eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سرم رو روی بالش گذاشتم، نمیدونم چرا یهو دلم گرفت. احساس میکنم چیزی رو گم کردم، دلم آروم و قرار نداره! چشمامو بستم و پتو رو روی سرم کشیدم تا شاید خوابم ببره. با صدای گریه ی فاطمه چشم باز کردم، اصلا نفهمیدم که خوابم برد. به سمت فاطمه چرخیدم، کامل روی شکم خوابیده بود، احتمالا به خاطر همین گریه میکنه. سریع نشستم و بغلش کردم. - عزیزدلم، قربونت بشم مامان اینجاست، گریه نکن. سرش رو بوسیدم و شیر دادم. دوباره چشماش رو بست و خوابید. سرجاش گذاشتم و با دستم بالشش رو تکون دادم تا کامل به خواب بره. نگاهک به علی افتاد که پتو از روش کامل کنار رفته بود، پتو رو مرتب کردم و سرم رو روی بالش گذاشتم و خیره به سقف نگاه کردم و به شرایط زندگی الانم فکر کردم. خوابم پرید، چند بار از از این پهلو به اون پهلو چرخیدم اخر سر خسته شدم و گوشی رو برداشتم تا ببینم چقدر به اذان مونده. تازه دو و نیم شده! بر خلاف شب‌های قبل، امشب بی خوابی به سرم زده او یه ساعت خوابی هم که داشتم به سختی خوابم برده بود. نمیدونم چمه، انگار خواب به چشمهام حروم شده، کش و قوسی به بدنم دادم و سرجام نشستم. خیلی وقته با خدا نتونستم‌حرف بزنم، شاید فاطمه مأمور بیدار کردنم بود تا بتونم بعداز این همه مدت با خالقم خلوت کنم و حرف بزنم. پاشدم و به سرویس رفتم و وضو گرفتم. برگشتم و تو هال سجاده ای که تو مجردی داشتم رو پهن کردم و چادرم رو سر کردم. قامت بستم تا نماز شب بخونم. هشت رکعت نماز شب رو خوندم و بعد از تموم‌شدنش رو به قبله نشستم و تسبیح رو برداشتم. بی اختیار اشک روی صورتم ریخت. خدایا امشب خیلی احساس دلتنگی میکنم، اما خودم میدونم دلیلش چیه! این مدت اینقدر سرم شلوغ شده بود که اصلا وقت نکردم باهات حرف بزنم و خلوت کنم، از صبح که بیدار میشم تا شب فقط درحال کار کردنم، یا به فاطمه میرسم یا کارای خونه یا خیاطی! چقدر بی معرفت شدم، همینه که دلم‌اروم نمیگیره! وقتی فکر میکنم چقدر این مدت هوامو داشتی از خودم بدم میاد که چرا گاهی وقتا فراموشت کردم. میدونی خدا...دلم تنگ شده برای قرآن خوندنام، برای دعا خوندنام، یا حتی وقتایی که میرفتم حرم و برای خودم خلوت میکردم. از شرایط الانم خیلی راضیم خداروشکر همسر مهربون و مؤمنی بهم عطا کردی و یه دختر خوشگلم بهم هدیه دادی خدایاشکرت! نفسم رو با اه بیرون دادم اما با همه این احوال... دلم میخواد شده برای یک ساعت خلوت کنم و با تو درد و دل کنم. حالا که بیدارم کردی تا باهات حرف بزنم، دلم یکم اروم شد. دستامو به سمت آسمون بلند کردم خدایا هیچ وقت منو به خودم یا دیگران واگذار نکن، خودت همیشه دستمو بگیر...حالا که آوردی تواین مسیر، کمک کن همیشه ثابت قدم بمونم. کمک کن بتونم وظایف بندگیم رو خوب انجام بدم، کمک کن به ولی امر زمانم حضرت صاحب الزمان خدمت کنم. خیلی از دوستام که قبلا چادری بودن یا نماز میخوندن و افتخار میکردن که مذهبی هستن، اما الان این چیزا تو زندگیشون کمرنگ شده!! میترسم خدایا دستمو ول نکن. وقتی از اخرالزمان میخوندم اهل بیت از وقایع اخرالزمان خیلی گفتن فتنه هائی بر پا خواهد شد که انسان صبح مؤمن باشد و شب کافر گردد مگر آنان که خداوند متعال آنها را به نور علم زنده کرده باشد۱. یعنی اینقدر اخرالزمان حساسه و باید مراقب باشیم. خودت کمک کن خدایا همیشه تو صراط مستقیم باشیم و دستمون تو دست اهل بیت باشه. تا لحظه‌ی مرگم کمک کن که در راه تو واهل بیت ثابت قدم باشین. الهی امین گفتم وشونه هام از شدت گریه لرزید. به سجده رفتم‌و به خاطر تمام اشتباهاتم استغفار کردم. تو همون حالت سجده موندم و چشماموبستم. ______________________________________________ ۱.