🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت152
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چقدر زمان زود میگذره، تا چشم بهم میزنیم عمرمون میگذره و غافل از اینکه ممکنه دیگه فردایی نباشه! با صدای مامان چادرم رو سر کردم .
ساک لباسها و برداشتم و به هال رفتم. علی وارد خونه شد و ساک رو از دستم گرفت
- دیگه چیزی جانمونده؟ من وسایل رو ببرم و برگردم مامانینارو بیارم
- نه همه رو برداشتم، فقط اون کتابارم برگشتیم بذار تو ماشین ببریم دانشگاه
باشه ای گفت و به سمت حیاط رفتیم. خاله جلوی در منتظرمون بود، با محبت نگاهم کرد همه سوار شدیم و به سمت خونه رفتیم.
علی ماشین رو پشت ماشین حمید پارک کرد تا راحتتر وسایل رو داخل ببرن.
وارد که شدیم خاله گفت
- ببخش زهرا جان دست خالی اومدم، نتونستم شیرینی بگیرم
- این چه حرفیه خاله، مهم حضور خوتونه!
لبخندش عمیقتر شد، با صدای علی که ازم میخواست در روباز بذارم سریع به سمت در رفتم و نگهش داشتم.
تمام کارتن هارو اوردن و وسط اشپزخونه گذاشتن و رفت دنبال خانواده ش!
چون اینه شمعدون رو قراره با وسایل بزرگ بیارن، اینه ی کوچکی از کیفم در اوردم و تو پنجره گذاشتم، سریع یه سوره واقعه و یس برای پر خیر و برکت شدن خونه خوندم و به کمک مامان و خاله رفتم. یکی از کارتن هارو باز کردم، سرویس ارکوپال رو اروم و با احتیاط روی کابینت چیدم، چون بیشتر از اینا میخوام استفاده کنم کابینتی رو که نزدیک اجاق گاز بود و راحت میتونم بهش دسترسی داشته باشم انتخاب کردم و همه رو با سلیقه چیدم
قابلمه های روهی و تفلون رو مامان داخل کابینت گذاشت.
با اومدن حاج خانم و زینب و نرگس، جمعمون کامل شد.
حاج خانم و خانم جون نشستن و زینب گفت
- زهرا خونتون خیلی دلباز و قشنگه، خصوصا حیاطش عالیه. مبارکتون باشه.
- سلامت باشی عزیزم ، اتفاقا بیشتر از همه حیاطش چشمم رو گرفت.
تا عصر تمام وسایل رو جابجا کردیم و وقتی تموم شد کش و قوسی به بدنم دادم و دوباره همه رو باز کردم و نگاه کردم.
ذوق اینکه قراره خودم آشپزی کنم و خانم خونه باشم باعث شد بی دلیل لبهام به خنده باز بشه.
- خسته نباشی بانو
برگشتم و با دیدن علی که پشت سرم ایستاده بود و مثل من تماشا میکرد لبخندم پهن تر شد
- اصلا باورم نمیشه اینجا خونمونه، اسمشو میذارم کلبه عشق من و علی!!
ابرویی بالا داد
- چه اسمی هم انتخاب کردی، دستت طلا خانمی خسته شدی!
دوباره همه جارو نگاه کردم، چشمامو بستم و خودم رو مشغول آشپزی دیدم، دلم میخواد هر چه زودتر بگذره و تمام اینا به واقعیت بپیونده!
با سرو صدای مامان و بقیه که از حیاط میومد، دست علی رو گرفتم و به حیاط رفتیم.
مامان و خاله باهم بحث میکردن که کدوم قسمت سبزی بکاریم و کدوم قسمت گوجه و خیار، حمید هم با سحر کنار باغچه نشسته بودن و تماشا میکردن. پله ها رو پایین رفتم و رو به علی گفتم
- الان که بیکارین، با داداش بیارین باغچه رو تمیز کنین
نگاهی کرد و گفت
- اول یه شیرینی بهمون بده جون بگیریم بعد بیفتیم به جون باغچه
باخنده باشه ای گفتم و به داخل خونه برگشتم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت153
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
جعبه ی شیرینی که حمید خریده بود رو باز کردم و با دیدن شیرینی تر چند تا چنگال برداشتم و به حیاط رفتم.
به همه تعارف کردم، علی رو به حمید گفت
- پاشو آستیناتو بده بالا این دوتا باغچه رو تمیز کنیم
حمید یه گاز از شیرینیش زد و همونطور که میخورد گفت
- خرج داره!
حاج خانم با خنده گفت
- ماشاءالله اقا حمیدم هر چی بخوای، میگه خرج داره! پاشو پسرم پاشو استیناتو بده بالا یه دستی به این باغچه بکشین
حمید اخرین تیکه ی شیرینی رو تو دهنش گذاشت و بلند شد. استیناشونو بالا زدن و زیر نگاه ما شروع به پاک کردن باغچه کردن.
بقیه رفتن داخل، با سحر و زینب مشغول تماشای کارکردنشون شدیم.
یک ساعتی طول کشید کارشون تموم شه، یکی از باغچه ها رو به اندازه های یک متر در یک متر جدا کردن و اماده کاشت سبزی شد.
تا دستاشونو بشورن، به همراه سحر و زینب وارد خونه شدیم. علی و حمید هم اومدن، هوا کم کم تاریک میشد اماده شدیم تا به خونه برگردیم که حاج خانم گفت
- شام همتون مهمون مایین، مریم خانم شما هم به حاج احمد زنگ بزنین بگین بیان خونه ما!
خاله تشکری کرد و خواست قبول نکنه که حاج خانم گوش نکرد و خاله هم مجبور شد به حاج احمد زنگ بزنه. سوار ماشینها شدیم و برگشتیم.
علی برای خرید وسایل با حمیدبیرون رفت، با زینب تو آشپزخونه مشغول شام پختن شدیم که سحر هم پیشمون اومد و روی صندلی نشست.
به خواست حاج خانم برای شام خورشت قیمه بار گذاشتیم، سحر گفت
- سیب زمینیارو بدین من خرد کنم
چند تا سیب زمینی به همراه چاقو و ابکش جلوش گذاشتم، برای برنج زعفران دم کردم.
صدای دلنشین اذان که بلند شد ، وضو گرفتم و نماز رو خوندم.
حاج احمد به همراه سهیل و بابا اومدن، علی سراغ سعید رو گرفت و خاله گفت
- یکم بی حال بود گفت نمیتونم بشینم
سفره رو باز کردیم و شام رو خوردیم و دور هم نشسته بودیم حاج اقا گفت
- اقا رضا کسی رو میشناسی یه وام قرض الحسنه بده ؟
بابا جواب داد
- خیره ان شاءالله برا چی میخوای؟
- والا اگه خدا بخواد یه خونه پیدا کردم، میخوام قولنامه ش کنم.
با خوشحالی به علی نگاه کردم، ولی با دیدن چهره ی ناراحتش به فکر رفتم. خریدن خونه که ناراحتی نداره، پس علتش چی میتونه باشه
- خوبی علی؟ چرا ناراحتی؟
نگاهش رو از پدرش گرفت و نگاهم کرد
- چیزی نیست، بعدا بهت میگم
فکرم بیشتر از قبل درگیر شد، به ادامه ی صحبتهای بابا و حاج اقا گوش کردم.
تقریبا نزدیک ساعت یازده اماده شدیم تا به خونه برگردیم، باید علت ناراحتی علی رو باید بدونم. رو به مامان گفتم
- شما برین منو علی اقا یکم دیگه میاره
مامان باشه ای گفت و بعد از خداحافظی رفتن. چون اقا محمد مأموریت بود، زینب شب رو همونجا موند.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت154
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چادرم رو سر کردم و منتظر علی شدم که زینب گفت
- زهرا تو هم امشب بمون اینجا، منم هستم خوش میگذره
نگاهی به علی کردم که اونم گفت
- راست میگه زهرا خب امشب رو بمون دیگه، منم که خونه م، فردا صبحانه ت رو خوردی میبرم
کمی فکر کردم، خودمم دلم میخواد بمونم.
-بذار یه زنگ بزنم اطلاع بدم
هر دوخوشحال شدن، شماره مامان رو گرفتم، منتظر جوابش شدم. تماس وصل شد اما به جای مامان، بابا جواب داد
- سلام باباجان
-سلام بابا، خوبین؟ مامان اونجاست؟
- نه دخترم رفت طبقه ی بالا، الان میاد کاری داشتی
- اووووم خواستم بگم امشب با اجازه تون بمونم اینجا، زینبم شب میمونه میگه باهم باشیم
- چه اشکالی بابا جان، باشه بمون
با خوشحالی تماس رو قطع کردم. دوباره لباسهامو در آوردم و تو اتاق علی گذاشتم.
چرخی تو اتاقش زدم و کمی از ادکلنش که روی میزش بود برداشتم به لباسم زدم. چقدر این بو رو دوست دارم، لباس رو نزدیک بینیم بردم و بوش رو به ریه هام فرستادم
در باز شد و علی داخل اومد
- عه....اینجا چیکار میکنی، ببینم کلک ادکلن منو برداشتی؟
لبخندم عمیق تر شد
- اره، خیلی بوش رو دوست دارم
- خودمو چی، دوست داری؟
به میز تکیه دادم و گفتم
- مگه میشه نداشته باشم؟ اصلا این ادکلن تنهایی به درد نمیخوره، وقتی رو لباس توعه دوست داشتنی میشه.
دوباره چشمامو بستم وبو کردم
- من به این بو عادت کردم و هر جا بوش بیاد یاد تو میفتم و بوی تو رومیده
ابرویی بالا داد و خندید
- به به خانم شاعر خودم.
یاد ناراحتی چند لحظه ی پیشش افتادم، تا زینب نیومده از فرصت استفاده کردم و دستاش رو تو دستم گرفتم
- علی... میشه بگی چرا ناراحت بودی؟
نفسش رو سنگین بیرون داد
- بیا بشین تا برات بگم
کاری رو که میخواست انجام دادم و کنارش روی زمین نشستم
- میدونی زهرا بابا همون موقع که عموهام و عمه م، حقش رو ندادن و به وصیت باباشون عمل نکردن، مجبور شد تو سن پیری مستاجر بشه، خصوصا برا مامانم خیلی سخت بود. اونموقع خیلی تلاش کردم تا بتونم وامی چیزی بگیرم و با اون ارثی که رسیده بود یه اپارتمان براشون جور کنم ولی نشد. چون دیگه پولمون به خونه نمیرسید و منم کارم تهران بود باید هی رفت و امد میکردم.
بابا هم وقتی شرایطمو دید گفت یه ماشین بخر که کارتو راه بندازه! منم میخواستم دیدم پراید ارزونتره میخواستم پراید بخرم ولی دوستم محسن اون موقع بدجور پول لازم بود ومیخواست همین پرشیا رو بفروشه، گفت بیا همینو بردار دلم نمیاد به غریبه بدم ماشین خوبیه، بقیه شم تیکه تیکه میدی!
خلاصه خریدمش! چند روز پیش که بحث خرید خونه پیش اومد بهشون گفتم ماشینو بفروشیم که بتونین خونه بخرین اما قبول نکردن و گفتن اونموقع خودت میمونی!
- خب الان بقیه ی پول خونه رو چجوری جور کردن؟
- هفته ی پیش عموم اومد و گفت پشیمونه و میخواد حق بابامو بده، با پول رهن این خونه و اون پولی که عمو داده و یه زمینی هم تو روستا داشتیم با اینکه پول ناچیزیه، میخواد همه رو بذاره روهم بتونه یه آپارتمان بگیره
- خب اینکه غصه نداره، فردا خودمون رواضیشون میکنیم ماشینو بفروشیم بدیم.
با محبت نگاهم گرد
- الهی من فدای اون مهربونیت بشم، اونا میگن الان نزدیک عروسیتونه لازمتونه، خلاصه هیچکدوم زیر بار نمیرن. از اون طرفم من دارم میبینم الان خونه رو نخرن معلوم نیست بازم بتونن یانه!
همونطور که دستاش تو دستام بود گفتم
- من راضیشون میکنم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت155
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
پیشونیم رو بوسید
- خودم نوکرتم زهرا...همش میترسیدم بهت بگم قبول نکنی
متعجب نگاهش کردم
- چرا قبول نکنم؟
دستی به پشت گردنش کشید
- اخه اون موقع دیگه برا عروسیمون ماشین نداریم. دخترا هم که عاشق ماشین و خونه و .... خلاصه با این اوضاع زهرا خانم علی اقات نه ماشین داره نه خونه!!!
خندیدم و جواب دادم
- دیوونه! مگه من به خاطر ماشین و خونه زنت شدم؟ منو اینجوری شناختی؟ واقعا متاسفم برات
به شوخی اخم کرد و رومو ازش برگردونم
دستشو زیر چونم گذاشت و به سمت خودش برگردوند
- تو با همه دحترا فرق داری زهرا، عاشق همین سادگی و اخماتم. بخند بذار با خنده هات عشق کنم
کم کم لبهام به خنده باز شد و گفتم
- علی...!
.
-جان دل علی!
- من به خاطر خودت زنت شدم، نه یه سری اهن پاره و خشت خونه!!! اگه تو نباشی اونا هیچارزشی ندارن. من خودتو میخوام میفهمی
- اره دورت بگردم. منم اگه تو نباشی دنیا برام بی معنیه!!! هر روز که میگذره خدا روهزار مرتبه شکر میکنم به خاطر اینکه خدا تو روبهم داد.
چند تقه به در خورد و علی بفرماییدی گفت. درباز شد و زینب تو چارچوب در ایستاد
- مثل اینکه من گفتم زهرا بمونه ها... برداشتی اوردیش تو اتاقت، من اونجا تنها موندم
علی با خنده گفت
- زهرا اینجا بود منم اومدم. بیا بشین پیشم ببینم چه خبرا، چیکار میکنی؟
زینب باخنده اومد پیشمون نشست.
