eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
804 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_سی_و_نهم با صدایی سرهنگ س
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ وقتی گریم تموم شد بعد برداشتن وسایل هامون رفتیم و سوار ماشینی که قرار بود این چند وقت دست امیر باشه شدیم و من،نشستم پشت رل و راه افتادم سمت خونه جدید [دو ساعت بعد] یه نیم ساعتی میشه رسیدیم یک ساعت و نیم تو راه بودیم و کلی خسته شدیم امیر داشت وسایلش و جابه جا میکرد من،حوصله نداشتم فکرم درگیر بود نگاهم،افتاد به امیر پسر باحالی بود تو همین زمان کم باهم رفیق شدیم یه پسر هیکلی که میشه گفت یه جورایی مثل خودمه هیکلش موهای موج داره مشکی و چشم های درشت و کشیده به رنگ قهوه ای تیره که به مشکی میزد و ابرو های پرپشت و مردونه و لب و بینی مناسب با صدایی امیر به خودم اومدم امیر: هادی ... هادی داداش... اوووی هادی با گیجی نگاهش کردم من: هااان .. بله امیر: سه ساعته دارم صدات میکنم بلند شو بیا پشت سیستم بشین حواصت باشه تا من،برم آماده شم قراره ساعت ۱۴:۰۰ اونجا باشم من: باشه بلند شدم و رفتم پشت سیستم و امیر رفت تا آماده شه یه ده بیست دقیقه همینجوری زل زده بودم به مانیتور که با صدای امیر برگشتم سمتش یه سوت بلند زدم که باعث شد بخنده من: اوووولالا دادا چی شدی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_سی_و_نهم #خانومہ_شیطونہ_من با تعجب گفتم: ا
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ وقتی بابک و بقیه رفتن اقا محمدرضا گفت : بیاید سوار شید من: باش در جلو و باز کردم و نشستم که اقامحمدرضا هم در راننده و باز کرد و نشست سریع لپ تاپم و باز کردم و از طریق دوربین ها حواسم به بابک اینا بود بچه ها از دیوار پریدن داخل که همون لحظه دوتا از محافظ و دیدم که داشتن به سمت بابک اینا میرفتن سریع از طریق بیسیم گفتم: بابک بابک: جانم من:‌ سریع از اونجا دور بشید و برید سمت اون اتاقت زود باشید دوتا از محافظا دارن میان اون طرف بابک: باش وقتی محافظا رفتن به بابک اینا راه ورود به خونه و گفتم قرار شد بقیه مواظب اطراف باشن بابک بره تو اون اتاق و ببین تا چیه چرا دوربین نداره همون لحظه یه فکری به ذهنم رسید سریع دوربین اپارتمان روبه رویی که اتاقش روبه رو پنجره این اتاق بود و هک کردم و از طریق اون داخل اتاق و نگاه کردم با چیزی که تو اتاق دیدم چشمام گرد شد یاااااا خدا با عجله گفتم: بابک بااااااابک بابک: جانم خواهری من: بابک زود از خونه بیاید بیرون زووووود بابک: چرا ؟ من: خواهش میکنم بیاید بیرون میگم بهتون فقط زود باشیدددد بابک: باشه باشه از ترس رنگم پریده بود اقا محمدرضا گفت: چی شده چرا گفتی بیان بیرون همون لحظه بابک و بقیه از خونه اومدن بیرون گفتم: زوووود ماشین و روشن کنید ماشین و روشن کرد و زود بچه ها سوار شدن و تو بیسیم گفتم: اقا حامد با تمام سرعت از اینجا دور شدید یکم که دور شدیم بابک گفت: چرا اینجوری میکنی باران چی شده چرا گفتی بیایم بیرون من: چوووون بقیه حرفم با صدای انفجار نصفه موند ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16440569257524 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #پارت_سی_ونهم💚 #هرچی_تو_بخوای🌱 #رمان_عارفانهــ 🌿 گفت: خوبم.نگران نباشید. بدون
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌱 💚 یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم. یکسال بعد عروسی کنیم امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک بهم داد و گفت: _اینو امین داده برای شما. وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود.زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود: با ارزش ترین یادگاری مادرم. انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد. برای عقد بزرگترها همه بودن.... عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون. محضر خیلی شلوغ شده بود... قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم، تو دلم گفتم خدایا خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن آبروی‌دینت باشم. -عروس خانم آیا وکیلم؟ تو دلم گفتم خدایا با اجازه‌ی خودت، با اجازه ی رسولت(ص)،با اجازه‌ی اهلبیت رسولت(ع)،با اجازه‌ی امام زمانم(عج)، گفتم: _با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپورو همسرشون.. بله... صدای صلوات بلند شد. امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم. هیچکس حواسش به من نبودمنم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود. اقرار کردم خیلی دوستش دارم. مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت: _بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها. سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت: _کجا برم؟ -بریم خونه ما. دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست همه کنن. ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و میکرد. گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س). تو مسیر همش به امین نگاه میکردم ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم. یک ساعت که گذشت بالبخند گفت: _خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید. دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.پس خودم باید کاری میکردم. گرچه ولی امین بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت: _بله. این جوابی که من میخواستم نبود .شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت: _بله. نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم: _امین. نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت: _بله خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد. برای بار چهارم گفتم: _امین. چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت: _بله نشد.پنجمین بار با ناز گفتم: _امییییین. به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت: _جانم این شد. از ته دل لبخند زدم... و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: ... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•