سَتَکونُ فِتَنٌ یصْبِحُ الرَّجُلُ فیها مُؤمِناً وَ یمْسی کافِراً الّا مَنْ احْیاهُ اللَّهُ تَعالی بِالْعِلْمِ چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با تکون های دستی از خواب بیدار شدم، گردنم خشک شده بود - زهرا جان پس چرا اینجا خوابیدی؟ کل بدنم به خاطر بد خوابیدن درد گرفته، گردنم رو ماساژ دادم و نشستم - اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. با محبت نگاهم کرد - چرا بیدارم نکردی منم نماز بخونم!؟ - والا مثلا اومدم یکم خلوت کنم و با خدا حرف بزنم. اونم که خوابم برده، اذان صبح گفت؟ - اره، پاشو وضو بگیر منم برم وضو بگیرم بیام باهم نماز بخونیم. باشه ای گفتم و به آشپزخونه رفتم و دوباره وضو گرفتم. علی قامت بست و پشت سرش به نماز ایستادم. نماز که تموم شد تسبیحات رو گفتم و نشستم. احساس میکنم مناجات امشبم باخدا یکم از دلتنگیم کم کرده و حالم بهتر شده! علی جانمازش رو جمع کرد و به سمتم برگشت - زهرا جان امروز میخوای جایی بری؟ - فعلا نمیدونم، خودت که میدونی بیرون رفتنام یهویی میشه، چطور؟ - من امروز با محسن میرم خارج شهر به یه منطقه ای سر بزنیم، کارمم تا شب طول میکشه، ماشین بمونه اگه کاری داشتی باهاش برو، من با محسن میرم - باشه، نود و نه درصد که خونه م ولی اگه قرار شد جایی برم بهت اطلاع میدم - هر جا خواستی برو فقط با احتیاط رانندگی کن چشمی گفتم و جانمازم رو جمع کردم. علی به اتاق رفت و پشت سرش به اتاق خواب رفتم و بالا سر فاطمه نشستم. چشماش نیمه باز بود و دستاشو تکون میداد.امشب فقط یه بار بیدار شده شیر بخوره، موهاش رو نوازش کردم . - دخملم گشنه ت نشده؟ به دنبال صدام گشت و خم شدم و بوسیدمش. زبونش رو بیرون آورد و لبهاشو بازی داد، علی دستش رو دورم حلقه کرد و گفت - خوشبحالت که دائم پیششی، وقتی میرم سر کار روزانه چند بار به عکس و فیلماش نگاه میکنم از بس دلتنگش میشم. با لبخند جواب دادم - حالا هی بگو‌حسودی نکن!!! ببین فاطمه رو بیشتر از من دوست داری گونه م رو بوسید - هیچ کس نمیتونه جای خانمی رو تو قلبم بگیره، درضمن عکس فاطمه و جنابعالی پیش همه... دیگه نبینم از این فکرا بکنیا!! خندیدم و فاطمه رو بغل گرفتم، صورتش رو بوسیدم و بعد از اینکه بهش شیر دادم با پوشکش رو عوض کردم، به علی سپردم تا کمی باهاش بازی کنه. صبحانه رو اماده کردم و بعداز رفتن علی به اتاق برگشتم‌تا کمی مرتب کنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ فاطمه رو روی تشکش گذاشتم تا بازی کنه، همونطور که براش حرف میزدم کمدش رو باز کردم. نگاهی به لباساش کردم لبخند محوی روی لبم نشست این فسقلی بیشتر از من لباس داره! کمدش رو مرتب کردم و لباسهای کثیف خودمونم برداشتم و داخل لباسشویی انداختم تا بشوره! اگه فاطمه یکمم بزرگتر بشه