eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهی به ساعت روی مچم کردم نزدیک هشته، باصدای چرخیدن کلید داخل قفل، از اتاق بیرون رفتم، مامان و زینب وارد شدن. - سلام، چقدر دیر کردین؟ زینب چادرش رو در آورد و تو دستش گرفت، بالبخندی که همیشه به روی لب داشت جواب داد - میخواستیم زود بیایم ولی زهرا گفت حوصله م سر رفته همش توخونم، اصرار کرد یکم بیشتر بشینیم، منم به مامان گفتم قبول کرد. اونا باهم گرم صحبت شدن، من و سحر و زهراهم کلی گفتیم و خندیدیم - حالش خوب بود؟ زینب چشم هاشو ریز کرد و معنی دار نگاهم کرد،لبخند کجی زد وگفت - بله آقای دکتر خوب بود! - حالا چرا اینجوری نگام میکنی، چیز عجیبی پرسیدم؟ همونطور که از کنارم رد می شد گفت - نه داداشی، پرسیدن حال همسایه تو دینمونم اومده!!! گفتم شاید نگرانش شدی!!! بی تفاوت به حرف های زینب، نزدیک مامان روی مبل نشستم. کنترل تلویزیون رو برداشتم و شبکه قرآن زدم، با دیدن صحن انقلاب حرم امام رضا، دلتنگی عجیبی پیدا کردم اما بیشتر از همه نگران قولی بودم که به دکتر علوی دادم. امیدوارم تو این سفر مشکلی براش پیش نیاد. چشمم به تلویزیون بود اما فکرم به اون لحظه ای ای رفت که تو بیمارستان دیدمش. اونروز، از محسن خداحافظی کردم و شیفت رو تحویل دادم، از شدت خستگی پاهام گز گز میکرد، پله هارو سریع پایین اومدم و نگاهم روی آمبولانسی که سریع وارد حیاط بیمارستان شد چرخید، برای سلامتی مریض داخل آمبولانس دعا کردم، اما کشش خاصی نسبت به جایی که آمبولانس نگه داشت پیدا کردم. پا کج کردم و نزدیک آمبولانس رفتم با دیدن خانم هاشمی و مامان و بابای حمید که دور آمبولانس جمع شدن، سرعت قدم هام رو زیاد کردم. نگاهی به مریض روی برانکارد کردم و با دیدن زهرا خانم، که رنگ پریده‌ با چشم های بسته دراز کشیده بود حس کردم قلبم تیر کشید، نزدیک رفتم و از دکتری که همراهش بود پرسیدم چه اتفاقی افتاده، اونم جواب داد: - سلام آقای دکتر، وضعیتشون رو که بررسی کردیم احتمالا سکته قلبی باشه - سریع ببرید داخل تا با دکتر علوی تماس بگیرم. خانواده ی زهرا خانم، که دیدن من با دکتر صحبت میکنم، پرسیدن مشکلش چیه؟ ولی تا مطمئن نشدم نباید چیزی بگم، توصیه به آرامش کردم و گفتم - ان شاالله که زودتر خوب میشن، نگران نباشین. بیخیال از خونه رفتن دوباره برگشتم و روپوش سفید رنگم رو پوشیدم، دکتر علوی بعد از چند بار تماسم بالاخره جواب داد و ازشون خواهش کردم به بیمارستان بیان. من هیچ وقت به دختری چنین حسی رو نداشتم اما نمیدونم چرا طاقت ناراحتی زهرا خانم رو ندارم. تا دکتر علوی بیاد، کارهای لازم رو انجام دادم و دکتر که معاینه کرد ناراحت سری تکون داد و گفت - علی جان، از آشناهاته؟ - بله خواهر دوستمه استاد، مشکلش چیه؟ - متاسفانه به خاطر شوک عصبی، باعث شده سکته خفیف قلبی بکنن‌ البته خداروشکر خطر رفع شده . نگران از وضعیتش، از اتاق بیرون رفتم. چندساعت بعد که به هوش اومد، به دکتر اطلاع دادم. زهرا خانم مشغول صحبت با حمید بود که به همراه دکتر وارد شدیم. با لکنت میتونست صحبت کنه نگاهی به خانواده ش که بامحبت نگاهش میکردن انداختم. خداروشکر دکتر گفت که مشکل برطرف شده ، حالش خوبه و همه چی نرماله. با اشاره دکتر، به همراه حمید و حاج رضا از اتاق بیرون رفتیم، دکتر به حاج رضا گفت - متاسفانه دخترتون سکته خفیف قلبی کردن. البته خداروشکر رد کرده ولی باید خیلی حواستون بهش باشه. حمید کلافه و عصبی بود، چند باری خواستم بپرسم که چرا اینجوری شده ولی نتونستم. حمید یه لحظه نگاهش به اتاق افتاد و با دیدن زهرا خانم که سِرم به دست کنار در اتاق وایستاده بود سریع نزدیکش رفت و بعد از خداحافظی از دکتر علوی به همراه حاج رضا پیش،حمید وزهرا خانم رفتیم. