eitaa logo
عاشقانِ امام رضا علیه السلام
2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
14 فایل
زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ کپی از مطالب با ذکر صلوات و دعا برای خادمین حلال نوش جونتون 🪴 به دعوت امام رضا علیه السلام به این کانال اومدید پس لفت ندید🪴 ارتباط با مدیر↙️↙️ @kamali220 ادمین تبادل ↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🪴 ﷽ انگار کن اين «جواد» همان «جوادِ» خودت است. من هم مثل خودت همين يک «جواد» را دارم. تو که درد دوري از تنها پسرت «جواد» را چشيده اي، نگذار اين پسر از ما دور شود...» حاج خانم غرق مناجات است که ناگهان رشته ي افکار مناجاتي اش با صداي حاج قادر، پاره مي شود: - اين هم غبار! وقتي رويش را بر مي گرداند چشمش به شوهرش مي افتد که دارد يک پاکت نامه ي چهارتا شده را به او نشان مي دهد. با پَرِ چادرش اشک هايش را مي چيند و مي گويد: - اين که يک پاکتِ نامه است! و حاجي درحالي که لبخندي بر لب دارد جواب مي دهد: - بله يک پاکت نامه است، امّا تويش غبار متبرّک داخل ضريح مطهّر است. حاج خادم مي گفت؟ «وقتي که رفتم توي ضريح، يادم از سفارش شما آمد، امّا متأسفانه فراموش کرده بودم که يک پاکت پلاستيکي براي غباري که خواسته بوديد با خودم ببرم. اين بود که همان داخل ضريح به دُوْر و بَرَم نگاه کردم، چشمم افتاد به اين پاکتِ نامه. آن را برداشتم و مقداري غبار ريختم داخلش و آوردم خدمت شما.» حالا ببينم چقدر غبار متبرّک داخلش هست؟... و با گفتن اين جمله، با احتياط و به آهستگي، تاهاي پاکت را باز مي کند و دَرِآن را مي گشايد. جواد و مادرش هم از روي کنجکاوي به سوي پاکت نامه سَرَک مي کشند. وقتي حاجي با دقت بيشتري به درون پاکت نگاه مي کند، متوجّه مي شود که يک برگ نامه درون آن است. آن را در مي آورد و مطالعه مي کند. وقتي نامه به پايان مي رسد اشک هاي حاجي از ديدگانش دور شده و از روي گونه هايش سُر خورده در درون ريش هاي جو گندمي اش گم مي شوند. جواد و مادرش، نگاهي به يکديگر انداخته و وقتي نگاهشان را به سوي حاجي بر مي گردانند همزمان مي پرسند: - مگر توي اين نامه چه نوشته است؟! و حاجي بي آن که کلمه اي حرف بزند، نامه را به دست جواد مي دهد. جواد هم با صداي بلند شروع مي کند به خواندن: 💐 ادامه دارد @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🌿 🪴 دعا به پايان مي رسد و لامپ ها را روشن مي کنند، ولي باز هم صداي نعره ي همراه با گريه ي آن مرد به گوش مي رسد. همه با هم روبوسي کرده و به يکديگر «قبول باشد» مي گويند و به نوشيدن چاي مشغول مي شوند. کم کم صداي گريه و نعره، فروکش مي کند. مردم متفرّق مي شوند. وقتي مجلس کاملاً خلوت مي شود، مردي که در ابتداي مجلس براي دخترش به من «التماس دعا» گفته بود، در حالي که چشمانش حسابي سرخ شده و اثر خيسي اشک بر روي گونه هايش هنوز ديده مي شود، مي آيد در کنار من مي نشيند و مي پُرسد: - حاج آقا! اگر کسي در اين جلسات چيزي ديده باشد،آيا حق دارد آن را براي ديگران تعريف کند يا نه؟ - بله حق دارد. مگر اتّفاقي افتاده است؟ راستش،آن مردي که نعره مي زد من بودم و... من حرفش را قطع مي کنم که: - آخر مرد حسابي! اين چه کاري بود که کردي؟! نمي توانستي مثل بقيّه ي مردم گريه کني؟ چرا نظم مجلس را بر هم زدي؟! و مرد با لحني غذر خواهانه جواب مي دهد: - اگر شما هم به جاي من بوديد همين کار را مي کرديد. وقتي که همه به احترام آقا امام رضا عليه السّلام از جا بلند شديم، همين که شماگفتيد؛ بعليّ بن موسي، من آقايي را از جنس نور ديدم که تمام قد، پشت صندوق قرآن ها ايستاده بود. با ديدن آن آقا، من از خود، بيخود شدم و شروع کردم به گريه کردن و نعره زدن. تا آخر دعا هم آن آقا در مجلس حضور داشت و من که يکسره او را مي ديدم نمي توانستم جلوي گريه و ناله ي خودم را بگيرم. حالا مي خواهم بدانم که معناي اين قضيه چيست؟ کمي توي فکر مي روم و بي آن که مسأله را خيلي جدّي بگيرم، مي گويم: - انشاءاللّه که خير است. اميدوارم که آقا امام رضا عليه السّلام نظري به دُختر شما بفرمايد و حالش بهتر شود. مرد جوان، تشکّر مي کند و به سوي پرده مي رود تا دخترش را که پُشتِ آن خوابانيده است کول کند و ببرد، امّا ناگهان فرياد مي زند: - اِ... پس دخترم کجاست؟! چه کسي او را برده است؟... و با نگراني به سمت بيرون مي دَوَد. همه نگران مي شده و به دنبال مرد از منزل خارج مي شويم. هنوز به پشت درب حياط نرسيده ايم که صداي زني را مي شنويم ذوق کنان که به مرد جوان مي گويد: - نگران مباش! دخترمان با پاي خودش به خانه آمده وگرفته خوا بيده... پایان @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🌿 🪴 با شنيدن اين کلمات، زانوانش سست مي شوند و همانجا روي زمين مي نشيند، دست هايش را به سوي آسمان بلند مي کند و در حالي که اشکِ گرمي بر چشمانش حلقه مي زند رو به آسمان کرده و عرضه مي دارد:«خدايا متشکّرم.» بعد هم به سمت مشهد مي چرخد و مي گويد: «آقا جان! خيلي آقايي، ممنونتم.» وقتي رو برمي گرداند مي بيند شيخ دور شده است و صداي همسرش را از دور مي شنود که با صداي بلند مي پُرسد: - چه شده است؟ نکند اتّفاق بدي افتاده باشد؟... 🪴🪴🪴🪴 🇮🇷 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 حرفش به اینجا که رسید، بغض جفتمون ترکید و زدیم زیر گریه😭 من تا خود حرم در حرم و تو راه برگشتن از حرم اشکم بند نمی اومد😭فقط به آقا میگفتم ،آقاجون شما کجا؟؟من آلوده کجا؟؟ من لاته بی سرو پارو چه قابل به این همه محبت.😔 زیارت دلچسبی شد.من همیشه آقارو دوست داشتم ، ولی هیچ وقت اینجوری خودم رو زیر سایش حس نمیکردم ، از حرم که در اومدیم مستقیم رفتیم خونه سعید. یعنی همون راننده تاکسی یا میزبان ، یا همون رفیقی که انگار نه همین دوسه ساعته ، که انگار سالهاست با هم آشناییم و رفاقت داریم.❣️گفتم پس کارو کاسبی چی؟؟ گفت داداش کجای کاری؟ امروز که از همه ی روزا کاسب تریم که...... خونه ای کوچیک ساده اما سرشار از لطف و صمیمیت.🌷اصطلاح پذیرایی شاهانه رو قبلا از ننه بابام شنیده بودم ،ولی تو خونه ی کوچیک سعید به چشم خودم دیدم ،که انگار نه منه لات بی سرو پا بلاتشبیه انگار خود آقا مهمونشونه.❣️ .