#راز_درخـٺ_کـاج 🌲🍃
#قسمت_ششم
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم« آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم.»
شهلا گفت« مامان، پس قشنگی چشمهای زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است ؟»
من گفتم « چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنـگ بود، اما انگاری بعد خوردن چشمهای گوسفنـد، درشتتر و قشنگتر شد.»
دوباره اشکهایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادرم هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابانها دلم راضی نشد به کلانتری برویم.
تا آن شب هیچوقت پای ما به کلانتری و این جور جاها نرسیده بود.
مادرم گفت« کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد.»
چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ درِ خانه به صدا در آمد.
همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم.
شهرام درِ حیاط را باز کرد.
وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزهرو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوستهایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه ی ما آمد.
وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت« باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛
زینب بعضی وقتها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان میرود. یکی دوبار خودم با او رفتم.»
من هم میدانستم که زینب هر چند وقت یک بار، به ملاقات مجروحین میرود.
زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود، ولی او هیچوقت بدون اجـازه و دیر وقت به اصفهان نمیرفت.
خانه ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت.
با اینکه میدانشتم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستانهای اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود.
من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم.
وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانوادهاش هماهنـگ کـرد و همه با هـم به طرف اصفهان رفتـیم.
@entezaro