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چقدر زمان زود میگذره، تا چشم بهم میزنیم عمرمون میگذره و غافل از اینکه ممکنه دیگه فردایی نباشه! با صدای مامان چادرم رو سر کردم . ساک لباسها و برداشتم و به هال رفتم. علی وارد خونه شد و ساک رو از دستم گرفت - دیگه چیزی جانمونده؟ من وسایل رو ببرم و برگردم مامانینارو بیارم - نه همه رو برداشتم، فقط اون کتابارم برگشتیم بذار تو ماشین ببریم دانشگاه باشه ای گفت و به سمت حیاط رفتیم. خاله جلوی در منتظرمون بود، با محبت نگاهم کرد همه سوار شدیم و به سمت خونه رفتیم. علی ماشین رو پشت ماشین حمید پارک کرد تا راحتتر وسایل رو داخل ببرن. وارد که شدیم خاله گفت - ببخش زهرا جان دست خالی اومدم، نتونستم شیرینی بگیرم - این چه حرفیه خاله، مهم حضور خوتونه! لبخندش عمیقتر شد، با صدای علی که ازم میخواست در روباز بذارم سریع به سمت در رفتم و نگهش داشتم. تمام کارتن هارو اوردن و وسط اشپزخونه گذاشتن و رفت دنبال خانواده ش! چون اینه شمعدون رو قراره با وسایل بزرگ بیارن، اینه ی کوچکی از کیفم در اوردم و تو پنجره گذاشتم، سریع یه سوره واقعه و یس برای پر خیر و برکت شدن خونه خوندم و به کمک مامان و خاله رفتم. یکی از کارتن هارو باز کردم، سرویس ارکوپال رو اروم و با احتیاط روی کابینت چیدم، چون بیشتر از اینا میخوام استفاده کنم کابینتی رو که نزدیک اجاق گاز بود و راحت میتونم بهش دسترسی داشته باشم انتخاب کردم و همه رو با سلیقه چیدم قابلمه های روهی و تفلون رو مامان داخل کابینت گذاشت. با اومدن حاج خانم و زینب و نرگس، جمعمون کامل شد. حاج خانم و خانم جون نشستن و زینب گفت - زهرا خونتون خیلی دلباز و قشنگه، خصوصا حیاطش عالیه. مبارکتون باشه. - سلامت باشی عزیزم ، اتفاقا بیشتر از همه حیاطش چشمم رو گرفت. تا عصر تمام وسایل رو جابجا کردیم و وقتی تموم شد کش و قوسی به بدنم دادم و دوباره همه رو باز کردم و نگاه کردم. ذوق اینکه قراره خودم آشپزی کنم و خانم خونه باشم باعث شد بی دلیل لبهام به خنده باز بشه. - خسته نباشی بانو برگشتم و با دیدن علی که پشت سرم ایستاده بود و مثل من تماشا میکرد لبخندم پهن تر شد - اصلا باورم نمیشه اینجا خونمونه، اسمشو میذارم کلبه عشق من و علی!! ابرویی بالا داد - چه اسمی هم انتخاب کردی، دستت طلا خانمی خسته شدی! دوباره همه جارو نگاه کردم، چشمامو بستم و خودم رو مشغول آشپزی دیدم، دلم میخواد هر چه زودتر بگذره و تمام اینا به واقعیت بپیونده! با سرو صدای مامان و بقیه که از حیاط میومد، دست علی رو گرفتم و به حیاط رفتیم. مامان و خاله باهم بحث میکردن که کدوم قسمت سبزی بکاریم و کدوم قسمت گوجه و خیار، حمید هم با سحر کنار باغچه نشسته بودن و تماشا میکردن. پله ها رو پایین رفتم و رو به علی گفتم - الان که بیکارین، با داداش بیارین باغچه رو تمیز کنین نگاهی کرد و گفت - اول یه شیرینی بهمون بده جون بگیریم بعد بیفتیم به جون باغچه باخنده باشه ای گفتم و به داخل خونه برگشتم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