eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_دوم ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجر
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم. - فرق داره.. اساسی هم فرق داره. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برای ،میشی . ، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه بنده ی خداست. پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمال خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا ما “رویِ” مهر “به” خدای آفریننده ی خاک و افلاک میکنیم،در کمال خضوع و خاکساری. تعبیری عجیب اما قانع کننده! هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باشد بین “به” و “روی” اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود. حتی سجده کردنش بر خدا اسلام و خدایِ این جوان،زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش... بی مقدمه به صورتش خیره شدم: - دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر. هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود. اما لبخندش عمیقتر شد: - چشم الان به اکبر میگم واستون بیاره. دیشب شیفت بود. مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید. باز هم شیرین شده به دستش، را می داد... روسری را روی سرم محکم کردم. - من میخواستم وارد داعش بشم اما عثمان نذاشت..چرا؟ صدایی صاف کرد. خیلی سادست، اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله،میخواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین. تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خانوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحت تر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن. از طرفی با ورود شما به اون گروه،اتفاق خوبی انتظارشونو نمی کشید. حالا چرا؟ اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع،شکل دیگه ای به خودش میگرفت. یعنی رسانه ای! اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ای کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها،گرون تموم میشه. اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد. پس سعی کردن بی صدا پیش برن. و من حیران مانده بودم از این همه سادگی خودم... بعد از حرفهایِ حسام،تازه متوجه دلیل مخالفتهای عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال،او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم: - اون دختر آلمانی! اونم بازیگر بود؟ حسام آهی کشید: - نه یکی از قربانی های داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری. مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم: - و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد: - خب شما باید میومدین ایران به دو دلیل. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم دوم دستگیری ارنست یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده. پس از طریق شما اقدام کردیم چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها،عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلی حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده،توی این انجمن ها فعالیت میکرد... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💠 امام زمان (عج)💠
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_دوم _ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﻠﯽ؟ _ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ……………………………………………………… ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻧﺎﭘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺷﺮﺑﺖ ﺁﻟﺒﺎﻟﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﺣﻤﺘﺶ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺸﻮﻥ _ ﺑﻪ ﮐﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ زینب ﮐﺎﻣﻼ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ زینب ﮐﯿﻪ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﮕﻢ _زینب؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻫﺎ . ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻢ . ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺲ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﮕﻢ _ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻮﺳﻮﯼ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ، ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻮﺳﻮﯼ _ ﺧﺐ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺷﺮﺑﺖ ﻣﯿﭙﺮﻩ ﺗﻮ ﮔﻠﻮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻓﻪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ . ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﭘﺸﺘﻢ ﻭ ﯾﮑﻢ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﺸﺘﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ . ﺍﻭﻟﺶ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﭼﯿﻪ؟ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﯾﺪ . ﺑﺎﺑﺎ _ ﭼﺮﺍ ؟ _ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻦ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﯾﺪ . ﺑﺎﺑﺎ _ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﮕﻪ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺣﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺳﺮﺵ ﻧﺒﻮﺩ . _ ﻣﮕﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻧﯿﺴﺖ ؟ ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺍﻻﻧﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯽ ﭼﯽ ؟ _ ﭼﺸﻢ . ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮕﻢ؟ ﺣﺎﻻ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎ ” ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍﻳﺎ، ﻣﻦ ﭼﻢ ﺷﺪﻩ؟ ” ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﺩﺭ . ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺩﻭﺳﺶ ﻧﺪﺍﺭﻱ؟ ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻴﻨﺪﺍﺯﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺗﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺪﺧﻠﻘﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ _ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﺷﺮﻣﻨﺪﻡ . . . . ﺷﻜﺮﻟﻠﻪ ﺣﻤﺪﻟﻠﻪ ﻋﻔﻮﺍًﻟﻠﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﺷﻜﺮ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺠﻮﺭﻱ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﮕﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﻴﺸﻘﺪﻡ ﺷﺪ، ﺳﺠﺪﻩ ﺷﻜﺮ ﻻﺯﻡ ﺑﻮﺩ . ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻳﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﻱ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻛﺮﺩﻡ . ﻛﻼ ﺧﻮﺩﺩﺭﮔﻴﺮﻱ ﺩﺍﺭﻡ . ? ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺭﻭ، ﺍﺯ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﮐﯽ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺎﺧﺘﻢ؟ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﯿﺎﺭﻡ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺸﺮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ، ﻣﮕﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﭼﺎﺩﺭﻩ ؟ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ، ﭘﺎﮐﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﺎﺩﺭﺵ ، ﯾﺎ ﻧﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ، ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺍﺻﻼ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ . ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ . ? ﺑﯿﺎ ﺧﻞ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🌻 🌟 💫 🌕 🌟🌟🌟🌟🌙🌟🌟🌟🌟 🔸ب) کسی که در آسمان ظاهر می شود و اشاره می کند....این حق است، این حق است. 🔸بعضی از روایات این نشانه را از علایم حتمی شمردند. امام صادق (علیه السلام) در حدیثی بلند و طولانی می فرمایند: 🔸و دستی که از آسمان طلوع کرده و نمایان می شود از علایم حتمی است.(۱) 🔸آن حضرت در تبیین علامت های روز موعود هم این چنین می فرماید: 🔸نشانه آن روز دستی ازآسمان بر حکومت و امیر آن زمان دلالت کرده که مردم به آن خواهند نگریست.(۲) 🔸چقدر امامان بزرگوار (علیه السلام)، بلند مرتبه اند که صدها سال قبل ما را از این چنین جریاناتی باخبر کردند. بدن و دست معجزه ای الهی است و در حالی که انسان در عصر کنونی ثابت کرد می‌تواند صحبت‌هایش را با اختراعات و اکتشافات و علم خویش از سطح ماه به زمین منتقل کند و از آنها بیشتر قدرت نمایی کند. از خداوندی که مسلما از مخلوقاتش داناتر و تواناتر است این مطلب خیلی عجیب و غیر قابل تصور، نخواهد بود. 🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗 📔(۱)الغیبة نعمانی، صفحه ۱۲۰، الغیبة شیخ طوسی، صفحه ۲۶۸۰،بحارالانوار ،جلد ۵۲، صفحه ۲۸۹ (۲)الغیبة نعمانی، صفحه ۱۶۹، یوم الخلاص، صفحه ۵۴۱ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " (بخش اول) *رضاي خدا* راوی:عباس هادي 🔸کسي از کارهايش مطلع نميشد. از ويژگيهاي ابراهيم اين بود که معمولا بجز کســاني که همراهش بودند و خودشان کارهايش را مشاهده ميكردند. اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نميزد. هميشه هم اين نکته را اشــاره ميکرد که: کاري كه براي رضاي خداســت، گفتن ندارد. يا مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار ميکنيم، به جز خدا. حضــرت علي(ع)نيز مي فرمايد: (هر کس قلبــش را و اعمالش را از غير خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.)(📗 غرر الحکم ص 538) 🔸عرفاي بزرگ نيز در سرتاسر جملاتشان به اين نکته اشاره ميکنند که: (اگر کاري براي خدا بود ارزشمند ميشود. يا اينكه هر نََفسي که انسان در دنيا براي غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام ميشود.) 🔸در دوران مجروحيــت ابراهيم به يکــي از زورخانه هاي تهران رفتيم. ما در گوشه اي نشستيم. با وارد شدن هر پيشکسوت صداي زنگ مرشد به صدا در مي آمد و کار ورزش چند لحظه اي قطع ميشــد. تازه وارد هم دستي از دور براي ورزشکاران نشان ميداد و با لبخندي بر لب، درگوشه اي مينشست. 🔸ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه ميكرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: اينها را ببين که چطور از صداي زنگ خوشحال ميشوند. بعد ادامه داد: بعضي از آدمها عاشق زنگ زورخانه اند. اينها اگر اينقدر که عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا ميشدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در آسمانها راه ميرفتند! بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است. اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بياورد و کارهايش را براي رضاي خــدا انجام دهد،مطمئن باش زندگيش عوض ميشــود و تازه معني زندگي كردن را ميفهمد. بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيليها ميخواهند ببينند چه کسي از بقيه زورش بيشتر است و چه کسي هم زودتر خسته ميشود. اگر روزي مياندار ورزش شدي تا ديدي کسي خسته شده، براي رضاي خدا سريع ورزش را عوض کن. من زماني مياندار ورزش بودم و اين کار را نکردم، البته منظوري نداشتم اما بي دليل بين بچه ها مطرح شدم ولي تو اين کار را نکن! 🔸ابراهيم ميگفت: انسان بايد هر کاري حتي مسائل شخصي خودش را براي رضاي خدا انجام دهد. آگاه باش عالم هستي ز بهر توست غيراز خدا هرآنچه بخواهي شکست توست ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
💠 امام زمان (عج)💠
