eitaa logo
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
142 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
522 ویدیو
34 فایل
امروز یه شروع تازسٺ🌈 پروانہ شـو🦋 بگـذار روزگار هرچقدر میخواهــد پیله کند🕊🌸 ڪانالی امام زمانے💚پرازجمله های ناب تــارسیدن بہ‌آغوش خدا ❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥ خادمــ: @Moatoon @Mase_M انتقاداٺــ و پیشنهاداٺــ😍👇 https://harfeto.timefriend.net/305675895
مشاهده در ایتا
دانلود
🌲🍃 تمام آن سفر و صحنه ها را به یاد دارم. مثل این بود که به همه ی کس و کارم رسیده باشم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها می‌کردم. چند تا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن می‌خواندند. مادرم یک لحظه متوجه شد که من‌ زیر دست و پای مردم افتاد‌ه‌ام و نزدیک است که خفه بشوم. بلند فریاد زد « یا امام حسین(ع)، من آمدم بچه ازت بگیرم، تو کبری را هم که خودت به‌ام بخشیدی‌، می‌خواهی از من پس بگیری؟» مرد های قرآن‌خوان بلند شدند و من را از میان جمعیت بالا کشیدند. توی همه ی مدت سفر ، عبای عربی سرم بود. بار دوم در نُه‌سالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتیم. آن زمان، رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه و بصره می‌رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد. بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رفتیم، نابابایی‌ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوزتر بود، در زیارت حضرت علی(ع) نیت کرد و توی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد. او به حضرت علی (ع) علاقه ی زیادی داشت و آرزویش بود که در زمین نجف از دنیا برود و همان‌جا به خاک سپرده شود. تا برای همیشه پیش امام‌ علی (ع) بماند. نابابایی‌ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دید که دو تا سید نورانی آمده‌اند بالای سر درویش و می‌خواهند او را با خودشان ببرند. مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند. مادرم توی خواب می‌گفت «درویش جای پدر کبری‌ است. تو رو به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید.» آن‌قدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صداش زد « ننه کبری، چی شده؟ چرا این همه شلوغ می‌کنی؟ چرا گریه می‌کنی؟» مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت« من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم. تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری» بابایم گفت « ای دل غافل! زن، چه کردی؟ چرا جلوی سید ها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم. چرا آنها را از بردن من منصرف کردی؟ حالا ته جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی، باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی‌السلام به خاک بسپاری. خانه ی ابدی من باید کنار حضرت علی(ع) باشد.» مادرم، که زن باغیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد. @entezaro
🌲🍃 در نُه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. می‌رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می‌انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می‌داد. آن‌قدر گریه می‌کردم که زوّار تعجب می‌کردند. مادرم فریاد می‌زد و می‌گفت «کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنّی ها توی سرت می‌زنند.» اما من بلند نمی‌شدم. دلم می‌خواست با امام حسین(ع) حرف بزنم؛ بغلش کنم و به‌اش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم. مادرم مرا از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب‌خانه فرستاد. نابابایی‌ام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می‌برد. برادری داشت که قرآن می‌خواند. درویش می‌نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می‌کرد. پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن را یاد بگیرم. مکتب‌خانه در کپرآباد (محله‌ای فقیر نشین که خانه های حصیری داشته.) بود و یک آقای اصفهانی که از بدِ روزگار، شیره‌ای هم بود ، به ما قرآن یاد می‌داد. پسر ها خیلی مسخرش می‌کردند. خودش هم آدم سبُکی بود؛ سر کلاس می‌گفت «ألم تَرَ... مرغ و کَرَه» منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده‌هایتان برای یاد دادن قرآن می‌دهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که دست‌تان می‌رسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب‌خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آن،قدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و من را بغل کرد و از مکتب‌خانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمه‌تمام ماند. مدتی بعد، ما از محله ی جمشید آباد به لِیْن ۴ احمد آباد اثاث‌کشی کردیم. پدر و مادرم یک خانه ی شریکی خریدند و من تا سن چهارده‌سالگی، که جعفر (بابای بچه ها ) به خواستگاری‌ام آمد، در همان