عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیستم [نامزد امیر]
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت
#پارت_صد_و_بیست_و_یکم
[زینب]
صبح زود سهند گفت آماده بشید
قرار بریم ویلا( اونجا که قراره
جشن برگزار بشه) رفتم سمت کمدم
و یه جلیقه ضد گلوله پوشیدم یه
مانتو بلند تا زیر زانو مشکی حالت
کت داشت و یه شلوار مشکی چرم
و شاله کلفت مشکی و بعد پوشیدن
دست کش هام شنلم و هم پوشیدم
رفتم در پنجره و باز کردم و با
سوت مخصوص شاهین که شبیه
انگشتر
بود و همیشه دستم بود یه سوت
زدم که بعد چند دقیقه صدای شاهین
و بعد خودش اومد دستمو از
پنجره بردم بیرون که روی دستم نشست
رفتم طرف تخت و اون نقابی و
زره ای که برای شاهین درست کرده
بودم و براش پوشیدم اولش یکم
بد خلقی کرد ولی بعد آروم شد
خیلی قشنگ تر شده بود برای
احتیاط اینارو پوشیدم که اگه
بهش شلیک کردن به بدنش نخوره
خودمم نقابم و زدم و از اتاق رفتم
بیرون که دیدم ساسان هم آماده
شده و روی مبل های توی سالن نشسته
و سرشم تو گوشیشه منم رفتم و روی
مبل تکی دور از ساسان نشستم
و با شاهین مشغول شدم که
صدای ساسان توجه ام جلب کرد
ساسان: پرنده قشنگیه ولی به درد
دخترا نمیخوره یکم وحشی و خطر
ناکه دخترا هم که دل نازک و حساس...
تند سرمو بلند کردم و با نگاهی که
توش عصبانیت و خشم موج میزد
بهش نگاه کردم ک رنگش پرید
من: الان چی گفتی ؟؟🤨
با لکنت گفت: چشمات ..چـ..ـشمات😳😰
من: جواب سوال منو ندادی ...
چشمام چی؟🤨
انگار اینجا نبود چون اصلا نشنید
من چی گفتم
شنیدم که زیر لب گفت : رنگ چشماش عوض شد و رگه های سفید توش بود یه برق ترسناک داشت
چشماش و منو یاد چشمای شاهینی
که آماده حمله هستن انداخت😰
پوذخندی زدم بهش زود از جاش
بلند شد و گفت : جدی نگیر می
خواستم یکم شوخی کنم من
میرم تو حیاط ... منتظر جواب
من نموند و با سرعت رفت بیرون ...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•