناختمش... نمیدونم کیه شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
_خب چی می خواست؟دزد بود؟ مگه میدونست کسی خونه نیست؟ باز بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. آروم بین گریه های بی صدام لب زدم _ن.. نمی دونم... نمی دونم امیر که دوباره نگران شده بود، دستش را به علامت سکوت بالا آورد _ خیلی خب، باشه، تو فقط آروم باش، نترس، فقط یه چیزی را به من بگو، صورتش رو دیدی؟ یعنی اگه باز ببینیش می شناسیش؟ کمی به سوال امیر که فکر کردم و حرفش را توی ذهنم حلاجی کردم و سری تکون دادم. _آ...آره... دیدمش نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرومم کنه _خیلی خب، فعلاً آروم باش تا بعد با هم حرف می زنیم همون موقع گوشیش زنگ خورد و از کنار من بلند شد. گوشیش را از جیبش بیرون کشید و مشغول صحبت شد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم. انگار تمام این صحنه ها از جلوی چشمم رد می شد. صدای صحبت امیر را می شنیدم اما اصلا متوجه حرف هاش نمی‌شدم و تو حال خودم بودم. چند دقیقه‌ای گذشت و صحبتش تموم شد. صدای در حیاط رو که شنیدم، با ترس از جام پریدم و نگاهم بین امیر و در ورودی جابجا می شد. امیر که از رفتار من تعجب کرده بود،با چند قدم خودش را به من رسوند _نترس مامانته چند لحظه بعد مامان در حالی که من را صدا می‌زد در آستانه ی در ظاهر شد و با دیدن من و امیر جا خورد و همون جا ایستاد. چند بار نگاهش بین من و امیر جابجا شد و بالاخره با تعلل وارد هال شد و به سمت من اومد. سلام و جواب سلامی بین امیر و مامان رد و بدل شد. مامان با نگرانی نگاهم میکرد _چی شده راحله؟ چرا گریه کردی؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ چند لحظه نگاهم کرد و وقتی از من جوابی نگرفت، نگاه سوالش رو به امیر داد _چیزی نیست شیرین خانم، من براتون توضیح میدم امیر این رو‌گفت و باز به من کمک کرد تا بشینم. هنوز احساس سرگیجه داشتم. دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم. امیر و مامان کنارم نشسته بودند و مشغول صحبت شدند. امیر که فکر می کرد اون مزاحم به قصد دزدی اینجا اونده بود، تا جایی که اطلاع داشت، برای مامان تعریف می کرد. عکس العمل مامان را نمی دیدم فقط صدای نگرانش رو شنیدم _ یعنی دزد بوده؟ آخه این وقت روز؟ انگار با شنیدن حرفاشون حالم بدتر می شد، کاش چند دقیقه ای درباره اش حرف نمی زدند. باز صدای امیر کنار گوشم نشست _ نمی دونم کی بوده و چه کار داشته، ظاهرا راحله چهره اش رو دیده، یه کم که حالش بهتر بشه با هم میریم کلانتری و اونجا تشکیل پرونده می‌ دیم، شاید با چهره نگاری بشه پیداش کرد. نمی دونم چرا از اسمش از شنیدن اسم کلانتری باز به هم ریختم. قطره اشکی آروم از کنار چشمم پایین ریخت و با صدای پر بغض لب زدم _ من نمیام... من هیچ جا نمیام.. کلانتر ی نمیام... اصلا نمی خوام دربارش حرف بزنم... نمی خوام بهش فکر کنم هر لحظه صدای گریه ام بلند تر می شد. چشم باز کردم و با نگاه‌های نگران امیر و مامان مواجه شدم. مامان دست های لرزانم رو گرفت و کمی فشار داد _باشه عزیزم هیچ جا نمیریم، آروم باش مادر اشکام رو پاک کردم و سعی کردم آروم باشم. حدود یک ساعت اونجا نشستم. حالا دیگه از شدت گریه، سردرد هم گرفته بودم. دیگه به زور چشم هام رو باز نگه می‌داشتم. سردرد، سرگیجه، حالت تهوع ،اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. مامان باز کمی آب قند بهم داد ولی فایده ای نداشت. دستم رو روی سرم گذاشتم و با صدای گرفته ای لب زدم _مامان با نگرانی پاسخم رو داد _جانم _سرم، سرم داره میترکه امیر که انگار متوجه حال بدم شده بود، جلوتر اومد _خوبی راحله؟ می خوای بریم دکتر؟ _ نه، فقط سرم درد می کنه _ می خوای بری تو اتاق استراحت کنی؟ مامان این رو‌گفت و بلافاصله با امیر زیر بازوم رو گرفتند و کمکم کردند تا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. مامان بالش و پتویی آماده کرد و خوابیدم. سردردم شدید بود. دلم می خواست بخوابم ولی خوابم نمی برد. به محض اینکه چشم می بستم، چهره ی اون مرد مزاحم را می دیدم و دوباره توی دلم خالی می شد. نه خواب به چشمم میومد و نه توان بیدار موندن داشتم. بالاخره نمیدونم چقدر گذشت که گرمی چشمهام رو حس کردم. صبح شده بود. با خستگی و کوفتگی زیاد از خواب بیدار شدم. عقربه های ساعت چند دقیقه مونده به نه رو نشون می دادند. سریع از جام بلند شدم. مامان و رضا خونه نبودند. برای رفتن به کلاس آماده می‌شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. امیر بود. تماس رو وصل کردم _الو ، سلام _سلام ، من سر کوچه ام بیا _ باشه اومدم خیالم از حضور امیر راحت بود. چادرم را روی سرم انداختم و با احتیاط از خونه خارج شدم. هنوز می ترسیدم. کمی به اطراف نگاه کردم ولی از اون مزاحم خبری نبود. نفس راحتی کشیدم و راهم را ادامه دادم تا به سر کوچه رسیدم. ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
ماشین امیر رو نمی دیدم. با تعجب به اطراف نگاه کردم. اون که گفت اینجاست، پس کجا رفته؟ چرا نیست؟ دست بردم تا گوشی را از توی کیفم بیرون بیارم ولی نبود. باز هم گشتم اما گوشی را پیدا نکردم. حتما روی میز جا گذاشتم. هنوز همون جا ایستاده بودم که صدای موتوری توجهم را جلب کرد. با چشمهای از حدقه بیرون زده به موتورسوار نگاه می کردم. لبخند خبیثانه ای روی لبش داشت و به من نزدیک می‌شد. باز ضربان قلبم بالا رفت. خدایا امیر کجاست؟ چرا نیست؟ اونکه خودش زنگ زد و گفت منتظرمه. قبل از اینکه موتور سوار به من برسه، برگشتم و به سمت خونه دویدم اما صدای موتورش را از پشت سرم می شنیدم. در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم و در را محکم بستم. باز هم و وحشت سراغم اومده بود. گریه می کردم، امیر کجایی؟ کجا رفتی؟ تا خواستم به سمت ایوون برم اون مرد رو روی دیوار دیدم و با یه حرکت داخل حیاط پرید. با وحشت جیغ زدم، فقط جیغ می‌زدم. اون مرد قدم به قدم به من نزدیک می شد و من وحشت زده با تمام توانم جیغ می زدم. اسمم رو صدامیزد و میخندید. اون صدام می‌زد و من جیغ می‌زدم و اون بلندتر صدام میزد. ناگهان مچ هر دو دستم رو گرفت و وحشتم بیشتر شد. تلاش می کردم دستهام رو بیرون بکشم اما فایده ای نداشت. یک لحظه احساس کردم اطرافم روشن شد، اما من هنوز جیغ می زدم و‌گریه می کردم. فقط صدای اون مرد رو میشنیدم. تا اینکه با حس پاشیده شدن آب روی صورتم از اون حال خارج شدم. شوکه زده به اطراف نگاه کردم. امیر دست‌هام را محکم گرفته بود و بلند صدام میزد _ راحله ، راحله جان بیدار شو، داری خواب میبینی کمی مات و مبهوت به امیر نگاه کردم. کی نشسته بودم که خودم نفهمیدم. تازه کم کم اتفاقاتی که توی خواب دیده بودم یادم اومد. دستهام را با شتاب از دست امیر بیرون کشیدم. باز اشک هام بی اختیار خود نمایی می کرد. و دستهام رو مشت کردم و به سینه امیر می کوبیدم و بلند گریه میکردم و فریاد می‌زدم _ کجا بودی؟ کجا بودی؟ مگه نگفتی منتظر منی؟ چرا نبودی؟ کجا رفتی؟ من اشک می ریختم و داد می زدم و امیر هاج واج نگاهم میکرد. تا اینکه گرمی دست هایی را دور خودم حس کردم و صدای آشنایی کنارم گوش نشست _آروم باش، داشتی خواب میدیدی، چیزی نیست، نترس لحظه ای ساکت شدم و سرم را سمت صدا چرخوندم. مامان هم داشت گریه می کرد و من را به سینه اش چسبونده بود. چند لحظه فقط نگاهش کردم و تازه به خودم اومدم و فهمیدم همه اتفاقات خواب بوده و امیر و مامان هم نگران هستند. امیر باز لیوان آب قند را به لبم نزدیک کرد و‌ملتمسانه لب زد _یه کم بخور راحله، فشارت خیلی پایینه چند جرعه خوردم و کمی آروم شدم. مامان هم آروم شونه هام رو ماساژ میداد. چند دقیقه گذشته دیگه کامل به حالت طبیعی برگشته بودم. مامان هنوز نگران نگاهم میکرد. _ بهتری مادر؟ با تکون سر جوابش رو دادم. لبخند تلخی زد و خواست از جاش بلند بشه. انگار از نبودنش وحشت کردم. بی هوا دست هاش رو گرفتم و وحشت زده لب زدم _کجا مامان ؟ نگاه مامان بین من و امیر چرخید. _ ناهار که نخوردی، این چند ساعتی هم که خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم، بذار برم برات شام بیارم، یه چیزی بخور دستش رو آروم رها کردم و مامان بلند شد و از اتاق بیرون رفت. امیر فقط نگران نگاهم می کرد و حرفی نمی زد . با یادآوری ضرباتی که به سینه اش زدم خجالت زده نگاهم و ازش گرفتم و سر به زیر انداختم و با صدای گرفته ای لب زدم _ ببخشید ،خیلی ترسیده بودم نفهمیدم چه کار می کنم امیر کمی خودش را جلو کشید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد _اصلا فکرشم نکن، هرچی که بود تموم شد، من دیگه یک لحظه هم تنهات نمی ذارم، تو فقط آروم باش چند لحظه بعد مامان با سینی غذا وارد اتاق شد. امیر بلند شد و سینی را ازش گرفت و جلوم گذاشت. اصلاً اشتهایی به غذا نداشتم اما بزور امیر و مامان چند قاشق خوردم. چند دقیقه بعد دوباره خوابیدم. احساس ناتوانی و بی جونی داشتم. چند دقیقه‌ای فقط دراز کشیده بودم مامان و امیر هم انگار ملاحظه من را می کردند و چیزی نمی گفتند. بالاخره چشم هام سنگین شدو خوابم برد نمی دونم چقدر گذشت که با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم. چراغ خواب اتاق روشن بود. کمی جابجا شدم و نگاهی به ساعت کردم. ساعت سه نصف شب بود. از جام بلند شدم و نشستم. تا نشستم، صورت غرق خواب امیر را کنارم دیدم. یعنی از ظهر تا الان اینجا مونده به خاطر من. کمی نگاهش کردم. واقعا اگه یکم دیرتر می رسید چی میشد؟ چه بلایی میتونست سر من بیاد؟ اگر دیرتر می‌رسید ممکن بود اون مزاحم وارد خونه بشه . چقدر حضورش برام آرامش بخش بود. پتو رو کنار زدم و خواستم از جام بلند شم که امیر تکونی به خودش داد. انگار همه حواسش به من بود. سریع نشست و با نگرانی نگاهم کرد _ خوبی؟ چرا بلند شدی؟ _ خوبم، می خوام برم آب بخورم ⛔️کپی ممنوع