- چیکار میخوام بکنم شغل با ارزش خانه داری.
به شوخی گفت
- ببینم محمد اذیتت نمیکنه که، اگه اذیتت کرد بگو گوششو بپیچونم
- نه داداش، بنده خدا صبح میره دنبال یه لقمه نون حلال و عصر میاد، اصلا وقتی برا دعوا و این چیزا نداریم خداروشکر
- الهی شکر، شوخی کردم. محمد پسر خوبیه، ان شاءالله هیچوقت دعوا تو زندگیتون نباشه و خوش باشین
از جام بلند شدم و گفتم
- من برم سرویس و برگردم
از اتاق بیرون اومدم، حاج خانم و حاج اقا خوابیده بودن و نرگسم تو اتاق زینب که حالا خودش مالکش بود خوابیده بود. فقط چراغ کوچه داخل خونه رو کمی روشن کرده بود، بدون اینکه لامپ رو روشن کنم اروم در سرویس رو باز کردم و وارد شدم.
بعد از وضو بیرون اومدم و با دیدن اینه ای که پارسال جلوش ادا درمیاوردم یاد اونروز افتادم. کی باور میکرد عروس این خونه بشم. یاد حرف خانم جون افتادم، یه سیب رو که میندازی هوا تا بیاد زمین هزار تا چرخ میخوره و هیچ کس از فرداش خبری نداره.
حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم، برگشتم و با دیدن علی که نگاهم میکرد لبخندی زدم و گفتم
- جانم کاری داشتی؟
- به چی فکر میکردی؟ اینقدر تو خودت بودی و به آینه خیره شده بودی، متوجه صدا کردنم نشدی!
- یاد پارسال افتادم. همین جا من و تو یادته؟
با سر تایید کرد. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به اتاق رفتیم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت156
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تقریبا تا ساعت دو بیدار موندیم و درباره همه چی صحبت کردیم.
زینب خمیازه ای کشید و گفت
- من دیگه خوابم میاد برم بخوابم
نگاهم به چشمهای علی که از بیخوابی قرمز شده بود افتاد
- باشه عزیزم شبت بخیر باشه
بعد از رفتن زینب، ماهم خوابیدیم. صبح با نوازش دستی از خواب بیدار شدم، با تصور اینکه مامانه و بیدار میکنه چشم هام رو باز کردم و دیدم علی با لباس بیرون بالاسرم ایستاده و میخنده. تازه یادم افتاد خونه خودمون نیستم، کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم
- یه لحظه فکر کردم خونه خودمونه و مامانه بیدارم میکنه!
کنارم نشست و همونطور که موهام رو پشت گوشم میداد گفت
- دیگه کم کم باید به من عادت کنی خانم، کمتر از یه ماه دیگه میریم خونه ی خودمون
باشنیدن این حرف هم خوشحال شدم، هم دلم گرفت، خوشحال از اینکه بالاخره میریم سرخونه زندگیمون، ناراحت از اینکه باید با خونه ی پدریم که از بچگی اونجا بزرگ شدم خداحافظی کنم. دستم رو گرفت
- چرا ساکتی؟
- چیزی نیست، یه لحظه دلم گرفت که قراره از اون خونه برم
دستش رو دورم حلقه کرد
- نگران نباش، کاری میکنم اینقدر بهت خوش بگذره که زود به خونه خودمون عادت کنی
لبخندی تحویلش دادم و ان شاءاللهی گفتم
- پاشو مامان صبحانه رو اماده کرده منتظره ما بریم
چشمی گفتم و موهام رو سریع بستم و پشت سرِ علی به هال رفتم. صبحانه رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره کنار علی نشستم. پدرو مادرشم کنارمون نشستن و رو به حاج اقا گفتم
- بابا جان میخواستم بگم این خونه ای که دیدین تا کی طرف مهلت پرداخت میده؟
- گفته تا اخر هفته بعد میتونم صبر کنم
- خب حتی اگه وامم بخواین جور کنین تا اون موقع آماده نمیشه که
- خدا کریمه دخترم، اگه روزیمون باشه اون خونه رو قولنامه میکنیم
نگاهی به علی کردم و گفتم
- علی اقا میگه شما به خاطر ما راضی نمیشین ماشین رو بفروشین. به نظرم همین ماشین رو بفروشین و با خیال راحت قولنامه بکنین
حاج خانم گفت
- الان نزدیک عروسیتونه، ماشین نباشه کارتون لنگ میمونه! شما فکرتونو برا این چیزا خراب نکنین توکل برخدا ان شاءالله که باقی پولم جور میشه
علی گفت
- پدر من نهایتش اون یکی دوروز رو از محسن ماشینشو امانت میگیرم، والا ما راضی نیستیم به خاطر ما دوباره مستأجری بکشین. زهرا خودش راضیه! تو این سن و سال خداروخوش نمیاد دوباره مستأجری بکشین، این خونه رو هم خدا رسونده، هم قیمتش خوبه هم نزدیک اینجاست.
حاج اقا سکوت کرد و علی ادامه داد
- اصلا خودم امروز پیگیر کاراتون میشم و به امید خدا همونجا رو قولنامه میکنیم. برا بعدشم خدا کریمه
حاج اقا گفت
- والا چی بگم، من راضی نیستم اون ماشینو بفروشی، من باید برا عروسی کمکت میکردم اما الان برعکس شده
علی با محبت نگاهی به باباش کرد
- شما کمکهاتو کردی، همون پولی که چند هفته پیش دادی، ما خودمون اونو به خیریه دادیم. نگران نباشین
زینب کنارمون نشست، اونم حرفای علی رو تایید کرد و خداروشکر بالاخره تونستیم راضیشون کنیم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت157
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
علی با خوشحالی رو به زینب گفت
- زینب پاشو مدارک ماشین رو بیار
زینب باشه ای گفت و رفت اتاق خواب، تو این فاصله علی گفت
- بابا شماره ی اقای مرتضایی رو بده، بهش زنگ بزنم ببینم میتونه با صاحب اون خونه حرف بزنه، شاید بتونه یه تخفیفی هم بگیره
حاج اقا شماره رو گفت و علی داخل گوشیش ذخیره کرد. رو بهم گفت
- زهرا جان الان میری ببرمت؟
نگاهی به ساعت کردم، نزدیک یازده شده! مامان هم دست تنهاست امروز قرار بود فرش آشپزخونه رو بشوره، رو بهش گفتم
- اره میخوام برم. ولی تو برو چند قدم راهه خودم میرم
زینب مدارک ماشین رو اورد و علی با یه خداحافظی کوتاه سریع رفت. زینب گفت
- حالا معلوم نیست چقدر طول بکشه تا این ماشین فروخته بشه
- خدا کریمه، من دلم روشنه! ماشینتون خیلی تمیزه مطمئنم زود فروش میره
- تو دلت پاکه دعا کن
یاد حرف اون دوست عراقی که پارسال کربلا رفتیم افتادم میگفت ما عرب ها توی مشکلاتمون با فاتحه برای حضرت ام البنین گرههامون باز میشه، نذر میکنم ماشین با قیمت مناسب زود فروخته شه، هم چند تا فاتحه برای مادر حضرت عباس، خانم ام البنین علیها سلام نذر میکنم، هم پونصد تا هم صلوات نذر سلامتی امام زمان هدیه به مادرشون نرجس خاتون میفرستم.
کم کم آماده شدم تا برم که حاج خانم گفت
- زهرا نهار میخوام قورمه سبزی بذارم بمون همینجا، برا چی میری؟
- ممنون مامان، اخه امروز قرار بود فرش آشپزخونه رو بشوریم، مامان دست تنهاست برم کمکش
- خدا خیرت بده، باشه دخترم
از همه خداحافظی کردم و به خونه برگشتم. با دیدن مامان که تو حیاط فرش رو می شست، شرمنده جلو رفتم
- سلام، مامان میذاشتی میموند خودم میومدم می شستم
- سلام مادر، یه دونه فرشه دیگه، الان تموم میشه
- خب بذارین لباسامو عوض کنم خودم بیام اب کشی کنم
بلند شد و دستی به کمرش گرفت، از درد صورتش مچاله شد
- دیگه کم مونده، تو برو نهار بذار، تا بابات میاد آماده بشه
چشمی گفتم و وارد خونه شدم. لباسهام رو عوض کردم و از فریزر یه بسته گوشت چرخ کرده بیرون اوردم و گذاشتم یخش اب بشه. چند تا سیب زمینی خرد کردم و شستم تا ابش بره، مامان دست به کمر داخل اومد
- بمیرم برات خسته شدی، دراز بکش یکم کمرت رو ماساژ بدم
مامان خدا نکنه ای گفت و کنار پشتی دراز کشید، کمی از روغن کف دستم ریختم و شروع به ماساژ دادن کمرش کردم. کارم که تموم شد، دوتا چایی ریختم و کنارش نشستم. صورتش رو بوسیدم و به صورت مهربونش نگاه کردم.
- سحر خونه ست؟
- اره صبح یه سری بهش زدم.
نهار رو اماده کردم و نزدیک اذان باباهم اومد و خواستیم نهار بخوریم که زنگ خونه به صدا دراومد.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت158
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به سمت آیفون رفتم و با دیدن علی سریع در رو باز کردم، به سمت در ورودی رفتم و با دیدنش لبخند پهنی زدم
-سلام خوش خبر باشی
سلامم رو به گرمی داد و پشت سرم وارد خونه شد.
با بابا و مامان سلام و احوالپرسی کرد و بعد از شستن دست و صورتش کنار بابا نشست
- تونستی کاری بکنی؟
مامان و بابا که از قضیه خبر نداشتن، به هم نگاه کردن و علی گفت
- اره خدا روشکر همه چی جور شد
خداروشکری گفتم و اجازه دادم علی خودش تمام ماجرا رو تعریف کنه، وقتی حرفش تموم شد بابا گفت
- کار خوبی کردی علی اقا، والا دیشب که حاج اقا گفت خیلی شرمنده شدم. چون فعلا دستم خالیه، اما اگه یه ماه صبر میکردن یکی از چکهام نقد میشد
- نه پدر جان این چه حرفیه، لطف شما همیشه به ما رسیده، فقط...
ادامه ی حرفش رو خورد و نگاهی به من کرد.
با نگرانی گفتم
- فقط چی؟ چیزی شده
دستی پشت گردنش کشید و به زمین نگاه کرد.
-فقط خواستم بگم با شرایطی که...پیش اومد فکر نکنم بتونیم عروسی رو تو تالار بگیریم. راستش من به خاطر همین اینجام، گفتم اول با شما صحبت کنم، اگه از طرف شما مشکلی نباشه میرم بابا و مامان رو راضی میکنم.
نگاهم به قیافه ی مهربون و نگرانش بود، چرا باید به خاطر این قضیه ناراحت باشه، مامان گفت
- نه پسرم چه اشکالی داره! عروسی خودتونه هر جور به نظرتون صلاحه همون کارو بکنین.
بابا هم ادامه داد
- اینکه خجالت و شرمندگی نداره علی اقا! شرایط تو رو درک میکنم.
همونطور که لبخند روی لبم بود گفتم
- برا این نگران بودی؟ اینکه مهم نیست. مگه عروسی گرفتن تو تالار جزو واجباته که بگیم اگه اونجا نگیریم دینمون بر باد میره. من هیچ مشکلی ندارم
علی نفس راحتی کشید و گفت
- از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، به غیر از پول ماشین مجبور شدم از پس انداز خودمم بدم تا پول خونه جور بشه، ولی نمیخوام بابا بدونه! الان با این شرایطی که من دارم مجبوریم تو خونه یه مراسم خیلی کوچک بگیریم، شاید...
نگاهی تو چشمهام کرد و با کمی من و من گفت
- میخواستم برا ماه عسل ببرمت مشهد، ولی اونم دیگه جور نیست
با خوشرویی گفتم
- اشکالی نداره، چند ماه بعد میریم مشهد. علی جان من اصلا اینا برام مهم نیست. میدونم تو به خاطر خانواده ت داری تمام تلاشتو میکنی و خودتو به آب و آتیش میزنی، نگران من نباش. نهایتش یه مراسم کوچک توخونه میگیریم و فامیلای درجه ی یک رو دعوت میکنیم یه شام مختصری میدیم و تموم میشه.
بابا رو به علی گفت
- با زهرا بالای کوه هم بخوای بری زندگی کنی باهات میاد. خیالت راحت، مثل مادرشه!
همه خندیدیم و بابا گفت
- زهرا خانم نهار مارو نمیخوای بدی؟ صدای روده هامون در اومدا
چشمی گفتم و سفره رو پهن کردم، برای نهار فقط کمی سیب زمینی با پیاز و چرخ کرده پخته بودم، اما با حضور علی بیشتر از چلو کباب بهم چسبید.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت159
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سفره رو جمع کردم و علی گفت
- زهرا بیا باهم بریم خونه ی ما میخوام این خبر رو دوتامون بهشون بدیم
نگاهی به بابا و مامان کردم، هر دو لبخند روی لبشون بود، باشه ای گفتم و سریع اماده شدم.
از درحیاط که بیرون رفتیم، علی بدجور تو فکر رفته بود. کلید رو از جیبش بیرون آورد و داخل قفل چرخوند. دستش رو پشت کمرم گذاشت و وارد شدیم. از پله ها که بالا رفتیم در ورودی رو با یا اللهی باز کرد، یکی از اخلاقای خوبش همینه که وقتی وارد یه جایی میشه حتی اگه بدونه نامحرمی نیست با گفتن یاالله حضورشو خبر میده، وارد خونه شدیم و با دیدن چهارنفریشون که دور سفره نشسته بودن سلام دادیم.جوابمون رو به گرمی دادن، رو به مادرش گفتم
- من بازم اومدم مامان
حاج خانم با محبت نگاهم کرد
- این چه حرفیه، اینجا خونه ی خودته دخترم، بیاین بشینین براتون غذا بکشم
اشاره به قابلمه ی کوچک کنارش کرد و گفت
- اینو برا تو ریخته بودم میخواستم علی اومد بدم بیاره، روزیت بوده اینجا بخوری!
