عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان عاشقانه برای تو🍁 قسمت8 رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات
(خادم الحسین):
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان عاشقانه برای تو🍁
قسمت نهم
نزدیک زمان نهار بود ...
کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟
به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ...
زیر درخت نماز می خوند ...
بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ...
یهو چشمش افتاد به من ...
مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ...
خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...
داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ...
تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ...
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ...
اومدم فرار کنم که صدام کرد ...
رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد.
می خواستم با هم بریم ولی ...
اگر دوست داشتی دستت کن ... .
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ...
از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ...
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ...
شاید کل پس اندازش رو ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
#خادم_الحسین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
(خادم الحسین): 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان عاشقانه برای تو🍁 قسمت نهم نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و
(خادم الحسین):
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان عاشقانه برای تو🍁
قسمت_دهم
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ...
گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ...
بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ...
زیاد دور و ورم نمیومد ...
اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ...
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ...
من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
اون روز کلاس نداشتیم ...
بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود ...
برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...
کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ...
هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ...
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم . رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ...
عین همیشه، فقط مارکدار ...
یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ...
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟
امتحانات تموم شده بود ...
قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ...
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...
اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم...
اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ...
بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ...
در رو که باز کرد حسابی جا خورد ...
بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد
اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ...
و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود
مسخره کردن ها ...
تیکه انداختن ها ...
کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ...
🍁شهید طاها ایمانی 🍁
#خادم_الحسین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دوستان عاجزانه ازتون خواهش می کنم
خاله بنده کرونا گرفتن و ریشون خیلی درگیره خواهش می کنم حتماااا براشون دعا کنید😔😔🙏🙏🙏🙏
🔰طرح صیانت به زبان ساده
🎥علی زکریایی
با ما همراه باشید در👇
https://chat.whatsapp.com/COJoyPEVMCs966S6YDgRxI
#یافاطمه
#تلنگر
#خودمونی🤫
میگی بفرمایید یا....!؟
بگید ببینم"👇🏼
@Rrrrrrr85
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رفقا..!
ڪاش ڪاش فقط یڪم حواسمون
بہ قلب آقا بود...
واقعا یہ وقتایے آدم خودش شرمسار میشہ از..
اینهمہگناه..
اینهمہبيخیالے..
اینهمہبےاهمیتےبہ
اشڪها
قلبشڪستہ
ظہورعقبافتاده..
گاهےهمیادآقاڪنیم..
#خادم_الحسین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هوس باز شدن بال دارم🕊
امااااا!!!به قفس دل بستم😭💔
#شهادت
#شهید_گمنامـــ
کپی بدون آرم کاملا حرامه‼️‼️‼️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|#بدونتعارف...🚶🏻♀
دقتکردیداینروزهاهمه
آیدیها،اسمها،بیوها،عکسپروفایلها
شدهعشقبهخانمفاطمهزهراسلامالله...
ولی
وقتییکیختمحدیثکساءمیذاره
عدهۍاندکیشرکتمیکنن
پسچیشدعشقبهمادرتون؟!
کاشارادتمون
دلیباشهنهزبونی!
نهصرفاجهتجلبتوجهدرمجازی!...
#خادم_الحسین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بسیجیان سرفراز دلاوران کشوریم که هر دقیقه هر کجا مطیع ام رهبریم✌️🏻😎
#شهید_گمنامـــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان عاشقانه برای تو🍁
قسمت_یازدهم
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ...
بوی باروت میده ...
توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ...
اما یه چیز آزارم می داد ...
تنش پر از زخم بود ...
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ...
باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ...
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ...
جای سوختگی ...
و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ...
و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ...
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ...
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ...
عاشق بوی باروت ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
#خادم_الحسین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁عاشقانه برای تو🍁
قسمت_دوازدهم
این زمان، به سرعت گذشت ...
با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ...
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
اصلا خوشحال نبودم ...
با هم رفتیم بیرون ...
دلم طاقت نداشت ...
گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ...
گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
پریدم توی حرفش ...
در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ...
اینجا دارن برات خودکشی می کنن ...
پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...
چشم هاش پر از اشک بود ...
این همه راه رو نیومده بود که بمونه ...
خیلی اصرار کرد ...
به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ...
منم از دور فقط نگاهش می کردم ...
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ...
با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ...
خدمتکار شخصی داشتم و ...
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ...
نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم.نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ...
هواپیما پرید ...
من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
#خادم_الحسین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•