#خاطرات۱
پیرزن و خوابی که دید
باید از روستایی به روستای
دیگر میرفتیم، بین دو روستا فاصله زیادی بود که در برهوت جاده جز بیابان چیزی نبود.
همچنان میراندیم که انعکاس یک شیء درخشان کنار جاده توجه ما را جلب کرد، کمی جلوتر پیرزنی را دیدیم که کنار جاده سینی به دست ایستاده است. فکر کردیم به کمک احتیاج دارد برای همین خودرو را متوقف کردیم و سراغش رفتیم.
سلام حاج خانوم، اینجا چه میکنی؟ اگر جایی میخواین برین ما میرسونیم تون؟
نه مادر، منتظر کسی هستم.
منتظر کی؟ اینجا که همش بیابونه! مطمئنید میان؟
آره، منتظرم، مطمئنم میاد، دیشب بهم گفته که میاد.
از جیب چند تا نمک و نبات متبرک درآوردم و تقدیمش کردم و گفتم حاج خانوم ما از مشهد میآییم، خادمای امام رضا (ع) هستیم. پیرزن گل از گلش شکفت و گفت خوش آمدین، منتظر شما بودم، خوش آمدی مادر.
صحبتهایش را درست متوجه نشدم دوباره با تعجب پرسیدم: منتظر ما بودین؟ چطور؟
مشتی اسپند روی زغالهای داخل سینی ریخت و همان طور که به سمت خودروی ما حرکت میکرد، گفت: دیشب خواب دیدم، خود آقام امام رضا (ع) گفتن امروز میام به دیدنت، بهم گفتن بیام اینجا، قبل ظهر میان پیشم، خوش اومدین مادر.
🌹از زبان خادم امام رضا عليه السّلام
🦋🔵
#هفته_وحدت
#عاشقانهامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
23.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات۲
تو از کرم امام رضا عليه السّلام گفتی من دیدم.......
حجتالاسلام ماندگاری
#هفته_وحدت
#عاشقانهامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#خاطرات۲
غذای حضرتی
سه سال پیش در دهه کرامت با گروه زیرسایه خورشید به یزد رفتیم و نزدیک به روز تولد امام رضا (ع) به مشهد بازگشتیم. روزی که ما و هواپیما روی باند نشست، خادمان حرم به رسم برنامه هر سال برای تبرک به زائران و مسافران، فیش غذای حضرتی دادند. در این میان به هر کدام از ما هم یک فیش رسید. در راه بازگشت، زمانی که سوار اتوبوس بودیم تا به ترمینال برویم، من به بقیه خادمان گفتم ما هر هفته، یک بار مهمان امام (ع) هستیم و برکات غذای حضرت شامل حالمان میشود، بیایید سهم خود را به زائرانی که ممکن است غذا به آنها نرسد، بدهیم. خادمان موافقت کردند و من هم فیشها را جمع کردم. همین که فیشها جمع شد یک پیرمرد یزدی رو به من گفت به خاطر کهولت سن با هواپیما آمدهام، اما همراهان دیگرم در مشهد هستند و منتظرم و پرسید میشود این فیشهای غذای حضرتی را برای آنها ببرم؟ من هم همه فیشها را به او دادم و در کمال تعجب دیدیم که تعداد فیشها به تعداد هفت و درست به عدد همراهان این پیرمرد است.
🔵🦋
#هفته_وحدت
#عاشقانهامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#خاطرات ۲
🌷مهمان نوازی آقا🌷
هوا کمی رو به سرما میرفت برگهای پاییزی و باران زمستانی زمین را قلقلک میدادن و همانند گلهای پیچک رقص کنان به خود میپیچیدن گنبد و گلدسته های طلایی رنگ حرم از دور دل هر زائری را به تاب وتب می انداخت .چشمانم مست تماشای گنبد آقا شده بود اشک امان از چشمانم گرفته بغض راه گلویم را بسته لبهایم به لرزه افتاده بود. تقریبأ پنج ماه بود که حامله بودم خوردن غذا برایم سخت بود بعد از یک زیارت جانانه از حاجی خواستم اطراف حرم را بگردیم; بوی غذای حرم(قورمه سبزی) همه جا را پر کرده بود . همین طور که به سمت جلو قدم برمیداشتم عطر و بوی غذا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد پاهایم شل شده بود و دیگر قدرت راه رفتن نداشت آشپزخونه حرم روبروی ما قرار داشت به به چی میدیدم نمیدونم چرا ولی بار اولم بود که از شوهرم درخواست غذا کردم چندبار تا در آشپزخونه رفت و برگشت هردفعه هم میگفت شرمنده میگن تحویل غذا صرفأ با فیش غذا میباشد بدون فیش غذا نمیدیم گفتم برو خواهش کن التماس کن بگو خانمم بارداره فقط یک قاشق اونم بریزن کف دستت برام کافیه اشکام مثل بارونی سراسیمه شروع به ریختن کردن التماس وار به در آشپزخونه چشم دوختم رفت و آمدهای شوهرم هم هیچ فایده ای نداشت. ناراحت به سمتم قدم برداشت گفت شرمندتم از اینکه برای اولین بار چیزی طلب کردی من نتونستم برات تهیه کنم بریم اینجا خوب نیست وایسادیم الان میبرمت رستوران برات قورمه سبزی میخرم با هر قدمی که برداشتم یکبار به سمت گنبدبا چشمان پر از اشک نگاه کردم و صدا زدم آقا😭 آقا😭آقا😭.