- دستتون درد نکنه من همین الان نهار خوردم
علی یه بشقاب پلوخوری و یه خورشت خوری اورد و گفت
- قورمه سبزیای مامان رو نخوری نصف عمرت برفناست، بیا زهرا...بیا بشین اگه نخوری به منم نمیچسبه
خواستم بگم تو که تازه نهار خوردی، اما چشمکی زد و اشاره به مادرش کرد. با اینکه تو خونه هم خیلی نخوردم زیاد اشتها ندارم اما دلم نمیاد تعارف مادرش رو رد کنم. چادرم در درآوردم و کنار علی نشستم. علی کمی از خورشت روی برنج ریخت و گفت
- وقتی غذا شریکیه، باید زود بخوری و الا هیچی نمیمونه ها، اول اتمام حجت بکنم که بعدا نگی نگفتی!
بعد از گفتن این حرف چنان با ولع غذا رو میخورد تعجب کردم. مگه همین نیم ساعت پیش خونه مانهار نخورد، چند قاشق خوردم و تشکری کردم و کنار کشیدم.
نهار که تموم شد سفره رو به کمک زینب جمع کردیم و ظرفارو شستیم، تو این فاصله علی قضیه ی فروش ماشین رو گفت و قرار شد سه روز دیگه برای قولنامه کردن خونه برن. زینب گفت
- زهرا پاقدمت خیلی خیره، نمیدونی وقتی رفتی مامان چقدر قربون صدقه ت رفت.
- مامان به من لطف داره
با نشستن دستی روی شونه م به عقب برگشتم و با دیدن حاج خانم لبخندم پهن تر شد
- جانم مامان کاری داشتین؟
صورتم رو بوسید و گفت
- الهی دورت بگردم، علی گفت به خاطر ما قبول کردی عروسیتون ساده باشه. خدا ان شاءالله هرچی میخوای بهت بده، من و باباش اصلا راضی نبودیم
- نگران نباشین مامان، من خودم از ته دل راضیم. الانم خیلی خوشحالم خونتون جور میشه.
چند باری دست به شونه م زد و دعای خیر کرد.کارمون که تموم شد دستام رو خشک کردم علی به اپن تکیه داده و دستاش رو تو سینه ش قلاب کرده بود. کنارش رفتم و گفتم
- تو چجوری تونستی بازم نهار بخوری؟
- اخه مامان چون میدونه قورمه سبزی دوست دارم به خاطرم از صبح بار گذاشته بود، دلمنیومد دلشو بشکنم. یه لحظه بیا بریم اتاق!
همین احترام و مهربونیش، منو بیشتر بهش وابسته کرده. باشه ای گفتم و پشت سرش وارد اتاق شدم.در رو بست و به سمتم برگشت، عمیق تو چشمهام نگاه کرد
- چیه تا حالا خانم به این خوشگلی و خوشتیپی ندیده بودی؟
کلافه به نظر میومد دستاش رو قاب صورتم کرد و گفت
- زهرا این روزا با کارات خیلی شرمنده م کردی، میخواستم بهترین عروسی رو برات بگیرم اما... اما نشد
دستش رو گرفتم و جواب دادم
- من کاری رو که درست بود انجام دادم. به نظرت عاقلانه بود ماشین زیر پامون باشه، تو تالار عروسی بگیریم و ریخت و پاش کنیم ولی پدر و مادرت تو این سن پیری مستاجر بمونن؟
گاهی وقتا ماها اصل رو فدای فرع میکنیم، من با خدا و امام زمان معامله کردم و هیچ ناراحتی از این بابت ندارم. فقط یادت باشه ازت طلبکارم
ابرویی بالا داد و گفت
- چه طلبی؟
- مشهدِ ماه عسلم رو بهم بدهکاری، به این زودی یادت رفت؟
پیشونیم رو بوسید
- تو جون بخواه، به روی دو چشمم. یه مشهد طلبت
دستاش رو که قاب صورتم کرده بود با دودستم گرفتم و بوسه ی ریزی روش زدم. با محبت نگاهش کردم و خداروشکر کردم که امروز یه کار خیر انجام دادیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت160
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تقریبا نزدیک ساعت چهار علی اماده شد بره بیمارستان، چادرم رو سر کردم و بعد از خداحافظی منو تا دم در رسوند و خودش رفت.
مامان وسایل یخچال رو بیرون ریخته بود و تمیز میکرد، لباسام رو با یه تیشرت و شلوار فسفری عوض کردم و پیشش رفتم.
قفسه های یخچال رو که در آورده بود داخل سینک گذاشتم و همونطور که می شستم
به مامان گفتم
- مامان میگم وقتی ما رفتیم بابا چیزی نگفت؟
- درباره چی؟
- همین اتفاقات امروز که علی گفت!
- نه اتفاقا از کارت خوشش اومد، تو بهترین کار رو کردی همین که همسرت ببینه خانواده ش پیشت چقدر احترام و ارزش دارن و هواشون رو داری، محبتشم بهت زیاد میشه.
- البته واقعا خانواده دوست داشتنی هستن، فقط میگما مامان برای مراسم کیارو دعوت کنیم؟
- بذار یه روز بریم خونشون با هم مشورت کنیم ببینیم اونا نظرشون چیه!
باشه ای گفتم و بعد از شستن تمام قفسه ها، خشکشون کردم، داخل یخچال رو دستمال کشیدم و قفسه هارو سرجاشون انداختم.
تمام وسایل رو داخلش چیدم و کارمون که تموم شد چند قاچ هندونه داخل بشقاب گذاشتم و کنار مامان که به پشتی تکیه داده بود نشستم.
تازه میخواستم بخورم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ی ناشناس به فکر رفتم. تماس رو وصل کردم
- الو سلام بفرمایید
- سلام زهرا خانم حالت خوبه؟
چقدر این صدا آشناست، هرچی به مغزم فشار آوردم نتونستم بشناسم
- ممنون ، شرمنده به جا نیاوردم
- من مادر مهسام، ببخش مزاحم شدم دخترم
- حالتون خوبه؟ خواهش میکنم مراحمید
- میخواستم یه نیم ساعتی مزاحمت بشم، البته اگه اشکالی نداره
- خواهش میکنم، منزل خودتونه تشریف بیارید.
- پس من ساعت شش ونیم میام
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم
- مامانِ مهسا بود ، گفت شش و نیم میاد اینجا
- خیره ان شاءالله، زهرا جان میوه کمه، یه قاچ از هندونه بخور، بقیه ش رو نگه دار مادر مهسا اومد میاری
باشه ای گفتم و اون یه قاچی که برداشته بودم بامامان نصف کردم. بقیه ش رو داخل یخچال گذاشتم. به اتاق رفتم و بعد از عوض کردن لباس و شونه کردن موهام به هال برگشتم. فکر بدجور درگیر شد، نکنه بعد از اون روز برای مهسا اتفاقی افتاده و حالش بد شده!
زیر لب شروع به گفتن صلوات کردم و منتظر نشستم تامادرش بیاد.
نگاهی به عقربه های ساعت کردم نمیدونمچرا وقتی منتظر یه چیزی باشی انگار باهات لج میکنن!
سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم.انتظار واقعا سخته، انتظار برای دیدن دوست، انتظار نه ماه بارداری و دیدن بچه ای که باعشق مشتاق دیدنشی، انتظار دیدن همسر و خانواده وقتی سفر باشن ،اما...
انگار یه چیزی مثل پتک به سرم خورد و تنم لرزید... اما سخت ترین انتظار...انتظار دیدن تنها منجی عالم خلقت امام زمانه!
بیش از هزار و چهارصد ساله که شیعه ها منتظرشن، منتظر مهربونترین پدر، بهترین رفیق و همدم، تنها یار و مونس غریبا...کاش خیلی زود این غیبت و دوری تموم بشه! چچقدر دلم برات تنگ شده آقا...اصلا تو این دنیا لحظه به لحظه به هرچیزی که بخوای فکر کنی آخرش ختم به تو میشه!
کاش میتونستمببینمت،کاش خاک پاتو میبوسیدم. قطره ی اشکی ازروی گونه م سُر خورد و روی لباسم ریخت. صدای زنگ باعث شد چشمامو باز کنم. دستی به صورتم کشیدم و به سمت ایفون رفتم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت161
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دررو باز کردم و به همراه مامان به سمت در ورودی رفتیم.
مادر مهسا با یه جعبه شیرینی از پله ها بالا اومد، سلام دادیم و خوش آمد گفتیم.
وارد که شد شیرینی رو به دستم داد، تشکری کردم و بعد از رفتنشون به هال، به آشپزخونه برگشتم و سه تا چایی ریختم.
گرم صحبت بودن ، مادر مهسا با دیدنم لبخندی زد. چایی رو تعارف کردم و پیش مامان نشستم. رو بهم گفت
- دخترم نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم
- من که کاری نکردم
- نه عزیزم،تو در حق ما خیلی لطف کردی! راستش حامد دیشب همه چیزو بهم تعریف کرد. اخه این مدت مهسا خیلی حال روحیش فرق کرده بود و اروم شده بود...دیگه نه داد و بیداد میکرد، نه گریه ! دیشب به پسرم گفتم مهسا خداروشکر بهتر شده، تمام ماجرا رو برام تعریف کرد و گفت که وقتی ما تهران بودیم اومدن خونه ی شما...اولش دعواش کردم ولی وقتی بهم گفت تو چقدر خانومی کردی و اجازه دادی مهسا باهات حرف بزنه...انگار اب روی آتیش بود.
مامان با محبت نگاهم میکرد، خداروشکر حال مهسا خوبه، لب هام رو تر کردم و جواب دادم
- من کاری نکردم، فقط اون چیزایی که میدونستم به دردش میخوره گفتم...راستش اون روز با خودم خیلی کلنجار رفتم که حرف بزنم یانه! با اینکه سخت بود اما یه چیزی تو دلم میگفت اجازه بدم حرفاشو بزنه.
الانم اصل کاری خود مهساست. اگه حالش خوب شده چون خودش انتخاب کرد زندگیش رو تغییر بده!
من فقط بهش گفتم برو فکر کن درباره همه چی... مطمئنم تصمیم گرفته زندگیش رو تغییر بده.
- اصلا باورم نمیشد مهسا نماز بخونه! چند روز پیش که رفتماتاقش دیدم با یه لیوان آبی که روی میز بود داره وضو میگیره، من مدیونتم دخترم. فقط ....هر بار که میرم اتاقش میبینم همش یه چیزی مینویسه، ترسیدم ازش بپرسم دوباره ناراحت بشه...گاهی وقتام نصف شبا که میخوامبهش سر بزنم میبینم چراغ اتاقش روشنه و داره قران میخونه!
مامان با خوشحالی گفت
- خداروشکر، خدا هیچ مادری رو نگران بچه هاش نکنه. ان شاءالله مهساجانم حالش روز به روز بهتر میشه!
مادر مهسا تشکری کرد و ازش پرسیدم
- مهسا همش تو اتاقش میمونه؟
- نه زیاد نمیذارم تنها بمونه، موقع صبحانه و نهارو شام میارم پیش خودمون، فقط هر از گاهی میبینم خودش میگه دوست دارم تنها باشم میذارم به حال خودش باشه...والا چیکار کنم میترسم بهش گیر بدم دوباره حالش بدشه
- خوب کاری میکنین، ادم هر از گاهی نیاز داره که با خودش خلوت کنه. ولی خیلی نذارین تو خودش باشه، سعی کنین دور و برش شلوغ باشه تا کم کم روحیه ش مثل قبل بشه
- چشم حتما! فقط یه خواهشی ازت داشتم، امیدوارم رد نکنی
- جانم بفرمایید
- اگه میشه فردا تولد مهساست، با همه دوستاش قطع رابطه کرده! میشه فردا بیاین خونمون؟ میخوام براش تولد بگیرم
سوالی نگاهی به مامان کردم، با سر تأیید کرد. یاد علی افتادم که اونروز چقدر ناراحت شد
- اگه اجازه بدید من باهمسرم مشورت کنم بهتون خبر میدم
- حتما عزیزم. اگه بیاین لطف بزرگی در حقم میکنین، قول میدم جبران کنم
چشمی گفتم و مامان گفت
- چاییتون یخ کرد بذارین زهرا ببره عوض کنه
- نه عزیزم همین خوبه، من خیلی چای داغ نمیخورم.
میوه و شیرینی هم اوردم و نیم ساعتی نشست و چون مهسا تنها بود زود خداحافظی کرد و رفت
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت162
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سنجاق روسریم رو از داخل کشو برداشتم و روسریم رو محکم بستم.
در باز شد و مامان داخل اومد
-زهرا جان زود بیا، حمید داره میره ما روهم سر راه پیاده کنه!
چشمی گفتم و سریع کیف و گوشیم رو برداشتم. خداروشکر علی با رفتنم به خونه ی مهسا مخالفتی نکرد.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونشون حرکت کردیم.
جلوی درشون که رسید ماشین رو نگه داشت وپیاده شدیم. تک بوقی زد و رفت. همین که مامان خواست زنگ بزنه تپش قلبم شروع شد، چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم.
در با صدای تیکی باز شد، از اون روز که بین سعید و مهسا دعوا شد خونشون رو عوض کردن، وارد که شدیم چشمم به حوض کوچکی که داخلش پر آب بود افتاد.
باصدای مادر مهسا نگاه از حوض برداشتم و پشت سر مامان وارد خونه شدم.
