eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
745 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_نود_و_هفتم من: خوب ... خوب
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم بعد خواندن نماز وسایل مورد نیاز و تو یه کوله جمع کردم... یکم فکر کردم تا ببینم چیز دیگه ای یادم نرفته .اوه اوه هندزفری زود رفتم سمت میزم و در کشو اولی و باز کردم اومدم هندزفری و بردارم که چشمم به قاب عکس شهدا افتاد ... یاد خوابم افتادم و باعث شد اشکام بریزه آخ یعنی میشه، خدا میشـــــه منم برم 😭🚶‍♀ با چنتا تقه که به در خورد زود اشکام و پاک کردم تو آینه یه نگاه به خودم انداختم یکم چشمام قرمز بود بیخیال رفتم در و باز کردم که دیدم مهدی با حال آشفته پشت دره و هی قدم میزنه نگران شدم😥 متوجه نشد که درو باز کردم کلا حواسش اینجا نبود بدجور تو فکر بود من: دادا..ش با شنیدن صدام تند سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد انگار می خواست ببینه سالمم یا نه اومد طرفم و محکم بغلم کرد حس کردم شونه هاش میلرزه یکم سرمو بلند کردم دیدم داره گریه میکنه😳 •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_نود_و_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من باهم رفتیم تو آشپز خونه ک
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ صبح بعد اینکه صبحانه خوردیم محمدرضا منو رسوند خونه و رفت اداره وقتی وارد خونه شدم کسی نبود تعحب کردم رفتم تو آشپز خونه که دیدم بابک یه لیوان آب روی باراد که کف آشپز خونه نشسته بود ریخت و باعث شد باراد به گریه بیوفته یه پارچ پر آب یخ از تو یخچال برداشتم بابک متوجه من نشده بود اروم رفتم پشت سرش و کل پارچو خالی کردم روش که باعث شد فریاد بزنه و باراد با ذوق بخنده منم همراه باراد شروع کردم به بابک که داشت پیراهنش و که به بدنش چسبیده بود و از تنش دور میکرد تا تیکه یخ از تو لباسش بیوفته خندیدم بیخیال بابک شدم باراد و بغل کردم و بوسیدمش و بعد عضو کردن لباسش کنار بابک روی مبل نشستم و پرسیدم من: مامان کجاست؟ بابک یه چشم غره بهم رفت و گفت: رفته خونه خاله اینا من:اهان و مشغول بازی با باراد شدم نمیدونم چقدر گذشت که باراد خوابش برد بردمش تو اتاقش و توی تختش خوابوندمش از اتاق اومدم بیرون داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که یهو یه ضربه خورد تو کمرم و یه مشت اومد بخوره تو صورتم که جا خالی دادم و با بابک در گیر شدم انقدر غرق مبارزه شده بودیم که اصلا حواسمون به اطراف نبود با صدای مامان دست از مبارزه برداشتیم ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️