همینکه داخل رستوران شدیم شوهرم از هر نمونه غذا سفارش داد. روی میز پر شده بود از غذاهای مختلف 'ولی من همچنان بی حوصله و پکر به در و دیوار زل میزدم یکبار دیگه به صورت شوهرم نگاه کردم و گفتم خواهش میکنم یه بار فقط یه بار دیگه برو این دفعه به آقا بگو من غذا میخوام😭😭😭 ولی فایده ای نداشت در جوابم گفت مگه ندیدی چقدر التماس کردم ندادن مگه قورمه سبزی نمیخواستی خوب اینم قورمه سبزی بخور دیگه در جوابش گفتم کاش میشد زودتر برگردیم هتل من سیرم میلم به غذا نیست😖 یکمی گذشت یکدفعه کنارم یک آقای طلبه ای وایستاد یک پرس غذا جلوم گذاشت گفت بفرمایید خانم غذای حرم😭انگار که دنیا را به من داده بودن درش را باز کردم تا حالا یادم نمیاد تو اون دوران به خاطر ویاری که داشتم اینقدر غذا خورده باشم اینقدر خوشمزه بود 😭آقا جان اگه میشه یه بار دیگه منو مهمون خودت کن🌷🌷😭😭😭🌷🌷
🌹ارسالی یکی از اعضای محترم کانال🌹
#هفته_وحدت
#عاشقانهامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#خاطرات
عروس و داماد رضوی
در یکی از سفرهای زیرسایه خورشید، ما به خانه یکی از شهیدان رفتیم. خانه آنها در یک شهرک مسکونی بود. در کوچه، یک خودروی عروس پارک بود که عروس و داماد هم داخل آن بودند. توقف این ماشین عروس، کمی برای ما عجیب بود یعنی در آن وقت از روز در یک کوچه خلوت، دیدن یک ماشین عروس غیرمنتظره بود. ما از خودرو پیاده شدیم و لباس خادمی را به تن کردیم. همین که لباس پوشیدیم، داماد سراغمان آمد و از ما پرسید شما از خدام امام رضا (ع) هستید؟ داماد گفت از بچگی ارادت خاصی به امام رضا (ع) داشته است و به خاطر همین هم روز عروسیاش را در شب ولادت امام (ع) گرفته است. این عروس و داماد در راه رسیدن به تالار بودند که از طرف عکاس و فیلمبردار پیام میرسد دیر میرسند و لازم است کمی در کوچهها و خیابانها رانندگی کنند تا عکاس برسد. همین شده بود که حضور آنها با حضور ما در محل زندگی شهید همراه شده بود.
