عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت #پارت_صد_و_بیست_و_یکم [زینب] ص
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت
#پارت_صد_و_بیست_و_دوم
شونه بالا انداختم و دوباره مشغول
بازی با شاهین شدم بعد چند دقیقه
بقیه هم اومدن و باهم رفتیم تو
حیاط دیدم ساسان تکیه داده به
ماشین و منتظره... سهند رفت طرفش
یکم باهم حرف زدن بعد
نمیدونم ساسان چی گفت بهش
که برگشت
و یه نگاه به من کرد و رفت
نشست پشت فرمون ماهم رفتیم
سوارشدیم و سهند راه افتاد
شاهین و گذاشتم روی شونه ام و
سرمو تکیه
دادم به شیشه و به بیرون خیره
شدم از صبح یه حسی دارم که
کلافم کرده
بعد نیم ساعت سهند جلوی
یه ویلای بزرگ
نگه داشتم و چنتا بوق زد که در
حیاط باز شد و رفتیم داخل بعد
اینکه سهند ماشین و پارک کرد
همه باهم پیاده شدیم و رفتیم
سمت در ویلا وقتی وارد شدیم یه
لحظه حواسم به بزرگی و قشنگی
ویلا پرت شد ولی زود خودمو جمع
و جور کردم دوتا خدمت کار
اومدن طرفمون و وسایل هامون
و گرفتن
وقتی می خواستن برن شنیدم که
یکی شدن آروم گفت: وااای هر وقت
اینا میان من،میترسم نمیدونم چرا
ولی خدایی همه شون خوشگلن
اون یکی گفت: آره والا اون
جدیده و ببین تاحالا ندیده بودمش ...
به بقیه حرفاشون توجه نکردم رفتم
و رو مبل تک نفره کنار ترلان نشستم
و همون جور که سرم پایین بود
توجه ام به شاهین جلب شد بی
قراری میکرد سرمو بردم نزدیک
گوشش و
گفتم: چته پسر چرا بی قراری میکنی
عزیز دلم ...سرشو به دستم
مالید گرفتمش تو بغلم نمی دونم چرا
دلم براش تنگ شد انگار دیگه قرار
نیست ببینمش
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت #پارت_صد_و_بیست_و_دوم شونه بالا
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت
#پارت_صد_و_بیست_و_سوم
حوصله ام سر رفته بود از وقتی
اومده بودیم سهند با یه پسره که
فکر کنم اسمش مانی بود داشت
حرف میزد دیگه داشتم کلافه می
شدم از جام بلند شدم که توجه
همه بهم جلب شد سهند گفت: کجا🤨
من: شاهین بی قراری میکنه میرم
روی پشت بوم یکم پرواز کنه 😒
سهند که انگار خیالش راحت شده
باشه با بی تفاوتی گفت: باش برو
راه افتادم سمت پله ها و ازشون
رفتم بالا وقتی به در پشت بوم
رسیدم بعد باز کردن در رفتم
بیرون وااااو😯 اینجا رو از این
بالا چه قدر قشنگه منظره اطراف
به شاهین گفتم : منتظر چی
هستی پسر برو پرواز کن 😊
ولی شاهین از بی قراریش که
کم نشد هیچ بیشتر هم شد
متوجه نمی شدم چرا انقدر بی
قراره ولی مجبورش کردم پرواز
کنه رفتم طرف میز و صندلی که
اونجا بود نشستم و به شاهین
خیره شدم که چه زیبا پرواز میکرد🙂
یه لحظه نگاهم افتاد به اتاقک
کوچیکی که روی پشت بوم بود
نمیدونم چرا ولی خیلی کنجکاو
بودم بدونم چی داخلشه یه نگاه
به اطراف کردم و رفتم سمتش نگاه کردم دیدم قفل نیست ابرو هام رفت بالا
درش و باز کردم و یه نگاه داخلش
کردم پر وسیله بود یه کم تو
وسیله ها گشتم که یه کیف سیاه
رنگ توجه ام جالب کرد
بازش کردم که از چیزی که دیدم
چشمام گرد شد نهههه کلی مدرک
درباره این باند بود با اینا میشد
