eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
800 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌مهدۍ‌ادرڪنے‌چہ‌ڪردۍ‌با‌قلب‌ما‌ڪہ‌اینگونہ‌از‌دوری‌شما‌خود‌را‌به‌در‌و‌دیوار‌سینہ‌ مےڪوبد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ترسناڪ‌ترین‌آیه‌اۍڪه‌خوندم.. لاتُکَلِمونِ (بامن حرف نزنید) "خداوندخطاب‌به‌گناهڪاران" •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم‌با‌آه‌و‌گریہ‌ایݧ‌قشنگ‌تریݧ‌سلامہ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجاه_چهارم #خانومہ_شیطونہ_من به روش لبخند
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ وقتی حرف بابک تموم شد از جام بلند شدم اگه یک لحظه دیگه می‌موندم اشکام روی گونه هام جاری میشدن از اتاق زدم بیرون و به صدا کردنایی بابک هم توجه نکردم سوار ماشین شدم و با اخرین سرعت به سمت خانه امید رفتم ... خیلی وقت بود میرفتم اونجا از دیدن بچه هایی که بی دغدغه و بدون فکر کردن به مشکلات و مریضی هاشون میخندیدن حس آرامش بهم دست میداد وقتی رسیدم تا وارد حیاط شدم بچه ها که داشتن تو حیاط بازی میکردن با دو اومدن طرفم و اطرافم و گرفتن با خنده خم شدم و روی موهاشون و بوسیدم و اسباب بازی هایی و که براشون گرفته بودم دادم بهشون که همشون ازم تشکر کردن نگاهم به شهاب افتاد با مظلومیت روی ویلچرش نشسته بود و نگاهم میکرد یه لحظه برق اشک و تو چشماش دیدم سریع رفتم طرفش و از رو ویلچر بلندش کردم و کیشدمش تو بغلم روی موهاش و بوسیدم و تو گوشش زمزمه کردم: عزیز داداش خوبه؟ با صدای قشنگش گفت: خوبم داداشی ... تو خوبی؟ پیشونیش و عمیق بوسیدم و گفتم: اره دنیایی داداش کتابایی و که براش خریده بودم و بهش دادم که ازم تشکر کرد شهاب جای‌ محمدعلی‌ و برام پر کرده بود هر وقت که دلم میگرفت یا دلتنگ محمدعلی میشدم و به شهاب پناه میبردم با تمام مغرور بودنم اینجا که میومدم یه محمدرضای دیگه بودم ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجاه_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من وقتی حرف باب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [دانای کل] یک هفته گذشت و باران برگشت و ساغر به باران از چشماش هم بیشتر اعتماد داشت و کل زندگیش و برای باران تعریف کرد باران اطلاعات خیلی خوبی و بدست آورده بود و تو ماموریت خیلی جلو افتاده بودن باران از رفتار های محمد رضا سر در نمیاورد یه بار سرد بود یه بار مغرور و جدی ... اونجا که محمد رضا اومد ازش درباره خدا پرسید و گفت بهش توضیح بده قیافه باران دیدنی بود اصلا باورش نمیشد ولی با آرامش هرچی میدونست و برای محمد رضا توضیح داد و وقتی محمد رضا و تو امام زاده صالح دید دیگه به معنای واقعی گیج شده بود اما محمد رضا داشت تغییر میکرد باعث این تغییر هم باران و شهاب بودن ... هر کاری از دستش بر میومد برای خوب شدن شهاب انجام میداد و دو روز دیگه قرار بود شهاب عمل بشه و الان شهاب اومده بود امام زاده صالح و التماس میکرد شهابش خوب بشه سالم و سلامت از در اتاق عمل بیاد بیرون و غافل از دختری که در گوشه ای خیره به او ایستاده بود و از راز و نیاز او لذت میبرد و در دل دعا میکرد که با خدا آشتی کنه و تو راه راست هدایت بشه و از خدا خواست تا بهش کمک کنه [باران] از طریق ساغر فهمیدیم که چهار روز دیگه یه مهمونی برگزار میشه که تمام اعضای باند تو اون شرکت میکنن و برای ما بهترین فرصت بود برای نابود کردنشون این اولین باندی بود که سه هفته طول کشید تا نابودش کنم اگه اون دختره بیچاره دستشون نبود همون روز که بابک بهم گفت نابودشون میکردم اما ترس از اینکه به اون دختره بیجاره آسیبی بزنن نمیتونستم کاری انجام بدم ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