بعد از سلام و احوال پرسی به سمت پذیرایی هدایتمون کرد و ازمون خواست بشینیم تا برگرده!
کنار مامان روی مبل نشستم و منتظر اومدن مهسا شدم. به بادکنکها و ریسه هایی که روی دیوار زده بودن نگاه کردم، احتمالا برادرش حامد اینجارو تزیین کرده، با صدای مادر مهسا سرم رو چرخوندم و به مهسا که روی ویلچر نشسته بود نگاه کردم.
هر دو بلند شدیم و سلام دادیم، مهسا با تعجب نگاهم میکرد نزدیک رفتم و باهاش دست دادم
- سلام عزیزم، خوبی؟ تولدت مبارک خانم خانما!
اشک تو چشمهاش حلقه زد
- سلام...اصلا باورم نمیشه اومدی اینجا
مادرش با چشمای اشکی نگاهم میکرد، رو به مهسا گفتم
- چرا باورت نمیشه، حالا که اینجام و اومدم تولد دوستم
با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد. مامان هم سلام داد و صورتش رو بوسید. ویلچر رو هل دادم و نزدیک مبل خودمون بردم.
خداروشکر نسبت به اون سری که دیدم خیلی تغییر کرده!
- خوبی ؟
- خداروشکر خیلی بهترم
الهی شکری گفتم و رو بهم گفت
- زهرا ممنون که کمکم کردی، حرفات تلنگر بزرگی بهم زد. از وقتی که تصمیم گرفتم زندگیم رو تغییر بدم ارامش دارم
لبخندی به روش زدم
- خداروشکر. من که کاری نکردم ثمره ی تلاش خودته که به ارامش رسیدی!
- راستش میخوام باهات حرف بزنم، مامان گفته بود امروز مهمون ویژه داریم فکر میکردم مامان از دوستای قدیمیم خواسته بیاد، اصلا باورم نمیشد تو رو ببینمت!
- باشه عزیزم
مامانِ مهسا برامون شربت زعفران ریخت و ازم خواست تا به مهسا و مامان تعارف کنم تا بره کیک رو بیاره!
کاری رو که میخواست انجام دادم و کنار مهسا نشستم. کیک رو که مقابل مهسا گذاشت و شمع رو روشن کرد رو بهش گفتم
- اول یه آرزو کن بعد فوتش کن
باشه ای گفت و به شمع روی کیک چشم دوخت. حلقه ی اشک رو تو چشماش دیدم، با بستن چشماش قطره اشکی روی گونه ش ریخت. دست روی شونه ش گذاشتم و به شوخی گفتن
- ان شاءالله حاجت روامیشی، حالا زود فوت کن تا شمع، کل روی کیک رو خراب نکرده، من برای گلهای روش نقشه کشیدم خودم بخورما دیر بجنبی همشون خراب میشن
با حرفم خندید و فوت کرد. دست زدیم و صورتش رو بوسیدم و تبریک گفتم. مامان و مادرشم تبریک گفتن و مادر مهسا یه پلاک طلای و إن یکاد بهش داد. مامان هم پاکت پولی که آورده بودیم رو به دستم داد تا بهش بدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت163
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از خوردن کیک، یه ربعی می شد نشسته بودیم که مهسا گفت
- زهرا میشه بیای بریم اتاقم
باشه ای گفتم و کمکش کردم تا بریم، در اتاق رو باز کردم با دیدن اتاقش ناخواسته لبخندی روی لبم نشست
- وااااای اینجا چقدر قشنگه، چه کردی مهسا!!
-راست میگی؟ البته قبلا اینجوری نبودا، بعد از اینکه باهم حرف زدیم دکوراسیونشو عوض کردم.
- من که خیلی خوشم اومد.
کمکش کردم روی تختش بشینه، خودمم کنارش نشستم. روی یکی از دیوارها تابلوی یا مهدی ادرکنی زده بود و بالای تختش تابلوی معرق کاری شده ای که آیه ی و من یتوکل علی الله فهو حسبه زده بود
- چه تابلوهای خوشگلی زدی!
نگاهی به تابلوها کرد
- اینارو گفتم حامد برام خرید
نگاهم به برگه ها ی کوچکی که کنار تختش زده بود افتاد، روی همشون ایات قران بود
- اینا کار خودته درسته؟
لبخندی روی لبش نشست
- اره تمام ایاتی که بهم ارامش میدن نوشتم که هر موقع دلمگرفت با دیدنشون اروم شم
- کار خوبی میکنی، حالا تعریف کن ببینم چی شد که به اینجا رسیدی؟
نفسش رو با آه بیرون داد
- اونروز که تو خونتون باهم حرف زدیم و بعدش سعید رو دیدم تا شب حالم بد بود، خیلی فکر کردم به قول تو مردنم به درد نمیخوره و هیچ دردی رو دوا نمیکنه! اون شب تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم. میدونی سعید یه زمانی منو خیلی دوست داشت درسته خودم مقصر بودم اما فرصت دوباره بهم نداد . همه ی اون دوست داشتن تبدیل به تنفری شد که از چشماش میخوندم. زهرا... اون شب به این نتیجه رسیدم که فقط خدا واقعا دوستم داره، من خیلی بد کردم اما بازم هوامو داشت. درسته الان نمیتونم راه برم ولی اینم برام یه عبرتی شد که هربار خدا روفراموش کردم با دیدنش دوباره بهم گوشزد بشه!
تقریبا ساعت سه نصف شب بود کلافه شده بودم، بعد از مدتها دوری از قران، اوردم بازش کردم این ایه اومد «الیس الله بکاف عبده ، ایا خدابرای بنده اش کافی نیست». باور نمیکنی اگه بگم با خوندن این ایه ارامش عجیبی پیدا کردم.
گفتم خدا میشه تو رفیقم بشی! چون همه منو تنها گذاشتن، شروع کردم قران خوندم. تو گوشیم دنبال مناجات میگشتم
اما هیچی غیر از اهنگ نداشتم همه رو پاک کردم . یه مناجات پیدا کردم که از امام زمان بود وقتی گوش کردم که میگفت امام زمان مثل رفیق و پدر مهربانه، بغضم ترکید گفتم اقا به غیر شما کسی رو ندارم میشه رفیق منم بشی، تصمیم گرفتم هر روز باهاش حرف بزنم. دیدم هر بار که درد و دل میکنم دلم اروم میشه
قطره ی اشکی که روی صورتش ریخت رو با پشت دست پاکش کرد. دستش رو گرفتم به ادامه حرفاش گوش دادم
- این تابلوی یا مهدی ادرکنی رو هم اونروز به حامد گفتم برام خرید. هر بار نگاهش میکنم حس میکنم امام زمان کنارمه! بعد از اون تمام سخنرانیهایی که درباره امام زمانه گوش میکنم و تو دفترم مینویسم.
فکری به سرم زد و گفتم
- دوست داری بیای کلاس خانم رثایی؟
- دوست که دارم ولی من که نمیتونم اینجوری بیام. حامد که خونه نیست،بابا هم سرکار میره، مامانم که نمیتونه منو جابجا کنه!
- تو گوشیت برنامه ی اسکایپ رو نصب میکنیم تا بتونی تو کلاس شرکت کنی. منم با خانم رثایی حرف میزنم ان شاءالله میای!
از حرفم استقبال کرد و خوشحال شد. چند تقه به در خورد و با صدای مامان که میخواست بریم از مهسا خداحافظی کردم و به خونه برگشتیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت164
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بالاخره وقت امتحان علی هم رسید، فردا باید برای ازمون بره، شب رو بیدار موندم و براش دعا کردم. امیدوارم امتحانشو خوب بده.
کم کم چشم هام سنگینی میکرد خواستم بخوابم که صدای اذان از مسجد اومد.
پتو رو کنار زدم و به سرویس رفتم تا وضو بگیرم.
نماز صبح رو خوندم و همونجا کنار سجاده خوابم برد.
با صدای باز شدنِ در خواستم بلند شم که اخ ریزی گفتم. به خاطر بدخوابیدن گردنم بدجور خشک شده، شروع به مالش کردم که مامان داخل اومد و با دیدنم تو اون حالت گفت
- سلام چرا رو زمین خوابیدی؟
- سلام صبح بخیر. شب رو بیدار مونده بودم بعد نماز نفهمیدم کی خوابم برد.
- پاشو بیا صبحونت رو بخور
- ساعت چنده
- نزدیک یازده! من میرم زود بیا
وااااای یادم رفت به علی زنگ بزنم، گوشی رو برداشتم و با دیدن سه تماس بی پاسخ و دوپیام لب پایینم رو گاز گرفتم. سه تماس و یه پیام از طرف علی بود و یکی از پیامها هم از طرف مریم بود.
پیام علی رو بازش کردم و با خوندنش خنده م گرفت
- سلام تنبل خانم، باز گرفتی خوابیدی؟ منو باش فکر کردم من نخوابم تو هم خوابت نمیبره! بخواب خانم من میرم امتحان دراومدم زنگ میزنم
کاش روی بیصدا نمیذاشتم. چادرنماز و جانماز رو روی میز گذاشتم و موهای بهم ریخته م رو شونه کردم.
به آشپزخونه رفتم و با دیدن مامان که کوفته میذاشت نزدیکش رفتم
- به به کوفته !
لبخندی زد و جواب داد
- سحر دیشب به حمید میگفت هوس کوفته کرده، اما روش نشد بهم بگه... صبح لپه و برنج خیس کردم تا برا نهار بذارم
از پشت بغلش کردم و یه بوس محکم به گونه ش زدم
- قربون مادرشوهر به این مهربونی بشم
- نمیخواد قربون من بشی، بشین صبحونه ت رو بخور، بعدش برو به سحر بگو بیاد پایین
با خنده چشمی گفتم و بعد از خوردن صبحانه به طبقه ی بالا رفتم. چند تقه به در زدم، طولی نکشید در رو باز کرد. سلام دادم و وارد که شدم با دیدن لباسهای نوزادی، قند توی دلم آب شد
- اخ عمه قربون لباسای خوجلش بشه، ای جوووونم کی خریدین اینارو
کنارم نشست و با خنده گفت
- دیروز با اقا حمید رفتیم بیرون، چشمش اینارو گرفت گفت میخوام بخرم. هر چی گفتم فعلا که معلوم نیست دختره یا پسر گوشش بدهکار نبود، اخرشم کار خودشو کرد
- مبارکش باشه فسقلی جونم... اهان تا یادم نرفته، مامان برا نهار کوفته گذاشته گفت بیام بهت بگم نهار بیاین پایین
- دستش درد نکنه، اتفاقا خیلی دلم کوفته میخواست.
لباسها رو برداشتم و مشغول تماشاشون شدم. نیم ساعتی باهم نشستیم و بعدش به طبقه ی پایین اومدیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت165
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نزدیک اذان حمید و بابا هم اومدن و تازه سر سفره نشسته بودیم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره علی سریع تماس رو وصل کردم و با ببخشیدی بلند شدم
- سلام عزیزم خوبی؟
- سلام بانو، خداروشکر خوبم.
- شرمنده صبح زنگ زدی خواب بودم متوجه نشدم. امتحان چطور بود
- خداروشکر خوب بود. دیگه راحت شدم، از فردا باید بیفتم دنبال کارای عروسی
با اومدن اسم مراسم عروسی ، نیشم تا بناگوش باز شد.
-ان شاءالله نهار بیا اینجا مامان کوفته گذاشته
باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. پیش بقیه برگشتم و گفتم که علی هم میاد. غذام رو نخوردم و منتظر موندم تا بیاد باهم بخوریم.
همونطور که گوشه ی سفره رو تا می کردم تا نونها خشک نشه، به عقربه های ساعت نگاه کردم، بالاخره صدای زنگ بلند شد ، در رو باز کردم و علی وارد شد و نایلونی که دستش بود بهم دادو به شوخی گفت
- بیا عزیزم، اینم بستنی سنتی، شیرینی امتحان
با خنده گفتم
- معلومه خیلی خوب دادیا.... از الان شیرینیشم خریدی
در روبست و پشت سرم وارد شد. با همه سلام و احوالپرسی کرد، دست و صورتش رو شست و کنارم سر سفره نشست. نهار رو دوتایی خوردیم و بعد از جمع کردن سفره کناربقیه نشستیم. شروع به صحبت کردن و قرار شد پنجشنبه بقیه ی وسایل رو ببریم.
ساعت چهار خداحافظی کرد و رفت. به خاطر بیخوابی دیشب سردرد بدی دارم، روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
تا دوهفته ی دیگه منم میرم سرخونه زندگیم...با اینکه چشمام خسته ست اما خوابم نمیبره!
چند باری از این پهلو به اون پهلو شدم و نتونستم بخوابم کلافه سر جام نشستم و با روسری سرم رو محکم بستم شاید کمی سردردم بهتره شه!
چقدر جای خانم جون خالیه، فکری به سرم زد بهتره به مامان بگم و بریمخونه ی خاله مریم، به هال رفتم و رو به مامان گفتم
- مامان میای بریم خونه ی خاله
- برا چی؟
- دلم برا خانمجون تنگ شده، بریم یکم بشینیم
- باشه، به خاله زنگ بزن ببین کی هست خونشون
باشه ای گفتم و شماره خاله رو گرفتم. چهارمین بوق که زده شد صدای سهیل تو گوشم پیچید
- سلام زهرا خوبی
- سلام ممنون، خاله کجاست؟
- رفتن خونه ی خانم جون، کاری داشتی؟
- باشه ممنون، به گوشی خانم جون زنگ میزنم
تماس رو قطع کردم و شماره ی خانم جون رو گرفتم و گفتم که اونجامیریم ، اماده شدیم و با اژانس رفتیم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت166
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
زنگ رو که زدم طولی نکشید در باز شد، خاله که جارو به دستش گرفته بود مقابلمون ایستاد. با دیدنمون سلام و احوالپرسی کرد .
