#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_چهارم
کنار بوته ی گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرفهای او فکر میکردم
که مادرم به حیاط آمد و گفت« کبری، ننه، آنجا نایست. هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند.»
نمیتوانسـتم آرام باشـم. دلم برای شهلا و شهرام میسوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند.
بیهوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگیام شــده بود.
کابینت ها از تمیزی برق میزدند. بغـض گلویم را گرفت. زینب، روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود.
دستم را به کابینت ها کشیدم و بیاختیار زیر گریه زدم؛
گریه ای از ته وجودم.
دیروز به زینب گفتم « مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی. دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟
تو که دو سال است برای عید هیچ چیز نخریدهای، حالا یک چیزی را که دوست داری بگو تا برایت بخرم.»
زینب گفت «مامان، به من اجازه بده جمعه ی اول سال را به نماز جمعه بـروم. دلم میخواهد سال را با نماز جماعت و جمعه شروع کنم.»
به زینب گفتم « مادر، ای کاش مثل همه ی دختر ها کفشی، کیفی، لباسی میخریدی و به خودت میرسیدی.
هر وقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن.»
صدای گریهام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند.
با اینکه آنشب به خاطر سالتحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند.
کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمیرفت چه رسد به غذا.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_پنجم
باید کاری میکردم. نمیتوانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکــرم رسید به کلانتری بروم،
اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده ی آبرومند هیچوقت پایش به کلانتری باز نمیشود.
چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابانهای شاهینشهر به دنبال زینب میگشتیم.
شهرام کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما میدوید و هر دختر چادریای را میدید، میگفت« حتماً آن دختر ، زینب است.»
خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند.
افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد میکردند. توی تاریکی شب، یکدفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما میآید؛ اما این فقط یک تصور بود.
دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمیاش را پوشید و روسری سورمهایرنگش را سر کرد و چادرس را تنگ به صورت گرفت.
دو تا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدس، معصومیت عجیبی به او میداد.
همین طور که در خیابان های تاریک راه میرفتیم، به مادرم گفتم
«مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کـاسه و چشم های گوسفند را خورد؟»
شهرام با تعجب پرسید « زینب چشم گوسفند را خورد؟»
مادرم رو به شهرام کرد و گفت
« یادش به خیر ، جمعه بود و من خانه ی شما آمده بودم. همه ی ما توی حیاط درو هـم نشسته بودیم.
بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کلهپاچه ی خوشمـزه ای. زینب یکسالش بود و توی گهواره خوابیده بود.
همه ی ما هم پای سفـره کلهپاچه میخوردیم. مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی کوچکی گذاشت که بخورد.
من بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گـوسفنـد بخورد.»
من توی حرف مادرم پریدم و گفتم « کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم. برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود. »
شهرام گفت« مامان، چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد ؟ زینب که خوابیده بود! تازه بچه ی یکساله که چشم گوسفند نمیخورد»
من گفتم« زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود. دور تا دور دهنش کثیف شده بود.»
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج 🌲🍃
#قسمت_ششم
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم« آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم.»
شهلا گفت« مامان، پس قشنگی چشمهای زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است ؟»
من گفتم « چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنـگ بود، اما انگاری بعد خوردن چشمهای گوسفنـد، درشتتر و قشنگتر شد.»
دوباره اشکهایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادرم هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابانها دلم راضی نشد به کلانتری برویم.
تا آن شب هیچوقت پای ما به کلانتری و این جور جاها نرسیده بود.
مادرم گفت« کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد.»
چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ درِ خانه به صدا در آمد.
همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم.
شهرام درِ حیاط را باز کرد.
وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزهرو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوستهایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه ی ما آمد.
وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت« باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛
زینب بعضی وقتها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان میرود. یکی دوبار خودم با او رفتم.»
من هم میدانستم که زینب هر چند وقت یک بار، به ملاقات مجروحین میرود.
زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود، ولی او هیچوقت بدون اجـازه و دیر وقت به اصفهان نمیرفت.
خانه ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت.
با اینکه میدانشتم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستانهای اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود.
من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم.
وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانوادهاش هماهنـگ کـرد و همه با هـم به طرف اصفهان رفتـیم.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_هفتم
آن شب جاده ی شاهینشهر به اصفهان تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود.
فکر های زشتی سراغم میآمد؛ فکر هایی که بندبند تنم را میلرزاند.
مرتب امام حسین ع و حضرت زینب س را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند.
به جز نور چراغ های ماشین،جاده و بیابانهای اطرافش تاریکی و ظلمت بود.
