.
▫️صدای نالهاش، جمعیت را به گریه انداخته بود.
تا همین جمعهی قبل، پیامبر برای خطبه خواندن به او تكیه میداد.
حالا اما برای رسول خدا منبر ساخته بودند.
ستون چوبی مسجد مدینه، طاقت دوری حجت خدا را نداشت.
صدای نالهاش هر لحظه بیشتر میشد!
پیامبر صلی الله علیه وآله از منبر جدید پایین آمد؛
سراغ تكیهگاه قدیمیاش رفت؛
در آغوشش گرفت؛
نوازشش کرد؛
ستون حنّانه آرام شد.
پیامبر به منبر جدید برگشت.
رو به مردم فرمود:
حتی این چوب خشک هم دلش برای من پر میکشد؛
حتی این ستون هم از دوری پیامبرش غصهدار میشود؛
ولی انگار برای بعضی از شما، دوری و نزدیكی من فرقی ندارد!
اگر این ستون را در آغوش نمیگرفتم، تا قیام قیامت ناله میكرد!
📚 بحارالأنوار، ج۱۷، ص ۳۲۶.
📚 تفسیرالعسکری علیهالسلام، ص۱۸۸.
✋ دلتنگِ امام زمان شدن از نشانههای ایمان است...
#انتظار_حضرت
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
⚘﷽⚘
♦️ می دویم از پی هیچ؛
و تلاش می کنیم از برای زیستنی ویرانگرتر از مرگ.
نفس می کشیم به بهانهے زندگی و
زندگی می کنیم دردآور و پر التهاب
هر کجا که میرویم بیتابیم و بیقرار
مدت هاست نمیفهمیــم بیپناه شده ایم
ای پنـاهِ عالــم بازآی
ای پایان بخش غربتها،
ای نوید بخش بهار،
ای صفابخش زندگانی
بیا و نجاتمان بده از دردهای همیشه ....
📿 تعجیلدرامرفرجصلوات
💎 #اللهمصلعليمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت68
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعداز خوردن چایی ومیوه، خانم جون اشاره کرد کم کم آماده بشیم. به خاطر نزدیک بودن خونه ترجیح دادیم پیاده بریم، از پروانه خانم و سحر خدا حافظی کردیم.
تو دلم جشن به پا بود،خدا رو شکر تا این مرحله همه چیز خوب پیش رفته بود..
در طول مسیر مامان وخانم جون درباره خانواده سحر صحبت می کردن.
هرقدمی که برمی داشتم با خودم کلی نقشه میکشیدم ، صدای پیامک گوشیم بلند شد. حدس زدن مخاطب پشت خط کار سختی نبود، تنها کسی که الان دل تو دلش نیست و منتظره حمیده.
قفل گوشی رو باز کردم با دیدن اسم داداش حمید خندیدم.
- سلام چی شد؟
- سلام داداش خوبی، منم خوبم خداروشکر.ممنون از احوالپرسیت.
قرارشد شب جمعه باهم بریم.
چندتا استیکر خنده همراه متن فرستادم .فوری جواب داد
- آبجی یکی یه دونه خودمی، نوکرتم به خدا. جبران میکنم.
به خونه رسیدیم خوشحال از اتفاقات امروز، لباس هام رو عوض کردم و رفتم کنار مامان نشستم.
میگم مامان، یه سؤال دارم. خانم جون هم لباس عوض کرد و کنار ما نشست.
- بپرس عزیزم
- میشه درباره روز خواستگاری بابا از خودتون رو بگید.
مامان خندید و نگاهی به خانم جون کرد .
- خب اونروزا مثل الان نبود که دخترا بتونن راحت انتخاب کنن با کی میخوان ازدواج کنن، اما با این حال خدابیامرز آقاجون روی من علاقه و حساسیت خاصی داشت. فک کنم خانم جون بهتر بتونن تعرف کنن.
خانم جون شروع به تعریف کرد.
- اونروزا معصومه خواستگار زیاد داشت، دوتا از پسرهای فامیلم که خاطرخواه معصومه بودن، هیچ جوری کوتاه بیا نبودن.
هر روز یه بحثی توخونه داشتیم تا اینکه سرو کله بابات پیداش شد. خدا بیامرز طاهره خانم نزدیکای اذان ظهر بود اومد خونمون، آقا جونم تازه از سرکار اومده بود و تو اتاق استراحت می کرد.
شروع کرد به حرف زدن که رضا معصومه رو میخواد، چندبار تا الان گفته بیام ولی روم نمیشد.
به خانم جون گفتم:
- خب چرا روش نشه؟ خواستگاریه دیگه!
- اخه دخترم قدیما رسم و رسومات غلطی هم بین خانواده ها رواج داشت.
خانواده ما تو اون محله وضع مالیِ خیلی خوب داشت، خانواده بابات وضع مالیشون متوسط بود، ولی اون دوتا خواستگار دیگه خیلی پولدار بودن و با تکیه به پول باباشون فکر میکردن آقاجونت دختر بهشون میده.
به خاطر همینم طاهره خانم خجالت میکشید پا پیش بذاره. ولی خب اصرارهای رضا مجبورش کرده بود بیاد.
اما برای آقاجون پول ملاک نبود، ایمان و اخلاق، کار کردن جوون و درآوردن نون حلال، الویت اصلیش بود.
منم بعداز رفتن طاهره خانم، با آقاجون درمیون گذاشتم.گفت فعلا صبر کنیم ببینیم خدا چی می خواد.
خلاصه اونروز گذشت و دوسه روز بعد دوباره طاهره خانم با شرمندگی اومد و گفت: رضا از اون روز لب به غذا نمیزنه و اعتصاب کرده. گفته اگه ندن میرم و دیگه برنمیگردم.
بیچاره طاهره خانم هم نگران شده نکنه بذاره بره. خب مادر بود نمیتونست ببینه بچه ش جلو چشمش غصه میخوره و روز به روز لاغرتر میشه.
خانم جون نفسی تازه کرد و باخنده ادامه داد
-جونم برات بگه آقاجون که حرف های طاهره خانم رو شنید، بهش گفت به رضا بگین فردا بیاد حجره، کارش دارم. طاهره خانم هم اینو شنید چشمی گفت و رفت.
نمیدونم تو حجره چی باهم حرف زده بودن که آقاجون اجازه داد بیان خواستگاری.
- حالا به بابا چی گفته بود؟
- منم نفهمیدم فقط وقتی ازش پرسیدم، گفت حرفامون مردونه بود. فقط اینو میتونم بهت بگم که رضا پسر با ایمانیه، اهل کارو زندگیه، نون بازوش رو میخوره. میدونم که میتونه معصومه رو خوشبخت کنه
با محبت نگاهی به مامان کرد و ادامه داد
- الحمدلله از وقتی معصومه عروسش شده، نازکتر از گل بهش نگفته. ان شاالله تو و حمید هم خوشبخت بشین به حق امام زمان علیه السلام.
به شوخی گفتم:
- پس بابا عاشق و مجنون مامان بوده. میگم چرا وقتی مامان خونه نباشه یا یه دقیقه جلو چشمش نباشه همش بی تابه و با چشم اینور اونورو میگرده.
هرسه خندیدیم و مامان گفت.
- بچه این همه بلبل زبونی نکن برو سماور رو پر آب کن یه چایی تازه دم بخوریم.
چشمی گفتم و به آشپزخونه رفتم
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
هدایت شده از 💞نظرات درباره رمان نذر عشق💞
🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
#اللهمعجللولیکالفرج💖
نظر دوست گلمون درباره نذر عشق☺️👆
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایِعتْ و تابِعتْ علی قِتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