عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_هفتاد_و_ششم همون جور که م
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت
#پارت_هفتاد_و_هفتم
نازی: اشکال نداره من فکر کردم
مجسمه است اومدم دست بزنم
بهش که یهو تکون خود
من: ای وای
یهو حس کردم شونم سنگین شد
نگاه کردم دیدم شاهینه
مهدی : اینو از کجا آوردی
من: وقتی زخمی بود تو
کوهستان پیداش کردم
مهدی: اهان یعنی الان میخوای نگهشداری
من: اره
مهدی: خطر ناکه
من: خطرناک نیست
مهدی دیگه چیزی نگفتو دست
نازی و گرفت و رفتن بیرون
منم گفتم یکم استراحت میکنم
بعد میام پایین
روی تختم دراز کشیده بودم که
صدای گوشیم بلند شد بلند شدم
رفتم از روی مبل برداشتمش دیدم
پیام از یه ناشناس دارم
ابرو هام رفت بالا
پیامو باز کردم
ناشناس: سلام خانم حیدری من
امیر هستم میشه جواب بدین کار
واجب دارم.
من: سلام ببخشید نمیشناسم
ناشناس: امیرم همون که کمکتون کرد
امیر ،امیر کیه ، یکم فکر کردم که
یادم اومد
من: ببخشید نشناختم
امید: خواهش میکنم میتونم بهتون
زنگ بزنم
من: بله
چند دقیقه که گذشت دیدم زنگ زد
رفتم تو بالکن و جواب دادم
من: الو
امیر: سلام خانم حیدری
من: سلام اقا امیر
امیر: ببخشید وقت ندارم باید
زود برم فقط میخواستم بگم که
یه دختره توی عروسی داداشتون
شرکت میکنه که یکی از اعضای باند هست . شما باید بهش نزدیک بشید مفهومه
من: بله کاملا
منظورش و گرفته بودم
بعد اینکه قطع کردم رفتم لپ تاپم
و از چمدون در آوردم و نشستم
روی مبل روشنش کردم که دیدم یه ایمیل اومد برام سریع بازش کردم که.....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•