🌷💐🌹
#امامشناسی
#پروازپدر
#معجزه
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#خاطرات
#قسمتاول
دوستان امام رضایی رو سر راه زندگی من قرار داد ک من بتونم به واسطه اونا و راهنمایی اونا به آرزوی ک خیلی دوسش داشتم برسم اونجا بود ک من تصمیم رو گرفتم به خانواده ام هم گفتم اونا هم خیلی خوش حال شدم و گفتن بی شک این خاسته خدا و امام رضا هست ک وارد این مسیر بشی اون روزها بود ک سر از پا نمی شناختم بهترین روزهای زندگیم بود از یه طرف خوش حال بودم از یه طرف هم استرس داشتم برا پیگیری کارام . آخه مدرک تحصیلی ام ناقص بود باید ادامه تحصیل می دادم . سریع شماره دختر عموم رو گرفتم هم شماره مدیر مدرسه ای ک دانش آموز اونجا بودم رو ازش گرفتم به مدیر زنگ زدم گفت ک شما چون نظام قدیم بودی پرونده ها بایگانی شدن و مراجعه کن شنبه ک برات پیگیر بشم پیداش کنم اون شب فقط دعا میکردم آقا جانم امام رضام اگر تو خاستی ک من بیام تو این مسیر من دعوت خودتم کمک کنم اگر لایق این مسیرم بعد نماز صبح خوابم نبرد زود بیدار شدم رفتم مدرسه ... مدرسه ای قبلا به خاست خودم رهاش کردم ادامه ندادم چون علاقه به درس نداشتم خاطرات اون مدرسه با دوستام روزهایی ک کنارم هم بودیم و خیلی خوش گذشت برام زنده شده بودم تنها دعوت آقا علی ابن موسی الرضا بود ک من بازم وارد اون مدرسه بشم دبیرستان فاطمه الزهرا حتی مدیر هم تعجب کرده بود ک من بعد این همه سال اومدم پی پرونده تحصیلی ام خدا خیرش بده خانم خیلی مهربونی هست گفت عزیزم من برات پیدا میکنم تو سیستم بزنم روز یکشنبه مراجعه کن من اومدم خونه البته خونه داداشم بودم خودمون روستا هستیم فرداش رفتم پرونده رو گرفتم بردم مدرسه بزرگ سالان ک ثبت نام کنم ک ادامه تحصیل بدم با مامانم بودم یادمه یه خانمی اونجا بود ناظم مدرسه بود پشت صندلی نشسته بود بعد سلام احوال پرسی گفت کارتون گفتم ک اومدم ثبت نام کنم ادامه تحصیل بدم پرونده ام رو بهش دادم نگاهی انداخت و گفت نظام قدیم هم بودی ک گفتم آره سال 93 ترک تحصیل کردم گفت الان چی شده ک میخوای ادامه بدی ؟ تا خاستم حرف بزنم مامانم گفت برا مدرک دیپلم میخواد من گفتم برا خادمی حرم آقا امام رضا جان هست یه نگاهی کرد با لحنه تلخی گفت خادمی حرم امام رضا مدرک برا چیشه؟
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی 🪴
#معجزه 🪴
#آقاجانسلام🪴
#عاشقانِامامرضا🪴
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#خاطرات
#قسمتدوم
من از لحن حرف زدنش خوشم نیومد بهش گفتم حتما خاسته ک اومدم بعد باز گفت یعنی تو میخوای از خوزستان بری مشهد برا خادمی ؟ بله تو دلم دعا میکردم ک کارم رو زودتر راه بندازه ک برم از حرف زدنش خوشم نیومد حرف زدنش به تمسخر بود . بعد گفت تو ک نظام قدیم بودی این همه سال از درس جدا بودی نمیتونی این همه درس و کتاب رو بخونی گفتم میتونم و آقایی ک منو به این مسیر دعوت کرده شخصیت کمی نیست ک بخواد نا امیدم کنه اونجا هم بغض غریبی تو گلوم بود پرونده رو برداشتم اومد بیرون رفتم آموزش پرورش اونجا با رئیس صحبت کردم گفت من الان تماس میگیرم اهواز کارت رو درست میکنه نگران نباش من اونجا یه نوشته نوشتم گفتم آقا جان امام رضام کمکم کن هنوزم هم تو استوری های پیچم هست ساعت ها منتظر بودم تا رسید به پیگیری کار من بعد دید نظام قدیم بودم گفت باید مدرسه از راه دور دانش پژوهان ثبت نام کنی آدرس رو بهم داد شهرستان دیلم بود
ادامه دارد
🪴 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#خاطرات
گریه امانش نمیداد
در جریان حرکت کاروان رسانهای زیرسایه خورشید به تحریریه یکی از خبرگزاریها رفتیم. وارد سالن شدیم و مراسم پرچم گردانی و مداحی شروع شد. یکی از کارکنان خیلی بیقراری میکرد و مدام به سمت پرچم میآمد و آن را میبوسید. برنامه تمام شده بود، اما او همچنان حالش منقلب بود. مدیر مجموعه به او اشاره کرد و گفت نمیدانم چه خبر است، چون او زرتشتی است. ماجرا برایم خیلی جالب شده بود، به سمتش رفتم و جریان را از پرسیدم. او گفت از حضرت رضا (ع) حاجتی داشتم و نذر کرده بودم اگر برآورده شود به زیارت ایشان بروم، چند وقتی است که حاجتم برآورده شده، اما فرصت زیارت پیش نمیآمد. خجالت زده شده بودم و امروز قصد کردم به هر نحو ممکن برای چندساعتی مرخصی بگیرم و با هواپیما به مشهد بروم و برگردم. در همین فکر بودم که صدای یا امام رضا (ع) یا امام رضا (ع) از تحریریه بلند شد و دیدم خادمان ایشان همراه پرچم به اینجا آمدهاند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی 🪴
#معجزه 🪴
#آقاجانسلام🪴
#عاشقانِامامرضا🪴
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