•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت472
#علی
به ساعت روی مچم نگاه کردم تقریبا پنج و نیمه. دیشب رو کلا توبیمارستان نخوابیدم، دوسه تا مریض بدحال داشتیم، یکیشون متاسفانه چون سنش بالا بود نتونستیم کاری براش بکنیم و فوت شد. دیدن خانواده ی داغدارش حالم رو بیشتر خراب میکرد، از عصر پریروز هم که با زهرا بحثمون شد نتونستم آروم و قرار داشته باشم.
بی حوصله به سمت اتاقم رفتم، سرم رو روی میز گذاشتم
باید امروز برم ازش عذرخواهی کنم، قبل از اینکه عصبی بشم باید میفهمیدم کی اون پیام هارو برام میفرستاده، اصلا باید از زهرا می پرسیدم برا چی رفته پارک!
چشم هام رو بستم، حس میکنم فضای اتاق برام خفه کننده س! سرم رو بلند کردم و دکمه ی بالای بلوزم رو باز کردم شاید حالم جا بیاد.
چند تقه به در خورد و بفرماییدی گفتم و محسن وارد اتاق شد، از چشم های قرمزش مشخصه خیلی خسته ست.
- نبینم خسته باشی؟
روی مبل نشست و گفتم
- وقتی میبینم یکی از دنیا میره و خانواده ش عزادار میشن بدجور ناراحت میشم، هرچند عمر دست خداست و مافقط وسیله ایم اگه خدا اذن بده عمر داشته باشه زنده میمونه ولی اگه وقتش تموم شده باشه هرچی تلاش بکنیم فایده نداره.
- اره دقیقا همینه، ما فقط وسیله ایم، همه چی دست خداست. ولی علی جان این چند روز چرا حوصله نداری؟ من گفتم از مشهد برگردی با روحیه ی مضاعف میای اما الان میبینم بدتر از قبلی چیزی شده؟
- نه چیزی نیست، فقط دعا کن
- اگه کمکی از دستم برمیاد بگو! از دیروز خیلی گرفته ای، پس رفیق به چه دردی میخوره داداش. رو من حساب کن!
پوفی کردم و به صندلی تکیه دادم
- نمیدونم شاید به وقتش بهت گفتم، اول باید از یه چیزایی مطمئن بشم.
- برو خونه استراحت کن، من اینجا هستم الان دکتر مظفری هم میاد، حالت اصلا خوب نیست
خمیازه ای کشیدم، تو این دوروز نتونستم راحت چشم روهم بذارم، با حرف محسن موافقت کردم و بعداز عوض کردن لباس هام از بیمارستان زدم بیرون.
به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم، به قدری فکرم خرابه، دلم میخواد همون سیدی که تو مشهد دیدمش اینجا بود تا میتونستم برم باهاش حرف بزنم.
خدایا چیکار کنم نه میتونم به حمید بگم شاید زهرا نخواد خانواده ش بدونه نه میتونم با خانواده ی خودم درمیون بذارم. مامان برای عید فطر برنامه ریخته، کلافه ماشین رو کنار جدول نگه داشتم.
سرم رو روی فرمون گذاشتم، خدایا کمکم کن...غیر تو کسی رو ندارم. کمک کن بتونم از دلش دربیارم. راه رو نشونم بده!
سر از فرمون برداشتم، هرطور شده باید امروز ببینمش و باهاش حرف بزنم، از دیروز که جوابم رو دیگه نداد مثل دیوونه ها شدم.
دوباره استارت زدم و به سمت خونه حرکت کردم، ساعت تقریبا شش رو گذشته، وارد کوچه که شدم سمند سفید رنگی به سمتم اومد، کشیدم کنار تا بتونه رد بشه، اما با دیدن آقا مرتضی، دایی زهرا شیشه رو پایین کشیدم و سلام دادم.
به گرمی جوابم رو داد و گفت که خانم جون رو شمال میبرن، نگاهم به سرنشینای پشت ماشین افتاد، کمی دقیق شدم و با دیدن زهرا حس کردم توان از پاهام رفت.
اصلا نگاهم نکرد و سرش رو پایین انداخت، این بدتر از مرگه برام...نکنه...نکنه زهرا هم باهاشون میره!
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست
🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست.
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