همشون رو اعدام کرد 🤩
زود کیف و برداشتم و اومدم
بیرون و درو بستم یه نگاه به کیف
کردم خیلی بزرگ نبود یه سوت
زدم که شاهین با سرعت اومد
طرفم و روی شونه ام نشت
گفتم : پسرخوب برات یه ماموریت دارم🙃
یکم سرشو کج کرد و دوباره زل زد بهم
گفتم: این کیف و بده هادی
آفرین پسر خوب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت #پارت_صد_و_بیست_و_سوم حوصله ام س
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_چهارم
با مهدی دوست بود و راه خونه
مهدی اینا و بلد بود خودم
بهش یاد داده بودم که اگه اتفاقی
برای من افتاد اون بتونه بره پیش
کس آشنایی
بعد اینکه مطمئن شدم شاهین
رفت برگشتم داخل داشتم از کنار
یه اتاقی رد میشدم که دیدم
درش بازه رفتم یکم نزدیک که
حس کردم صدای گوشی میاد
رفتم داخل کسی نبود توجه ام
به نوری که از روی تخت می اومد
جلب شد رفتم طرف تخت که یه
گوشی دیدم عکس صفحه آقا امیر
بود یعنی گوشی آقاامیره... دیدم دوتا
پیام اومده براش یکی از طرف
(مامان الهام) و اون یکی
از طرف(داداش) کنجکاو شدم
ببینم چی گفتن بهش مگه قرار
نبود با خانواده اش ارتباط
نداشته باشه ... ترسیدم کسی
بیاد و ببینه زود گوشی و
برداشتم و گذاشتم تو جیبم و از
اتاق اومدم بیرون داشتم میرفتم
سمت سالن که ....
یهو ساسان اومد جلوم یه لحظه
به چشماش نگاه کردم و از کنارش
رد شدم و رفتم جای قبلی
خودم نشستم حدود یک ساعتی میشد
نشسته بودیم که سهند بلند شد
و گفت: بچه ها برید استراحت
کنید که ساعت سه کارتون دارم
پووووف اخه ساعت سه نصف شب
😐😒همه از جامون بلند شیدیم
یه خدمتکار اومد و اتاقتی که مال
من بود و بهم نشون داد بعد
اینکه خدمتکار رفت لباسام و
عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم ...
بیدون جلب توجه کل اتاق و دید
زدم تا ببینم دوربینی چیزی هست
یا نه که دیدم نیست خیالم راحت
شد پتو و کشیدم روی سرم و گوشی
آقا امیر و از تو جیبم درآوردم
و روشنش کردم با روشن شدن
صفحه گوشی نگاهم روی عکسش
قفل شد تاحالا تو صورتش نگاه
نکرده بودم و نمی دونستم چه
شکلیه😑
وااای چرا انقدر شبیه منه 😳
چشماش کپ چشمای خودم بود
فرم صورتش نهههه بابا این فکرا
چیه من میکنم مگه دیگه چشم
هم رنگ چشمای من نیست 🚶♀
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_چهارم با مهدی
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_پنجم
بی خیال قیافه آقا امیر شدم و
رفتم تو پیام هاش اووو😯 چقدر
پیام رفتم تو پیوی مامانش که
نوشته بود:
(سلام عزیز دل مادر خوبی پسرم
دلم برات تنگ شده پس کی تموم
میشه کارت راستی مادر یه رازی
هست میخوام بهت بگم یادت دوسال
پیش بهت گفتم یه خواهر داشتی
که گم شد ... امروز فهمیدم یه
خانواده ای پیداش کردن و هرچی
دنبال پدرو مادرش گشتن
پیداشون نکردن تصمیم گرفتن
که بزرگش
کنن ... پسرم اونا خانواده حیدری
بودن همون دوستت هادی
خواهرت زینبه عزیز دلم ....) چشمام
تار میدید توان خوندن بقیه حرف
هاش و نداشتم چنتا پلک زدم که
چند قطره اشک از چشمام جاری
شد و پشت بندش قطره های بعدی
