eitaa logo
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
142 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
522 ویدیو
34 فایل
امروز یه شروع تازسٺ🌈 پروانہ شـو🦋 بگـذار روزگار هرچقدر میخواهــد پیله کند🕊🌸 ڪانالی امام زمانے💚پرازجمله های ناب تــارسیدن بہ‌آغوش خدا ❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥ خادمــ: @Moatoon @Mase_M انتقاداٺــ و پیشنهاداٺــ😍👇 https://harfeto.timefriend.net/305675895
مشاهده در ایتا
دانلود
🌲🍃 کنار بوته ی گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف‌های او فکر می‌کردم که مادرم به حیاط آمد و گفت« کبری‌، ننه، آنجا نایست. هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند.» نمی‌توانسـتم آرام باشـم. دلم برای شهلا و شهرام می‌سوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی‌هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی‌ام شــده بود. کابینت ها از تمیزی برق می‌زدند. بغـض گلویم را گرفت. زینب، روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی‌اختیار زیر گریه زدم؛ گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم « مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی. دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو که دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده‌ای، حالا یک چیزی را که دوست داری بگو تا برایت بخرم.» زینب گفت «مامان، به من اجازه بده جمعه ی اول سال را به نماز جمعه بـروم. دلم می‌خواهد سال را با نماز جماعت و جمعه شروع کنم.» به زینب گفتم « مادر، ای کاش مثل همه ی دختر ها کفشی، کیفی، لباسی می‌خریدی و به خودت می‌رسیدی. هر وقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن.» صدای گریه‌ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه آن‌شب به خاطر سال‌تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمی‌رفت چه رسد به غذا. @entezaro