#داستانک
#ولادت_امام_جعفر_صادق_علیهالسلام
💠 اسرار زندگیات را برای کسی بازگو نکن
● شخصى به نام مفضّل بن قيس حكايت نمايد: روزى به محضر مبارک امام صادق عليهالسلام وارد شدم؛ و بعضى از مشكلات زندگى خود و خانوادهام را براى آن حضرت بازگو كردم.
● امام عليهالسلام به كنيز خود فرمود: آن كيسه را بياور. هنگامى كه كنيز كيسه را آورد، حضرت به من فرمود: در اين كيسه مقدار چهارصد دينار است، كه منصور دوانيقى آنها را براى ما ارسال داشته است، آنها را بردار و مشكلات زندگى خود و خانوادهات را برطرف نما.
● پس از آن كه كيسه را گرفتم، عرضه داشتم: ياابن رسول الله! من تقاضاى پول نكردم؛ بلكه خواستم در حقّ ما به درگاه خداوند متعال دعائى كنى، تا به دعاى شما گرفتارىهاى ما برطرف گردد.
● امام عليهالسلام فرمود: مانعى بدارد، اين پولها را بردار؛ و به همين زودى به درگاه خداوند سبحان دعا مىكنم، كه ان شاء الله؛ به خواستههايت برسى.
● و در پايان به عنوان موعظه و نصيحت فرمود: مواظب باش كه اسرار زندگى و خانوادهات را براى هر كسى بازگو نكنى؛ كه خود را در نزد افراد، بىجهت سبک خواهى كرد.¹
1⃣ اختيار معرفة الرّجال: ص ۱۸۳، ح ۳۲۰
🆔https://eitaa.com/emamsadegh_ir
#داستانک
#هفته_وحدت
#میلاد_پیامبر_أعظم_صلیاللهعلیهوآله
💠 ماجرای ازدواج جویبر و ذلفا
❖ آنجا را «صفّه» مینامیدند و ساكنین آنجا كه هم فقیر بدودن و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده می شدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می كردند.
❖ یك روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود. در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فكر رفت كه جویبر را از این وضع خارج كند و به زندگی او سر و سامانی بدهد. اما چیزی كه هرگز به خاطر جویبر نمیگذشت این بود كه روزی صاحب زن و خانه و سروسامان بشود.
❖ این بود كه تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسی به زناشویی با من تن بدهد؟! ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را - كه در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود.
❖ رسول خدا پس از آنكه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یكسره به خانهی زیاد بن لبید انصاری برود و دختر «ذلفا» را برای خود خواستگاری كند.
❖ زیاد بن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود. افراد قبیلهی وی احترام زیادی برایش قائل بودند. هنگامی كه جویبر وارد خانهی زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیلهی لبید در آنجا جمع بودند.
❖ جویبر پس از نشستن مكثی كرد و سپس سر را بلند كرد و به زیاد گفت: «من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟».
- پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو.
- پیغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری كنم.
- پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!
- من كه از پیش خود حرفی نمیزنم، همه مرا میشناسند، اهل دروغ نیستم.
- عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به همشأنهای خود از قبیلهی خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاكره خواهم كرد.
❖ جویبر از جا حركت كرد و از خانه بیرون رفت، اما همانطور كه میرفت با خودش میگفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی كه نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است كه زیاد میگوید».
❖ ذلفا دختر زیبای لبید كه به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
- بابا! این مرد كه همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه میكرد و مقصودش چه بود؟
- این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا میكرد پیغمبر او را فرستاده است.
- نكند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟!
- به عقیدهی تو من چه كنم؟
- به عقیدهی من زود او را قبل از آنكه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق كن قضیه چه بوده است.
❖ زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت.
❖ همین كه آن حضرت را دید عرض كرد: «یا رسول الله! جویبر به خانهی ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد، میخواهم عرض كنم رسم و عادت جاری ما این است كه دختران خود را فقط به همشأنهای خودمان از اهل قبیله كه همه انصار و یاران شما هستند بدهیم».
- ای زیاد! جویبر مؤمن است. آن شأنیتها كه تو گمان میكنی امروز از میان رفته است. مرد مؤمن همشأن زن مؤمنه است.
❖ زیاد به خانه برگشت و یكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.
- به عقیدهی من پیشنهاد رسول خدا را رد نكن. مطلب مربوط به من است. جویبر هر چه هست من باید راضی باشم. چون رسول خدا به این امر راضی است من هم راضی هستم.