خانه بودم. چهارده‌سال‌ونیم داشتم که مستأجر خانه ی ما جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن‌زمان سن قانونی برای ازدواج، پانزده‌سال بود و ما باید شش ماه منتظر می‌ماندیم و بعد عقد می‌کردیم. خداوکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه می‌شناختمش. زمان ما همه ی عروسی‌ها همین‌طوری بود؛ همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می‌شدند. بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانه ی مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه ۶ آبادان، یک اتاق در یک کواتر کارگری اجاره کند. اوایل زندگی، مادرشوهرم با ما زندگی می‌کرد. سال ها مستأجر بودیم. جعفر کارگر شرکت نفت بود و هنوز آن‌قدر امتیاز نداشت که به ما یک خانه ی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در اتاق های اجاره ای زندگی کنیم. پنج تا از بچه‌هایم، مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا، همه زمانی به دنیا آمدند که ما مستأجر بودیم. هر وقت حامله می‌شدم برای زایمان به خانه ی مادرم در احمدآباد می‌رفتم. آنجا زایشگاه بچه‌هایم بود. در خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم. یک قابله ی خانگی به نام جیران می‌آمد و بچه را به دنیا می‌آورد. جیران زن میانسالی بود که مثل مادرم فقط یک دختر داشت. اما خدا از همان یک دختر، سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران همیشه حستبی به جیران می‌رسید و بعد از به دنیا آمدن بچه، مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به او می‌داد. @entezaro
🌲🍃 [ فصل چهارم : تولــــد ] بچه ی ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح‌آباد، کوچه ی ۱۰ پشت درمانگاه، سر نبش خیابان دادند. همه ی خانواده اعتقاد داشتیم که قدم توراهی خیر بوده است که ما از مستأجری و اثاث‌کشی راحت شدیم و بالأخره یک کواتر شرکتی نصیبمان شد. خیلی خوشحال بودیم. از آن به بعد خانه‌ای مستقل دستمان بود و این یعنی همه ی خوشبختی برای خانواده ی ما. مدتی بعد از اثاث‌کشی به خانه ی جدید، دچار درد زایمان شدم. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی‌آمد. برای اولین بار و بعد از پنج تا بچه، ‌مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان شهر آبادان بود و یک خانم دکتر مهری. مطب دکتر مهری در لین (Line) ۱ احمد آباد بود. من تا آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم؛ حامله می‌شدم و جیران که قابله ی بی‌سوادی بود، می‌آمد و بچه هایم را به دنیا می‌آورد. خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم. اذان مغرب حالم خیلی بد شد. جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید. در غروب یکی از شب‌های خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یک دختر قشنگ و دوست‌داشتنی داد. جیران به‌نوبت او را در بغل بچه‌ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد. مهران، که پسر بزرگ و بچه ی اولم بود، بیشتر از همه ی بچه ها ذوق کرد و خواهرش را در بغل گرفت. هر کدام از بچه ها را که به دنیا می‌آوردم، جعفر یا مادرم به‌نوبت برایشان اسم انتخاب می‌کردند. من هم این‌ وسط مثل یک آدم هیچ‌کاره سکوت می‌کردم؛ جعفر که بابای بچه ها بود و حق پدری‌اش بود که اسم آنها را انتخاب کند، مادرم هم یک عمر آرزوی بچه داشت و همه ی دل‌خوشی زندگی‌اش من و بچه هایم بودیم. نمی‌توانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، مرا زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته‌اش، نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یک خواهر داشت. تقریباً هر دوی ما بی‌کس و کار و فامیل بودیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را می‌دانست، اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد. جعفر اسم بچه ی سوم را مهری گذاشت و اسم بچه ی چهارم را مادرم مینا گذاشت. بچه ی پنجم را جعفر، شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ی ششم را میترا گذاشت. من هم نه خوب می‌گفتم و نه بد. دخالتی نمی‌کردم. وقتق می‌دیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند، برایم کافی بود. مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته‌اید، چه جوابی می‌دهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من می‌خواهمومثل زینب(س) باشم.» میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. برای همین، من نمی‌توانم حتی از بچگی‌هایش هم که حرف می‌زنم به او میترا بگویم. برای من مثل این است که از اول، اسمش زینب بوده‌ است. @entezaro