حداقل میتونم به کارام برسم. تشک فاطمه رو به اشپزخونه آوردم و وسط اشپزخونه پهن کردم و گذاشتم روش تا بازی کنه. کابینت هارو مرتب کردم و همونطور که برای فاطمه شعر میخوندم ظرفارم شستم. پیامکی به گوشیم اومد. دستامو با حوله خشک کردم و گوشی رو برداشتم و پیام خانم رثایی رو باز کردم - سلام زهرا جان صبحت بخیر عزیزم، اگه میتونی با بچه ها هماهنگ کن ببین امروز میتونن بیان کلاس یانه با خوشحالی جوابش رو نوشتم و ارسال کردم،بهتره اول فاطمه رو بخوابونم و با بچه ها تماس بگیرم. چشمم به فاطمه افتاد که همونجا خوابش برده بود، عذاب وجدان گرفتم بیچاره از بس مشغول کار بودم خوابش گرفته! گوشی رو کنار گذاشتم و اروم با تشک برداشتمش و به اتاقش بردم. صورتش رو بوسیدم و پتو رو روش کشیدم - مامانو ببخش عزیزکم، نفهمیدم کی خوابت برد. پاورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم و در رو آروم بستم. سریع گوشی رو برداشتم تا فاطمه خوابه به بچه ها زنگ‌بزنم. یکی یکی به همشون زنگ‌زدم و به غیر از مریم بقیه ی بچه ها گفتن میتونن بیان. قرار شد ساعت چهار همه تو مسجد باشیم و استاد هم بیاد. با صدای گریه ی فاطمه سریع وارد اتاق شدم و بغلش کردم، حالا که تنهام و علی هم خونه نیست بهتره برم خونه ی بابام، گوشی رو برداشتم و همونطور که فاطمه رو بغلم گرفته بودم برای علی پیام زدم و اطلاع دادم. آماده شدم و بعد از اماده کردن فاطمه رو توماشین گذاشتمش و ماشین رو از پارکینگ بیرون بردم، در رو بستم و با بسم اللهی به سمت خونمون حرکت کردم، مناجاتی که همیشه دوست داشتم رو روشن کردم و وارد خیابون اصلی شدم‌. خدا روشکر مسیری که میرم خیلی شلوغ نیست. نزدیک حرم شدم‌و به خانم سلام دادم، از چند تا خیابون گذشتم و همین که به کوچمون پیچیدم مامان و خانم جون رو دیدم که به سمت خونمون میرفتن. تک بوقی زدم تا متوجهم بشن مامان برگشت و با دیدنم دست تکون داد، ماشین رو نگه داشتم و شیشه رو پایین دادم - سلام خوبین؟ کجا بودین؟ - سلام مادر، خانم جون رو برده بودم درمانگاه، زهرا... خانم جون رو تو برسون خونه من برم مغازه پیش بابات کار دارم. - خب سوارشین اول خانم جونو برسونیم بعدش خودم میبرمتون باشه ای گفت و بعد از رسوندن خانم جون به سمت مغازه رفتیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کار مامان که تموم شد، به خونه برگشتیم. نهار رو خوردیم و به خاطر کم خوابی دیشب، پیش فاطمه دراز کشیدم تا نیم ساعتی بخوابم و بعدش بریم مسجد. با صدای هشدار گوشی بیدار شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. یه چایی خوردم و اماده شدم و چون مسجد نزدیک بود به همراه سحر و حلما و دو‌تا فسقلی پیاده به سمت مسجد رفتیم. دو نفری از بچه ها همزمان با ما جلوی در مسجد رسیدن، باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم و باهم وارد شدیم. داخل مسجد که شدیم دیدم خانم رثایی و دخترش زهرا به همراه زینب باهم نشستن و گرم صحبتن. با دیدنمون بلند شدن، حسین با دیدنم با قدمهای کوچکش به سمتم اومد، چون فاطمه بغلم بود نتونستم بغلش کنم، صورتش رو بوسیدم و با بقیه دست دادم. خداروشکر همه ی بچه ها وقت شناس هستندو سرساعتی که استاد گفته بود ا‌ومدن. کنار استاد نشستم و به دوستام که حالا همشون بچه داشتن نگاه کردم. خداروشکر که شیعه های امیرالمؤمنین داره زیاد میشه، امیدوارم روز به روز بیشتر از این بشن. استاد با ذکر صلواتی ازمون خواست تا سکوت کنیم و کلاس شروع بشه. همه صلوات فرستادیم و استاد با خوندن دعای فرج کلاس رو شروع کرد و گفت - خب دخترای گلم...