eitaa logo
عاشقانِ امام رضا علیه السلام
2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
14 فایل
زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ کپی از مطالب با ذکر صلوات و دعا برای خادمین حلال نوش جونتون 🪴 به دعوت امام رضا علیه السلام به این کانال اومدید پس لفت ندید🪴 ارتباط با مدیر↙️↙️ @kamali220 ادمین تبادل ↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 🪴 باورم نمی شد امام‌ رضا(ع) حواسش به همه زائرانش هست    این‌ بار مهمان ویژه آستان‌ قدس شدیم «رسیدیم تهران، درگیر این بودیم که چطور برگردیم شهرستان‌مان در استان همدان، با اتوبوس یا خودروی شخصی که دوباره از دفتر حاج آقای مروی با من تماس گرفتند»، این زائر ادامه می‌دهد: «مسئول امنیت حرم پشت خط بود و گفتند که حاج آقا امر کردند با هزینه آستان‌ قدس برای شما بلیت بگیریم، هتل، غذای‌ حضرت و ... تا دوباره به زیارت بیایید. شوکه شده بودیم اما دعوت حضرت را که نمی‌توانستیم رد کنیم. چند ساعت بعد، بلیت را به دست‌مان رساندند و ما دوباره راهی مشهد شدیم. اصلا باورمان نمی شد که امام ‌رضا(ع) حواسش به دل تک‌تک زائرانش هست. شوق این سفر دوباره، صد هزار برابر سفر اول بود. آن موقع تمام لحظات سفر قبلی مدام جلوی چشمم می‌آمد. یادم هست در لحظه خروج از مشهد رو به حرم کردم و گفتم: «آقا من این جوری نمی‌خواستم بیام زیارت، هنوز یک دل سیر گنبدت رو نگاه نکردم. تازه ثبت ‌نام کرده بودم برای غذای تبرک حرم، کلی حرف دارم براتون آقا. این چه وداع تلخیه که با دل شکسته دارم می رم؟ و ... ». توصیف لذت‌ معنوی که از این سفر دوباره به مشهد بردم، قابل بیان نیست. برخورد حاج آقای مروی و افرادی که در دفترشان مشغول کار هستند هم با ما خیلی‌ خوب بود، هیچ ‌وقت محبت‌شان را فراموش نمی‌کنیم. در مدتی که مشهد بودیم، هر روز تماس می‌گرفتند که آیا مشکلی برای‌تان پیش نیامد؟ کم و کسری ندارید؟ و ...».    روزها نه، ثانیه‌ها را می‌شمارم تا دوباره زائرش شوم حالا خانم جمور و خانواده‌اش، 10 یا 15 روز هم نشده که به شهرشان برگشتند اما بدجور دلتنگ حرم هستند. او در پایان صحبت‌ هایش می‌گوید: «من زمانی که کودک بودم، پدرم عید و تابستان هر سال ما را می‌آورد مشهد. خیلی به این سفر و برکاتش اعتقاد داشت. خاطرات بچگی‌ام از حرم را بارها و بارها برای دخترم زینب ‌سادات و بقیه بچه‌هایم تعریف کرده بودم. از حس و حال دویدن در صحن حرم روی سنگ فرش‌ها و ...، برای همین خیلی ذوق زیارت داشتند. الان چند روزی است که برگشتیم و بچه‌هایم مدام می‌پرسند که مامان، کی می شه دوباره بریم حرم؟ مدام این را تکرار می‌کنند. این برای من خیلی ارزش دارد چون دوست نداشتم خاطره بدی در ذهن بچه‌هایم از این امام رئوف شکل بگیرد. این‌ جا در روستای‌مان یک شاهزاده ناصر داریم که می‌گویند برادر امام‌رضا(ع) است. با همسرم روزی یک بار می‌رویم آن‌ جا تا شاید دلتنگی‌مان برای زیارت دوباره امام‌ رضا(ع) کمتر شود اما نه، زیارت امام‌رضا(ع) و سفر به مشهد را با هیچ جای دنیا نمی‌توان عوض کرد. روزها نه، ثانیه‌ها را می شمارم تا دوباره قسمت شوم و بیایم زیارت.» پایان   🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿 امام هشتم (ع) و ماجرای تشییع جنازه موسي بن سيار كه از ياران حضرت رضا عليه السلام است ،‌مي‌گويد : « ‌روزي همراه ايشان بودم همين كه نزديك ديوارهاي طوس رسيديم صداي ناله و گريه‌اي را شنيدم . من به جست و جوي آن رفتم . ناگاه ديدم جنازه‌اي را مي آورند در اين حال حضرت از مركب پياده شده و به طرف جنازه آمدند و آنرا بلند كردند و چنان به آن جنازه چسبيدند، همچون بچه‌اي كه به مادرش مي‌چسبد آنگاه رو به من نموده فرمودند : « هر كس جنازه‌اي از دوستان ما را تشييع كند، مثل روزي كه از مادر متولد شده، گناهانش پاك مي‌شود » وقتي جنازه كنار قبر گذاشته شد، حضرت كنار ميت نشسته و دست مبارك خود را روي سينه‌ي او گذاشتند و فرمودند :« فلاني ! تو را بشارت مي‌دهم كه بعد از اين ديگر ناراحتي نخواهي ديد .» (۱) عرض كردم : فدايت شوم، مگر اين مرد را مي‌شناسيد، در حاليكه اينجا سرزميني است كه تا كنون در آن گام ننهاده‌ايد امام عليه السلام فرمود: موسي ! مگر نمي داني كه اعمال شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مي‌شود. اين چنين است كه امامان عليهم السلام از احوال ما آگاهند و لذا هر حاجتمندي كه رو به سوي آنان مي‌كند، مورد توجه قرار مي‌گيرد و حاجتش به نحو شايسته‌اي برآورده مي‌گردد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿 دستگيري امام هشتم عليهم السلام از زائران در راه مانده : محدث نوري رضوان الله عليه نقل مي‌كند : يكي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبي كه نوبت خدمت من بود، در رواقي كه به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم . ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند :« برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من مي‌آيند و اكنون در اطراف « طرق » ( هشت كيلومتري مشهد ) بر اثر بارش برف راه را گم كرده‌اند برو به ميرزا شاه نقي متولي بگو مشعلها را روشن كند و با گروهي از خادمان جهت نجات و راهنمايي آنان حركت كنند .» آن خادم مي‌گويد : از خواب پريدم و فوري از جا برخاستم و مسؤول خدام را از خواب بيدار كرده و ماجرا را برايش گفتم او نيز با شگفتي برخاست و با يكديگر بيرون آمديم در حالي كه برف به شدت مي باريد مشعلدار را خبر كرديم و او به سرعت مشعلي روي گلدسته روشن كرد آنگاه با عده‌اي از خدام حرم به خانه‌ي متولي رفتيم و ماجرا را برايش شرح داديم سپس با گروهي مشعلدار به طرف طرق حركت كرديم نزديك طرق به زوار رسيديم . آنان در هواي سرد و برفي ميان بيابان گويي منتظر ما بودند . از چگونگي حالشان جويا شديم گفتند : ما به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام از بحرين بيرون آمديم امشب گرفتار برف و سرما شده و از راه خارج گشتيم و ديگر نمي‌توانستيم مسير حركت را تشخيص دهيم تا اينكه از شدت سرما دست و پاي ما از كار افتاد و خود را آماده‌ي مرگ نموديم . از مركب‌ها فرود آمديم و همه يك جا جمع شديم . فرش‌هايمان را روي خود انداختم و شروع به گريستن كرديم و به حضرت رضا عليه السلام متوسل شديم . در ميان مسافران مردي صالح و اهل علم بود . همين كه چشمش به خواب رفت، حضرت رضا عليه السلام را در خواب زيارت نمود ،كه به او فرمود : « برخيز ! كه دستور داده‌ام چراغ‌ها را بالاي مناره‌ها روشن كنند. شما به طرف چراغ‌ها حركت كنيد .» همه برخاستيم و به طرف چراغ‌ها حركت كرديم كه ناگاه شما را ديديم .» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊   