این ایــ..ـن امکان نداره یعنی من
بچه واقعی مامان اینا
نیستم یعنی....یعنی آقا امیر داداشمه😰
وااای نه خدای من این امکان نداره
سریع رفتم پیامی که نوشته بود
ازطرف داداش و مال دو روز پیش
بود و باز کردم
داداش:
(سلام امیر داداش خوبی میگم
دو روز دیگه قرار یه جشن بزرگ
برگزار بشه خوب سرهنگ گفت
زن داداش هم تو این مهمونی شرکت
کنه و قرار یه چیزی و بده به تو
پس حواست و جمع کن مراقب
خودت باش دوستت دارم "آرمان" )
وااای یعنی امیر نامزد داره😳😥
خدای من امشب ... امشب فکر
کنم سهند نقشه ها داره برای امیر
وای من تحمل ندارم ببینم داداشم
و میزنن😓 خدایا خودت کمکم کن
تازه فهمیدم داداشمه
نگاهم به ساعت افتاد که دونیم
نصف شب و نشون میداد ... زود
بلند شدم و گوشی امیر و یه جا
مخفی کردم و بعد پوشیدن لباس
هام از اتاق رفتم بیرون
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_پنجم بی خیال
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_ششم
رفتم تو حیاط که دیدم همه بچه
ها هستن رفتم طرفشون و
گفتم: پس سهند کو
ترلان: الان میاد گفت تا اون وقت
بریم زیرزمین
بعد این حرف ترلان همه راه
افتادیم سمت زیر زمین کلی پله
داشت بعد ده دقیقه رسیدم به یه
در ساسان درو باز کرد و رفتیم
داخل مثل اتاق شکنجه بود .کلی
وسیله داخل بود من آخرین نفری
بودم که وارد شدم تا سرم و بلند کردم
با چیزی که دیدم اشک تو چشمام
جمع شد امیر و با زنجیر از
سقف آویزون کرده بودن تمام لباساش
خونی بود روی بازوش کبودی
های بنفش دیده میشد و زیر چشماش،
سیاه و کبود شده بود رنگش هم مثل
گچ دیوار ... خداروشڪر کردم که
کلاه شنلم مانع دیده شدن صورتم
میشه وگرنه بد میشد برام اشکام
روی گونه هام سرازید شدن بمیرم
برای داداشی که تازه پیداش کردم
فکر کنم نامردا معتادش کردن
با صدای سهند زود اشکام و پاک
کردم و رفتم تو جلد زینب سرد
و بی تفاوت با سردی تمام زل زدم
به سهند که داشت میرفت طرف
امیر وقتی بهش رسید محکم با لگد
زد تو شکمش که باعث شد خون بالا
بیار و از درد صورتش مچاله بشه و
قلب من فشرده😓 امیر لبش
و گاز میگرفت که صداش در نیاد
و همین باعث شد سهند بلند بخنده
امیر بی حال از لای پلکا بستش به
سهند نگاه کرد و پوذخند زد که
باعث شد سهند عصبانی بشه با مشت
و لگد افتاد به جون امیر دیگه
نمی تونستم تحمل کنم از زیر زمین
زدم بیرون هواش برام خفه بود
چنتا نفس عمیق کشیدم که
اشکام سرازیر شدن و بی صدا به
حال داداشم گریه کردم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_ششم رفتم تو ح
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_هفتم
نمی دونم چقدر گذشته بود و من
هنوز گریه میکردم که با صدای
سهند آروم اشکام و پاک کردم و
برگشتم طرفش و با سردی تمام
زل زدم تو چشماش که از ترس
رنگش پرید ولی زود خودش و
جمع و جور کرد و با غرور
گفت: برو ببین می تونی از حرف
بکشی شنیدم تو اینکار استادی
فقط سرمو تکون دادم و رفتم سمت
زیر زمین و به همه گفتم برن
بیرون وقتی ساسان می خواست
بره بیرون با سردی گفتم: ساسان