مامان وارد شد و پشت سرش داخل رفتم.
- خداقوت خاله، چیکار میکردین
- داشتم حیاط رو جارو میکردم، بیاین تو!
- خانم جون کجاست؟
- تو زیر زمینه
از مامان و خاله جدا شدم و به سمت زیر زمین رفتم. یاد اونروزی افتادم که به خاطر عنکبوت ترسیده بودم و علی کنارم نشسته بود.
دنبال خانم جون گشتم بالاخره از پشت دیگهایی که گوشه جمع کرده بود، صداش روشنیدم
- چیکار میکنین
لبخند شیرینی زد
- دارم دنبال دیگ کوچک میگردم.میخوام فردا یکم نذری بپزم بدم بچه ها پخش کنن، دیشب خواب اقاجونت رو دیدم براش احسان کنم
نزدیک رفتم و بغلش کردم. کمک کردم و دیگی رو که برای نذری کنار گذاشته بود برداشتم.
از پله ها بالا بردم و کنار حوض گذاشتم، مامان هم نزدیک اومد و سلام داد.
چادر و مانتوم رو درآوردم و استینام رو بالا دادم. دیگ رو شستم و کنار حوض گذاشتم تا ابش بره!
وارد خونه که شدم مامان و خانم جون حرف میزدن، کنارشون نشستم و مامان گفت
- زهرا خاله ت میگه میخواد لیلا دختر فرحناز خانم رو برا سعید خواستگاری کنه!
- جدی خاله؟ ان شاءالله خوشبحت بشن. انصافا لیلا خیلی دختر خوبیه! چند باری که باهم حرف زدیم خیلی خاکی و مهربونه
خاله اهی کشید و جواب داد
- ان شاءالله، یعنی میشه منم ببینم سعیدم سر خونه زندگی خودشه
مامان ان شاءاللهی گفت و فکرم پیش مهسا موند. نمیدونم اگه بفهمه سعید میخواد ازدواج کنه چه حالی میشه! امیدوارم حالا که میخواد زندگیش رو تغییر بده این اتفاق تاثیری روش نداشته باشه.
با صدای خانم جون که ازم میخواست برنج رو پاک کنم از فکر بیرون اومدم. سینی بزرگ استیل رو از کنار یخچال برداشتم و مشغول پاک کردنش شدم.
همونطور که دونه های سیاه رو پاک میکردم یاد غربال شدن ادمای اخرالزمان افتادم. خدایا به حق اهل بیت دستمونو بگیر و تا اخر دستمون تو دست اهل بیت باشه، جزو کسایی نباشم که غربال میشن و از اهل بیت جدا میشن. زیر لب دعایی که برا ثبات ایمان تو مفاتیح اومده بود رو خوندم.
یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک...
مامان و خاله هم به آشپزخونه اومدن و هر کدوم مشغول انجام کاری شدن.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت167
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خانم جون دست روی شونه م گذاشت و گفت
- زهرا فردا صبح میای کمکم کنی؟
- اره چرا که نه، اصلا برا چی صبح بیام شب همینجا میمونم که صبح زود کارامونو بکنیم
مامان هم تایید کرد و گفت
- خانم جون، زهرا بمونه، من چون تو خونه کار دارم فردا نزدیک ظهر میام
خانم جون باشه ای گفت وتا عصر کارهارو تموم کردیم.
نزدیک اذان حمید موقع دنبال ماما و خاله اومد و بعد از خداحافظی رفتن، نماز رو خوندیم و کنار خانم جون که رادیوی قدیمیش رو تنظیم میکرد نشستم
- خانم جون میگم تنهایی تو خونه حوصله تون سر نمیره؟
خندید و جواب داد
- چرا مادر تنهایی خیلی سخته، تنهابودن فقط برازنده ی خداست و بس، منم خودمو با این رادیو مشغول میکنم
- خب اگه سخته چرا نمیاین پیش ما زندگی کنین؟
- اینجا برام پر از خاطره ست، اقا جونت اینجا رو خیلی دوست داشت. خشت به خشت اینجا رو خودم کمکش کردم ساخته!
اون موقع مریم و معصومه و مرتضی کوچک بودن، هم تو بنایی کمک دستش بودم، همه کارای خونه رو میکردم. الانم رو نبین نمیتونم قدم از قدم بردارم اونموقع ها پا به پای اقاجونت کار میکردم
- دوست دارم منم مثل شما باشم، میخوام کمک کنم باهم زندگیمون رو بسازیم.
زیر لب ان شاءاللهی گفت و با صدای زنگ گوشیم ببخشیدی گفتم و تماس رو وصل کردم
- الو سلام خوبی علی؟
- سلام عزیزم خداروشکر کجایی؟
- خونه ی خانم جونم، فردا نذری داره شب اینجا میمونم صبح کمکش کنم
- عه...باشه پس هیچی دیگه
- چطور کاری داشتی؟
- با مامان بیرون بودم گفتم بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم
دلم نمیخواد خانم جون تنها بمونه رو بهش گفتم
- خب بیا اینجا، من و خانم جونم تنهاییم
باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. زیر سماور رو بلند کردم و ظرفای مونده ی عصر رو شستم.
خانم جون روسریش رو از سرش باز کرده بود و میخواست دوباره ببنده که مانعش شدم و خودم موهاش رو بافتم.
چایی رو دم کردم و با صدای زنگ خونه صورتش رو بوسیدم و به سمت ایفون رفتم. به سمت در رفتم و با دیدن علی و مادرش سلام دادم و جوابم رو به گرمی دادن
- پس نرگس کو؟
- پیش بابا موند گفت میخوامسریالم رو ببینم.
تعارف کردم داخل اومدن و حاج خانم با خانم جون گرم صحبت شد، تو آشپزخونه مشغول شستن میوه بودم که حضور علی رو پشت سرم حس کردم، چون دیدی به هال نداشت، دستش رو دورم حلقه کرد
- عصری رفتمخونمون یه سری وسایل بردم دیدم تنهایی نمیتونم کار کنم، میخواستم بیامدنبالت کار پیش اومد، بعد اذان میخواستم بیام دنبالت بریم شام رو دوتایی اونجا بخوریم که برنامه هام بهم ریخت
- چرا؟
- اخه دیدممامان حوصله ش سر رفته بردم یکم بیرون بگرده، بابا که خسته بود نیومد نرگسم که به بهونه ی فیلم موند توخونه! گفتم بیام دنبال تو سه تایی بریم، اخه بدون تو نمی چسبه
- فدایی داری آقا...منم چون خانم جون تنها میموند دلم نیومد تنهاش بذارم
یکی از خیارها رو برداشت و با پوست مشغول خوردن شد
- نظرت چیه بهشون بگیم دوتایی بریم یه سری به خونمون بزنیم، اونام که دیگه تنها نیستن باهم حرف میزنن
با خوشحالی قبول کردم، میوه هارو داخل ظرف چیدم و علی هم بشقابهای میوه رو برداشت و پیش خانم جون و مادرش رفتیم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت168
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
میوه روکه خوردیم علی نگاهی به من کرد و رو به مادرش گفت
- میکم مامان میاین بریم بیرون، شاید برم یه سر به خونمونم بزنم اگه دوست دارین خانم جونم اماده شه باهم بریم!
حاج خانم نگاهی به خانم جون کرد و جواب داد
- شما دوتا جوونین میخواین برین بگردین، من که زیاد تو ماشین بشینم پاهام ورم میکنه! شما برین ما هم میشینیم باهم حرف میزنیم.
خانم جونم برای تایید حرف حاج خانم گفت
- مادرت راست میگه، منم تو خونه راحتترم
علی باشه ای گفت و بلند شدم تا آماده شم، چادرم رو که سر کردم، علی کنارم ایستاد و موقع خداحافظی حاج خانم گفت
- فقط زود برگردین، بابات و نرگس تنهان
چشمی گفتیم و به سمت ماشین رفتیم، روی صندلی نشستم و گفتم
- پس کی میخوای ماشین رو تحویل بدی؟
- فردا عصر قراره بدم، امشبم چون اخرین شب بود گفتم بریم بیرون بگردیم.
دستی به داشبورتش کشیدم
- بالاخره این ماشینم رفتنی شد! چقدر خاطره باهاش داشتیم. کار دنیا همینه ها ادم نباید به چیزی دل ببنده! مگه نه؟
- اره، ولی به من باید دل ببندی! چون مثل کنه چسبیدم بهت و ولت نمیکنم.
از حرفش خندیدم.
استارت زد و حرکت کردیم
- شام خوردی؟
- شام که نه، ولی عصرونه دیر خورده بودم میل نداشتم. خانم جونم نذاشتم چیزی بپزه
- منم نخوردم بریم ساندویچی؟
- نگاهی به ساعت که ده رو نشون میداد کردم
- پس کی بریم خونمون؟
- ساندویچارو میگیریم میریم خونه ی خودمون میخوریم دیگه! پشت ماشینم زیر انداز دارم، میخوام اولین شام دونفره مون تو خونه خودمون باشه!
باشه ای گفتم و روبروی ساندویچی ماشین رو نگه داشت، ده دقیقه ای طول کشید تا برگرده، بالاخره حساب کرد و اومد
- برگشتنی برا خانم جون و مامانم میگیرم میبریم
با سر تأیید کردم، به کوچمون که رسیدیم ماشین رو نگه داشت و پیاده شدم. در روباز کرد و وارد خونه شدیم، کلید برق رو زدم و خونه روشن شد. دوباره کابینت هایی که وسایل رو جمع کرده بودیم رو باز کردم و نگاشون کردم.
دو تا لیوان برداشتم تا دلستر رو داخلش بریزیم.
روی زیراندازی که علی وسط اتاق پهن کرده بود نشستم. چادرم رو باز کردم و مشغول خوردن شدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت169
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- یادم بنداز قبل رفتن ببینم چند تا لامپ و مهتابی کمه، قبل از اوردن جهاز بیارم ببندم
- باشه، فقط شما که نمیخواین برا جهازبرون از فامیلاتون دعوت کنین؟
تیکه ای از ساندویچ که داخل دهنش بود قورت داد
- نه برا چی!! به مامانم گفتم کسی رودعوت نکنه، پنجشنبه ظهر جهاز رو میاریم، زینب و سحر خانمم هستن کمک میکنن ماهم وسایل سنگین رو جابجا میکنیم.
- اره بابا وسایلمون که زیاد نیست، اصل کاری آشپزخونه بودکه اونارو چیدیم. فقط به خاله نگیم ناراحت میشه
- عزیزم، خاله ت که دیگه جزو خونواده خودمونه، چون تو تموم مراسماتمون بوده، درضمن میخوام به سعیدم بگم بیاد کمک کنه
یاد حرف خاله افتادم، کمی دلستر داخل لیوانها
ریختم
- خاله میخواد برا سعید بره خواستگاری !
- سعید قبول نمیکنه!
- تو از کجا میدونی؟
- سعید نیاز به فرصت داره تا با خودش کنار بیاد، خصوصا که با دیدن مهسا دوباره اوضاع روحیش بهم ریخته
تو چشماش نگاه کردم
- چیزی به تو گفته؟
- مستقیم که نه! ولی اونروز که رفتم دنبالش فهمیدم هنوزم ته دلش یه حسی به مهسا داره، حالا اینارو بیخیال میگم زهرا تو مغازه ی دوستم دوتا پرچم دیدم خیلی خوشگلن، یکیش اسم امام علیه، یکیشم امام زمان. میخوام یکیش رو بزنم دیوار روبرو، اون یکی رم زیر این مهتابی! نظرت چیه؟
- بذار اول وسایل رو بچینیم ببینیم کجا به چشم میاد اونجا میزنیم.
باشه ای گفت و باقیمونده ی ساندویچش رو خورد. نیم ساعتی با هم حرف زدیم و برای چیدمان خونه نقشه کشیدیم. تقریبا ساعت ده و چهل دقیقه بود که اماده شدم و قبل از رفتن، همه جا رو چک کردیم، سه تا لامپ و یه مهتابی خراب بود، شیر دستشویی هم چکه میکرد همه رو یادداشت کرد .
موقع برگشتن به خونه، دوتا ساندویچ برای خانم جون و حاج خانم گرفتیم و برگشتیم.
خانم جون در رو باز کرد و داخل رفتیم، ساندویچ هارو که داد خانم جون گفت
- پیش پای شما دوتا نیمرو پختم با هم خوردیم. برا اینکه دستت رو رد نکنم یکیشو برمیدارم با مادرت نصف میکنیم اون یکی رم میبری برا نرگس
نزدیک ساعت یازده و ربع بود که حاج خانم اماده شد تا برن، کاش علی هم اینجا میموند.
خداحافظی کردم و در رو که بستم و به خونه برگشتم.
صبح باصدای خانم جون از خواب بیدار شدم و به هال رفتم. سفره وسط خونه پهن بود ، دو چایی ریختم و سر سفره نشستم. صبحانه رو که خوردیم خاله هم اومد و تا ظهر پنجاه تا غذای نذری عدس پلو بسته بندی کردیم تا حمید و سعید ببرن به چند تا خانواده ای که میشناختیم پخش کنن. عصر بعد از شستن دیگ و ظرفای دیگه اماده شدم و به همراه مامان به خونه برگشتم. این دوسه روز باقیمونده باید تمام وسایل اضافی رو جمع کنم چیزی جانمونه.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت170
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سفره رو تند تند جمع کردم و به آشپزخونه بردم.
مامان اسپند رو روی اپن گذاشته بود تا وقتی جهاز رو خواستن ببرن روشن کنم. آشپزخونه رو کمی مرتب کردم و پیش مامان و خاله که تو حیاط وسایل رو مرتب میکردن رفتم.