همہ‌عالم‌فداۍ‌پسر‌فاطمہ‌‌‌جان‌ما‌همہ‌فداۍ‌سرور‌عاݪم‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
توجه‌توجه‼️ رجب‌هم‌تمام‌شد🚶🏻‍♂ به‌رمضان‌نزدیک‌میشویم‌ خو‌د‌را‌اماده‌عبادټ‌کنید🙂🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جانان‌جهانے‌🌍💙! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن🌱✨ دَرَجَاتٍ مِنْهُ وَمَغْفِرَةً وَرَحْمَةً ۚ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿٩٦
روزی کمی با قرآن🌱✨ وَإِذَا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلَاةِ إِنْ خِفْتُمْ أَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا ۚ إِنَّ الْكَافِرِينَ كَانُوا لَكُمْ عَدُوًّا مُبِينًا ﴿١٠١﴾ وَإِذَا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلَاةَ فَلْتَقُمْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ وَلْيَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ فَإِذَا سَجَدُوا فَلْيَكُونُوا مِنْ وَرَائِكُمْ وَلْتَأْتِ طَائِفَةٌ أُخْرَىٰ لَمْ يُصَلُّوا فَلْيُصَلُّوا مَعَكَ وَلْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَأَسْلِحَتَهُمْ ۗ وَدَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَأَمْتِعَتِكُمْ فَيَمِيلُونَ عَلَيْكُمْ مَيْلَةً وَاحِدَةً ۚ وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ إِنْ كَانَ بِكُمْ أَذًى مِنْ مَطَرٍ أَوْ كُنْتُمْ مَرْضَىٰ أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَكُمْ ۖ وَخُذُوا حِذْرَكُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا مُهِينًا ﴿١٠٢﴾ فَإِذَا قَضَيْتُمُ الصَّلَاةَ فَاذْكُرُوا اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىٰ جُنُوبِكُمْ ۚ فَإِذَا اطْمَأْنَنْتُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ ۚ إِنَّ الصَّلَاةَ كَانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتَابًا مَوْقُوتًا ﴿١٠٣﴾ وَلَا تَهِنُوا فِي ابْتِغَاءِ الْقَوْمِ ۖ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَمَا تَأْلَمُونَ ۖ وَتَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لَا يَرْجُونَ ۗ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا ﴿١٠٤﴾ إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ ۚ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيمًا ﴿١٠٥﴾
ذڪر روز شـنـبـه🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جهاݧ‌در‌دو‌چشم‌ٺو‌خلاصہ‌میشود‌آقا‌زندگے‌در‌بوۍ‌عطر‌گݪ‌نرگس‌خلاصہ‌میشود‌آقا‌پس‌ بیا...😔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شہداشرمنده‌روۍ‌شما‌هسٺیم‌😔💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجاه_ششم #خانومہ_شیطونہ_من [دانای کل] ی
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ دلم داشت ضعف میرفت در لپ تاپ و بستم و از اتاق رفتم بیرون من: مااااااماااااان مامان: یااااماااان چته صدات و انداختی رو سرت من: گشنمه مامان: برو تو یخچال برات گذاشتم گرم کن بخور من: پوووف داشتم میرفتم سمت اشپز خونه که صدای خسته بابک اومد بابک: برا منم گرم کن من: باش بابک: دستت تفنگ رفتم اشپز خونه و از تو یخچال قابلمه و برداشتم و گذاشتم رو گاز سرش و برداشتم دیدم قیمه است🤩 اخ جون کلشون و گرم کردم اخه بابک با یه بشقاب سیر نمیشه😐 تا وقتی که غذا گرم بشه ترشی و دوغ و از یخچال برداشتم و گذاشتم رو میز و بشقاب و بقیه وسایل و هم چیدم و بعد زیر غذا خاموش کردم و تو بشقاب ها کشیدم و خرشت و تو ظرف ریختم وقتی کارم تموم شد بابک و صدا کردم دوتایی پشت میز نشستیم و شروع کردیم به خوردن من: اداره بودی؟ بابک: اوهوم من: تا ساعت چهار عصر ... چرا انقدر دیر بابک: کارا زیاد بود طول کشید من: راستی الان مامان میخواد باراد و ببره واکسن نُه ماهگیش و بزنه بابک:اِه جدی من: اوم بابک: خودمون هم بریم از اونجا میریم خونه محمدرضا من: باش بعد اینکه غذامون تموم شد با کمک هم میز و جمع کردیم و من تند ظرفا و شستم و رفتم اتاقم تا اماده بشم یه مانتو شلوار و کفش و شال خاکستری پوشیدم و لپ تاپم که رنگ خاکستری بود و هم برداشتم و بعد پوشیدن چادرم رفتم بیرون همون موقعه بابک هم از اتاقش اومد بیرون من: به به عجب تیپی زدی داداشی😬😍 بابک: خودتو دیدی؟ بابا خوشگل 😉😂 من: بسه بسه کم برا هم نوشابه باز کنیم بریم دیر شد بابک: باش بریم ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجاه_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من دلم داشت ضعف
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ سوار ماشین شدیم و به سمت ‌‌‌‌مرکز بهداشت راه افتادیم وقتی رسیدیم بابک ماشین و پارک کردم و دوتایی رفتیم داخل بابک زنگ زد به مامان تا ببینه کجاست مامان گفت تو اتاق منتظره نوبت بارادبشه با بابک رفتیم تو که مامانم و دیدیم کنار مامان نشستم که بابک هم کنار من نشست دوتا خانم و یه دختر هم سن و سال خودم و یه پسر که میخورد هم سن بابک باشه روی صندلی ها نشسته بودن چون بابک لباس نظامیش و پوشیده بود بد جلب توجه میکرد هرکی رد میشد بهش نگاه میکرد خم شدم و در گوشش گفتم :‌ بابک به مولا یه بار دیگه یکی رد بشه و بهت نگاه کنه چشاش و در میارم حالا ببین کی گفتم 😠 بابک همون جور که سعی میکرد جلو خندش و بگیره خم شد گونه ام و بوسید و گفت: جووونم غیرت 😍😂 از این حرفش یه لبخند اومد رو لبم بابک باراد و از بغل مامان گفت و مشغول بازی باهاش شد همون لحظه اسم باراد و خوندن که مامان بلند شد اومد باراد و از بابک گیره ولی اون محکم دستاشو دور گردن بابک حلقه کرده بود و جدا نمیشد 😐😂 پرستار وقتی دید باراد جدا بشو نیست گفت: پس همینجا واکسنش و میزنم به زور بابک نگهش داشت تا واکسنش و بزنه انقدر گریه کرد حالا هرکار میکرد ساکت نمیشد یادم اومد یه بار که تفنگ بابک و نشونش دادم خندید رفتم طرف بابک که وایستاده بود و باراد و تکون میداد تا ساکت بشه همه داشتن به ما نگاه میکردن کلافه میشدم از این نگاه ها کلت بابک و از کمرش برداشتم که بابک گفت: چیکا میکنی من: صبر کن ..... داداشی باراد گلی قشنگم ابجی و ببین همون جور که گریه میکرد سرشو گذاشت رو سینه بابک اصلا به حرفا منم توجه نکرد😐🤦‍♀ بابک سرشو بلند کرد و گرفت طرف من که کلت و گرفتم جلوش اول توجه نکرد ولی بعد که کمی دقت کرد کم کم گریه اش بند اومد و فقط گاهی هق هق میکرد دستش و اورد که بگیرتش بابک گفت: نه ندش پره خطرناکه ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
ارباب‌ٺولدٺ‌مبارڪ حرف‌دݪ‌نوڪرحسیݧ‌اسٺ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همـہ‌ی‌پسـت‌هـآی‌اینـستاش‌عڪس‌پسـر‌بسـیجـی ڪہ‌روش‌نـوشتـہ‌شـده: "مـدافع‌حـرم" اون‌وقـت‌ڪامنت‌میـزآره‌بـرآی‌عڪس‌‌ خـواهرآن‌محـجبـمون: فـتبارڪ‌اللہ‌احـسن‌الخـالقین :)🙄🖐🏻 احسنـت‌بہ‌شـماڪہ‌چـآدرمـآدرم‌زهـرآرو بـہ‌سـر داریـد؛عـجب‌لبخـند‌ملیـحی..🌿 عـجب‌حجـت‌و‌حیـآیـی/:😅 😐🖐🏻 ؟! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حال‌بدمن‌باوجودٺ‌‌خوب‌اسٺ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت:هروقت‌خواسی‌گناه‌کنی‌یه‌نگاه‌به‌بالاسرت‌بنداز خجالت‌میکشی‌خودت🚶🏻‍♂✨ EHGHE FOUR HARFE
اللهم عجل الولیک الفرج🌱