🌲🍃 زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم. در همه ی سال هایی که در آبادان زندگی کردم، نابابایی‌ام مثل پدر، و حتی بهتر، به من و بچه هایم رسیدگی می‌کرد. او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعاً دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می‌رفتم، بابایم به مادرم می‌گفت « کبری در خانه ی شوهرش مجبور است هر چه هست بخورد، اما اینجا که می‌آید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوّت بگیرد» دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود. بابایم هر وقت که به خانه ی ما می‌آمد، در می‌زد و پشت شمشادها در می‌آمد. همیشه پول خرد در جیب‌هایش داشت و آنها را مثل نذری به دخترها می‌داد. بابایم که امید زندگی و تکیه‌گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. مادرم به قولی که سال‌ها قبل در نجف به بابایم داده بود، عمل کرد. خانه‌اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه ی بابایم را به نجف برد و در زمین وادی‌السلام دفن کرد. آن زمان، یعنی سال ۴۷، یک نفر سه‌هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. مادرم بعد از دفن بابایم در نجف، به زیارت دوره ی ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت. تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود. برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب می‌خوردم. حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب که یک‌سالــش بود، یک روز سراغ قرص‌های من رفت و قرص‌ها را خورد. به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند. دکتر ها معده ی زینب را شست و شو دادند و یکی دو روز او را بستری کردند. خوردن قرص‌های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. او پوست و استخوان شده بود. هر روز برای ملاقات به بیمارستان می‌رفتم و نزدیک برگشتن، بالای گهواره‌اش می‌نشستم و برایش لالایی می‌خواندم و گریه می‌کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم‌کم به غم از دست دادن بابایم عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دل‌خوشی من و بچه‌هایم بود. بعد از مرگ بابایم، مادرم خانه‌ای در منطقه ی کارون خرید. این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش، سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود. هر هفته، یا مادرم به خانه ی ما می‌آمد یا ما به خانه ی مادرم می‌رفتیم. هر چند وقت یک‌بار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می‌برد. باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود. سینما داشت. بلیط سینمایش ۲ ریال بود. ماهی یک‌بار می‌رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دختر ها ردیف عقب می‌نشستیم و فیلم می‌دیدیم. من همیشه چادر سر می‌کردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من، درآوردن چادر گناه بزرگی بود. @entezaro
🌲🍃 بابای بچه ها یک دختر عمه به نام «بی‌بی‌ جان» داشت که در منطقه ی کارمندی شرکت نفت، بِرِیْم، زندگی می‌کرد. ما سالی یک‌بار در ایام عید به خانه ی آنها می‌رفتیم و آنها هم در آن ایام یک بار به خانه ی ما می‌آمدند و تا سال بعد و عید بعد، رفت و آمدی نداشتـــیم. اولین بار که به خانه ی دخترعمه ی جعفر رفتیم، بچه ها کفش هایشان را درآوردند، اما بی‌بی جان به بچه ها گفت « لازم نیست کفش‌هایتان را در بیاورید.» بچه ها هم با تعجب، دوباره کفش هایشان را پا کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم. اولین باری هم که قرار بود آنها خانه ی ما بیایند، جعفر از خجالت و رودربایستی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید. تا مدت ها هم آن میز و صندلی را داشتیم. در محله ی کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی‌کرد. دختر عمه ی جعفر هم اهل حجاب نبود. یک روز به جعفر گفتم «اگر یک میلیون هم به من بدهند، چادرم را در نمی‌آورم. اگر می‌بینی قیافه ی من کسر شأن دارد، من خانه ی دختر عمه‌ات نمی‌آیم.» جعفر بعد از این حرف، دیگر به چادر من ایراد نگرفت. چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به من داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه‌ای او را زمین نمی‌گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه‌ای در ایستگاه ۶ فرح‌آباد، نزدیک مسجد فرح‌آباد (قدس) رفتیم؛ یک خانه ی شرکتی در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ که سه تا اتاق داشت. ما در آن خانه واقعاً راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می‌شدند. من قبل از رسیدن به سی‌سالگی، هفت تا بچه داشتم. چه عشقی می‌کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه‌ها و خنده‌های بچه‌هایم را می‌دیدم. خودم خواهر و برادر نداشتم. وقتی می‌دیدم که چهار تا دخترهایم با هم عروسک‌بازی می‌کنند، لذت می‌بردم و به آنها حسودی‌ام می‌شد و حسرت می‌خوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم. مادرم چرخ‌خیاطی دستی داشت . برای من و دخترهایم لباس های راحتی خانه را می‌دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می‌کرد. بعدها مهری که بزرگ‌ترین دخترم بود و سلیقه ی خوبی داشت، پارچه انتخاب می‌کرد و به سلیقه ی او، مادربزرگش لباس ها را می‌دوخت. مادرم خیلی به ما می‌رسید. هر چند روز