برگشت طرفم و منتظر نگاهم کرد
من: اینجا دوربین داره
بعد چند دقیقه گفت: آره
من: بگو خاموش کنن اگه ببینم این
کاری و که گفتم انجام ندادین
دیگه باهاتون همکاری نمیکنم
فقط سری تکون داد و رفت بیرون
بعد از چند دقیقه صدای پیامک
گوشیم بلند شد سهند نوشته بود
که همه دوربین ها خاموشه.. برای
اینکه مطمئن بشم با برنامه ای که
هادی برام ریخته بود نگاه کردم
که دیدم همه دوربین ها خاموشه و
هیچ شنودی هم نیست بعد از
اینکه مطمئن شدم آروم رفتم
طرف امیر ... با شنیدن صدای
پام آروم چشماش و باز کردو
با بی تفاوتی بهم نگاه کرد و
دوباره چشماش و بست فکر
کنم به خاطر شنل منو نشناخت
هم به خاطر گریمی که داشتم
فقط لنز نزده بودم
رفتم نزدیکش و آروم دستمو
کشیدم روی گونش که انگار بهش
برق وصل کرده باشن با سرعت
سرشو برد عقب با عصبانیت بهم
زل زد یه لبخند اومد روی لبم
کلاه شنلم و از روی سرم برداشتم
و آروم آروم سرمو بلند کردم و بهش
نگاه کردم ....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_هفتم نمی دونم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_هشتم
اولش با خشم زل زده بود تو چشمام
اما بعد چند ثانیه با بهت بهم نگاه
کرد آروم زیر لب زمزمه کرد : زیـ..
زینب
لبخند محوی اومد روی لبم ولی
زود رفت آروم گفتم: آره نفس
آبجی ،زینبم ... ببین چه بلای سرت
آوردن 🥺
با بهت گفت: آبجی؟؟؟
یکم نگاهش کردم و بعد پیامی
و که الهام جون فرستاده بود و
براش خوندم که تو چشماش اشک
جمع شد یه قطره ریخت روی گونش
که با انگشتم پاکش کردم و آروم
روی گونش و بوسیدم و
گفتم: ببخشید داداش که نمیتونم
جلو شونو بگیــ.... نزاشت ادامه
بدم و گفت : هــــیـــش اشکال
نداره خواهریم
من: راستی داداشی
امیر: جان دل داداشی
من: تو نامزد داری؟
امیر: آره
من: وااااای قرار تو مهمونی
امشب باشه من مـ..ـن باید برم
داداشی خب ولی دوباره میام پیشت
و تند گونش و بوسیدم و با
سرعت از زیر زمین زدم بیرون🏃🏿♀
رفتم تو اتاقم و بعد از قفل کردن در
اتاق به بهونه رفتن به حموم با
گوشی امیر به آرمان پیام دادم و
گفتم اصلا نزاره نامزد امیر تو
مهمونی شرکت کنه و اگه سرهنگ
گفت باید باشه بگه شاهین گفت
بعد از اینکه مطمئن شدم پیام به
دست آرمان رسید یه دوش ده
دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون
و بعد پوشیدن شنلم رفتم بیرون
که سهند و تو راهرو دیدم رفتم
طرفش وقتی بهش رسیدم
گفت: چی شد تونستی به حرفش
بیاری
این حرفاش و با تمسخر می گفت
منم یه پوذخند زدم و اطلاعات
غلطی که سرهنگ بهم داده بود و
بهش گفتم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_هشتم اولش با
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_نهم
بعد تموم شدن حرفام بدون توجه
به من با سرعت رفت واااا خدا
همه دیوونه هارو شفا بده
آلهــــــــــــی آمین 😐
رفتم آشپز خونه تا یه چیزی
بخورم ساعت ۷:۰۰ صبح بود
داشتم صبحانه میخوردم که بقیه
بچه ها هم اومدن و اونا هم
شروع کردن من زودتر از بقیه
تموم کردم
و از پشت میز بلند شدم از
آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم
سمت پنجره و به آسمون ابری
خیره شدم یه حسی بهم می گفت
که دیگه اخره خطه
[۷:۰۰شب]
همه دور هم نشسته بودیم که سهند
گفت برید آماده شید الان
مهمونی شروع میشه ... همه بلند
شدیم و رفتیم تا آماده بشیم
بعد پوشیدن لباسام و شنلم زدن
نقابم واز اتاق رفتم بیرون که
دیدم بلــــه صدای آهنگ زیاد و
بیشتر مهموناهم اومدن اطرافو
نگاه کردم
تا شاید یه آشنا ببینم اما دریغ🤒
بی خیال شدم و رفتم روی مبل تک
نفره گوشه سالن شستم داشتم
به جمعیتی که داشتن اون وسط
خودکشی میکردن نگاه میکردم که
حس کردم کسی کنارم نشسته
زیر چشمی نگاه کردم که دیدم یه
پسره پرو پرو اومده و روی دسته
مبل نشسته برگشتم طرفش و
گفتم : راحتید 🤨
پسره : آره
من: من ناراحتم
پسره: اون دیگه به من ربطی نداره🤷♂
ووووی چقدر این پسره رو مخه آخه
یه نگاه از اون ترسناکا بهش انداختم
که بدبخت گرخید دستاش و به
علامت تسلیم آورد بالا و آروم کنار
گوشم زمزمه کرد: به به آبجی جان
خوبی منم آرمان لطفا منو نخور
شکه با سرعت سرمو بلند کردم و
بهش نگاه کردم نهههه یعنی این داداشمه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_نهم بعد تموم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سی
وقتی نگاهم و دید آروم و مردونه
خندید که از خندش منم خندم گرفت
با لبخند نگاهش میکردم که
برگشت طرفم و محکم بغلم کرد
انگار که این آخرین باریه که میتونه
منو بغل کنه بعد از چند دقیقه با
صدای اهم اهم کردنه کسی آرمان
منو از خودش جدا کرد ، برگشتم که
دیدم ساسانه اهههههه پسره.....
ساسان: خوش میگذره🤨
من: آره خیلی 👌
با عصبانیت نگاهم کرد و
گفت : سهند گفت بیا
در گوش آرمان گفتم: من باید برم ...
و یه ماچ محکم از لپش گرفتم که
باعث شد بخنده با لبخند پشت
سر ساسان راه افتادم رفتیم آخر
سالن که دیدم سهند و بقیه جلو یه
نفر که روی صندلی نشسته
بود وایستادن و اون مرده داره حرف
میزنه و یه دختره که بهتر از قیافه
و لباساش نگم روی دسته مبلش
نشسته بود و ....... رفتم و کنار
سهند وایستادم و زیر چشمی
نگاهش کردم از همینجا هم
میتونستم برق چشماش و ببینم
وااای خداکنه کاری به کار امیر
نداشته باشن تا وقتی که بتونم
فراریش بدم ... دیدم اون پسره
که نشسته بود و رفته بود تو فاز
رئیسی داشت همینجوری حرف
میزد برای خودش ...چیییییی
رئیسی😳 نکنه این .... نهه یعنی
ممکنه این رئیس باند باشه سریع
یه نگاه به بازوی راستش کردم که
با دیدن خالکوبی عقاب مطمئن
شدم خودشه آروم پشت گردنم و
لمس کردم که فکر کنم هشدار فعال
شد وقتی از اون خیالم راهت شد
یکم سرمو بلند کردم که دیدم دنیل
زل زده به من
دنیل: کلاه شنلت و بردار
پوذخندی زدم و گفتم: چرا
انگار بااین حرفم حرصش گرفت
که با صدای بلندی گفت: زود
بـــــاش کــاری و کـــــه گـــفـتــم
بـکـن 😡
کلاه شنل و از رو سرم برداشتم و
آروم سرمو بلند کردم و زل زدم
تو چشماش چند دقیقه با بهت
نگاهم کرد ولی بعد بی تفاوت روش
و کرد طرف سهند و گفت : برو الان
وقت اجرای نمایشه👌
