eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
824 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
‌میگفت↓ اگہ‌یه‌روزخواستے تعریفے‌براۍشهیدپیداکنے..؛ بگوشهیــدیعنےباران حُسْنِ‌باران‌این‌است‌کہ⇣ زمینےست‌ولے آسمانےشده‌است وبه‌امدادِزمین‌مـی‌آید....🕊 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همہ‌بدونن‌مخصوصا‌دشمنا... من‌تسلیم‌بشو‌نیستم‌‌اصلا..! توۍ‌دفترچہ‌لغتم‌واژه‌ۍ‌تسلیم‌وجود‌نداره •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهل_سوم #خانومہ_شیطونہ_من همون جور گیج و بهت زده
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ سریع از تو جیبم درش اوردم که دیدم سرهنگه من: بله قربان سرهنگ: کجایی بابک؟ من: گلزار شهدا ... چطور ،اتفاقی افتاد؟ سرهنگ: اره بچه ها یکی از افراد باند سیا و پیدا کردن و ردیابیش کردن که دیدن داره میره سمت گلزار شهدا چون نمیدونم هدفشون چیه گفتم مواظب باشی با این حرف سرهنگ ترس بدی به جونم افتاد من: چشم قربان سرهنگ: موفق باشی به خواهرت هم بگو کله شق بازی در نیاره بعد اینکه قطع کردم نگاهم به ساعت افتاد که دیدم چیزی تا اذان نمونده رفتم دنبال مهدی تا بهش خبر بدم اما وقتی برگشتم باران و ندیدم ولی صدای اذان از مسجد میومد حدس زدم رفته باشه نماز رفتم طرف مسجد که با صدای تیر سرجام خشکم زد با صدای فریادی که میگفت: یا امام حسین .... چی شد دخترم به خودم اومدم با اخرین سرعت شروع کردم به دویدن وقتی رسیدم باران و دیدم که خون از دستش مثل رودی جاری بود و انگاری سرش گیج میرفت یهو افتاد زمین بلند اسمش و فریاد زدم من: باراااااااااااااااان دویدم طرفش و بغلش کردم هرچی صداش کردم جواب نداد بیهوش شده بود سریع رو دستام بلندش کردم و دویدم سمت ماشینم که یکم اونور تر از مسجد پارک شده بود ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهل_چهار #خانومہ_شیطونہ_من سریع از تو جیبم درش او
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ باران و گذاشتم روی صندلی عقب و خودم زود سوار شدم و با سرعت شروع کردم به رانندگی وقتی به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم ماشین و بیدون اینکه پارک کنم همون جور گذاشتم و باران و بغل کردم و دویدم داخل و پرستار و صدا زدم ...پرستار با یه تخت اومد و باران گذاشتم،روش که سریع حرکت کرد تا اومدم وارد اتاق بشم جلومو گرفت و نزاشت برم داخل با حالی داغون به دیوار تکیه دادم بعد چند دقیقه دیدم مهدی اومد تند تند سوال میپرسید دیگه کلافه شده بودم مهدی: چی شد چه اتفاقی افتاده؟ کجا بردنش ؟ کجاش تیر خورده بود؟ حالش خوبه؟ دکتر چیزی نگفت ؟ میگم دکـ.‌.‌.‌. من : اهههههه مهدی بسه دیگه من خودمم هنوز خبری ندارم تازه بردنش تو اتاق نشستم روی صندلی که مهدی هم کنارم نشست مهدی: ببخشید داداش دست خودم نیست نگرانم 😓 سرمو بودن حرف به دیوار پشت سرم تکیه دادم نمیدونم چقدر گذشته بود ولی با صدای باز شدن در اتاق سریع چشمام و باز کردم و بلند شدم رفتم طرف دکتر من: دکتر حالش چطوره؟ دکتر: شما چیکارش هستید دارین؟ من: برادرشم دکتر: خطر رفع شده فقط یه چیزی و باید بهتون بگم من: چی؟چیزی شده؟ دکتر: باید بهتون تبریک بگم . چون دارید دایی میشید‌، خواهرتون باردارن😊 من و مهدی:‌ چییییی 😳 دکتر: درست شنیدید وقتی که ازشون ازمایش گرفتیم متوجه شدیم ایشون باردار هستن ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دݪ‌آرام‌جہاݧ...آرزوۍ‌مݧ‌یا‌صاحݕ‌الزماݧ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز ســہ شـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام‌‌دوستان‌عیدتون‌مبارڪ‌باشه✨🌱
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهل_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من باران و گذاشتم روی صند
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ لبخندی روی لبم نشست وااای خدای من یعنی واقعا داشتم دایی میشدم😍 برگشتم طرف مهدی که دیدم اونم دست کمی از من نداره من: میگم مهدی خیلی خوشحالم که دارم دایی میشم ولی الان دیگه وضع از قبل خطرناک تر شده باید بیشتر از قبل مواظب باران باشیم مهدی: اره راست میگی ... اون سیا خطرناک تر از این حرفاست [سوم‌‌شخص] با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و اروم به سمتش قدم برداشتم که با ترس یک قدم عقب رفت نیشخندی زدم و کلتم و توی دستم جابه‌جا کردم من: که نتونستی اون پیرمرد و بکشی اره... تااااااازه اون دختره هم اونجابود اونم نتونستی بگیری😡 الان بگو من باید بااااااااهات چیکار کنم؟ صدای‌قورت‌دادن‌آب‌دهنش‌تا‌اینجا‌هم‌اومد با پوذخند نگاهش کردم و ماشه و فشوردم و بنگگگگگ ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️