یک بار به بازار لین ۱ احمدآباد می‌رفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می‌کرد و به خانه ی ما می‌آمد. او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. دلش نمی‌آمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد. بابای مهران، پانزده روز یک‌بار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت، حقوق را دست من می‌داد و من باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می‌چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهرداد توجیبی می‌دادم. می‌گفتم اینها پسرند، توی کوچه و خیابان می‌روند، باید در جیب‌شان پول بلشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند. گاهی پس‌ از یک هفته، خرجی تمام می‌شد و باید جواب بابای مهران را هم می‌دادم. @entezaro
🌲🍃 مادرم بین بچه‌ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود. به مهران که خیلی می‌رسید. زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود، کنار مادرم می‌نشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می‌کرد و لذت می‌برد. مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود. هر وقت مادرم به خانه ی ما می‌آمد، زینب دور و برش می‌چرخید تا خوب حرف‌های او را گوش کند. بابای بچه ها از ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می‌زد و ۵ بعد از ظهر بر می‌گشت. روزهای پنجشنبه نیم‌روز بود، ظهر از سر کار برمی‌گشت. او در باغچه ی خانه، گوجه و سبزی و بامیه می‌کاشت. زمستان و تابستان، سبزی خوردن و خورشی را از باغچه می‌چیدیم و استفاده می‌کردیم. حیاط خانه ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط می‌خوابیدیم. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام، کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان‌هایش بالای چهل‌درجه بود. بعد از ظهرها آب شط را توی حیاط باز می‌کردم، زیر در را هم می‌گرفتم؛ حیاط پر از آب می‌شد. این آب تا شب توی حیاط بود. با این روش، زمین سیمانی حیاط خنک می‌شد. خانه های شرکتی دو شیر آب داشتند؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود، و شیر آب شرکتی که برای شست‌و‌شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود. گاهی که شیر آب شط را باز می‌کردیم، همراه آب، یک عالمه گوش‌ماهی می‌آمد. دختر ها هم ذوق می‌کردند و گوش‌ماهی ها را جمع می‌کردند. ظهر ها هم هر کاری می‌کردم که بچه ها بخوابند، خوابشان نمی‌برد و تا چشم من گرم می‌شد، می‌رفتند و توی آب‌ها بازی می‌کردند. کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب می‌کردیم و شب قبل از خواب، زیر در حیاط را که گرفته بودیم، برمی‌داشتیم و آب را بیرون می‌کردیم. این طوری سیمان ها خنک خنک می‌شد و ما می‌توانستیم تا اندازه‌ای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پایمان خنک باشد. شهرام چهارماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلوزیون قرضی خرید. من به‌اش گفتم«مرد، ما بیشتر از تلوزیون به کولر احتیاج داریم. تلوزیون که واجب نبود.» بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد. هر چند در اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان، خودم بیماری آسم گرفتم، ولی بچه هایم از شرّ گرما و شرجی تابستان راحت شدند. به دختر ها اجازه ی کوچه رفتن نمی‌دادم. می‌گفتم «خودتان چهار تا هستید؛ بنشینید و با هم بازی کنید.» آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی می‌کردند. مهری که از همه بزرگ‌تر بود، مثل مادرشان بود. برای بچه ها دَمپُخت گوجه درست می‌کرد و می‌خوردند. ریگ‌بازی می‌کردند و صدایشان در نمی‌آمد. بچه ها عروسک و اسباب‌بازی نداشتند. بودجه ی ما نمی‌رسید که چیزهای گران بخریم. دختر ها با کاغذ، عروسک کاغذی درست می‌کردند و رنگش می‌کردند. خیلی از همسایه ها نمی‌دانستند که من چهار تا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ‌جا نمی‌رفتند. @entezaro
🌲🍃 من هر روز از ایستگاه ۶ پیاده به ایستگاه ۷ می‌رفتم. بازار ایستگاه ۷ همه‌چیز داشت. حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم، اما سعی می‌کردم به بچه ها غذای خوب بدهم. هر روز بازار می‌رفتم و زنبیل را پر می‌کردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم می‌گذاشتم و به خانه بر می‌گشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم می‌کشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز بازار می‌رفتم اما تا شب هر چی بود و نبود می‌خوردند و تمام می‌شد و شب دنبال غذا می‌گشتند. زینب بین بچه‌هایم از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت. هر غذایی را می‌خورد. کمتر پیش می‌آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش لِه شده بود. با همه ی دردی که داشت گریه نمی‌کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چند تا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه می‌بردم و