چشمای سهند یهو برق عجیبی زد
و با یه چشم کشدار 😁 ازمو
دور شد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_سی وقتی نگاهم و دید
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سی_یکم
یهو یه دلشوره بدی گرفتم
انگار میخواست یه اتفاق بدی بیوفته
سعی میکردم بهش فکر نکنم اما
نمی شد بعد از چند دقیقه سهند
اومد و دوتا از نوچه هاش امیرو
آوردن و جلوی دنیل انداختن چشمام
و بستم تا نبینم با صدای سهند با سرعت
چشمام و باز کردم و بهش نگاه
کردم سهند: خب خب بچه ها وقت
یکم خوش گذرونیه 🤩😁
و با ساسان و اون یکی دیگه افتادن
به جون امیرو
شروع کردن به زدنش دلم دیگه
طاقت نیاورد سریع رفتم سمت آرمان
که دیدم از عصبانیت قرمز شده
ولی خودشو کنترل میکنه با صدایی
که از عصبانیت میلرزید آروم دم
گوشش گفتم : برو به سرهنگ بگو
اگه همین الان عملیات وشروع
نکن خودم وارد عمل میشم 😡
سهند: شـــــــاهــیــن کجا رفتی بیا
چنتا نفس عمیق کشیدم ولی
هیچی از عصبانیتم که کم نکرد
هیچ عصبانیم بیشتر هم شد
کلاه شنلم و انداختم روی سرم تا
قیافم معلوم نباشه وقتی بهشون
رسیدم با لحن سردی گفتم: چیه
سهند : میخوام یکم این کوچولو
اذیت کنم اووم نظرت چیه کمکم کنی
خدایا ! بامن این کارو نکن .
مجبوری گفتم : چرا که نه
سهند بلند خندید و رفت سمت راهرو
بی حوصله یکم سرمو بلند کردم که
دید بــــلــــــه😒همه روی صندلی
ها نشسته بودم و با هیجان به
ما نگاه میکردن انگار اومدن سینما😐
نگاهم رفت سمت امیر که تمام
لباساش از خون قرمز شده بود و
به سختی نفس می کشید قلبم
فشرده شد از دیدن حالش
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_سی_یکم یهو یه دلشوره
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سی_دوم
با صدای سهند نگاه از امیر گرفتم
و زل زدم بهش به یکی از نوچه
هاش اشاره کرد که اونم یه سطل
پر آب یخ ریخت رو امیر که یه
تکون محکم خورد و برای لحظه
ای نفس نکشید دیگه داشتم کنترلم
و از دست میدادم ولی از بیرون خونسرد بودم
سهند: اووم بیا مسابقه تیراندازی 😉
ابرو هام رفت بالا
من: تیر... اندازی
سهند: اوووم آره
بعد این حرفش کلتش و درآورد و
گرفت طرف امیر چشمام تا آخرین
درجه باز شد 😳
سهند : پس منتظر چی هستی
آروم کلتم و از جیبم در آوردم و به
سهند زل زدم تا اومد شلیک کنه
صدای جیغ دختری اومد همه با
تعجب برگشتیم به عقب که چشمام
گرد شد مگه من نگفته بودم نامزد
امیر و نیارن تو این خراااااب شده😡 صورتش از گریه خیس خیس شده بود
آرمان و دیدم که داشت می رف
سمتش و تا خواست بازوش و
بگیره نزاشت . سهند با سر به یکی
از نوچه هاش اشاره کرد و برگشت
طرف من
سهند: بی خیال این دختره بیا
خودمون به بازیمون برسیم 😁 اول
من بعد تو
خونسرد نگاهش کردم
که دوباره کلت و گرفت طرف امیر
یه لحظه نگاهم افتاد به دنیل که
دیدم با لذت داره به این صحنه
نگاه میکنه تا سهند خواست شلیک
کنه نامزد امیر اومد جلو سهند
وایستاد اصلا وقت فکر کردن
نداشتم خیلی همه چیز سریع اتفاق
افتاد فقط تونستم نامزد امیر و
بگیرم تو بغلم و بعد ......