- خدا قوت، شرمنده خاله به زحمت افتادی
- این چه حرفیه عزیز دلم، ان شاءالله با دل خوش بری سر خونه زندگیت
تشکری کردم و مامان در جوابش گفت
- ان شاءالله به حق این روزای عزیز سعید جانم یه خانم خوب و مؤمن نصیبش بشه
خاله ان شاءاللهی گفت و بالاخره زنگ خونه به صدا دراومد، چادرم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم. با دیدن خانواده ی علی خواش امد گفتم. حاج خانم بغلم کردو صورتم رو بوسید زینب و نرگس هم پشت سرش وارد شدن، خبری از علی نبود
- پس علی اقا کو؟
زینب جواب داد
- رفت ماشین اقامحسن رو بگیره
در روبستم وهمه وارد خونه شدیم تا ماشین ها برسه، نزدیک ساعت یازده ماشینها رسید. مامان اسپند رو دود کرد و صدای صلوات تو حیاط پیچید. علی با شور و هیجان به بردن وسایل کمک میکرد، زینب کنارم ایستاد و گفت
- الهی قربونش بشم ببین چه ذوقی هم داره!
لبخندی روی لبم نشست و تو دلم قربون صدقه ش رفتم. باورم نمیشه دارم میرم سر خونه زندگیم، با اینکه تا یکی دوماه پیش استرس داشتم اما الان دلم آرومه چون میدونم با وجود علی خوشبخت ترینم.خداروشکر حال سحر هم بهتر شده و دیگه دکتر گفته نیازی به استراحت مطلق نیست فقط باید احتیاط کنه.
علی از پله ها بالا اومد و گفت
- زهرا جان اماده بشین تا ماشینا راه میفتن ما شما رو زود ببریم تا به محض رسیدن وسایل شما دست به کار بشین
چشمی گفتم وبه اتاقم برگشتم. سریع چادرم رو سر کردم، موقع بیرون اومدن از اتاق چشمم به تابلوی یاصاحب الزمان که بالای تختم بود افتاد، اونم برداشتم تا ببرم به اتاقمون بزنم.
- زهرا بیا دیگه زود باش
با صدای زینب سریع از اتاق بیرون اومدم و سوار ماشین علی شدیم تا بریم. از داخل آینه علی هر از گاهی نگاهی بهم میکرد، رو به حاج خانم گفتم
- پس حاج اقا کجا رفته بودن؟
- یه کاری داشت الان زنگزدم گفت جلو در خونتونه، باباتماونجاست. اونا با راننده ها میان که ادرس رو راحت پیدا کنن
نرگس گفت
- زنداداش خوش بحالت داداش علی همش میخواد پیش تو بمونه، ابجی زینب که رفت، داداشم بره من تنها میمونم
لپش رو کشیدم و با خنده گفتم
- عزیزدلم خیلی که دور نیستیم قول میدم هر روز بیایم ببینیمت یا تو بیای خونمون خوبه؟
- اره میخوام هر روز بیامخونتون! خونه ی شما قشنگه باغچه داره ولی خونه جدیدخودمون بخوایم بریم، آپارتمانیه! هیچ دوستی ندارم
زینب با خنده گفت
- الهی قربون اون دل کوچکت بشم. اونجام رفتی دوستای جدید پیدا میکنی، مخصوصا اتاقت که من خیلی خوشم اومد.
بقیه ی راه رو دیگه حرفی نزد.علی ماشین رو با کمی فاصله از در خونمون نگه داشت. حمید هم پشت سرمون طوری پارک کرد که جهاز اومد بتونن راحت رفت و امد کنن
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت171
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سعی کردم از هیجان درونم کسی باخبر نشه، دست نرگس رو گرفتم و به داخل رفتیم. نرگس تا حیاط رو دید با خوشحالی ازم جدا شد و رفت، صدای حاج خانم رو که با زینب حرف میزد رو شنیدم. زینب گفت
- میگم زهرا جان، خانم صبوری زنگ زده بود میگفت فردا صبح بریم ارایشگاه
باشه ای گفتم و چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم. کیف و گوشیم رو داخل یکی از اتاق خوابها گذاشتم.سحر وارد اتاقم شد
- زهراجون .... وسایل منم بذار اون گوشه، بریم کمک کنیم
- مگه تو قراره کار کنی؟ بیا بروبشین یه گوشه صداتم درنیاد.
خندید و جواب داد
- تو خیلی کمکم کردی، حداقل منم کارای سبک رو میتونم بکنم
کیف و چادرش رو گرفتم و کنار وسایل خودم گذاشتم.
حمید وارد اتاق شد و گفت
- زهرا تا ما وسایل رو میاریم یه لیوان اب بهم بده
- باشه ولی اب سرد نداریما
- چرا مامان اورده، زود بده الان ماشینا میرسن
باشه ای گفتم و یه لیوان اب براش ریختم. علی از داخل ماشین وسایل شخصی خودش رو آورد و داخل اتاق خواب گذاشت، غیر از دوتامون کسی تو اتاق نبود
- زهرا من میگم اینجا رو اتاق خواب کنیم، نظرت چیه؟ خوبه؟
- هر چی شما بگی خوبه عشقم
لپم رو کشید و با خنده گفت
- پس تا بقیه ی وسایل بیاد، کارتنایی که وسایل شخصیمونه بیارم تو گوشه ی اتاق بذار خانومی
باسرتایید کردم. بعد از رفتنش به آشپزخونه پیش مامان و خاله رفتم. از پنجره نگاهی به نرگس که وسط باغچه نشسته بود و با خاک بازی میکرد انداختم. زینب کنارم ایستاد
- این نرگس رو فقط بذاری بازی کنه، اصلا دل به کار نمیده! خصوصا بعد عروسی من، مامان خیلی لوسش کرده!
خندیدم و جواب دادم
- دوران خوش بچگیه دیگه، خودمون بیشتر وقتمون به بازی و تفریح میرفت. یادش نیست
حمید یااللهی گفت و اطلاع داد که ماشینها رسیدن، چادرم رو مرتب کردم و با خوشحالی کنار زینب ایستادم. بوی اسپند فضای خونه رو گرفته بود، علی بقیه ی کارتن هایی که تو صندوق عقب بود اورد و تو اتاق خواب گذاشت، پشت سرش وارد شدم و همه رو جابجا کردم. سعید به کمک حمید اجاق گاز رو میاوردن سلام دادم و جوابم رو داد. پشت سرش علی و اقا محمد یخچال رو اوردن و وسط آشپزخونه کنار اجاق گاز گذاشتن، زیر لب ذکر صلوات میگفتم و از خدا میخوام این خونه پر خیر و برکت باشه و بتونیم مراسم اهل بیت رو بگیریم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت172
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
یه سری از وسایل رو اوردن و دوباره برگشتن تا بقیه رو بیارن.
تا برگردن، چادرم رو باز کردم و به کمک زینب وسایل سبک رو یه گوشه جمع کردیم و منتظر شدیم تا بقیه ی وسایل هم بیاد و همه رو باهم جابجا کنیم.
پیک نیک کوچکی که علی کنار اپن گذاشته بود روی زمین گذاشتم و داخل کتری رو پرآب کردم گذاشتم تا بجوشه.
زینب با حاج اقا حرف میزد و هر از گاهی با نگرانی بهم نگاه میکرد کنارش رفتم و با دیدنم گفت
- زهرا یه لحظه بیا
من رو به گوشه ای برد و گفت
- میگم زهرا بابا میگه عمه م فهمیده امروز جهازتو میارین ، زنگ زده گفته میخواد بیاد، بابا هم میگه بهت بگم اگه ناراحت نمیشی بیاد
کمی نگران شدم، اما همه چیز رو به خدا سپردم و گفتم
- اشکال نداره بگین بیاد.
لبخندی روی لباش نشست
- قربون دل مهربونت بشم، خوشبحالت اصلا کینه ای نیستی. راستش من به جای تو بودم با اون رفتاری که سر عقد از خودش نشون داد اصلا نمیذاشتم پاشو بذاره تو خونه م.
دست رو شونه ش گذاشتم
- بیخیال، اونم عصبانی بوده یه چیزی گفته دیگه. میگم من که گیج شدم الان چیارو جابجا کنیم؟
- تو برو پیش بقیه منم به بابا بگم که به عمه آدرس بده. میام کمکت
باشه ای گفتم و به آشپزخونه رفتم.
مامان و خاله اجاق گاز رو سر جاش گذاشته بودن و شیلنگش رو به گاز وصل میکردن، حاج خانم گفت
- زهرا بیا این یخچال رو بکشیم اون گوشه، الان لباسشویی و بقیه وسایل بیاد جا نمیشه
چشمی گفتم و کمکش کردم، اما تموم حواسم پیش عمه ست. امیدوارم همه چی به خیر و خوشی بگذره !
چهل دقیقه ای از رفتن ماشینها گذشته بود، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدونممامان با دیدن عمه ی علی چه عکس العملی نشون میده، از یه طرفم اگه میگفتم نیاد ممکن بود حاج اقا دلخور بشه.
خودم رو با جمع کردن وسایل کوچک مشغول کردم، بالاخره صدای علی رو شنیدم.
چادرم رو سر کردم و به پارکینگ رفتم.
با دیدنش که دانه های ریز عرق روی پیشونیش نشسته بود سلام دادم و با گوشه ی چادرم عرقش رو پاک کردم
- خدا قوت اقا، معلومه خیلی خسته شدیا
- تا باشه از این خستگیا، بی زحمت چند تا لیوان آب بیار، بنده های خدا خسته شدن، ببرم براشون
چشمی گفتم و خواستم برم که گفت
- زهرا چیزی شده؟
دستپاچه شدم
- نه چی میخواد بشه، من برم براتون آب بیارم
با محبت نگاهم کرد، پا کج کردم و به داخل رفتم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت173
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از داخل پارچ چند لیوان آب ریختم و قبل از اینکه از آشپزخونه بیرون برم چشمم به حاج خانم و حاج اقا افتاد که باهم حرف میزدن، چادرم رو مرتب کردم، زیر لب صلواتی گفتم و بیرون رفتم.
علی کنار در منتظرم بود حمید با دیدنم گفت
- به به، میگن آب نطلبیده مراد است خصوصا اگه از دست عروس خانم باشه.
لبخندی زدم
- بفرمایین نوش جونتون
حمید یه لیوان اب برداشت و علی سینی رو از دستم گرفت تا برای راننده ها ببره
- علی جان، خودتم بخور دیگه
- اول به راننده ها بدم، بعدش میخورم. تو برو تو تا وسایل بیاریم
چشمی گفتم و به داخل برگشتم. از استرس لب هام خشک شده، چند قلپ آب خوردم و لیوان رو آب کشیدم.
صدای اذان از گلدسته های مسجد امام جواد علیه السلام بلند شد، چون قبل از اومدن وضو گرفته بودم، به اتاق خواب رفتم و روی کارتن نمازم رو خوندم.
مشغول گفتن تسبیحات حضرت زهرا بودم که صدای بگومگو از اتاق بغلی شنیدم.
خدایا خودت ختم به خیر کن، چادرم رو مرتب کردم و مهر رو همونجا روی کیف گذاشتم. قبل از اینکه در بزنم، صدای علی رو شنیدم که گفت
- اخه زینب تو که اخلاق عمه رو میشناسی، خب چرا ادرس دادی
- بابا من چیکار کنم بابا گفت عمه زنگ زده، فهمیده بهش نگفتیم جهاز میبریم پشت گوشی ناراحت شده وگریه کرده! بابا هم ناراحت شده برا اینکه از دلش در بیاره بهم گفت از زهرا بپرس ببین اگه ناراحت نمیشه بگیم بیاد. زهرا هم گفت اشکال نداره
- انتطار داشتی زهرا بگه نه؟ اون روش نشده! من میگم چرا زهرا کلافه به نظر میومد بگو به خاطر اومدن عمه ست
نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در زدم. اروم در رو باز کردم و علی با دیدنم لبخند زورکی زد
- عه...تویی! بیا تو
- شرمنده پشت در بودم حرفاتونو شنیدم
علی کلافه دستی پشت گردنش کشید، رو بهش گفتم
- علی جان ..اینهمه اعصاب خودتو خراب نکن، بالاخره عمته! از اول تا اخر میخواست بیاد. نگران منم نباش ان شاءالله امروز دیگه چیزی نمیشه.
زیر لب لا اله الا اللهی گفت، کلافه پفی کرد و از اتاق بیرون رفت. دست زینب رو گرفتم
- خودتو ناراحت نکن بیا بریم بیرون حالا فکر میکنن چی شده!
- خب زهرا تو بگو تقصیر من چیه، همش میگه تو نباید میذاشتی بیاد
لبخندی به روش زدم
- بیخیال بابا، امروز میخوام همه خوش باشیم. بریم بیرون فکر کنم دیگه راننده ها رفتن. بریم وسایل رو بچینیم
باشه ای گفت و هر دو به هال رفتیم. حمید و علی تختخواب رو به اتاق بردن و پشت سرش اقامحمد و سعید کمد رو جابجا کردن.
نیم ساعتی مشغول کار بودیم.
یکی از اتاق ها که از قبل برنامه ریخته بودم سنتی بچینم، به کمک زینب و سحر وسایلش رو آوردیم و مشغول چیدن شدیم.
هر وسیله ای که میذاشتیم بیشتر هیجان زده میشدم تا زودتر تموم کنیم و ببینم چه شکلی میشه. صدای زنگ ایفون که بلند شد دلم هری پایبن ریخت و استرس تمام وجودم رو گرفت.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت174
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
یاصاحب الزمان، خودت کمک کن.