آمپول‌ها را به‌اش می‌زدند. مظلومانه دراز می‌کشید و سرش را روی پاهایم می‌گذاشت. وقتی بلند می‌شدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا می‌شد. او بدون هیچ‌گونه اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل می‌کرد. در مدتی که مریض بود، دوای عطاری توی آش می‌ریختم و خانه را بو می‌دادم. دکتر گفته بود که فقط عدس آب‌پز بدون چاشنی و بدون روغن به‌اش بدهید. چندین روز غذای زینب همین عدس آب‌پز بود و بس. زینب غذایش را می‌خورد و دم نمی‌زد. به خاطر شدت مریضی‌اش اصلاً خوابش نمی‌برد، ولی صدایش در نمی‌آمد. زینب از همه ی بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعّال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. مثل خودم زیاد خواب می‌دید؛ خواب های خیلی قشنگ. همه ی مردم خواب می‌بینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه می‌گفتم از هفت تا بچه ی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم می‌چرخید. همه ی خواهرها و برادر ها و دوست ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی‌شناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین‌طور بود. چهار یا پنج‌ سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی‌اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت«مامان، من فهمیدم که آن ستاره ی پر نور که همه به او تعظیم می‌کردند، کی بود.» تعجب کردم، پرسیدم «کی بود؟» گفت«حضرت فاطمه‌ٔ‌زهرا (س) بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم، بدنم می‌لرزد. @entezaro
🌲🍃 زینب از بچگی، راحت حرف‌هایش را می‌زد و ارتباط محبت‌آمیزی با افراد خانواده داشت. با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چند تا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش می‌کرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب یاد می‌داد و زینب خیلی خوب با او تمرین می‌کرد. مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود. مهران پیک‌های بچه ها و کتاب‌هایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و ۲ ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. دختر ها در کتابخانه ی مهران می‌نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می‌خواندند. مهران گاهی دختر ها را نوبتی به سینما می‌برد. مهری و مینا با هم، شهلا و زینب با هم. مهران اول خودش می‌رفت و فیلم را می‌دید و اگر تشخیص می‌داد که فیلم مشکلی ندارد، دختر ها را می‌برد. علاقه ی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی‌اش که با مهرداد تمرین می‌کرد و با مهران به سینما می‌رفت شکل گرفت. بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانه ی مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که می‌شد، دور هم می‌نشستند و هر کدام نقشه ی رفتن به شهری را می‌کشید و از آن شهر حرف می‌زد. هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس. جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازه ی رفتن سفر برای بچه‌ها شیرین بود. بچه‌ها بعد ازظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی‌توانست از خانه بیردن برود، دور هم می‌نشستند و از شهر های شیراز و اصفهان و همدان حرف می‌زدند. آن‌قدر از حرف‌زدنش لذت می‌بردند که انگار به سفر می‌رفتند و بر می‌گشتند. @entezaro
🌲🍃 در باغ پشت خانه ی ایستگاه ۶، یک درخت کُنار بزرگ داشتیم که هر سال ثمر زیادی می‌داد. بعدازظهرهای فصل بهار و تابستان، دختر ها زیر درخت جمع می‌شدند و مهران و مهرداد روی پشت بام می‌رفتند و حسابی درخت را تکان می‌دادند. کُنارها که زمین می‌ریخت، دختر ها جمع می‌کردند. بعضی وقت ها اندازه ی یک گونی هم پر می‌شد. من گونی پر از کُنار را به بازار ایستگاه ۷ می‌بردم و به زن های فروشنده ی عرب می‌دادم و به‌جای کُنار، میوه های دیگر می‌گرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می‌آمدند تا از شاخه ی درخت کُنار بچینند، و مهرداد و مهران دنبالشان می‌کردند. مینا و مهری مدتی پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دخترها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند. چهار تایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. رندگی ما کم و زیاد داشت، اما با هم خوشبخت بودیم. بچه‌هایم همه سر به راه و درس‌خوان بودند، اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مؤمن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان، خانواده ی کریمی زندگی می‌کردند. آنها خانواده ی مؤمنی بودند. تنها خانه ای بود که پشت درِ خانه پرده ای زده بودند که وقتی در باز می‌شود، داخل خانه پیدا نشود. دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم، برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها می‌رفتند. مینا و مهری با دخترشان، اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفته بود «باید در