وجیهه گفت « اول به بیمارستان عیسیبنمریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد
و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچهها گذاشت.
آن مجروح سفارش های زیادی درباره ی نماز و حــجاب و درس خواندن و کمک به جبهه ها کرده بود که همه ی ما سر صف به حرفهای او گوش کردیم.
تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند.»
وجیهه راست میگفت. مجروحی به اسم عطاءالله نریمانی، یک مقاله درباره ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود.
و نوار صدای مجروح را هم برای همکلاسیهایش گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسیبنمریم برویم.
ماشین هر چه میرفت به اصفهان نمیرسیدیم. چقدر این راه طولانی شده بود!
من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم برنمیآمد. خدا خدا میکردم که زودتر به اصفهان برسیم.
وقتی به اصفهان رسیدیم، اول به بیمارستان عیسیبنمریم رفتیم. دیر وقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند.
من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم.
اول دلم نیامد که سراغ اورژانس بروم. به هوای اینکه شــاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بخش مجروحین جنگی رفتم
و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم. مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند.
وقتی در بخش، زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم:
دختری چهاردهساله، خیلی لاغر، سفیدرو و با چشم های مشکی، قد متوسط با چادر مشکی، روسری سورمهایرنگ و مانتو و شلوار ساده.
مسئول اورژانس گفت «امشب مجروح تصادفی با این مشخصات نداریم.»
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_هشتم
اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تختهای اورژانس، مریضهای بدحالی بودند که آه و نالهشان به هوا بود.
چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم«خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتادهاید.»
آنها هم مثل بچه ی من بودند، اما پیش خودم آرزو کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود.
فکر اینکه نمیدانستم زینب کجاست، دیوانه ام میکرد.
از بیمارستان عیسیبنمریم خارج شدیم. شب از نیمهشب گذشته بود.
سپور های شهرداری، جاروهای بلندشان را به زمین میکشیدند و تیز صدا میداد.
آن شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه ی بیمارستان ها سر بزنیم.
توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگیاش گفت «مامان، نکند زینب را دزدیده باشند؟»
مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم.
فقط جواب دادم «ها، خدا نکند»
انگاری با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد. ناخودآگاه فکرم سراغ حرفهـا و کارهای زینب رفت.
یکدفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم« خانه ی خود را ساختم، اینجا جای من نیست. باید بروم، باید بروم»
خانه ی زینب کـجا بود؟ کـجا میخواست برود؟
شهلا با ترس گفت:«مامان، صبـح که به حمــام رفتیم، زینب به من گفت: حتماً غــسل شــهادت کن! »
مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که «توی این موقعیت، این حــرف ها چیست که میزنــید؟
جای اینکه مادرتان را دلداری بدهید، بیشتر توی دلش را خالی میکنید»
من باز هم جوابی ندادم، اما فکرم پیش وصیتنامه های زینب بود؛ آن هم دو تا وصیتنامه. یعنی چه؟
تا آن شب همه ی این حرف ها و حرکات برایم عادی بود، اما حالا پشت هر کدام از اینها حرفی و حدیثی بود.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_نهم
آن شب آنچنان در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به یک بیمارستان دیگر ، چند بار صدایم کرد تا مرا به خودم آورد.
گاهی گیج بودم و گاهی دلم میخواست فریاد بزنم و تا میتوانم توی خیابان های تاریک بدوم
و همه ی مردم را خبر کنم که دخترم را گم کرده ام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم.
وحشت همه ی وجودم را گرفته بود؛ از تاریکی، از سکوت، از بیمارستان، از اورژانس.
آن شب از همه چیز میترسیدم. سر زدن ما به بیمارستان ها نتیجهای نداد.
اذان صبح شد، اما ما هنوز سرگردان دور خودمان میچرخیدیم.
آنشب سخت ترین و طولانیترین شب زندگی من، مادرم و بچههایم بود.
صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی مراجــعه کردیم؛
جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را میلرزاند. اما در آنجا هم ردّ و نشانی از گمشده ی من نبود.
دختر چهاردهساله من در اولین روز سال جدید به مسجد رفته و برنگشته بود.
زینب من آنچنان بینشان شــده بود که انگار هیچوقت نبوده است؛ هیچوقت.
دختری که تا بعد از ظهر بغلش میکردم، میبوسیدمش، باش حرف میزدم، نگاهش میکردم، آن شب مثل یک خیال شده بود؛
هیالی دور از دستــرس.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_دهم
[ فصل دوم : بیــــــــــــــداری ]
نفهمیدم چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی در خواب احساس درد و سنگینی میکردم.
