عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهل_دوم #خانومہ_شیطونہ_من توان جواب دادن بهش و ند
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_چهل_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
همون جور گیج و بهت زده به بابک نگاه میکردم که در باز شد و مهدی اومد داخل و با لبخندی که رو لبش بود و پر انرژی گفت:به به وقت خواب مامان خانوم
[بابک]
با نگرانی به باران که از اداره زد بیرون خیره شدم بعد چند دقیقه به خودم اومدم و بعد اینکه به مهدی گفتم دوتایی رفتیم دنبالش رفت گلزار شهدا ماهم با فاصله ازش راه می رفتیم بعد اینکه رفت سر مزار دایی عماد بلند شد و رفت طرف مزار محمدرضا که دید دوستای محمدرضا اونجاهستن جلوتر نرفت و با فاصله کنار یکی از مزار ها نشست و سرشو گذاشت رو پاهاش منو مهدی هم کنار یه مزار نشستیم یک ساعتی گذشته بود ولی فکر کنم باران خوابش برده بود یه نگاه به مهدی کردم که دیدم چشاش خماره خوابه اروم رو بهش گفتم: مهدی تو برو من خودم مواظبشم ... معلوم چند شبه درست و حسابی نخوابیدی پاشو ... پاشو برو
مهدی: نه نمیرم ... ولی میرم یه چیزی بگیرم بخوریم
من: باش
بعد اینکه مهدی رفت بچه ها هم از سر مزار محمدرضا بلند شدن و رفتن بلند شدم تا خواستم برم طرف باران که صدای زنگ گوشیم بلند شد
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16501056603814
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
#تلنگرانہ
از «کرونا» آموختیــم📙
جواب امر به معروف💛
و نهی از منکر🔥
به توچه ، نیست❗️
آلودگی یک نفر 😷
به همه ربط دارد 🌎✨
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
. #شهید_گمنامــ
-
-
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دوستداشتنتوبوینونمیدهدکهناستاینعشق😎🖤
#پلیسی
#دخترونہ
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خوابوخیالشدهجمڪران
چہمحالشدهجمڪران
میبینمروزیروڪہاومدهمهدۍجان(عج)
#مهدوی
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
برآدرشھیدڪهدآشتہبـٰاشۍ
نیـٰازےبہ؏ـِشقهـٰایدیگہندآری
میدونۍیڪیحوآسشبھتهست👀
یڪیڪهاومدهتـٰاوَصلتڪنهبہخداシ..!#شهیدحمیدسیاهکالیمرادۍ
#شـهیدانہ
#سـرباز_ولایت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت↓
اگہیهروزخواستے
تعریفےبراۍشهیدپیداکنے..؛
بگوشهیــدیعنےباران
حُسْنِبارانایناستکہ⇣
زمینےستولے
آسمانےشدهاست
وبهامدادِزمینمـیآید....🕊
#شهیدعلاءحسننجمه
#سـرباز_ولایت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
همہبدوننمخصوصادشمنا...
منتسلیمبشونیستماصلا..!
توۍدفترچہلغتمواژهۍتسلیموجودنداره
#انگیزشے
#پلیسی
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهل_سوم #خانومہ_شیطونہ_من همون جور گیج و بهت زده
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_چهل_چهار
#خانومہ_شیطونہ_من
سریع از تو جیبم درش اوردم که دیدم سرهنگه
من: بله قربان
سرهنگ: کجایی بابک؟
من: گلزار شهدا ... چطور ،اتفاقی افتاد؟
سرهنگ: اره بچه ها یکی از افراد باند سیا و پیدا کردن و ردیابیش کردن که دیدن داره میره سمت گلزار شهدا چون نمیدونم هدفشون چیه گفتم مواظب باشی
با این حرف سرهنگ ترس بدی به جونم افتاد
من: چشم قربان
سرهنگ: موفق باشی به خواهرت هم بگو کله شق بازی در نیاره
بعد اینکه قطع کردم نگاهم به ساعت افتاد که دیدم چیزی تا اذان نمونده رفتم دنبال مهدی تا بهش خبر بدم اما وقتی برگشتم باران و ندیدم ولی صدای اذان از مسجد میومد حدس زدم رفته باشه نماز رفتم طرف مسجد که با صدای تیر سرجام خشکم زد با صدای فریادی که میگفت: یا امام حسین .... چی شد دخترم
به خودم اومدم با اخرین سرعت شروع کردم به دویدن وقتی رسیدم باران و دیدم که خون از دستش مثل رودی جاری بود و انگاری سرش گیج میرفت یهو افتاد زمین بلند اسمش و فریاد زدم
من: باراااااااااااااااان
دویدم طرفش و بغلش کردم هرچی صداش کردم جواب نداد بیهوش شده بود سریع رو دستام بلندش کردم و دویدم سمت ماشینم که یکم اونور تر از مسجد پارک شده بود
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهل_چهار #خانومہ_شیطونہ_من سریع از تو جیبم درش او
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_چهل_پنجم
#خانومہ_شیطونہ_من
باران و گذاشتم روی صندلی عقب و خودم زود سوار شدم و با سرعت شروع کردم به رانندگی وقتی به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم ماشین و بیدون اینکه پارک کنم همون جور گذاشتم و باران و بغل کردم و دویدم داخل و پرستار و صدا زدم
...پرستار با یه تخت اومد و باران گذاشتم،روش که سریع حرکت کرد تا اومدم وارد اتاق بشم جلومو گرفت و نزاشت برم داخل با حالی داغون به دیوار تکیه دادم بعد چند دقیقه دیدم مهدی اومد تند تند سوال میپرسید دیگه کلافه شده بودم
مهدی: چی شد چه اتفاقی افتاده؟ کجا بردنش ؟ کجاش تیر خورده بود؟ حالش خوبه؟ دکتر چیزی نگفت ؟ میگم دکـ....
من : اهههههه مهدی بسه دیگه من خودمم هنوز خبری ندارم تازه بردنش تو اتاق
نشستم روی صندلی که مهدی هم کنارم نشست
مهدی: ببخشید داداش دست خودم نیست نگرانم 😓
سرمو بودن حرف به دیوار پشت سرم تکیه دادم نمیدونم چقدر گذشته بود ولی با صدای باز شدن در اتاق سریع چشمام و باز کردم و بلند شدم رفتم طرف دکتر
من: دکتر حالش چطوره؟
دکتر: شما چیکارش هستید دارین؟
من: برادرشم
دکتر: خطر رفع شده فقط یه چیزی و باید بهتون بگم
من: چی؟چیزی شده؟
دکتر: باید بهتون تبریک بگم . چون دارید دایی میشید، خواهرتون باردارن😊
من و مهدی: چییییی 😳
دکتر: درست شنیدید وقتی که ازشون ازمایش گرفتیم متوجه شدیم ایشون باردار هستن
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16501056603814
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️