مسایل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست». زهرا خانم از بین رساله‌های علما رساله ی امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمی‌آوردیم. امام را هم نمی‌شناختیم. مینا و مهری به کتاب فروشی آقای جوکار در ایستگاه ۶ بازارچه ی شرکت نفت رفتند تا رساله ی امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت «رساله ی امام خمینی خطرناک است. دنبالش نگردید وگرنه شما را می‌گیرند.» و رساله ی آقای خویی را به بچه ها داد. دختر ها هم مجبور شدند مقلّد آقای خویی شوند. زهرا خانم هم گفت «هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید.» زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانه ی کریمی می‌رفت و خیلی تحت تأثیر دختر های کریمی قرار گرفته بود. زینب کلاس چهارم دبستان بود؛ صبح‌ها به مدرسه می‌رفت و عصر ها کلاس قرآن خانه ی کریمی. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت «مامان، من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند، اما به من جایزه ندادند.» به زینب گفتم «جایزه ای که دادند چه بود؟» جواب داد «یک بسته مداد رنگی.» گفتم «خودم برایت مداد رنگی می‌خرم. جایزه ات را من می‌دهم» روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب می‌نشست و قرآن می‌خواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب‌خانه می‌افتادم که به جایی هم نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دختر های خانواده ی کریمی، به حجاب علاقه‌مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دختر ها هیچ‌کدام حجاب نداشتند، اما خیلی ساده بودند. زینب کوچکترین دختر من بود، اما در همه ی کارها پیش‌قدم می‌شد. اگر فکر می‌کرد کاری درست است، انجام می‌داد و کاری به اطرافش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت «مامان، من دلم می‌خواهد باحجاب شوم.» از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه ی دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد. زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می‌رفت و خانه ی مادرم می‌ماند. مادرم همیشه مشگل گشا نذر می‌کرد. یک داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می‌کرد. عبدالله خواب می‌بیند که اگر چهل روز در خانه اش را آب و جارو کند و مشگل‌گشا نذر کند، وضع زندگی‌اش تغییر می‌کند. عبدالله بعد از چهل روز مقراری سنگ قیمتی پیدا می‌کند و از آن به بعد، ثروتمند می‌شود. مادرم کتاب را دست دختر ها می‌داد و موقع پاک کردن مشگل‌گشا همه کتاب را می‌خواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی(ع) و امام علی (ع) را هم تعریف می‌کرد و دخترها مخصوصاً زینب ، با علاقه گوش می‌کردند و آخر سر هم پوست آجیل مشگل‌گشا را توی رودخانه می‌ریختند. وقتی بچه ها به سن نماز خواندن می‌رسیدند، مادرم آنها را به خانه‌اش می‌برد و نماز یادشان می‌داد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد می‌گرفتند مادرم به آنها جایزه می‌داد. زینب سوال های زیادی از مادرم می‌پرسید. او خیلی کتاب می‌خواند و خیلی هم سوال می‌کرد. درسش خوب بود، ولی در کنار فهم و آگاهی‌اش، دل بزرگی هم داشت. ↷''✿°ツ @entezaro
🌲🍃 وقتی خواهرش شهلا مریض می‌شد، خیلی بی‌قراری می‌کرد. برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او می‌گفت« چرا بی‌قراری می‌کنی؟ از خدا شفا بخواه، حتماً خوب می‌شوی» شهلا می‌فهمید که زینب الکی نمی‌گوید و حرفش را از ته دلش می‌زند. زینب کلاس چهارم دبستان باحجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش گرفت و زینب روسری سر می‌کرد و به مدرسه می‌رفت. بچه‌ها خیلی مسخره‌اش می‌کردند و اُمّل صدایش می‌زدند. بعضی روزها ناراحت به خانه می‌آمد. معلوم بود که گریه کرده است. می‌گفت«مامان، همه ی بچه‌ها به من اُمّل می‌گویند» یک روز به زینب گفتم«تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» زینب گفت«معلوم است، برای خدا» گفتم«پس بگذار بچه‌ها هر چی دلشان می‌خواهد بگویند.» همان سالی که باحجاب شد، روزه‌هایش را شروع کرد. خیلی لاغر و نحیف بود. استخوان‌های بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود. گاهی که با شهلا حرفشان می‌شد، با پاهایش که خیلی لاغر بود، به شهلا می‌زد. شهلا حسابی دردش می‌گرفت. برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد، از ده روز قبل از ماه رمضان به خانه ی مادربزرگش رفت. من با اینکه می‌دانستم از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است، جلویش را نمی‌گرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شب‌ها روی پشت‌بام کاهگلی می‌خوابید. مادرم هر سال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به پیشواز می‌رفت. شب اولی که زینب آنجا رفت، به مادرم سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند. نصفه‌شب آرام و بی‌صدا از روی پشت‌بام پایین رفت و به خیال خودش فکر می‌کرد که زینب خواب است. زینب از لبه ی پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت«مادربزرگ، چرا برای سحری صدایم نکردی؟ فکر می‌کنی سحری نخورم، روزه نمی‌گیرم؟ مادربزرگ، به‌خدا من بی‌سحری روزه می‌گیرم. اشکالی ندارد؛ بی‌سحری روزه می‌گیرم.» مادرم که از خودش خجالت کشیده بود، برگشت به پشت‌بام و زینب را بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد. مادرم به زینب گفت«یه خدا هر شب صدایت می‌کنم؛ ولی جان مادربزرگ بی‌سحری روزه نگیر.» آن سال زینب همه ی ماه رمضان را روزه گرفت. ده روز هم پیشواز رفت. من در آن سال‌ها به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی بود که مرتب مریض می‌شدم، زینب خیلی غصه ی من را می‌خورد. آرزوی زینب این بود که برای من تخت بخرد و پرستار بگیرد. می‌گفت«بزرگ که بشوم، نمی‌گذارم تو زحمت بکشی. یک نفر را می‌آورم تا کارهایت را انجام دهد» مهرداد مدتی با رادیو نفت آبدان کار می‌کرر و مرتب توی هانه نمایش تمرین می‌کرد. در یکی از نمایش ها "پهلوان اکبر"ی هست که می‌میرد. زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی می‌کرد. در نمایش "سربداران" هم زینب نقش "مورخ"را با مهرداد بازی می‌کرد. آنها در خانه لباس نمایش تنشان می‌کردند و با هم تمرین می‌کردند. من هم می‌نشستم و نمایش آنها را نگاه می‌کردم. زینب و مهرداد به شعر هم علاقه داشتند. مهرداد شعر می‌گفت و زینب با لذت به شعر های مهرداد گوش می‌کرد. مهران و مهرداد همیشه حواسشان به خواهرهایشان بود. مهران از زن‌های لاابالی و سبک بدش می‌آمد و همیشه به دختر ها برای رفتارشان تذکر می‌داد. اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون می‌رفتند، حتما جوراب های ضخیم پایشان می‌کردند وگرنه مهران آنها را بیرون نمی‌برد. زینب به برادرها و خواهر هایش واقعا علاقه داشت. گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش، لباس های مهران را می‌شست، جوراب های مهرداد را می‌شست. دلش می‌خواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان دهد. ↷''✿°ツ @entezaro
🌲🍃 [ فصل پنجم : انقــــــــــلاب ] قبل از انقلاب، زندگی ما آرام می‌گذشت. سرم به زندگی و بچه‌هایم گرم بود. همین که بچه‌ها در کنارم بودند، احساس خوشبختی می‌کردم. چیز دیگری از زندگی نمی‌خواستم. بابای مهران و همه ی کارگرهای شرکت نفت، از شاه بدشان می‌آمد. همه می‌دانستند که شاه و حکومتش چقدر پست هستند. انقلاب که شد، من و بچه‌ها همه طرفدار انقلاب و امام شدیم. همه‌چیزم انقلاب بود. وقتی آدم کثیفی مثل شاه که این همه جوان‌ها را شکنجه کرده بود، رفت و یک سید نورانی مثل امام، رهبرمان شد، چرا ما انقلابی نباشیم. من مرتب به سخنرانی امام گوش می‌کردم. وقتی شنیدم که شاه چه بلاهایی سر خانواده ی رضایی آورده بود و ساواک چطور مخالفان شاه را شکنجه کرده بود، تمام وجودم نفرت شد. از بچگی که کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم، همیشه پیش خودم می‌گفتم اگر من زمان امام حسین (علیه‌السلام) زنده بودم، حتماً امام حسین (علیه‌السلام) و زینب (س) را یاری می‌کردم و هیچ‌وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و همه را با پول می‌خرید، نمی‌رفتم. با شروع انقلاب، فرصتی پیش آمد که من و بچه‌هایم به صف امام،حسین (ع) بپیوندیم. مهران در همه ی راهپیمایی ها شرکت می‌کرد. او به من شرط کرد که اگر می‌خواهی همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید، آنها باید چادر بپوشند. زینب دو سال قبل از انقلاب باحجاب شده بود، اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند. من دو تا از چادرهای خود را برای مینا و مهری کوتاه کردم. همه ی ما به تظاهرات می‌رفتیم. شهرام را هم با خودمان می‌بردیم. خانه ی ما نزدیک مسجد قدس بود که قبل از انقلاب به مسجد فرح‌آباد مشهور بود. همه ی مردم آنجا جمع می‌شدند و راهپیمایی از همان‌جا شروع شد. مینا، شهرام را نگه‌ می‌داشت و زینب هم به او کمک می‌کرد. زینب هیچ وقت دختر بی‌تفاوتی نبود. نسبت به سنش که از همه ی دخترها کوچک‌تر بود، در هر کاری کمک می‌کرد. ما در همه ی راهپیمایی‌های زمان انقلاب شرکت کردیم. زندگی ما شکل دیگری شده بود. تا انقلاب، سرمان فقط در زندگی خودمان بود، ولی بعد از انقلاب نسبت به همه‌چیز احساس مسئولیت می‌کردیم. مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه ها شده بود. چهارتا دخترها نمازهایشان را به جماعت در مسجد می‌خواندند؛ مخصوصاً در ماه رمضان، آنها در مسجد نماز مغرب و عشا را به‌جماعت می‌خواندند و بعد به خانه می‌آمدند. من در ماه رمضان سفره ی افطار را آماده می‌کردم و منتظر می‌نشستم تا بچه‌ها برای افطار از راه برسند. مهران در همان مسجد زندگی می‌کرد. من که می‌دیدم بچه هایم این‌طور در راه انقلاب زحمت می‌کشند، به همه ی آنها افتخار می‌کردم. انگار کربلا برپا شده بود و من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم. زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه ی راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد. روزنامه‌دیواری می‌نوشت، سر صف قرآن می‌خواند، با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث می‌کرد و سر صف شعر انقلابی و دکلمه می‌خواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی کتکش زده بودند. ↷''✿°ツ @entezaro