قصد داشتم غروب سرو ته کنم به سمت تهرون و برگردم✈️ اما مگه میشد به راحتی از دست مهمون نوازیهای این خونواده خلاص شد. هربار که شال و کلاه میکردم برای رفتن ، همه ی افراد خونواده یعنی سعید و خانومش یه پسر و دوتا دخترش ،صف می کشیدن جلوء منو ،اصرار و التماس..که چند ساعت دیگه هم مارو تحمل کن ،یه شب دیگه هم بد بگذرون ،نورتو از خونمون نبر ،سایتو از سرمون کم نکن و هربار من کم می آوردم 😔بغض میکردم از خجالت آب میشدم و برمیگشتم.😔 آخه این چه حکمتیه؟ من لات ، آدم لاابالی ،خدایا اینا چی میگن؟... 🪴🪴🪴🪴 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 باغی از باغهای بهشت در سرزمین طوس همان طور که به شرح آورده شد، زیارت حضرت رضا علیه‌ السلام پاداش بی نظیری دارد و زمانی انسان به همه این پاداش ها دست می یابد و زیارت او مقبول خواهد بود که آگاهانه و از سر معرفت به زیارت امام خود بشتابد. بر طبق روایات معتبر، مرقد مطهر علی بن موسی الرضا علیه السلام بوستان سرسبز و خرمی است از بوستانهای بهشتی، و اگر آدمی بتواند خود را از پلیدی ها و وسوسه های شیطانی رهانیده و روح خود را شکوفا سازد و نفس رابه فضیلت ها و پرستش خدای متعال آرایش دهد، در همین دنیا می تواند عطر دل انگیز بهشتی را از رواق های نورانی و اطراف ضریح ببوید و دریابد که حرم مطهر رضوی از باغ های خرم و بی نظیر بهشتی است، بلکه به یقین منزلت آن حرم فراتر از آن است؛ چه این که امام رضا علیه السلام جلوه رضوان خدای متعال است و این جلوه به حدی است که باغ های بهشتی در مقابل آن ناچیز می نماید. حضرت رضا علیه السلام فرمود: «این بقعه، بوستانی است از بوستان های بهشت و محل رفت و آمد فرشتگان الهی و همواره تا زمانی که در صور دمیده شود، گروهی از فرشتگان از آسمان به سوی آن مرقد مطهر فرود می آیند و گروهی از آنان از آن جا به سوی آسمان بالا می روند.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 همان طور که نشسته بودم کمي خودم را جمع و جورکردم.آ قا پرسيد: - آقا شيخ محمّد حسين! چه شده است؟ - آقا! خودتان که ملاحظه مي فرماييد و بهتر از هر کسي مي دانيد که وضع من چگونه است و از دست اين دستم چه مي کشم... حرفم که به اينجا رسيد آقا دست مبارکش را کشيد روي دستم. از کتفم شروع کرد و از سر انگشتانم دستش را عبور داد. اوّلش ترسيدم که «نکند دستش که به دستم بخورد از شدّت درد، دادَم برود هوا.» امّا نتوانستم دستم را پس بکشم. از هر جا که دستِ آقا عبور مي کرد، درد هم به همراهش مي گذاشت و مي رفت! ديگر هيچ دردي حس نمي کردم. تا خواستم از آقا تشکر کنم و دست و پايش را بوسه باران نمايم، به هوش آمدم؛ - نکند اين تنها يک رؤياي شيرين بوده و هنوز دستم خوب نشده باشد. اي کاش از اين خواب خوش بيدار نمي شدم و دوباره درد به سراغم نمي آمد. امّا انگار که راستي، راستي از درد خبري نيست. نکند واقعا آقا شفايم داده باشد! بهتر است امتحان کنم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 ✨﷽✨ همينطور درد دل مي کردم و اشک مي ريختم.