#طنزجبهه
🌸 با یک صلوات در اختیار دشمن
از خستگی تلو تلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم. آن هم روی صخره ها و ارتفاعات.
موقع برگشتن وقتی که بچه ها نه نای حرف زدن داشتند نه پای رفتن
فرمانده گفت: برادرا! با یک صلوات در اختیار خودشان. همه خنده شان گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود.
یکی از بچه ها گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می گفتی؟ و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد: هیچی، می گفتم برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!
@eshgh1313 🌸
#طنزجبهه
🌸زدم، نزدم!
وسط عملیات خیبر، احمدی خودش را آماده کرد تا هلیکوپتری را که از روبهرو میآمد، هدف بگیرد. هلیکوپتر که به خاکریز نزدیک شد، احمدی موشک را روی دوش گرفت و پس از نشانهگیری آن را شلیک کرد. موشک از کنار هلیکوپتر رد شد.
خوب که نگاه کردم دیدم هلیکوپتر شروع کرد به شلیک موشک. احمدی که دود حاصل از شلیک موشک ها را دید، به خیال اینکه موشک خودش به هلیکوپتر اصابت کرده، کف دست هایش را به هم کوبید وتوی خاکریز بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت:
ـ زدم زدم... زدم زدم...
ولی تا موشک های هلیکوپتر روی خاکریز خورد و منفجر شدند، احمدی که دید بدجوری خراب کرده، برای اینکه ضایع نشود و خودش را کنترل کند، باهمان حال شادی و خنده و در حالی که دست میزد ادامه داد:
ـ زدم زدم... نزدم نزدم... نزدم نزدم...
@eshgh1313 🌸
#طنزجبهه
🌿...عید غدیر که میشد خیلیها عزا میگرفتند. لابد میپرسید چرا؟
به همین سادگی که چند نفر از بچهها با فرماندهی فریبرز با هم قرار میگذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ...
البته کار که به همین جا ختم نمیشد.
ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیم چند نفر دارند دنبال یکی از برادرها میدوند.
میگفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم! و او مرتب قسم میخورد که من سید نیستم، ولم کنید. تا بالاخره میگرفتندش و میپریدند به سر و کلهاش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش میکردند.
🌿...بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح، پول، مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را میگرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در میآوردند ...
جالب اینجاست که به قدری فریبرز و نیروهایش جدی میگفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش میکردند، شک میکرد و میگفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم، گاهی اوقات کسی هم پا پیش میگذاشت و ضمانتش را میکرد و قول میداد که طرف وقتی آمد تو چادر، عیدی بچهها یادش را فراموش نکند؛ حتی اگر یک کمپوت گیلاس باشد و سرانجام برای اینکه از دست اینها راحت شود، طرف کمپوت را میداد و غر میزد که عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم ...؟
@eshgh1313 🌸
#طنزجبهه
🌸پستانک آقای ژولیده
عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. آقای ژولیده که مسئول دسته بود پستانکی به گردنش انداخته بود. همینطور که به سوی منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه میکرد و یکی از برادران پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد!
بعد از عملیات در قله 1904 کله قندی و کانیمانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند. یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانک را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
@eshgh1313
#طنزجبهه
🌸تا صبح خاکریز زدیم
شیخ اکبر گفت: امشب نمی شه کار کرد. می ترسم بچه ها شهید بشن...
تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت: یه فکری! همه سرامونو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یه کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمی شد. انگار بیابون ارواح بود.فاصله مون با عراقیا خیلی کم بود، اما هیچ سروصدایی نمی اومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: یک، دو، سه. هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله ای به پا کرد. هر کسی صدایی از خودش درآورد. صدای خروس،سگ، بز، الاغ و...
چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد. جیغ و دادمون که تموم شد، پوتینا رو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا.
ما می دویدیم و عراقیا آتیش می ریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم.عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمی دیدند. تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.
@eshgh1313
#طنزجبهه
🌸الهی العفو
یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند. کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته. توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.
متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند،
حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود. اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار میشوی می گویی الهی علف.. الهی علف،
مستجاب الدعوه هم که هستی، همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند. چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو
با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. واقعا هم همین طور - بود، چند روزی میشد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود. از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند.
#طنزجبهه
🌸الهی العفو
یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند. کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته. توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.
متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند،
حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود. اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار میشوی می گویی الهی علف.. الهی علف،
مستجاب الدعوه هم که هستی، همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند. چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو
با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. واقعا هم همین طور - بود، چند روزی میشد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود. از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند.
@eshgh1313
#طنزجبهه
🌸ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟
بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم، يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟
حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين...
حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
- مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
- هيچي حاجي همينجوري!!!
- همين جوري؟ كه چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
- نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...
حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرورمي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.
جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟
و همچنان مي خنديد.
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.
يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!
حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.
هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟
@eshgh1313
#طنزجبهه
🌸استقلال ' و پیروزی
فکر نکنید استقلال و پرسپولیس فقط
الانه
یکی از دوستان میگفت تو جبهه و در
شب عملیات با یکی از رفقا بر سر
استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای
لفظی
بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم
شهید شده.....
.ناراحت بودم که ایکاش
حلالیت طلبیده بودم......
تویه همین
افکار بودم که دیدم رفیقم چندتا عراقی
رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون
سوار و بهشون یاد داده بگن استقلال
سوراخ.....
پیروزی قهرمان و داره میاد..
@eshgh1313
#طنزجبہـہـ😁
#لَبْخَݩدْبِزَݩمُومِݩ
اسیر شده بودیم قرار شد بچهها برای خانواده هاشون نامه بنویسن. بین اسرا چند تا بیسواد وکم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاببرامونآوردهبودن ڪه
نهج البلاغههم لابهلاشونبود📚|
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
من نمیتونم نامه بنویسم🙁
از نهج البلاغهیکی از نامه هایکوتاه امیرالمومنین﴿؏﴾رو نوشتم رویداینکاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام☺️
نامهرو گرفتم وخوندم
از خنده روده بُر شدم😂
بندهخدا
نامهیامیرالمومنین﴿؏﴾به معاویهرو برداشتهوبرای باباش نوشته بود. 😂
@eshgh1313
#طنزجبہـہـ😁
#لَبْخَݩدْبِزَݩمُومِݩ
سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم.
روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد.
شهید شاهمراد به بیسیمچی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!
بیسیمچی گفت: نمی دانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر...😐 ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده!
بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو.....
خر روشن شد...... 😂😂😂
#خنده_حلال
@eshgh1313
🌸غیبت
بچه های جنگ مرگ رو به بازی گرفته بودند! داریوش هم از همین قماش بود اما کمی بیشتر!! کمپانی روحیه بود و مدام در حال شوخی کردن و شادکردن بقیه و البته گفتن حرفهای جدی در قالب طنز. میگفت «یالله بچهها غیبتی چیزی دارید بسم الله .. حالا موقع رفتنه! نریم شهید شیم!
#طنزجبهه
@Ya_ghias_al_mostaghisin