🌲🍃 مینا و مهری در دبیرستان سپهر، که اسمش بعد از اتقلاب "صدیقه رضایی" شده بود، درس می‌خواندند. آنها چندسال بزرگ‌تر از زینب بودند و به همین نسبت، آزادی بیشتری داشتند. من تا قبل از انقلاب اجازه نمی‌دادم دخترها تنها جایی بروند. زمستان ها برای مینا و مهری سرویس می‌گرفتم که مدرسه بروند. شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها می‌بردیم و می‌آوردیم. قبل از انقلاب، به جامعه و به محیط اعتماد نداشتم. همیشه به دخترها سفارش می‌کردم که مراقب خودشان باشند، با نامحرم حرف نزنند. امام که آمد و همه‌چیز عوض شد، من خیالم راحت شد و دیگر جلوی بچه‌ها را نمی‌گرفتم. دلم می‌خواست بچه‌‌ها به راه خدا بروند. در دبیرستان سپهر، سه تا از دانشجوهای دانشکده ی نفت آبادان، به اسم های علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر، کلاس تفسیر قرآن و کلاس سیاسی و کلاس اخلاق گذاشته بودند. مینا و مهری به این کلاس ها می‌رفتند، اما از همه ی کلاس‌ها بیشتر به کلاس اخلاق آقای مطهر علاقه داشتند. آقای مطهر برای آنها حرف‌های قشنگی می‌زد و کاری کرده بود که بچه ها دنبال خودسازی اخلاقی بروند. زینب که آن زمان در دوره ی راهنمایی بود، به مینا می‌گفت"همه ی درس‌ها و حرف‌های آقای مطهر را برای من بگو که من هم رعایت کنم." زینب بعد از انقلاب به‌خاطر حرف حضرت امام، هر هفته دوسنبه و پنج‌شنبه روزه بود. خودش خیلی مقید به انجام برنامه‌های خودسازی بود، ولی دلش می‌خواست توصیه های آقای مطهر را هم رعایت کند. آقای مطهر به شاگردهایش برنامه ی خودسازی داده بود. از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند، بعد از نماز صبح نخوابند، زیاد به مرگ فکر کنند، پرخوری نکنند، روزه بگیرند، برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتارشان باشد. وقتی مینا و مهری به خانه می‌آمدند، زینب روبه‌رویشان می‌نشست و به تعریف های آنها از کلاس مطهر گوش می‌کرد. زینب بعد از انجام برنامه‌های خودسازی آقای مطهر، به خودش نمره می‌داد و بعد یک نموداری می‌کشید تا ببیند در انجام برنامه‌های خودسازی سیر صعودی داشته یا نه. بعضی مواقع مهری و مینا، زینب با با خودسان به جلیات یخنرانی می‌بردند. خانواده ی کریمی هم بعد از انقلاب بیشتر فعالیت می‌کردند. زهرا خانم مرتب به بچه‌ها کتاب های دکتر شریعتی و مطهری را می‌داد. زینب هم با علاقه کتاب ها را می‌خواند. من وقتی می‌دیدم بچه‌هایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک می‌شوند، ذوق می‌کردم و به خاطر عشقی که به انقلاب و امام داشتم، همیشه از فعالیت‌های دخترها حمایت می‌کردم. گاهی بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی می‌شد، ولی من جلوش می‌ایستادم. یادم هست که بعد از انقلاب، آبادان سیل آمد. مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند. بابای مهران صدایش درآمد که"دخترهای من چه‌کاره‌اند که برای کمک به سیل زده‌ها می‌روند؟!" او با مهری دعوای سختی کرد، ولی من ایستادم، و گفتم"دخترهایم برای خدا کار می‌کنند. تو حق نداری ناراحتشان کنی.کمک به روستاهای سیل‌زده ثواب دارد." بعد از انقلاب در مدارس آبادان، معلم ها دودسته شده بودند. گروهی طرفدار انقلاب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند. بعضی از معلم های مدرسه ی راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نکرده بودند و با انقلاب همراه نشده بودند، به امثال زینب نمره نمی‌دادند و آنها را اذیت می‌کردند. زینب روسری و چادر می‌زد. شهلا هم در همان مدرسه بود. شهلا یک روز برای ما تعریف کرد که معلم علوم زینب، وقتی می‌خواسته درس ستون فقرات را بدهد، دست روی کمر زینب گذاشته و درس را داده است. زینب آنقدر لاغر بود که بچه های کلاسش می‌گفتند"از زینب می‌شود در کلاس درس علوم استفاده کرد." زینب بعد از انقلاب تصمیم گرفت برای ادامه ی تحصیل به حوزه ی علمیه برود و طلبه بشود. به رشته ی علوم انسانی، به درس های دینی، تاریخ، جغرافیا علاقه ی زیادی داشت. او می‌گفت"ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم." در آن زمان زینب دوازده سال داشت و نمی‌توانست به حوزه ی علمیه برود. قرار شد وقتی اول دبیرستان را تمام کرد به حوزه ی علمیه قم برود. شاید یکی از علت های تصمیم زینب، وجود کمونیست‌ها در آبادان بود. بچه های مذهبی باید همیشه خودشان را آماده می‌کردند تا با آنها بحث کنند و از آنها کم نیاورند. زینب به همه ی آدم های اطرافش علاقه داشت. یکی از غصه هایش عوض کردن آدم های گمراه بود. بقیه ی دخترهایم به او می‌گفتند"تو خیلی خوش‌بین هستی. به همه اعتماد می‌کنی. فکر می‌کنی همه ی آدم‌ها را می‌شود اصلاح کرد. " اما این حرف ها روی زینب اثر نداشت. ↷''✿°ツ @entezaro