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " (بخش دوم و آخر) *رضای خدا* ✔️راوی:عباس هادی 🔸نزديک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباسهاي خون آلود به خانه آمد! خيلي آهســته لباسهايش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم. نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در ميكوبيد! مادر ما رفت و در را باز كرد. زن همسايه بود. بعد از سلام با عصبانيت گفت: اين ابراهيم شما مگه همسن پســر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان. نميخوام با آدمهائي مثل پسر شما رفت و آمد کنه! مادر ما از همه جا بيخبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرتخواهي کرد و باتعجب گفت: من نميدانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و... من داشتم حرفهاي او را گوش ميکردم. دويدم طبقه بالا! ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟! ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟ پرسيدم: تصادف کرديد؟ يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چي ميگي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد ميکرد و... 🔸ابراهيم کمي فکرکرد و گفت: خب، خدا را شکر، چيز مهمي نيست! عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد. زن همســايه مرتب معــذرت خواهي ميکــرد. مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرف هاي صبــح شــما، نه بــه کار حالای شــما! او هــم مرتــب ميگفت: بــه خدا از خجالــت نميدونم چي بگــم، محمد همه ماجــرا را براي مــا تعريف کرد. محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نميرســيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد. بچه هاي محل هم براي اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم خيلي ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. به پدر محمد هم گفتم که خيلي زشته، آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پاي ايشون خوب نشده ولي ما به ملاقاتشون نرفتيم، براي همين مزاحم شديم. 🔸مادر پرسيد: من نميفهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟ آن خانم ادامه داد: نيمه ِ هاي شب جمعه بچه هاي بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پاي خودش اصابت ميکنه. او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش ميرفت. آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه ميرسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکي ديگر از رفقا زخم پاي محمد را ميبندد. بعد اورا به بيمارستان ميرساند. صحبت زن همســايه تمام شد. 🔸 برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب ميدانست کسي که براي رضاي خدا کاري انجام داده، نبايد به حرفهاي مردم توجهي داشته باشد. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
💠 امام زمان (عج)💠
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_شصت_و_دوم مهیا به سمت جاده دوید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سُر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد.شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با نا امیدی زمزمه کرد... ـــ مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد ز د: ـــــ مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود. با ناامیدی با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همه راه رفته را، برگشت. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. ــــ مهیا خانوم! مهیا خانوم شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: ــــ سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... ــــ از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. ــــ حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد! ــــ تو رو خدا منو از اینجا ببر...شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. ــــ آخ... آخ... ـــ چیزی شده؟! ـــ دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. ــــ آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. ـــ اینوبگیرید کمکتون کنم... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند. شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: ـــ مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: ــــ سر من داد نزن...من به اون دختر عمه ی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. ــــ معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش را تکان داد. ــــ چطوری دستتون آسیب دید؟! ـــ از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. ــــ سلام مریم. مهیا خانومو پیدا کردم. ــــ خونه ما؟! ــــ باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! ـــ نه چیزی نشده! ـــ خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد. اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد... ـــ پیاده بشید. رسیدیم... ــــ آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. ــــ تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. ـــ کارتون تموم شد؟! ـــ آره! ـــ خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت. بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💠 امام زمان (عج)💠
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_شصت_و_دوم 🔶🔶🔶 استاد پناهیان: هر کی میخواد با خدا عاشقانه حرف بز
🔹🔶🔹🔶🔹 استاد پناهیان: مودبانه سر نماز ایستادن، یعنی چی؟ سروقت نماز خوندن . مودبانه سر نماز ایستادن یعنی چی؟ قرائت درست داشتن. ✅🌺 مودبانه سر نماز ایستادن یعنی درست نماز خوندن . ✅مستحبات حداقلی نماز رو رعایت کردن . بابا ، یواش ، هووووول نباش ، میخوای نخونی ، نخون . 😒 میخوای به اهل عالم اعلام کنی که این خدا ، کسی نیست که لازم باشد من به او احترام بذارم ، ❌🔴⛔️😐😑 اومدی بندگی کنی در خونه ی خدا ؟ یا خدا رو خراب کنی . خدا میگه من که گفتم دلت و برا من بیار اما دل به این سادگیا گیر نمیاد . دلت در میره پس بدنت و بیار ، نترس ، اذیتت نمیکنم . ❤️😢 حالا ماها که تو مرحله ی اولیم ان شاءالله اگر خدا خواست ، شبهای بعد نماز مودبانه رو یه قدم بریم جلوتر ، به نمازای خوشگلتریم میرسیم . ولی فعلا نماز مودبانه. ✅🌸✅❤️ ادامه دارد... 💐🍃همانا برترین ‌کارها،کار‌ برای ‌امام ‌زمان است🍃💐 🆔 @EmamZaman