روز دوم عید سال ۱۳۶۱ بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم.
از خواب که بیدار شدم، سرم سنگین بود و تیر میکشید.توی هال و پذیرایی قدم زدم.
گلخانه پر از گلدان های گل بود. گلدان هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد میکرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه بودند، تسکین میداد.
اما آنروز گل های گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت گم شدن دخترم حادثهای نبود که فراموش شود.
اول، وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن.
در طی یک ســال و نیمی که از جنگ میگذشت، خانواده ی من روی آرامش را به خود ندیده بود.
دربهدری و آوارگی از خانه و شهــرمان، و مُهر جنگزدگی که به پیشانی ما خورده بود، از یک طرف، دوری از چهار تا از بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم، از طرف دیگر؛
رفت و آمد بابای بچهها بین ماهشر و اصفهان، و حالا از همه بدتر گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچکدام از آنها نبود.
احساس میکردم گم شدن زینب مرا از پا درآورده است. معنی صبر را فراموش کرده بودم.
پیش از جنگ، با یک حقوق کارگری خوش بودیم. همین که هفتتا بچهام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم.
همه ی خوشبختی من تماشای بزرگ شدن بچههایم بود. لعنت به صدام که خانه ی ما را خراب و آوارهمان کرد و باعث شد که بچههایم از من دور شوند.
روز دوم گمشدن زینب، دیگر چارهای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم.
همراه با مادرم به کلانتری شاهینشهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم.
آنها مرا پیش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی، شخصی به نام آقای عرب بود.
وقتی همه ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد به طوری که من وحشت نکنم گفت
«مجبورم موضوعی را به شما بگویم. با توجه به اینکه همه ی خانواده ی شما اهل جبهه و جنگ هستید و زینب هم دختر محجّبه و فعالی است، احتمال اینکه دست منافقین در کار باشد وجود دارد.»
آقای عرب گفت « طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف منافقین قرار گرفتند.»
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج 🌲🍃
#قسمت_یازدهم
من که تا آن لحظه جرأت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم
«مگر دختر من چند سالش است یا چهکاره است که منافقین دنبالش باشند؟ او یک دختر چهاردهساله است که کلاس اول دبیرستان درس میخواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمیرسد.»
رییس آگاهی گفت«من هم از خدا میخواهم که حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست»
آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اســامی همه ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت.
او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. از آگاهـی به خانه برگشتم، آقای روستا و خانمش آمده بودند.
آقای روستار همکار شرکت نفتی بابای بچهها بود و خانهشان چند کوچه از ما فاصله داشت.
خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ی ما آمده بودند.
مادرم همه ی اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد.
مادرم وسط حرف هایش گریه میکرد و میگفت چه نذر هایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود.
آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمیدانست چه بگوید که باعث تسلّی دل ما شود.
او بعد از سکوتی طولانی گفت«از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستم. با ماشین من به هر کجا که لازم است برویم و دنبال زینب بگردیم.»
همان روز خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او هم مثل رییس آگاهی به منافقین سوءظن داشت.
شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرأت نکرده بود این موضوع را بگوید.
از قرار معلوم، طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزباللهی که بین آنها دانشجو دانشآموز و بازاری هم بودند، به دست منافقین ترور شده بودند.
برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت.
کافی بود که این آدمها طرفدار انقلاب و امام باشند.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج
#قسمت_دوازدهم
از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه ی شاهین شهر، زینب را میشناسد و میتواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند.
من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه میروند.
اما بعداً فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در مدرسه و بسیج و جامعه ی زنان، مرتب با آقای حسینی و خانوادهاش در ارتباط بود.
مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه ی امامجمعه رفتم.
من همیشه زن خانهنشینی بودم و همه ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم.
روی زیادی هم نداشتم.همه ی جاهایی را که به دنبال زینب میگشتم، اولین بار بود که میرفتم.
وقتی حجت الاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. اوخیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد.
اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله ی فعال حرف میزند، نه از یک دختر بچه ی چهاردهساله.
آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به امام و شهدا و زحمت هایی که میکشید، حرف های زیادی زد.
من مات و متحیر به او نگاه میکردم. با اینکه همه ی آن حرفها را باور داشتم و میدانستم که جنس دخترم چیست،
اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهینشهر بیخبر بودم و این قسمت حرفها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت «زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم میخورم»
بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امامجمعه ی یک شهر به او قسم میخورد.
زن و دختر امامجمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا میشناسند و فقط منِ خاک بر سر، دخترم را آن طور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم.
اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دودستی توی سرم میکوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رییس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت
«به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالاً دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید»
حس میکردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است.