❖ زیاد ذلفا را به عقد جویبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعیین كرد. جهاز خوبی برای عروس تهیه دید. از جویبر پرسیدند: «آیا خانهای در نظر گرفتهای كه عروس را به آن خانه ببری؟
- من چیزی كه فكر نمیكردم این بود كه روزی داران زن و زندگی بشوم. پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانهی زیاد فرستاد.
❖ زیاد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامهی مناسب برای داماد آماده كرد. عروس را با آرایش و عطر و زیور كامل به آن خانه منتقل كردند.¹
¹ كافی؛ ج ۵ ص ۳۴
#ازدواج
#خانواده
🆔 https://eitaa.com/emamsadegh_ir
#داستانک
#آغاز_سال_تحصیلی
💠 دو حلقه جمعیّت
❖ رسول اكرم صلّی الله علیه و آله وارد مسجد مدینه شد، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكیل شده بود و هر دستهای حلقهای تشكیل داده سرگرم كاری بودند.
❖ یک دسته مشغول عبادت و ذكر و دستهی دیگر به تعلیم و تعلّم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند.
❖ هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانی كه همراهش بودند رو كرد و فرمود: «این هر دو دسته كار نیک میكنند و بر خیر و سعادتند».
❖ آنگاه جملهای اضافه كرد: «لكن من برای تعلیم و دانا كردن فرستاده شدهام». پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعلیم و تعلّم اشتغال داشتند رفت و در حلقهی آنها نشست.¹
1⃣ منية المريد؛ صفحه ۱۰
🆔 https://eitaa.com/emamsadegh_ir
#داستانک
#طبس
💠 نصیحت زاهد
● گرمی هوای تابستان شدت كرده بود. آفتاب بر مدینه و باغها و مزارع اطراف مدینه به شدت میتابید. در این حال مردی به نام محمد بن منكدر - كه خود را از زهّاد و عبّاد و تارك دنیا می دانست - تصادفا به نواحی بیرون مدینه آمد، ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامی افتاد كه معلوم بود در این وقت برای سركشی و رسیدگی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطهی فربهی و خستگی به كمک چند نفر كه اطرافش هستند و معلوم است كس و كارهای خود او هستند راه میرود.
● با خود اندیشید: این مرد كیست كه در این هوای گرم خود را به دنیا مشغول ساخته است؟! نزدیکتر شد، عجب! این مرد محمد بن علی بن الحسین (امام باقر علیهالسلام) است! این مرد شریف، دیگر چرا دنیا را پی جویی میكند؟! لازم شد نصیحتی بكنم و او را از این روش باز دارم.
● نزدیک آمد و سلام داد. امام باقر علیهالسلام نفسزنان و عرقریزان جواب سلام داد.
● «آیا سزاوار است مرد شریفی مثل شما در طلب دنیا بیرون بیاید، آنهم در چنین وقتی و در چنین گرمایی، خصوصا با این اندام فربه كه حتما باید متحمل رنج فراوان بشوید؟!»
● «چه كسی از مرگ خبر دارد؟ كی میداند كه چه وقت میمیرد؟ شاید همین الآن مرگ شما رسید. اگر خدای نخواسته در همچو حالی مرگ شما فرارسد، چه وضعی برای شما پدید خواهد آمد؟! شایستهی شما نیست كه دنبال دنیا بروید و با این تن فربه در این روزهای گرم این مقدار متحمل رنج و زحمت بشوید؛ خیر، خیر، شایستهی شما نیست».
❖ امام باقر علیهالسلام دستها را از دوش كسان خود برداشت و به دیوار تكیه كرد و گفت: «اگر مرگ من در همین حال برسد و من بمیرم، در حال عبادت و انجام وظیفه از دنیا رفتهام، زیرا این كار عین طاعت و بندگی خداست. تو خیال كردهای كه عبادت منحصر به ذكر و نماز و دعاست. من زندگی و خرج دارم، اگر كار نكنم و زحمت نكشم، باید دست حاجت به سوی تو و امثال تو دراز كنم. من در طلب رزق میروم كه احتیاج خود را از كس و ناكس سلب كنم. وقتی باید از فرارسیدن مرگ ترسان باشم كه در حال معصیت و خلافكاری و تخلف از فرمان الهی باشم، نه در چنین حالی كه در حال اطاعت امر حق هستم كه مرا موظف كرده بار دوش دیگران نباشم و رزق خود را خودم تحصیل كنم».
● زاهد: «عجب اشتباهی كرده بودم! من پیش خود خیال كردم كه دیگری را نصیحت كنم، اكنون متوجه شدم كه خودم در اشتباه بودهام و روش غلطی را می.پیمودهام و احتیاج كاملی به نصیحت داشتهام».¹
1⃣ بحارالانوار؛ ج ۱۱ ص ۸۲
🆔 https://eitaa.com/emamsadegh_ir