چادرم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم. مامان و بابا سؤالی نگاهم میکردن، نزدیکشون رفتم و رو به مامان گفتم
- عمه ی علی اقا اومده، فقط اگه چیزی گفت شما ناراحت نشین
با سرتأیید کرد، صدای عمه رو شنیدم که باعلی حرف میزد. چندتا نفس عمیق کشیدم و به سمت در رفتم،باید به خودم مسلط باشم و یه کاری کنم عمه بدونه درباره من اشتباه فکر میکنه، لبخندی زدم و با خوشرویی کفتم
-سلام عمه جان، خوش اومدین. بفرمایین
نگاه عمیقی کرد و با طعنه گفت
-سلام، منزل جدید مبارک. چیه دختر چرا رنگت مثل گچ سفید شده، مگه روح دیدی؟
- این چه حرفیه، خیلی خوش اومدین بفرمایین
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه، همون طور عصا به دست از کنارم رد شد و داخل رفت. علی دستای سردم رو تو دستش گرفت وقتی متوجه استرسم شد تو چشمام نگاه کرد
- دورت بگردم، چرا اینقدر استرس داری، دستات چرا اینقدر سرده؟ نگران نباش هیچی نمیشه.
لبخند زورکی زدم و با سر تأیید کردم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و وارد هال شدیم. عمه باهمه دست داد و سلام و احوالپرسی کرد اما همین که به حاج خانم رسید اروم گفت
- من که میدونم همش زیر سر توعه!
حاج خانم سرش رو تکون داد و حرفی نزد.
پیش زینب رفتم، چون خودمون تازه چایی خورده بودیم فقط برای عمه یه چایی ریختم دوتا شیرینی کنار بشقاب گذاشتم.
- چیه چرا همتون ماتم گرفتین، کارتون رو بکنین! خلاف که نکردم، اومدم خونه ی برادر زاده م رو ببینم!
با ناراحتی این حرف رو زد، خواستم خودم تعارف کنم که علی بشقاب رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد.
- برا چی ماتم بگیریم عمه، خیلی خوش اومدین. دهنتونو شیرین کنین
عمه ش از این کارش ناراحت شد و زیر لب با تشر گفت
- مگه خودش دست نداره که تو میاری، رسم مهمونداریتون اینه؟ در ضمن میخوام با زنت چند کلامی حرف بزنم.
علی کلافه پوفی کرد و همون طور که سعی داشت خودش رو کنترل کنه گفت
- عمه جان بعدا باهم حرف میزنیم.
مامان و خاله به اتاق خواب رفتن تا مرتب کنن، مونده بودم برم پیششون یانه! چون بهتره خیلی جلو چشم عمه خانم نباشم مبادا دوباره یه تیکه ای بندازه و علی عصبی شه.
دنبال راه چاره بودم که حاج خانم گفت
- زهرا جان وقت کمه، با زینب برین اتاق خوابهارو مرتب کنین، حالا که اقایونم هستن ببین وسایل رو کجا دوست داری بذاری، بگوجابجا کنن
چشمی گفتم و جای تلویزیون رو مشخص کردیم. چون مبل نگرفتم موکت هارو انداختیم و فرشارو روش پهن کردیم. بوفه ی کوچکی روی اپن کار شده بود سحر شروع به چیدن وسایل کرد و گفت اگه خواستم بعدا جابجاش کنم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت175
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مامان از حمید و علی خواست برن تخت رو وصل کنن، اقا محمد هم چون بیرون کار داشت از همه خداحافظی کرد و رفت.
حاج اقا با خواهرش گرم صحبت بودن، چند دقیقه ای که اونجا بودم عمه تمام جوابهای حاج اقا رو با کنایه و ناراحتی میداد.
نگاهم به حاج خانم که با خانم جون حرف میزد افتاد، دلم براش سوخت عمه خیلی بی احترامی میکنه!
استند گل رو که وسط هال بود برداشتم و کنار پنجره گذاشتم تا بعدا که گلهارو اوردم روش بذارم.
ظرف های قدیمی خانم جون رو که داخل کارتن بود برداشتم و به اتاقی که چسبیده به آشپزخونه بود بردم. فرش قرمز رنگ قدیمی که از خانم جون گرفته بودم رو تنهایی پهن کردم، دوتا پشتی قدیمی ترکمن هم کنار دیوار گذاشتم.
رادیوی قدیمی آقاجون رو روی میز چوبی قهوه ای رنگِ گوشه ی اتاق گذاشتم. روی تمام وسایل دستمال کشیدم. با بسته شدن در به عقب برگشتم و با دیدن عمه دستپاچه شدم
- جانم....چیزی میخواستین؟
- نه بیا بشین میخوام چند کلامباهات حرف بزنم
چطور شده علی گذاشته بیاد اینجا، لبخند زورکی زدم.
- بفرمایین
با دلخوری نگاه ازم گرفت و روی فرش نشست،با کمی فاصله ازش مقابلش نشستم.
- ببین دختر، همون اول که دیدمت فهمیدم خیلی زرنگ بودی که تونستی قاپ این پسرو بدزدی! من از بچگی علی رو به عنوان دامادم میدونستم اما نذاشتین.
- اخه عمه خانم نمیدونم شما چرا باهام مشکل دارین. شما درباره من اشتباه فکر میکنین. من اصلا...
پوزخندی زد و با تمسخر نگاهم کرد
- من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم، که بخوای با این حرفا دلمو نرم کنی. دل من با تو صاف نمیشه اینو بدون امیدوارم هیچ وقت روی خوشبختی رو نبینی!
اشک تو چشمام حلقه زد، خواستم حرفایی که تو دلم بود خالی کنم اما ترسیدم باعث کدورت بین دوخانواده بشه. تو دلم شیطون رو لعنت کردم و یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که خانم جون برام گفته بود
- اگر کسی به تو بگه یه حرف بگی صد تا میشنوی، تو بگو اگه ده تاهم بگی یه کلمه هم ازم نمیشنوی.
ارامش عجیبی به دلم افتاد. کل اتاق رو نگاه کرد، ترجیح دادم سکوت کنم، به کمک عصاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
نفس راحتی کشیدم وسرم رو با دستام گرفتم و چشم هام رو بستم. صداش رو از هال شنیدم که گفت
- میبینم که عروستون با خریداش چشم بازارو کور کرده! هر چند از قدیم گفتن خلایق هر چه لایق
اشک جمع شده تو چشمهام با بستن پلکم روی روسریم ریخت. درباز شد و علی داخل اومد، در روبست و با نگرانی گفت
- چی شده زهرا؟ خوبی؟
بهتره درباره حرفای عمه چیزی نگم و همینجا خاکش کنم. لبخند زورکی زدم
- اره خوبم. انگار از الان دلتنگ شدم
علی که حرفم رو باور نکرده بود، کنارم نشست. دستش رو دورم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت176
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از حرفای عمه، شدیدا سردرد گرفتم. دلم میخواست ساعتها علی کنارم بشینه و تو سکوت سرم رو روی شونه ش بذارم چشمهامو ببندم.
- نمیخوای بگی چی شده؟
- گفتم که چیزی نیست، سرم درد میکنه!
- یعنی من خانم خودمو نمیشناسم؟ از صبح تا چند دقیقه ی پیش حالت خوب بود، یه سر رفتم تخت رو ببندم، حالا اومدم میبینیم هم چشمات قرمز شده هم سر درد داری!!
سرم رو از روی شونه ش برداشتم.
- گفتم که چیزی نیست. پاشو بریم بقیه ی کارهارو بکنیم تا عصر تموم شه
دلخور نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. به خاطر نبود نامحرم روسریم رو باز کردم و به هال رفتم. علی با مادرش صحبت میکرد، به اتاق خواب رفتم و با دیدن اتاقمون که تمام وسایلاش مرتب چیده شده بود ناراحتی چند لحظه ی پیشم یادم رفت. چرخی تو اتاق زدم و از مامان خاله تشکر کردم. مامان گفت
- زهرا چرا عمه ش زود رفت
- نمیدونم اومده بود تبریک بگه دیگه!
پشت سر مامان و خاله به هال رفتم. چون مبل و بوفه نگرفته بودیم برای اینکه خونه خیلی خالی دیده نشه، کتابخونه رو همونجا گذاشتیم. هر چی دنبال علی گشتم نبود، کنار حاج خانم رفتم
- مامان، علی اقا کو؟
- با اقا حمید رفتن، گفت میره نهار بگیره بیاد
فکرم بدجور درگیر شد. چطور شده بهم چیزی نگفته، نکنه ازم ناراحته! نفسم رو سنگین بیرون دادم و از این اتفاقای غیر پیش بینی شده کلافه پیش زینب و سحر رفتم. زینب با دیدنم گفت
- زهرا ببین اینجوری پسند میکنی؟
- دستتون درد نکنه خیلی قشنگ شده!
رو به همه گفتم
- کسی چایی میخوره؟
هیچ کس نخواست، یه چایی برا خودم ریختم و روی فرش اشپزخونه نشستم. به بخار چایی که از استکان بیرون میومد خیره شده بودم که زینب پیشم نشست و گفت
- چته تو؟ مثلا امروز جهازتو آوردیما!! یکم بگو بخند
لبخند زورکی زدم و سکوت کردم
- میدونم که عمه م اخلاقش تنده و وقتی حرف میزنه اصلا براش مهم نیست طرف ناراحت بشه یا نه! ولش کن زهرا، خداروشکر زود رفت. تا الان که روزمون خراب کرد بذار بعد از این یکم خوش بگذرونیم
دلم میخواد بهش بگم حرفایی که عمه زد مثل خنجر تیزی به قلبم فرو رفت. باشه ای گفتم و ادامه داد
- علی با مامان حرف زد، فکر کنم گفت که عمه باهات حرف زده. عصبی شد و به بهونه ی نهاررفت بیرون !
نگران شدم. سحر کنارمون نشست و به زینب گفت
- حالا تو هم هی ته دل اینو خالی کن!
بدون اینکه جوابی بدم، گوشی رو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم. به بوق سوم نرسیده بود که رد تماس داد. دوباره و سه باره شماره ش رو گرفتم بازم جواب نداد. شماره ی حمید رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت177
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بوق دوم که خورد، صداش تو گوشم پیچید
- جانم زهرا؟
- سلام خوبی داداش! علی اونجاست؟
- من تو ماشین نشستم علی رفت کباب بگیره بیاد کاری داشتی؟
- اومد بگوزنگ بزنه منتظرم
باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. کنار حاج خانم رفتم و گفتم
- مامان میگم شما به علی اقا چیزی درباره عمه گفتین؟
- والا چی بگم، ازم پرسید عمه چیزی گفته زهرا ناراحته، گفتم نمیدونم فقط دیدم رفت تو اتاقش، چند دقیقه بعدم خداحافظی کرد و رفت.
نگران از پنجره حیاط رو نگاه کردم، حاج خانم دستم رو گرفت
- نگران نشو، من علی رو خوب میشناسم هر وقت از چیزی ناراحت میشه، میره بیرون و وقتی برمیگرده اروم میشه! اذر چی بهت گفت
- شرمنده اینو میگم اگه اجازه میدین در این باره حرف نزنیم. چون نمیخوام شمام ناراحت بشین.
لبخندی زد و باشه ای گفت.همه جا رو نگاه کردم، برای اینکه تا علی بیاد خودم رو مشغول کنم، ساکهارو به کمک زینب به اتاق بردم و بعد از تا کردن لباسها هر کدوم رو جداگانه داخل کشوهای دراور گذاشتم. وسایل ارایش و برس و هر چی که مربوط به اتاق خواب بود روی دراور با سلیقه چیدم.
ادکلنی که علی همیشه روی لباسش میزد رو برداشتم و چند پیس روی لباسم زدم. سحر داخل اومد و گفت
- زهرا جای اون تابلوها کجاست؟ بابا میخواد بزنه به دیوار گفت ازت بپرسم
- الان میام
سریع وسایل رو جابجا کردم و به هال رفتم.
از بابا خواستم تا صبر کنه علی هم بیاد نظر بده، حاج اقا گفت
- ماشاءالله این دوتا همه ی کاراشون با مشورته، به زهرا میگی اینو چیکار کنیم میگه علی باید بیاد به علی میگیم فلان کارو بکنیم میگه زهرا هم بیاد نظر بده
از حرفش همه خندیدن و خجالت کشیدم. صدای ایفون که بلند شد ، از صفحه ی ایفون چشمم به علی افتاد، با عجله به سمت در رفتم و باز کردم.
سلام دادم و هردو جوابم رو دادن، علی رو به حمید گفت
- حمید تو غذاهارو ببر ما هم الان میایم
حمید باشه ای گفت و کباب و دوغ رو از دستش گرفت و داخل رفت.
- چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
علی دلخور نگاهم کرد
- چرا ازم پنهون کردی زهرا؟ چرا نگفتی عمه باهات حرف زده؟
- قول میدم بعدا بهت بگم، حالا جون من یکم بخند دلم وا شه. تو ناراحت باشی، منم ناراحت میشما!
بالاخره لبهاش کش اومد و لبخند زیبایی روی لباش نشست. با خنده گفتم
- حالا این شد، عمه رفت و الانم جمع خودمونیه، میخوام بقیه ی روزمون و به بهترین شکل بگذرونیم
دوباره بامحبت نگاهم کرد و باشه ای گفت، پشت سرم وارد خونه شدیم. خداروشکر فعلا به خیر گذشت حالا تا شب خدا کریمه!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت178
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از خوردن نهار جای اینه و شمعدون رو مشخص کردیم وقران رو مقابلش گذاشتم.
بقیه ی ریزه کاریا، زدن تابلوها به دیوار و جمع و جور کردن کارتنا تا عصر طول کشید. با اینکه علی باهام حرف میزد ولی تو چشمهاش دلخوری رو میتونستم ببینم.