🪴 🌿﷽🌿 شفاي عالمي وارسته توسط امام هشتم عليه السلام و اعطاي كرامت به وي آيه الله وحيد خراساني نقل كرد : مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني – كه سال‌ها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود – بودم . ايشان روزي به من فرمود : « مدتي در تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،‌سجده‌ي عبادت پهن كرده ،نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شده‌ام، به من عنايتي بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را بوييدم و حالم خوب شد جالب‌تر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر بيماري مي‌كشيدم، بي‌درنگ شفا مي‌يافت ! البته در همان روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماري‌هاي صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن بيفزايم تا مريضي شفا يابد .» آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه‌ي چشمي به ما كنند؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿 پاسخ امام هشتم عليه السلام به نامه‌ي يكي از زائران آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالي اشرف مازندران نقل كرد در زماني كه حاجي ملا محمد اشرفي از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف ( بهشهر ) زندگي مي‌كرد، من يك بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم . براي خداحافظي و امر وصيت نامه‌ي خود خدمت ايشان رفتم و چون دانست كه به زيارت ثامن الائمه عليه السلام مي روم، پاكتي به من داد و فرمود : « در اولين روزي كه به حرم مشرف شدي، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام كن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.» با خود گفتم : يعني چه ؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است كه نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟! اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد كه اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم . هنگامي كه به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، براي اداي تكليف نامه را به داخل ضريح انداختم . بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجي را كه گفته بود جواب نامه‌ام را بگير و بياور، فراموش كرده بودم . بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم كه ناگاه صداي مأموري بلند شد كه زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند . وقتي نماز زيارت را تمام كردم، متحير شدم كه اول شب چه وقت در بستن است ؟ ولي ديدم كسي جز من در حرم نيست ! برخاستم كه بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شكوه و جلال از طرف بالا سر با كمال وقار به سوي من مي آيد . همين كه به من رسيد، فرمود : حاجي ميرزا حسن ! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو : آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب در اين فكر بودم كه اين بزرگوار كه بود ؟ كه مرا به اسم خواند و پيغام داد يك مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند فهميدم كه اين حالت مكاشفه بوده است . وقتي به وطن مراجعت كردم، يكسره به خانه مرحوم حاجي اشرفي رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين كه در را كوبيدم، صداي حاجي از پشت در بلند شد كه : « حاجي ميرزا حسن ! آمدي ؟ قبول باشد . آري : آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب سپس افزود:« افسوس ! كه عمري گذرانديم و چنان كه بايد و شايد صفاي باطن پيدا نكرده‌ايم !» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿 صله‌ي امام رضا عليه السلام به يك شاعر با اخلاص : مرحوم حاج شيخ ابراهيم صاحب الزماني از مداحان مخلص و مرثيه خوانان باسوز اهل بيت عليه السلام بود او سال‌ها پيش از شروع درس مرحوم آيه الله حائري بنيانگذار حوزه‌ي علميه‌ي قم ،دقايقي چند روضه مي‌خواند و آنگاه آيت الله حائري درس خويش را آغاز مي‌كرد . او داستاني شنيدني دارد كه از حضرت رضا عليه السلام براي مدح خويش صله دريافت داشته است ! خود نقل مي كرد كه يك بار مشهد مقدس مشرف شدم و مدتي در آنجا اقامت گزيدم . پولم تمام شد و كسي را هم براي رفع مشكل خويش نمي‌شناختم. از اين رو قصيده‌اي در مدح حضرت رضا عليه السلام سرودم و فكر كردم كه بروم و آن را براي توليت آستان مقدس بخوانم و صله بگيرم با اين نيت حركت كردم، اما در ميان راه به خود آمدم كه چرا نزد خود حضرت رضا عليه السلام، نروم و آن را براي وي نخوانم ؟! به همين جهت كنار ضريح رفتم و پس از استغفار و راز و نياز با خدا، قصيده‌ي خود را خطاب به روح بلند و ملكوتي آن حضرت خواندم و تقاضاي صله كردم .ناگاه ديدم دستي با من مصافحه نمود و يك اسكناس ده توماني در دستم نهاد . بي‌درنگ گفتم :« سرورم ! اين كم است » ده توماني ديگر داد باز هم گفتم : « كم است » تا به هفتاد تومان كه رسيد، ديگر خجالت كشيدم تشكر كردم و از حرم بيرون آمدم . كفش‌هاي خود را كه مي پوشيدم، ديدم آيه الله حاج شيخ حسنعلي تهراني، جد آيت الله مرواريد، با شتاب رسيد و فرمود :« شيخ ابراهيم ! » گفتم : « بفرماييد آقا !» گفت:«خوب با آقا حضرت رضا عليه السلام روي هم ريخته‌اي، برايش مدح مي‌گويي و صله مي‌گيريد. صله را به من بده » بي‌معطلي پول‌ها را به او تقديم كردم و او يك پاكت در ازاي آن به من داد و رفت وقتي گشودم ديدم دو برابر پول صله است يعني يكصد و چهل تومان .(۴) اي كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس هركه آيد به گدايي به در خانه‌ي تو حاش لله كه زدرگاه تو گردد مأيوس 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿 ♻️ ضامن ایران (این داستان مربوط به هشت دهه پیش است که از زبان میرزا مهدی آشتیانی نقل می‌شود) بدجوری دلم گرفته بود. مریضی از یک طرف، بدهکاری هم از طرفی دیگر و از همه بدتر جوشی که برای از بین رفتن دین در ایران می‌زدم، حوالی عصر بود و نسیم خنکی توی حیاط می‌وزید و آب‌های زلال داخل حوض را موج‌دار می‌کرد، قرآن را برداشتم و رو به قبله ایستادم، چند تا صلوات فرستادم و آیه «و عنده مفاتح الغیب» را خواندم و لای قرآن را باز کردم. «بسم الله الرحمن الرحیم» سوره «محمد (صلی الله علیه و آله و سلّم)» آمد، جواب استخاره، بسیار عالی بود. با اینکه وضو داشتم به سمت حوض رفتم و دوباره وضو گرفتم، همه ماهی طلایی‌های داخل حوض جمع شده بودند آنجایی که آب وضو روی آب‌ها می‌ریخت! خانه خلوت بود و کسی در منزل نبود، جانماز حصیری‌ام را آوردم و روی گلیمی که گوشه حیاط انداختم، توی سایه پهن بود و قامت بستم، دو رکعت نماز حاجت خواندم و ثوابش را به روح پاک رسول‌الله (صلی الله علیه و آله و سلّم) اهدا کردم. می‌خواستم بگویم «یا رسول‌الله»، ولی نمی‌توانستم. غلتیدن دو قطره اشک گرم بر روی گونه‌هایم را که به سوی انبوه ریش‌هایم در حرکت بود حس کردم. بعدش هم بغضم ترکید و های‌های زدم زیر گریه، پرده‌ای از اشک جلوی چشمانم را پوشانده بود و به خوبی، پیش رویم را نمی‌دیدم. ناگاه از لابه‌لای همان پرده، چشمم افتاد به آقای بلند بالایی که مقابلم ایستاده بود؛ «خدایا! چه می‌بینم؟ ‌نکند خیالاتی شده‌ام؟! بله، حتماً خیالاتی شده‌ام»! با پشت دست‌هایم، چشمانم را مالیدم، اشک‌هایم را پس زدم و با دقت نگاه کردم. نه! خیالاتی نشده بودم. آقای بلند بالا در برابرم ایستاده بود که مثل خورشید می‌درخشید و بوی خوشی که از وجودش برمی‌خاست، فضا را پر کرده و هوش از سرم برده بود. بی‌اختیار از جا جستم و مؤدبانه در برابرش ایستادم و عرض کردم: «السلام علیک یا رسول‌الله» نمی‌دانم از کجا فهمیدم که رسول‌الله (صلی الله علیه و آله و سلّم) است! آقا با مهربانی جواب سلامم را داد و پرسید: تو را چه شده است میرزا مهدی؟ من هم که دل پُری داشتم، از خدا خواسته، سفره دلم را باز کردم: آقاجان! این روزها بدجوری دلم گرفته و گیج و منگ شده‌ام، بی‌پولی و بدهکاری از یک طرف و بیماری و ناخوشی هم از طرف دیگر، چنگ به گلویم انداخته‌اند و دارند خفه‌ام می‌کنند، حالا اینها به کنار، هر طوری شده تحمل می‌کنم. اما چیزی که برایم قابل تحمل نیست این است که شاهد از بین رفتن دین و ایمان در این مملکت باشم، این روزها، دینداری و خداپرستی دارد جایش را به بی‌دینی و ماده ‌پرستی می‌دهد. جوان‌های ما دارند کمونیست می‌شوند و این «تقی ارانی» هم که شده بلندگوی شیطان. می‌ترسم آخر این مرد، ایران را هم مثل روسیه، بی دین کند... حرف‌هایم که به اینجا رسید، آقا لبخندی زد و فرمود: ما امور ایران را به فرزندمان «رضا» واگذار کرده‌ایم، تا خواستم چیزی بگویم دیدم از آقا خبری نیست. اما آن بوی خوش، مدت‌ها در فضا منزل باقی ماند. بویی که هرگز همانندش را حس نکرده بودم و تاکنون نیز حس نکرده‌ام. مدتی به این طرف و آن طرف دویدم، به مطبخ و اتاق‌ها و حتی کوچه هم سر زدم ولی از آقا خبری نبود که نبود! این بود که بار سفر را بستم و راه مشهد‌الرضا (علیه السلام) را در پیش گرفتم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿 ♻️ پیش روی مبارک حضرت ایستاده بودم و در حالی که اشک می‌ریختم، با توجه کامل، زیارتنامه امام رضا (علیه السلام) را می‌خواندم: «اشهد انک تشهد مقامی وتسمع کلامی وترد سلامی وانت حی عند ربک مرزوق...»؛ شهادت می‌دهم که تو مرا می‌بینی و سخنم را می‌شنوی و جواب سلامم را می‌دهی ‌و زنده‌ای و نزد پروردگارت روزی می‌خوری ... به اینجای زیارتنامه که رسیدم دیدم آقایی نورانی و ماه رخسار، بر روی تختی از نور، بر فراز ضریح نشسته است و از جمعیت زائران خبری نیست! آقا در جواب سلام من، فرمود:  وعلیک السلام! ای میرزا مهدی! از ما چه می‌خواهی؟‌ من از سیر تا پیاز حرف‌هایی را که به رسول‌الله (صلی الله علیه و آله و سلّم) عرض کرده بودم، خدمت آقا امام رضا (علیه السلام) هم عرض کردم. آقا در جوابم فرمود: اما قرض‌هایت، ادا خواهد شد و این بیماری‌ات جزو قضا و قدر حتمی الهی است که در نهایت به نفع شما هست، ولی در عین حال عمری طولانی خواهی داشت و اما از بابت تقی ارانی نگران نباش، زیرا من ضامن کشور ایران هستم و این کشور زیر نظر من است. با شنیدن این سخنان، آرامش و اطمینان، سرزمین وجودم را تسخیر کرد و گذشت زمان صحت این دو مکاشفه را به اثبات رسانید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿 ضامن معتبر (این داستان مربوط به سه دهه پیش است که از زبان علامه حسن‌زاده آملی نقل می‌شود) اذان مغرب نزدیک بود و من باید برای نماز مغرب و عشاء آماده می‌شدم، به طرف اتاق رفتم، گنجه را باز کردم. سفره خاک را برداشتم و گشودم، کف دست‌هایم را با خاک،‌ آشنا ساختم، تکاندم و بر صورت کشیدم؛ از