آخرين بارکه چشمم به عقربه هاي ساعت داخل اتاق افتاد تا يازده چيزي نمانده بود. بس که گريه و زاري کرده بودم خسته شدم و پلک هايم سنگيني کرد. نفهميدم کِي خوابم برد. ديدم اتاقم پر از نور است وآقايي ماه رخسار وآسماني با عطرهايي بهشتي و سرمست کننده درکنار تختم بر روي يک صندلي نشسته است. تا نگاهش کردم با لحني سرشاراز محبّت فرمود: - پاشو! بلندشو! - چي؟ بلند شوم؟! الآن مدّتها است که از جايم تکان نخورده ام. حتي نمازهايم را خوابيده مي خوانم. حرکت براي من خيلي خطرناک است. دکترها مرا ازکوچکترين حرکت منع کرده اند. - مگر فراموش کردي که همين چند دقيقه پيش به چه کسي متوسّل شده بودي؟ با شنيدن اين کلمات تکاني خوردم و با خوشحالي پرسيدم: - شما... شما آقا ولي عصر عليه السّلام هستيد؟ - خير! من رضا هستم. و ناگهان از شدّت شادي از خواب پريدم. از آن آقا و صندلي اش خبري نبود امّا صداي زيبايش هنوز هم شنيده مي شد: - بلند شو راه برو. تو خوب شده اي. با احتياط بلند شده و بر روي همان تختم نشستم. احساس هيچگونه ناراحتي نکردم. از تختم پايين پريدم و به سمت در دويدم. در را با شدّت بازکردم و خارج شدم و با شدّت هم بر هم زدم: - تَرَق!!! چندين پرستار همزمان به سوي من دويدند. عصبانيّت و دستپاچگي از سر و رويشان مي باريد: - چرا از جايت حرکت کردي؟ - ممکن است که همين الآن قلبت از کار بيفتد، آن وقت چه کسي مسؤوليت مرگ تو را بر عهده مي گيرد؟ - حالا از جايت بلند شده اي، ديگر چرا مي دَوي؟!... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🍀 🌿﷽🌿 هنوز ساعت هشت صبح نشده بود که من و چند نفر ديگر از فاميل نزديک، سياه پوشان و اشک ريزان، پشت درب سردخانه ي بيمارستان، در انتظار ايستاده بوديم. کم کم، سر وکلّه چند نفر از آشنايان و دوستان دور هم پيدا شد. يکي يکي به من نزديک مي شدند و مرا در آغوش مي کشيدند، اظهار همدردي کرده و تبريک و تسليت مي گفتند. تبريک به خاطر اين که فرزندم به درجه ي پر افتخار شهادت در راه خدا نايل گشته، و تسليت به واسطه ي رنج فقدان و دوري اش. از يکي از آنها پرسيدم: - شما چطوري به اين زودي باخبر شديد؟! من که به شما اطّلاع نداده بودم! او هم روزنامه اي را باز کرد و داد دستم. در صفحه ي اوّل اين تيتر جلب توجه مي کرد: «حجّه الاسلام صادقي به خيل شهداء پيوست.» در همين لحظه، درب سردخانه باز شد. صداي جيغ وگريه و ناله فضا را پرکرده بود. به دنبال مرد ميانسالِ سفيد پوشي که مسؤول سردخانه بود به راه افتاديم. دو طرفمان پُر بود از صندوق هاي فلزّيِ چند طبقه. مرد سفيدپوش درب يکي از صندوق ها را بازکرد و بُرانکاري را که جنازه بر روي آن بود بيرون کشيد و به کمک دو نفر از جوانان بر زمين گذاشت. صداي جيغ و ناله وگريه، بلندتر شد. جنازه را داخل يک کيسه ي بزرگ پلاستيکي گذاشته بودند و به قول بروبچّه هاي رزمنده، شکلات پيچ کرده بودند. خودمان را به روي جنازه انداختيم و صداي ناله ها وگريه ها، بازهم بلندتر شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🍀 🌿﷽🌿 به اينجاي زيارتنامه که رسيدم ديدم آقايي نوراني و ماهرخسار، بر روي تختي از نور، بر فراز ضريح نشسته است و از جمعيّت زائرين خبري نيست! آقا در جواب سلام من، فرمود: - و عليک السّلام اي ميرزا مهدي. از ما چه مي خواهي؟ و من از سير تا پياز حرف هايي را که به رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلّم عرض کرده بودم، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام هم عرض کردم. آقا در جوابم فرمود: - امّا قرض هايت، ادا خواهد شد. و امّا بيماري ات جزوِ قضا و قَدَرِ حتمي الهي است که در نهايت به نفع شما مي باشد ولي در عين حال عمري طولاني خواهي داشت. و امّا از بابت تقي اراني نگران نباش. زيرا من ضامنِ کشور ايران هستم و اين کشور زير نظر من مي باشد! با شنيدن اين سخنان، آرامش و اطمينان، سرزمين وجودم را تسخيرکرد و گذشتِ زمان صحّتِ اين دو مکاشفه را به اثبات رسانيد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🍀 🌿﷽🌿 هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم. وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم. *دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما! هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم، بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید: ـ با من کاری دارید؟ من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم! ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسی‌الرضا» هستم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
(ع) 🪴 🪴 🌿﷽🌿 بخش اول : امامت و ولایت در کلام امام رضا : الف : ولایت در لغت ب : ولایت در اصطلاح اول : عهد الهی دوم : اثبات اصل ولایت رهبری سوم : ولایت، روح و اساس دین چهارم : ضرورت وجود امام در هر عصر پنجم : ویژگی های امام در کلام امام رضا (ع) (امام از منتظر امام ) ششم : مهدی ختم کننده ولایت مهدی (عج) بخش دوم : سیمای امام زمان (عج) در آئینه رضوی اول : سیمای مهدی ( سیمای امام زمان ) دوم : نسب امام زمان سوم : القاب امام زمان چهارم : قوّت بدنی و صفات جسمانی پنجم : صفات روحی ششم : شباهت امام زمان به امام رضا ( مقایسه امام رضا و امام زمان ) هفتم : شباهت امام زمان به انبیاء الهی ۱-  حضرت  موسی (ع) و حضرت خضر (ع) 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🍀 🌿﷽🌿   دریاى کرم «یسع بن حمزه» مى‏گوید: در مجلس امام رضا(ع) مشغول گفت و گو بودیم که مردى وارد شد و گفت: سلام بر تو اى فرزند پیامبرخدا! من مردى از دوستان شما هستم. اکنون از زیارت خانه خدا بازگشته‏ام و چیزى که بتوانم با آن خود را به خانه برسانم ندارم. مرا به دیارم بفرست، من داراى نعمت و دولت هستم و مستحق صدقه نیستم. آنچه به من ببخشى از سوى شما صدقه خواهم داد. امام (ع) از او خواست بنشیند بعد از پایان جلسه حضرت به خانه رفت و لحظاتى بعد در را بست ؛ سپس دستش را از بالاى در بیرون آورد و پرسید آن مرد خراسانى کجاست؟ مرد پاسخ داد: این جا هستم. امام(ع) فرمود: این دویست دینار را بگیر و با آن هزینه سفرت را تأمین کن. یکى از یاران حضرت پرسید: فدایت شوم به او مهربانى کردى و چهره پنهان ساختى؟! حضرت فرمود: چون نیازش را برآوردم، نخواستم خوارى خواهش را در چهره‏اش ببینم. آیا این حدیث پیامبر(ص) را نشنیده‏اى که فرمود: کار نیکى که پنهان انجام شود، برابر هفتاد حج است.   🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