eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
🍃🌸 🌸 #مهارتهای_کنترل_خشم ۱۰ 💢هرچی بیشتر خودتو میشناسی، ارزش روحِت در نگاهت بالاتر میره، اونوقت ب
🍃🌸 🌸 ۱۱ 🖇وقتی دیدی داری عصبـ😡ـــانی میشی: ⚠️سریـ🏃ـع تغییــرِ حالت بــده! و موقعیــتت رو عوض کـــن! ⚠️ ♻️نمــون وسط آتیـ🔥ـش که بسوزی؛ سریـع فــرار کن، و خودتــو نجات بده. 🎐تا شدی سریع موقعیتت رو کن. 🌤اَلسَّلامُ عَلَیْکــَ یٰاصٰاحِبــَ الْاَمْرْ🌤 🌸 @emamzaman 🌼 🍃🌼
#شهیدان🕊 💠 #مانند_سقا 💠 💓بچہ محــل بودیم . حالا هم توی خیبـر شده بودیم همرزم. صبح عملیـــات دیدمش؛ شده بود غــرق خــون، دوتا دستاش قطــع شده بود... همہ بدنش پر بود از تیــــر و ترکش. وصیـــت نامہ اش توی جیبش بود. ✍همون اول وصیت نامہ نوشـــــتہ بود: 💛"خدایا دوسـت دارم همون طور کہ اسمم رو گذاشتند ابوالفـــــضل، مثل حضرت ابوالفضل 'ع' شهــــــید شم" دوتا دستاش قطــــــع شده بود...💛 #شهید_ابوالفضل_شفیعی🌺 🍃 @emamzaman
12.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دوقطبی سازی؛ ریشه قتل اباعبدالله(ع)
(چهل پلہ تا خدا)😍 (۳۵ روز تا اربعین)⏳ 🔵 امروز حواسم به نمـــــاز اول وقت باشه ❌ مبادا مثل بچه ای باشم که الماسهای توی دستش رو با پفک عوض میکنه!😔 💎 اگر میخوام طعم واقعی ایمان رو بچشم 👈مراقب کلامم باشم دروغی میونشون نباشه احیانا !👀 📛غیبت بربــــــــــاد دادن خوبی هاته! حیف نباشه خوبی هاتو پکیج کنی برای اونی که اتفاقا ممکنه دشمنتم باشه!😯 💠 برای کنترل شهــــــ♨️ــــوت یادم باشه چشم دریچه قلبه! خودم رو در معرض عکسها و فیلمهای تحریک آمیز قرار ندم📛 ادب چشم داشته باشم و به نا محرم نگاه نکنم ادب گوش داشته باشم و به موسیقی تحریک آمیز گوش ندم❌ از امروز مواظب باشم حرفی نزنم که باعث ناراحتی کسی بشم از،امروز تمرین کنم عصبانی نشم چون موقع عصبانیت شیطان 👿باهامه و تمرین کنم صبور،باشم امروز مراقب خوبی هاتون باشید💕 🌤اَلسَّلامُ عَلَیْکــَ یٰاصٰاحِبــَ الْاَمْرْ🌤 @emamzaman
(چهل پلہ تا خدا)😍 (۳۵ روز تا اربعین)⏳ گفتم به پیری رسم و توبه کنم ‌آنقدر جوان مُرد و یکی پیر نشد ‌ 🌹پیامبر اکرم (ص): ‌ ◀️چیزی نزد خداوند محبوب تر از یک جوانی نیست که به درگاه خدا توبه کند. ‌ 📚مشکوة الانوار/ص۲۵۰ ‌ 💕دیدی چقد راحت ۶روز گذشت 👌 فقط ارادت قوی باشه اول توکل بر خدا بعد توسل به معصومینمون (ع) باعث میشه هیچ موقع خسته نشی.فقط ناامید نشو اگه این چند روز شکست خوردی هنوز هم دیر نشده😊 🌤اَلسَّلامُ عَلَیْکــَ یٰاصٰاحِبــَ الْاَمْرْ🌤 @emamzaman
🎆✨🌙--------------------🌟 #دعای_فرج تا نرسد نشان #او ♡ نیست نشان زندگي الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج 🎆✨🌙✨‌‌--------------------🌟 @emamzaman
😍 🍃🌟صفحه_۱۴۲_سوره_ انعام🌟🍃 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 🌸 @emamzaman
✍🏻می‌خوانم هر صبح با نامت تا آیم مولا من در رکابت💚 @Emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان_مردی_در_آینه📝 💟 #قسمت_هفتاد_هفت 🎀پیچش سرنوشت شوک شنيدن اون جملات که تموم شد ... بي اختيار
📝 💟 🎀 بازجو برگشتم سمتش ... در حالي که هنوز توي شوک بودم و حس مي کردم برق فشار قوي از بين تک تک سلول هاي بدنم عبور کرده ... - تو از کجا مي دوني؟ ... با صلابت بهم نگاه کرد ... - به نظر مياد اين حرف برای شما جديد نبود ... همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جايي که خودش دوباره به حرف اومد ... - زماني که در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توی ايران آشنا شدم و این آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ... دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... که مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ... اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تکرار مي کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ... نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ... بي اختيار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ... انگشت هام يخ کرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير کرده بود و پايين نمي رفت ... اين حرف ها براي هر کس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين کلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي کرد ... ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريکي گم شدم ... سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني که داشت دور مي شد حس کنم ... چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترين جاي ممکن ... يه گوشه دنج و تاريک ديگه ... به حدي دنج که خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ... نه فقط حرف هاي ساندرز ... که حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ... حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينکه اون روحاني بي دليل شکنجه و بازجويي شده ... کار سختي نبود ... دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود که وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فکر کنم ... چه برسه به اينکه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ... دلم نمي خواست فکر کنم ... نه به اون حرف ها ... نه به پدرم ... نه به اون مرد که اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ... يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ... - سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فکر کردم بارت رو عوض کردي ... نشستم روي صندلي ... - چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دکتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريکاوري کامل نبايد الکل بخورم ... و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ... - اما امشب فرق مي کنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ کدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ... از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ... - اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الکل مشکلي رو حل نمي کنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ... دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اينجاي ترک کردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ... چند لحظه بهش نگاه کردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ... من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ... ... ✍نویسنده : 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🍃 @emamzaman 🍃 🌸 🎉🌺🍃
❗️ زیر درخت گلابی، گلابی نخور!