بالای پیشانی تا زیر ابروان و ... بله، من تیمم کردم، 5 سال بود که تیمم می‌کردم، دیگر خسته شده بودم. آب برای چشمانم ضرر داشت و من هم سخت به آن‌ها نیازمند بودم. بدون چشم که نمی‌شود مطالعه کرد، تدریس کرد، نوشت و یا حتی به خوبی راه رفت. یک عالم دینی و یک محقق علمی، اگر پا نداشته باشد، می‌تواند به کارش ادامه دهد، ولی بدون چشم هرگز! پزشک معالجم می‌گفت: اگر به چشمانت نیاز داری، نگذار قطره‌ای آب به آن برسد. درست به خاطر دارم که شب چهارشنبه، اول اسفندماه سال 1363 هجری شمسی بود. نماز که خواندم سفره شام پهن بود. مثل همیشه شام مختصر و سبکی تناول کردم اما در عین حال، مزاجم بنای بهانه را گذاشت و در آن هوای سرد مرا به داخل حیاط کشاند و تا ساعت 12 شب به پیاده‌روی و قدم زدن وا داشت. بدجوری خسته شده بودم و خواب هم به من فشار می‌آورد، ولی من سعی می‌کردم تا حد امکان دیرتر به رختخواب بروم تا اندکی غذایم هضم شود. بالاخره به رختخواب رفتم. هنوز سرم به بالش نرسیده بود که خوابم برد، خوابی عمیق و شیرین. خودم را در محضر ولی ‌الله‌ الاعظم، حضرت امام علی بن موسی‌الرضا (علیه السلام) دیدم، خواستم چیزی بگویم اما جرأتش را پیدا نکردم، آقا با نگاهی مملو از مهر و محبت به من نگریست و با اشاره دست و گاه خود به من فهماند که؛ چرا این روزها کمتر خود را به ما نشان می‌دهی؟ سعی کردم چیزی بگویم. می‌خواستم عرض کنم که آقا، خودتان که بهتر می‌دانید این روزها چقدر مشغول تدریس و تألیف بوده و گرفتارم، البته همه اینها هم در جهت خدمت به شما است، ولی ... ولی در عین حال چشم! اطاعت می‌کنم. همین صبح زود به زیارت بی‌بی فاطمه معصومه (سلام الله علیها) مشرف خواهم شد و عذر خواهم خواست، حق با شماست. مدتی است که به زیارت بی‌بی مشرف نشده‌ام... توی همین افکار غوطه‌ور بودم که آقا، بزرگوارانه، مسیر سخن را تغییر داد و اجازه نداد که بیش از آن خجالت بکشم و فرمود: ما ضامن چشمان توایم، ناگهان از خواب بیدار شدم، به سوی شیر آب رفتم و با خیال راحت وضو گرفتم، دیگر هیچ بیم و واهمه‌ای از جهت چشمانم نداشتم زیرا معتبرترین ضامن، آن را ضمانت کرده بود، همان آقایی که به «ضامن آهو» معروف است. دیگر چشمانم درد نمی‌کردند و اکنون نیز که چند سال از آن زمان می‌گذرد از هر جهت سالم‌اند، هیچ شکی ندارم که تا آخر عمر، چشمانم سالم بوده و بینایی خوبی خواهم داشت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿 امام رضا(ع) به کسی نه نمی گوید/ گوشه ای از عنایات حضرت رضا(ع) به خانواده قزوینی راوی ماجرا در حال حاضر روایتی را مطرح می کند که بیست سال پیش برای او رخ داده است. بهمن ماه 1381 حدوداً 20 سال سن داشتم، پدرم راننده ماشین سنگین بود و خیلی کم پیش آمده بود که با پدر در سفرهایش همراهی کنم اما این بار پدر اصرار فراوان داشت تا با او بروم. این بار قرار بر این بود که پدر به مشهد برود اصرارش برایم عجیب بود چون هر بار که از او می خواستم در سفرهایش همراهیش کنم می گفت خسته می شوی و من را با خود نمی‌برد اما این بار گفت که حتماً باید با او بروم. اواخر بهمن ماه بود و ترم یک دانشگاه را به پایان رسانده بودم، همراه پدر شدم و به سمت مشهد حرکت کردیم. آخرین باری که مشهد رفته بودم در خاطرم نیست اما به گفته پدر حدوداً یک ساله بودم که مشهد رفتم. در مسیر بودیم که پدر شروع به تعریف کردن ماجرا و دلیل اصرارش نسبت به این سفر بود. تا حالا بارها مورد لطف و عنایت حضرت رضا(ع) قرار