صدای شلیک تو فضا پیچید و درد طاقت فرسایی و تو پهلوم حس
کردم آروم از خودم جداش
کردم و بهش نگاه کردم تا ببینم
صدمه ندیده باشه یه وقت وقتی
مطمئن شدم برگشتم سمت سهند
که داشت با بهت نگاهم میکرد
سهند: چیزیت که نـ... نشد 😰 چرا
اخه اومدی جلوی تیر
بهش توجه نکردم نگاهم و تو
سالن چرخوندم وقتی افراد پلیس
و دیدم خیالم راهت شد برگشتم
طرف نامزد امیر و دستش و گرفتم
بردم دادم به آرمان و خودم برگشتم پیش سهند انگار پلیسا و دیده بود
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_سی_دوم با صدای سهند
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سی_سوم
چون با صدای بلندی رو به دنیل
گفت : قرررررربان فرار کنید پلیییسا
دنیل و افرادش با سرعت بلند شدن
و رفتن طرف در پشتی ویلا به آرمان همه راه های مخفی و نشون داده
بودم اونم گفت همه جا و مامور
گذاشته راه فراری ندارن یه لحظه
نگاهم رفت به سهند که چشماش و
بسته بود و امیر و نشونه گرفته بود
تا خواست شلیک کنه جلو امیر و
ایستادم و سهند پشت سرهم شلیک
کرد تنها کلمه ای که تونستم به
زبون بیارم
من: یــــا حسـیـن
و بعد فقط درد بود که تو کل بدنم
می پیچید یکی از تیرا به قلبم خورده بود
و نفس کشیدن و برام سخت میکرد
با صدای فریادی آروم چشمام و باز
کردم که از چیزی که دیدم نزدیک
بود شاخ در بیارم آقا علی به سهند
شلیک کرد و بعد دوید سمت من اما
قبل اینکه بهم برسه زانو هام تاشد
و روی زمین زانو زدم وقتی بهم
رسید فقط اشک بود که از چشماش میومد چادرم دستش بود آخ چقدر
دلم براش تنگ شده بود با درد لب
زدم : لطفا چادرم و بدید
چادرو به دستم داد با هزار زحمت
سرم کردم دیگه توانی برام نمونده
بود افتادم رو زمین
آقا علی: زینب ..خانم تورو خدا
طاقت بیارید الان ....الان آمبولانس
میاد 😭
لبخند زدم که یهو خون بالا آوردم
به سختی گفتم: لطفا مراقب امیر باشید ... سرفه نزاشت ادامه بدم
ولی با این حال گفتم: به داداشام بگید خیلی دوستشون دارم ... خدافظ آقا علی 😊
و بعد چشمام بسته شد.............
[علی]
با بهت به چشمای بستش نگاه میکردم یهو به خودم اومدم از ته دل فریاد
زدم : خداااااااااااااااااااایاااااااا
نمی تونستم باور کنم زینب دیگه
نیست نه این امکان نداره دیگه برام
مهم نبود که دارم جلو این همه آدم
گریه میکنم اخ وقتی یاد اون
حیاش میوفتم دلم خون میشه
اخ قربون حجاب چشمانت عشق
آسمانی من
[دانای کل]
امیر در کما بود و حالش اصلا خوب
نبود خانواده حیدری وقتی خبر
شهادت تک دخترشان را شنیدند
خیلی نارحت شدند مادرش از حال
رفت و کمر پدرش شکست
در جایی دیگر مادری برای دختری
که تازه بعد سالها پیدایش کرده بود
ضجه میزد و این دنیا چه بی رحم
است.. روزه تشییع زینب رسید پیکرش را آوردندبرادرهایش با شانه هایی
افتاده زیر تابوت را گرفته بودن و
نظامی ها به احترامش ایستاده بودند
و دو مادری که از همه بی قرار تر بودند
[ پــایــان ]
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•