eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_یک ✍سنگینی ابهام،ترس،و سوال شانه های نحیفم را به شدت
✨🌸💖 🌸💖 💖 ✍ آسمان ابری بود و چکیدن نم نم باران روی صورتم از فرط درد و تهوع، تک تک سلولهای بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوس قدم زدن داشت. اینجا بود بدون رودخانه،میله های سرد،عطر قهوه و محبتهای عثمان همیشه نگران. اینجا فقط عطر بود و ، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برق چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش،گوشواره میشد به گوشهایم. دیگر از او نمی ترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد! به قصد بیرون رفتن،در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد.با همان صورت آرام و مهربان - جای تشریف میبرین سارا خانم؟ ابرو گره زدم فکر نکنم به شما مربوط باشه اینجا خونه ی منه. و اینکه چرا مدام انجا پلاسید،سر درنمیارم. زبانی به لبهایش کشید - هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم. به صلاح نیست تنها برید چون مسیرها رو بلد نیستید و حال جسمی خوبی هم ندارید. برزخ شدم - صلاحمو خودم بهتر از تو میدونم. از جلوی راهم برو کنار از جایش تکان نخورد،عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که مانند کنار رفت و از حماقت مسلمانان در ارتباط با زنان به قول خودشان خنده ام گرفت😏 قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتویم را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیک حوض وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلی محکمی به صورتش زدم. صدای ساییده شدن دندانهایش را می شنیدم،اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد - حالا آروم شدین؟میتونیم حرف بزنیم؟ شک نداشتم که دیوانگی اش حتمیست - اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل، بیرون از این خونه براتون امن نیست. معده ام درد میکرد - چرا امن نیست هان؟ تا کی باید صبر کنم؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان دستی به جای سیلی روی صورتش کشید. - فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره فقط باید کمی تحمل کنید. به زودی همه چی روشن میشه،سلامت شما خیلی واسم مهمه سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ای را زمزمه کرد. - دانیال نگرانتونه... ایستادم - چرا درست حرف نمیزنی؟داری دیوونم میکنی اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه؟ به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد. هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود؟ هر روز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگران تر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میان چهارچوب در اتاقم می نشست و برایم قرآن میخواند. خدای مسلمان،خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حس خوبی به او داشتم. و بالاخره بدی حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم. آن چند روز به مراقبت لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدای قرآنش، را به من هدیه میداد. گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ای از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم،با حسی پر از خنکی خدای مسلمانان. نمازش هم تله بود برای عادت کردن به خدایی اش دیگر نه امیدی به زندگی داشتم،نه زنده ماندن. نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاق روی صندلی، کنار در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم،با احتیاط جعبه ای کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مال من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد جعبه را باز کردم یک کوچک در آن بود. ترسیدم. این را چه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغ گوشی روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنا سلام گفت - سارا منم،صوفی سعی کن حرف نزنی ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه. حسام را میگفت او مگر ما را میدید؟ - من ایرانم.پیداش کردم،دانیالو پیدا کردم. اون ایرانه درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد - سارا همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره. جریانش مفصله الان فرصت واسه توضیح دادن نیست! ⏪ ... نویسنده: 📝 @emamzaman 💖 🌸💖 ✨🌸💖
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_دوم ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجر
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم. - فرق داره.. اساسی هم فرق داره. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برای ،میشی . ، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه بنده ی خداست. پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمال خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا ما “رویِ” مهر “به” خدای آفریننده ی خاک و افلاک میکنیم،در کمال خضوع و خاکساری. تعبیری عجیب اما قانع کننده! هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باشد بین “به” و “روی” اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود. حتی سجده کردنش بر خدا اسلام و خدایِ این جوان،زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش... بی مقدمه به صورتش خیره شدم: - دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر. هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود. اما لبخندش عمیقتر شد: - چشم الان به اکبر میگم واستون بیاره. دیشب شیفت بود. مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید. باز هم شیرین شده به دستش، را می داد... روسری را روی سرم محکم کردم. - من میخواستم وارد داعش بشم اما عثمان نذاشت..چرا؟ صدایی صاف کرد. خیلی سادست، اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله،میخواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین. تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خانوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحت تر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن. از طرفی با ورود شما به اون گروه،اتفاق خوبی انتظارشونو نمی کشید. حالا چرا؟ اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع،شکل دیگه ای به خودش میگرفت. یعنی رسانه ای! اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ای کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها،گرون تموم میشه. اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد. پس سعی کردن بی صدا پیش برن. و من حیران مانده بودم از این همه سادگی خودم... بعد از حرفهایِ حسام،تازه متوجه دلیل مخالفتهای عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال،او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم: - اون دختر آلمانی! اونم بازیگر بود؟ حسام آهی کشید: - نه یکی از قربانی های داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری. مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم: - و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد: - خب شما باید میومدین ایران به دو دلیل. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم دوم دستگیری ارنست یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده. پس از طریق شما اقدام کردیم چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها،عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلی حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده،توی این انجمن ها فعالیت میکرد... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ای بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم. و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم. اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد... چند ثانیه با پلک زدن هایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد. وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده... دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید: - خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت. و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تمام شده بود. خدا مهربانتر از آنیست که فکرش را میکردم. شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر... حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ تپل و مهربان هست... رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ای از چای و تکه ای از لقمه... نه.. هیچکدام نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ای نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. - سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خانواده اش میاد واسه شب نشینی... مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.. تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته.. بیاو آبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیکو پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین. عاشقتم زشتِ داداش..😘 لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
👨‍👩‍👧‍👦😊 😊 #خانواده_شاد👨‍👩‍👧‍👦 ✴️ قواعد هدیه در هدیه دادن حسابگری نکنید❗️ مثلاً برخی ضرورتهای زن
👨‍👩‍👧‍👦😊 😊 👨‍👩‍👧‍👦 ✴️ کار، کار، کار امیدواریم این جمله تمام زندگیت رو پُر نکرده باشه! بعدها که؛ همسرت نشاط گذشته رو نداره و صدای بچه ها،خونه رو پر نمیکنه خیلی دیره❗️ ازشون لذت ببر! 💑✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨💑 ❤️ خانوم و آقای خونه فقط خلوتهای عبادی و..، علت قدرت و وسعت روح شمانیستند! 👈 گاه نوشیدن یک فنجان درکنار هـــم،روحتان را باندازه ماههاعبادت، آرام میکند! 🌤✨همانابرترین کارها،کاربرای امام زمان است✨🌤 🆔 @EmamZaman 😊 👨‍👩‍👧‍👦😊