هر چه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر میرفتم، ناامیدتر میشدم.
زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_سیزدهم
آنروز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد.
در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر میآمد.
امام جمعه، کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هر کاری به خانه برگشتم. میدانستم که مادرم و شهــرام و شهلا منتظر و نگران شدند.
مادرم ذکر "یا حسین (ع)، یا زینب (س)، یا علی (ع)" از دهنش نمیافتاد. نذر مشکلگشا کرد.
مادرم هر چی اصرار کرد که «کبری، یک استکان چای بخور... یک تکه نان دهنت بگذار... رنگت مثل گچ سفید شده»، من قبول نکردم.
حس میکردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است.
حتی صدا و نالهام هم به زور خارج میشد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جستوجو با ما آمد. نمیدانستم به کجا باید سر بزنم.
روز دوم عید بود و همهجا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم.
وقتی هوا روشن بود، کمتر میترسیدم.انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم میکرد.
اما به محض اینکه هوا تاریک میشد، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم میآورد.
شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا میزدند.
تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گمشده ی من معلوم نبود که کجاست.
نمیتوانستم بنشیمم یا بخوابم. به هر طرف نگاه میکردم، سایه ی زینب را میدیدم.
همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ی ما بود.
هیچکس در آنجا نمیخوابید و از آنجا استفاده نمیکرد. آنجا بهترین مکان برای نماز های طولانی زینب بود.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_چهاردهم
روی سجاده ی زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد.
مادرم که حال مرا میدید، پشت سرم همهجا میآمد و میگفت «کبری، مرا سوزاندی. کبری، آرام بگیر»
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم.
همه ی زندگیام از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچهها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشمهایم میگذشت.
آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی.
انگار همه چیز به هم مربوط میشد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا میرسید.
آن شب حوصله ی حرف زدن با هیچکس را نداشتم. دلم میخواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا. باید دوباره زندگی ام را مرور میکردم تا آن راز را پیدا کنم؛
رازی را که میدانستم وجود دارد، اما جرأت بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع میکردم. من کی هستم؟ از کجا آمدهام؟
پدر و مادرم چه کسانی بودند؟ زندگیام چطور شروع شد و چطور گذشت؟ زینب که نیمه ی گمشده ی وجودم بود، چطور به اینجا رسید؟
اگر به همه ی اینها جواب میدادم، شاید نیتوانستم بفهمم دخترم کجاست و شاید قدرت پیدا میکردم که آن ترس را از خودم دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سختتر در زندگی آماده کنم.
ای خدای بزرگ، ای خدای محبوب زینب که همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچچیز را مثل تو دوست نداشت، من مادر زینب هستم.
مرا کمک کن تا نترسم، تا بایستم، تا تحمل کنم.
باید از گذشته ی خیلی خیلی دور شروع کنم؛ از روزی که به دنیا آمدم.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_پانزدهم
#شروع_فصل_سوم
[ فصل سوم : نگـــاهی به گذشتــه ]
من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز و دعا و التماس از امام حسین (ع) گرفته بود.
مادرم، تاجماه طالب نژاد، در آبادان زندگی میکرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد.
او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود.
برای همین، مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد.
درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسرهایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه ی مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت.
درویش که نمیتوانم به او نابابایی (ناپدری) بگویم، آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعاً در حق من پدری کرد.
مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار باردار شد اما بچهاش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند.
یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه ی اول محرم در خانه روضه داشتیم. یک خانه ی دو اتاقه ی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم.
من که خیلی کوچک بودم، درِ خانه ی همسایهها میرفتم و از آنها میخواستم که برای روضه به خانه ی ما بیایند.
من نذر امام حسین (ع) بودم، و تمام محرم و صفر لباس سیاه میپوشیدم.
مادرم در همان دهه ی اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه میداد.
او همیشه دلهره ی سلامتی من را داشت و شدیداً به من وابسته بود.
مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خدا همین یک اولاد را بیشتر، بهاش نداد؛ تازه آن هم با نذر و شفاعت آقا امام حسین(ع).
من از بچگی عاشق و دلداده ی امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بودم. زندگیام از پیش از تولد، به آنها گره خورده بود. انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم حسین (ع) و کربلا بند بود.
پنجساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت، از راه شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد، اما تا پنجسالگیام نتوانست نذرش را ادا کند.
مادرم از سفر کربلا دو قصد داشت؛ یکی ادای نذرش و قصد دیگرش این بود که باز از امام حسین(ع) یک اولاد دیگر طلب کند.
@entezaro