#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_شانزدهم
تمام آن سفر و صحنه ها را به یاد دارم. مثل این بود که به همه ی کس و کارم رسیده باشم.
توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها میکردم.
چند تا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن میخواندند.
مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتادهام و نزدیک است که خفه بشوم.
بلند فریاد زد « یا امام حسین(ع)، من آمدم بچه ازت بگیرم، تو کبری را هم که خودت بهام بخشیدی، میخواهی از من پس بگیری؟»
مرد های قرآنخوان بلند شدند و من را از میان جمعیت بالا کشیدند. توی همه ی مدت سفر ، عبای عربی سرم بود.
بار دوم در نُهسالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتیم.
آن زمان، رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه و بصره میرفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد.
بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رفتیم، ناباباییام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوزتر بود، در زیارت حضرت علی(ع) نیت کرد و توی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد.
او به حضرت علی (ع) علاقه ی زیادی داشت و آرزویش بود که در زمین نجف از دنیا برود و همانجا به خاک سپرده شود. تا برای همیشه پیش امام علی (ع) بماند.
ناباباییام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دید که دو تا سید نورانی آمدهاند بالای سر درویش و میخواهند او را با خودشان ببرند.
مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند.
مادرم توی خواب میگفت «درویش جای پدر کبری است. تو رو به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید.»
آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صداش زد
« ننه کبری، چی شده؟ چرا این همه شلوغ میکنی؟ چرا گریه میکنی؟»
مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت« من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم. تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری»
بابایم گفت « ای دل غافل! زن، چه کردی؟ چرا جلوی سید ها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم.
چرا آنها را از بردن من منصرف کردی؟ حالا ته جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی، باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادیالسلام به خاک بسپاری. خانه ی ابدی من باید کنار حضرت علی(ع) باشد.»
مادرم، که زن باغیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد.
@entezaro