عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهل_چهار #خانومہ_شیطونہ_من سریع از تو جیبم درش او
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_چهل_پنجم
#خانومہ_شیطونہ_من
باران و گذاشتم روی صندلی عقب و خودم زود سوار شدم و با سرعت شروع کردم به رانندگی وقتی به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم ماشین و بیدون اینکه پارک کنم همون جور گذاشتم و باران و بغل کردم و دویدم داخل و پرستار و صدا زدم
...پرستار با یه تخت اومد و باران گذاشتم،روش که سریع حرکت کرد تا اومدم وارد اتاق بشم جلومو گرفت و نزاشت برم داخل با حالی داغون به دیوار تکیه دادم بعد چند دقیقه دیدم مهدی اومد تند تند سوال میپرسید دیگه کلافه شده بودم
مهدی: چی شد چه اتفاقی افتاده؟ کجا بردنش ؟ کجاش تیر خورده بود؟ حالش خوبه؟ دکتر چیزی نگفت ؟ میگم دکـ....
من : اهههههه مهدی بسه دیگه من خودمم هنوز خبری ندارم تازه بردنش تو اتاق
نشستم روی صندلی که مهدی هم کنارم نشست
مهدی: ببخشید داداش دست خودم نیست نگرانم 😓
سرمو بودن حرف به دیوار پشت سرم تکیه دادم نمیدونم چقدر گذشته بود ولی با صدای باز شدن در اتاق سریع چشمام و باز کردم و بلند شدم رفتم طرف دکتر
من: دکتر حالش چطوره؟
دکتر: شما چیکارش هستید دارین؟
من: برادرشم
دکتر: خطر رفع شده فقط یه چیزی و باید بهتون بگم
من: چی؟چیزی شده؟
دکتر: باید بهتون تبریک بگم . چون دارید دایی میشید، خواهرتون باردارن😊
من و مهدی: چییییی 😳
دکتر: درست شنیدید وقتی که ازشون ازمایش گرفتیم متوجه شدیم ایشون باردار هستن
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16501056603814
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️