یک ساعتی به اذان مونده بود که کارامون تموم شد، همه اماده شدیم که بریم. چرخی تو خونه زدم و همه جا رو نگاه کردم. با اینکه وسایلمون خیلی کمه و خونه ساده به نظر میاد اما خیلی دوستش دارم و از خدا میخوام روزهای خیلی خوبی پیش رو داشته باشیم!
اتاقی که به سبک سنتی چیده بودیم رو بیشتر از همه دوست دارم، نگاهم به تابلوی کوچیک روی میز که ذکر یا صاحب الزمان داشت، افتاد. برداشتم و بوسیدم و روی قلبم گذاشتم. اقاجان امیدوارم دعای خیرتون همیشه شامل حالمون بشه، من و علی این زندگی رو با عشق به شما شروع میکنیم خیلی دعامون کنین
- زهراجان
باصدای علی به عقب برگشتم
- جانم
- اینجا چیکار میکنی؟ همه سوار شدن منتظر تو هستن. بیا دیگه
دوباره نگاهی به اسم حضرت کردم و روی میز گذاشتم. پشت سر علی بیرون رفتم و در رو قفل کرد. سوار ماشین علی شدم و پشت سر حمید حرکت کردیم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به حرفای عمه ش فکر کردم. چیکار میتونم بکنم که این کینه رو از دلش بیرون کنه!
چرا ما ادما اینقدر کینه ای شدیم، هر کسی یه قسمتی داره و خدا برا هرکی یه تقدیری نوشته! به اجبار که نمیشه یکی رو وادار کرد ازدواج کنه، علی خودش منو انتخاب کرد. سنگینی نگاهی رو حس کردم، سرم رو از شیشه برداشتم و علی رو دیدم که از تو آینه بهم نگاه میکرد!
لبخند کمرنگی زدم و سعی کردم خودمو عادی نشون بدم. میدونم که علی دست بردار نیست و ازم میخواد مو به مو حرفای عمه رو بهش بگم و الا ازم ناراحت میشه.
ماشین رو جلوی درمون ماشین رو نگه داشت و به بابا گفت که ما میریم بیرون و یه ساعت دیگه برمیگردیم.
بابا هم باشه ای گفت و بعد از پیاده شدن خانواده ش خداحافظی کردیم و راه افتاد.
هر دو سکوت کرده بودیم، نگاهم به قیافه ی جدیش که افتاد کمی استرس گرفتم
هر چند که کار خاصی نکردم، شاید بیخودی دارم به خودم استرس وارد میکنم.
شروع به تکون دادن پاک کردم و زیر لب صلوات فرستادم.
- تو فکری
- ها...هیچی! همینجوری
دنده روعوض کرد
- خب تعریف کن ببینم این عمه ی من باز چی گفته؟
- نمیشه بیخیال این قضیه بشی؟ یه چیزی گفت و رفت دیگه!! اصلا براچی تو از دست من ناراحت شدی؟
ماشین رو کنار خیابان پارک کرد و به سمتم برگشت.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت179
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- ببین زهرا قبلا هم دراین باره باهم حرف زدیم، قرار شد هیچی از هم پنهون نکنیم. وقتی من بهت میگم چی شده سر چی ناراحتی، انتظار دارم علت ناراحتیتو بهم بگی، نه اینکه پنهون کاری کنی!
- میدونم چی میگی! باور کن فقط دلم نمیخواست تو ناراحت بشی! و الا من کی ازت چیزی رو پنهون کردم؟ها؟
- چرا وقتی عمه اومد تو اتاق نیومدی بیرون یا منو صدا نکردی؟
کامل چرخیدم سمتش و گفتم
- عزیز دلم، قربونت بشم. باور کن داشتم دستمال میکشیدم، یهویی دیدم در بسته شد. برگشتم و دیدم عمته!
کمی سکوت کرد و بعدش گفت
- چی میگفت
میدونم نگفتن حرفای عمه باعث میشه این بحث کش پیدا کنه، خدایا من میگم فقط خودت ختم به خیرش کن و دعوایی بین عمه و علی نشه. تمام ماجرا رو تعریف کردم، هر لحظه رگ گردنش بیشتر باد میکرد و از این حالتش بیشتر میترسیدم. دستش رو مشت کرده و سعی داشت خودش رو کنترل کنه، دستش رو گرفتم و گفتم
- دورت بگردم عشقم، نفسم..علی جان خودتو ناراحت نکن
- عمه خوب فهمیده چقدر روی تو حساسم، به خاطر همین میخواد با اذیتِ تو کفر منو در بیاره.
نگاه از بیرون برداشت و تو چشمهام عمیق نگاه کرد،لبخندی زدم و گفتم
- برای من تو مهمی علی!! این حرفا برام مهم نیست. به خاطر تو همشون رو تحمل میکنم
سرش رو پایین انداخت و انگشتر توی دستش رو بازی داد. برای اینکه حال و هواش رو عوض کنم گفتم
- راستی فردا میخوام برم ارایشگاه، خوشگل بشم... ماه بشم... خانوم خونه ت بشم
کم کم لبهاش به خنده باز شد. دستش رو محکم فشار دادم
- خودم و خودتو عشقه، بیخیال حرف بقیه عزیززززم
- شیرین زبون کی بودی تو؟
- خب معلومه، شیرین زبون آقااامون
ماشین رو روشن کرد و خواست بره که گفتم
- علی جان!
- جان دلم
- میشه این بحث عمه رو همینجا تموم کنیم و بهش چیزی نگی؟جان من باشه؟
- اولا جونت رو قسم نخور، ثانیا مگه میشه خانومم چیزی بخواد و نه بگم!! به روی چشم.
خیالم راحت شد. صدای اذان از گلدستههای حرم بلند شد به پیشنهاد علی نماز رو تو حرم خوندیم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی وارد خونه شدم، اینقدر خسته بودم که بدون خوردن شام شب بخیر گفتم و به اتاق رفتم تا بخوابم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت180
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صبح با صدای مامان بیدار شدم
- سلام صبح بخیر
- سلام مادر، گوشیتو گذاشتی رو اپن مونده، رفته بودم نون بگیرم اومدم دیدم زنگ میزنه!
- عه....کی بود؟
- علی اقا بود گفت ساعت ده اماده باش میاد دنبالت، با زینب برین آرایشگاه.
باشه ای گفتم و ادامه داد
- پاشو چایی هم دم کردم، بانون تازه بخور.
لبخندی زدم و چشم گفتم. مامان که بیرون رفت، کش و قوسی به بدنم دادم و پتو رو کنار زدم.
نگاهی به اتاقی که حالا خالی از وسایل شده بود انداختم، بغض بدی به گلوم چنگ زد. برعکس همیشه که روزها دیر میگذشت، حالا به سرعت برق و باد میگذره!
جلوی آینه ایستادم و خودم رو تو آینه نگاه کردم. چقدر لاغر شدم، یهو یاد حرف عمه افتادم «امیدوارم هیچ وقت روی خوشبختی نبینی!» استرس گرفتم اما بلافاصله افکار منفی رو پس زدم، خدایا کشتی زندگیمو به تو میسپرم، غیر از تو کسی ندارم. تو بودی که بعد از سختیا کمکم کردی، میدونم زندگیمون سرتاسر امتحانه، اما دستمو بگیر.
- زهرا...کجا موندی؟ بیست دقیقه ی دیگه میان ها!!
با صدای مامان از فکر بیرون اومدم. سریع موهام رو شونه کردم و با کلیپس بستم.
درکنار مامان صبحانه رو خوردم و به اتاق برگشتم تا آماده شم. روسری فیروزه ابی رنگ رو با مانتو همرنگش ست کردم و مثل همیشه به خاطر رنگی بودن روسری، چادر رو کامل روش کشیدم.
با صدای پیامک، نگاهی به اسم علی بالای صفحه گوشی کردم، کیفم رو برداشتم و با یه خداحافظی کوتاه از مامان بیرون اومدم.
با دیدن ماشین اقا محسن، به علی دست تکون دادم و سوار شدم
- سلام، صبح بخیر
-سلام بانو! صبح عالی متعالی!
- میگم ماشینو فروختیم اقامحسن تو دردسر افتادن ها...ماشینش همش دست ماست.
باخنده جواب داد
- خودش میده! صبح که رفته بودم بیمارستان بهش سر بزنم، سوییچ رو گذاشت و گفت خانمش رفته شهرستان پیش خانواده ش، خودشم تا شب بیمارستانه، ماشینم تو پارکینگ میخواد بمونه. داد بهم گفت حداقل من به کارام برسم
- خدا خیرش بده، بعد عروسی باید براش جبران کنیم.
ان شاءاللهی گفت و ادامه داد
- زهرا به زینب زنگ بزن بگو بیاد جلو در ، دو سه دقیقه ای میرسیم
باشه ای گفتم و به زینب اطلاع دادم که تو راهیم. سر راه زینبم برداشتیم و چون آرایشگر خودم رفته کربلا، ماشین رو جلو در آرایشگاهی که زینب رفته بود نگه داشت.پیاده شدیم و علی تک بوقی زد و رفت. نگاهی به تابلوی خیلی شیکی که سر در آرایشگاه زده بود افتاد، اگه بیرونش اینه، معلومه داخلش خیلی بزرگ و شیکه!
زینب زنگ رو زد و وارد که شدیم، آرایشگر که اسمش رو هدی جون صداش میزدن ، با دیدنمون خیلی تحویلمون گرفت و با خوشرویی برخورد کرد. چشمم به چند تا شاگردش افتاد، طوری نگاهم میکردن و باهم پچ پچ میکردن، انگار از یه کره ی دیگه اومدم، بیخیال از رفتارهاشون، با خوشرویی به همشون سلام دادم و هدی جون ازم خواست چادر رو روسریم رو دربیارم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت181
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کاری رو که میخواست انجام دادم و لباسهام رو تو اتاق مخصوص گذاشتم و موهام رو باز کردم و به سالن برگشتم. برعکس چند لحظه ی پیش که با تعجب نگاه میکردن، این بار با دیدنم یکیشون گفت.
- وااااای چقدر عوض میشین بدون چادر، چه موهاتون نازه!
دوتای دیگه هم تایید کردن،لبخندی زدم و روی صندلی مخصوص نشستم تا کار اصلاح رو شروع کنه.نیم ساعتی زیر دستش بودم، کارش که تموم شد خواست موهام رو دکلره کنه که گفتم
-اگه اشکال نداره به همسرم بگم اگه موافق بودن رنگ بذارین
ابرویی بالا داد و گفت
- اخه عزیز دلم کدوم مردیه که دوست نداشته باشه خانمش روز عروسیش خوشگلتر بشه! البته تو خودت خوشگلیا ولی به نظرم دختری که عروس میشه باید با روزهای قبلش یه فرقی داشته باشه دیگه!
لبخندی زدم و جواب دادم
- حالا یه زنگی بزنم، اینجوری دلم ارومتره
زینب با خنده گفت
- هدی جون، مرغ زهرا یه پا داره، تا با شوهرش مشورت نکنه هیچ کاری رو انجام نمیده
هدی جون شونه ای بالا داد و با خنده گفت
- باشه عزیزم، هر طور خودت صلاح میدونی! فقط زود زنگ بزن چون بعد از ظهرهم یه عروس دارم
چشمی گفتم و شماره ی علی رو گرفتم. صداش که تو گوشم پیچید به اتاقی که لباسهام رو گذاشته بودم رفتم و در رو بستم
- جان دلم زهرا!
- سلام عزیزم خوبی؟ میگم علی جان ارایشگر میخواد موهام رو دکلره کنه گفتم نظرت رو بپرسم
- نه نه اصلا...خوب شد زنگ زدی! قبل رفتن میخواستم بهت بگم. دوست ندارم موهاتو رنگ کنی، من همونجوری دوسشون دارم
باشه ای گفتم و نفس راحتی کشیدم، خوب شد بهش زنگ زدم. به شوخی گفتم
- اخه میگه اونجوری خوشگتر میشی اقا!
- همینجوریشم خودت خوشگلی عزیزم، اونی که باید خوشش بیاد منم نه کس دیگه! چیه موهاشونو هزار رنگ میکنن و با خودشون فکر میکنن خوشگلم شدن!!
باخنده گفتم
- باشه عزیزم. حتما حرفاتو بهش میگم
- حالا که میخوای حرفامو بهش بگی اینم بگوکه یه تار مو نباید ازت کم بشه!
از اینکه اینهمه روم حساسه، لبهام به خنده کش اومد، ازش خداحافظی کردم و همونطور که لبخند روی لبهام داشتم به سالن برگشتم. زینب با دیدنم گفت
- اجازه نداد درسته
با سر تایید کردم و حرفای علی رو بهشون گفتم، همشون خندیدن و هدی جون گفت
-باشه خانمی، پس امروز باید خیلی حواسم جمع باشه! یه الماس زیر دستمه که صاحبش بدجور روش غیرت داره.
چون دکلره و رنگ مو قرار شد حذف بشه، کار خاص دیگه ای نداشت. زینب هزینه رو با کارت علی حساب کرد و نگاهی تو اینه به خودم کردم، خوب شد نذاشتم به موهام دست بزنه! موقع خداحافظی یکی از شاگردا جلو اومد و گفت
- راستی زهرا جون ما رو حلال کن
- براچی عزیزم؟
- اخه وقتی از پنجره دیدیم که از ماشین پیاده شدی و اونجوری رو گرفته بودی، یه شیطنتایی کردیم دیگه!
- حالا بگین ببینم چی گفتین، خیالتون راحت ناراحت نمیشم
اون یکی گفت
- والا گفتیم کدوم بدبختیه اینو گرفته! اما وقتی چادرتو از سر باز کردی هر سه مون هنگ کردیم. اقا دوماد خیلی خوش سلیقه س
از حرفشون خندیدم و گفتم حلالتون میکنم. خداحافظی کردیم و منتظر رسیدن علی شدیم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