گرفته ایم اصلا انگار خانواده ما نظر کرده امام رضا(ع) هستند. پدرم می گفت: خواهرت چهار ساله بود که دچار بیماری شد. همه پزشکان متعجب بودند و هیچ دارویی روی آن اثر نداشت اما علت را هم نمی توانستند تشخیص دهند. با خواهر و مادرت عازم مشهد شدیم. وقتی وارد حیاط که شدیم امام رضا(ع) را به دردانه اش قسم دادم و از او خواستم خواهرت را شفا دهد. دو روزی آنجا بودیم و بعد از دو روز در راه بازگشت بودیم که متوجه تغییر حالات در خواهرت شدیم. به قزوین که بازگشتیم برای درمان مجدد سراغ پزشک دیگری رفتم. وقتی خواهرت را دید متعجب به ما گفت که مشکلی ندارد، من و مادرت به قدری منقلب شدیم که حتی نمی توانستیم پاسخ پزشک را هم بدهیم. همانجا بود که معجزه امام رضا علیه السلام را دیدم البته این تنها عنایت امام به ما نبود بلکه بارها کرامت حضرت رضا(ع) شامل حالمان شده است. اما دلیل اصرارم برای حضور تو چیست را می خواهم بگویم. روزی که نگران کنکورت بودی رو به امام رضا(ع) کردم و به او گفتم که چقدر تلاش کرده ای و از او خواستم تلاشت را بی نتیجه نگذارد و کمک حالت باشد که باز هم لطف امام شامل حالمان شد و تو در رشته ای که می خواستی پذیرفته شدی. به امام قول داده بودم اگر در رشته ای که می خواهی قبول شوی تو را به پابوسش می برم برای همین هم بود که تو را با خودم همراه کردم. خرداد ماه 1401 اما امروز از آن زمان حدودا 20 سال می‌گذرد و من بنا به شرایط شغلی و مسائل دیگری که داشتم بعد از فوت پدر مشهد نرفتم غافل از اینکه شرایط خوب امروزم را از امام رئوف دارم. چند هفته پیش خواب پدرم را دیدم که گلایه مند بود و می گفت سراغ آقا برو و آن شد که بعد از حدود 20 سال مجدد به پابوس امام رفتم. وارد صحن که شدم عجیب دلم شکست و احساس کردم باید زودتر از این ها می آمدم مثل کبوتری شده بودم که تازه  پرواز را یاد گرفته است، حالا می دانم که پدر از دستم راضی است. همان جا بود که تصمیم گرفتم بعد از این حتما یکبار در سال هم که شده به مشهد بروم. از مشهد که بازگشتم باز هم لطف امام شامل حالم شد و مشکلی که چند سالی با آن دست و پنجه نرم می کردم حل شد، دقیقا حالا می فهمم که چرا پدر می گفت امام رضا(ع) به هیچ کس نه نمی گوید و لطفش همیشه شامل حالمان شده است. عشق و ارادت به حضرت رضا(ع) کوچک و بزرگ نمی‌شناسد و دلدادگان امام رئوف همواره مورد لطف و عنایت خود قرار گرفته اند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿 🪴 ♻️ ناگهان متوجّه شدم كسى دست به شانه من مى زند و مى گوید: چرا گریه مى كنى؟ گفتم: حاجتى دارم تا آقا حاجتم را ندهد از اینجا نمى روم. گفت: ناهار خورده اى؟ گفتم: نه. گفت: بیا برویم ناهار بخور اگر حاجتت در این بین برآورده نشد، دوباره برگرد. گفتم: ممكن نیست، دست از طلب ندارم، تا حاجتم برآرد. گفت: بیا برویم من ماءموریّت دارم حاجتت را بدهم مگر حاجتت این نیست كه فلان مقدار ثروت و یك دختر كه امروز او را دیده اى مى خواهى؟ گـفـتـم: چـرا و چـون دیـدم حـاجـتـم را مـى دانـد بـا او بـه راه افـتـادم مـرا بـه مـنـزل بـرد و دخـتـرش را صدا زد، وقتى او نزد من آمد دیدم، همان دخترى است كه امروز او را در حرم دیده ام. من از این مرد سؤ ال كردم: شما از كجا دانستید كه حاجت من اینها است؟ گفت: من و دخترم ظهر براى زیارت حضرت رضا (علیه السّلام) به حرم رفته بودیم وقتى بـه مـنـزل آمـدیـم نـاهار خوردیم و خوابیدم در عالم رؤ یا دیدم كه در حرم حضرت رضا (علیه السّلام) هستم شما همین جائى كه در حرم ایستاده بودید، هستید و حضرت رضا (علیه السّلام) روى ضریح نشسته اند و به من فرمودند كه: دخترت را با فلان مبلغ به این جوان بده. گفتم: آقا چرا من دخترم را به این جوان دهاتى بدهم؟ فرمود: جریمه ات همین است، چرا دخترت را با صورت باز به حرم و در میان مردم آورده اى؟ مـن از خـواب بیدار شدم تعبیر خوابم را نمى دانستم ولى وقتى دوباره به خواب رفتم و همان خواب را دیدم حضرت رضا (علیه السّلام) در این مرتبه فرمودند: به حرم بیا و فورا جواب این جوان را بده. لذا مـن فـورا لبـاس پـوشـیدم و به حرم آمدم و تو را در همان مكانى كه در خواب دیده بودم، مشاهده نمودم. سـپـس آن جـوان اضـافـه كرد و گفت: ثروتى را كه آن مرد به اشاره حضرت على بن موسى الرّضـا (علیه السّلام) در اختیار من گذاشت دقیقا همان مقدارى بود كه وقتى پدرم از دنیا رفت بـه مـن انـتـقـال پیدا كرده بود. و من مدّتها است كه علاوه بر ثروت و زن مورد علاقه ام كه در اخـتـیـار دارم و خـود را كاملا خوشبخت مى بینم یقین كاملى هم به احاطه علمى امام (علیه السّلام) بر ماسوى اللّه پیدا كرده ام كه هر وقت وارد حرم مطهّر حضرت رضا (علیه السّلام) مى شوم و سلام عرض مى كنم، با گوش دل جواب مى شنوم و توصیه مى كنم كه شما هم با همین یقین زیارت كنید.  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🌿﷽🌿   اعطاء حقیقت علم به علامه حسن زاده آملی: آیت الله حسن زاده می گوید(1): در عنفوان جوانى و آغاز درس زندگانى كه در مسجد جامع آمل، سرگرم به صرف و تهجد، عزمى راسخ و ارادتى ثابت داشتم؛ در رؤیاى مبارك سحرى به ارض اقدس رضوى تشرف حاصل كردم و به زیارت جمال دل آراى ولى الله اعظم، ثامن الحجج، على بن موسى الرضا -علیه و على آبائه و ابنائه آلاف التحیة و الثناء- نائل شدم. در آن لیله مباركه قبل از آن كه به حضور باهر النور امام (علیه السلام) مشرف شوم، مرا به مسجدى بردند كه در آن مزار حبیبى از احباء الله بود و به من فرمودند: در كنار این تربت دو ركعت نماز حاجت بخوان و حاجت بخواه كه بر آورده است، من از روى عشق و علاقه مفرطى كه به علم داشتم نماز خواندم و از خداوند سبحان علم خواستم. سپس به پیشگاه والاى امام هشتم، سلطان دین رضا -روحى لتربه الفداء و خاك درش تاج سرم- رسیدم و عرض ادب نمودم، بدون اینکه سخنى بگویم، امام كه آگاه به سرّ من بود و اشتیاق و التهاب و تشنگى مرا براى تحصیل آب حیات علم مى دانست فرمود: نزدیك بیا! نزدیك رفتم و چشم به روى امام گشودم، دیدم آب دهانش را جمع كرد و بر لب آورد و به من اشارت فرمود كه: بنوش، امام خم شد و من زیانم را در آوردم و با تمام حرص و ولع از كوثر دهانش آن آب حیات را بوسیدم و در همان حال به قلبم خطور كرد كه امیرالمؤمنین على علیه السلام فرمود: پیغمبر اكرم (صلى الله علیه و آله) آب دهانش را به لبش آورد و من آن را بخوردم كه هزار در علم و از هر در هزار در دیگرى به روى من گشوده شد. پس از آن امام (علیه السلام) طى الارض را عملا به من بنمود، كه از آن خواب نوشین شیرین كه از هزاران سال بیدارى من بهتر بود به در آمدم، به آن نوید سحرگاهى امیدوارم كه روزى به گفتار حافظ شیرین سخن به ترنم آیم كه: دوش  وقـت  سحـــر  از  غصه  نجــــاتم  دادندو اندر  آن  ظلمـــت  شـــب  آب  حیــــاتم  دادندچه  مبارك  سحرى  بود  و  چه  فرخنده  شبىآن  شب  قـــــدر  كه  این  تازه  بـــــراتم  دادند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