البته الان شدین مامانای گل، به همتون تبریک میگم ان شاءالله که بتونین فرزندان و سربازان امام زمان علیه السلام تربیت کنین تا تو این زمانه ای که خیلیا حضرت رو به فراموشی سپردن، ما بتونیم‌کمی از این غربت و تنهایی درشون بیاریم. همچنین از خود حضرت میخوایم که توفیق ثابت قدم بودن در این راه رو به خودمون و فرزندان و نسلمون عنایت کنه. همه ان شاءاللهی گفتیم و استاد ادامه داد - ان شاءالله سعی میکنیم اگر عمری باقی بود درباره ی تربیت فرزندان مهدوی و امام زمانی تو این کلاسا بحث کنیم و غیر از اینکه خودتون تو زندگیتون این مباحث رو به کار میبرین به بقیه ی مادرانی هم که صاحب فرزند هستن انتقال بدین. ببینین مباحث تربیتی خیلی مهمه و باید جزو مباحث اصلی زندگیمون باشه. متأسفانه امروزه برعکس شده اونقدری که پدر و مادرها برای لباس و خوراک و پوشاک بچه ها شون اهمیت قائل هستن درباره تربیت خیلی سستی میکنن و این نه تنها به خود اون فرزند ضربه میزنه بلکه در اینده هم برای جامعه مشکل ساز میشه همونطور که هممون شاهد هستیم. حلما یهو وسط صحبت استاد رفت بغلش نشست، همه خندیدیم و استاد هم بحثش رو قطع کرد و خندید. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سحر گفت - شرمنده استاد مثل اینکه حلما خیلی از شما خوشش اومده. اولین باره که یهویی میره بغل یکی میشینه استاد لبخندی زد و موهای حلما رو بوسید. شکلاتی از داخل کیفش بیرون اورد و بهش داد. بعد روبه دخترش زهرا گفت - زهرا جان تو‌ کیفم خودکار و کاغذ هست براش نقاشی بکش بذار حوصله ش سر نره زهرا چشمی گفت و بعداز برداشتن کاغذ و خودکار شروع به کشیدن نقاشی کرد‌. حسین هم کنارش نشست و با هم مشغول شدن. استاد ادامه داد - خب ببینین عزیزای دلم امروز چون جلسه ی اوله سعی میکنم یه بحث کلی بگم تا ان شاءالله از جلسات بعد بحثامون رو بیشتر باز کنیم. اما یه سؤال همیشه تو ذهن پدر و مادرا هست خصوصا خانواده های مذهبی ، این که چطور بچه هامون رو اونطور که خدا و اهل بیت دوست دارن تربیت کنیم، واقعا دغدغه ی مهمی هست که فکرهمه رو درگیر کرده! از اساتید زیادی این سؤال رو پرسیدن و اکثرشون گفتن قبل از اینکه به فکر تربیت بچه هامون باشیم باید به فکر تربیت خودمون باشیم. حالا سوال اینه چقدر روی خودمون کار کردیم؟ چند بار شده خشممون رو کنترل کنیم؟ یا اینکه وقتی پدر و مادرمون ازمون درخواستی دارن چه برخوردی باهاشون میکنیم؟ اینا همش تأثیر تو زندگی خودمون و بچه هامون داره، شما فکر کنین من بیام خودم دروغ بگم، بعدبیام به بچه ی خودم بگم که مامان جان دروغ کار زشتیه و خدا ناراحت میشه!!! به نظرتون این واقعا روی بچه تأثیر میذاره؟ خب بچه داره اعمال و رفتار پدر و مادر رو میبینه خصوصا از بچگی هر کاری پدر و مادر انجام بده اون رو الگو قراره میده. پس مثل آینه میمونه، این بچه هر کار پدر و مادر انجام بده همونو انجام میده. عزیزای دلم بچه ها فطرتشون پاکه، این ماییم که با کارهامون اونارو از این پاکی دور میکنیم. اگه منِ مادر به بزرگتر خودم احترام بذارم بچه هم همونو یاد میگیره. اگه من احترام به پدر بذارم بچه هم همونو یاد میگیره و بقیه ی موارد. پس رفتار پدر و مادر حرف اول رو میزنه. سمیه پرسید - خب استاد من الان میام‌تو خونه همه چیز رو رعایت میکنم ولی وقتی بچه وارد جامعه میشه تأثیر زیادی روش میذاره و ممکنه نشه کنترل کرد استاد با مهربونی گفت - درسته حرفتو قبول دارم، در این باره هم حرف میزنیم. گوشی استاد زنگ خورد، ببخشیدی گفت و تماس رو وصل کرد تو این فاصله نگاهم به زهرا دختر استاد افتاد که هم حجابش کامل بود هم مثل استاد با مهربونی برای حلما نقاشی میکشید. بیشتر رفتارهای زهرا به استاد رفته، این نشون میده که واقعا استاد بچه هاش رو خوب تربیت کرده. نگاهی به فاطمه که بغلم بود کردم، موهاش رو نوازش کردم، بعداین باید بیشتر روی خودم کار کنم تا منم بتونم مادر نمونه ای بشم و بچه هام رو خوب تربیت کنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - شرمنده مادرم بود، اگه جواب نمیدادم ناراحت میشد خواهش میکنمی گفتیم و منتظر ادامه ی صحبتای استاد شدیم - میدونین بچه ها چند روز پیش یه سخنرانی گوش میکردم که خیلی جالب بود، یادداشت کردم تا به شما هم بگم. اون استاد بزرگوار میفرمود که ماها میایم میگیم چیکار کنیم بچه مون امام زمانی بشه، اما اصلا خودمون یادمون نمیاد که اخرین بار کی با اماممون حرف زدیم!! مگه ما اماممون زنده نیست؟ مگه اماممون رفیقمون نیست پس چرا خودمون فراموش کردیم، چرا با همه حرف میزنیم گپ میزنیم ولی برای امام زمانمون وقت نداریم!! دقیقا همین اتفاقی که تو زندگی خودمون افتاده، اینقدر سرگرم این زندگی شدیم که یادمون میره اصلا امام زمانی داریم! چرا فقط موقع غم ها و غصه ها یاد امام زمان میفتیم و صداش میزنیم؟ چرا زمانی که حالمونم خوبه نمیایم‌دو کلام با مولامون حرف بزنیم، خب وقتی من مادر اینقدر از امامم دورم، یا فراموشش کردم چطور میخوام بچه ی امام زمانی تربیت کنم!!! حرفای استاد مثل همیشه تلنگری بهمون زد، من از وقتی فاطمه به دنیا اومده اینقدر سرم شلوغ شده که کمتر به یادشون بودم. نگاهی به ساعت کردم اینقدر بحث شیرین و لذت بخشه نفهمیدم کی نیم ساعت گذشت. حق با استاده، همین که سرمون یکم شلوغ میشه اولین کسی که فراموش میکنیم حضرته! قبلنا اینقدر با مولا حرف میزدم تو خوشی و ناخوشی...اینقدر باهاش صمیمی شده بودم که حضورشون تو زندگیم پررنگ تر بود. - این مطلب خیلی مهمه ها...پس برای قدم اول باید روی خودمون کار کنیم، باید تمرین کنیم هر روز زمانی رو برای حضرت بذاریم حواسمون باشه ایشون ولی نعمت ما هستن. اگه توی زندگیمون امام زمان علیه السلام پررنگ‌باشن مطمئن باشین بچه تونم امام زمانی میشه! به درخواست استاد قرار شد نیم ساعت بقیه رو هم اگر بچه ها سوالی دارن بپرسن، هر کدوم از بچه ها سؤالی که تو ذهنش بود رو پرسید و استاد همه رو با حوصله جواب داد. به ساعتش نگاه کرد و گفت - خب بچه ها ساعت پنج و ده دقیقه شد، برای امروز این مباحث کافیه ، با عرض پوزش چون مادرم کسالت داره باید برم سری بهش بزنم و اگر نیاز بود دکتر ببرم. دوست داشتم بیشتر کنارتون باشم اما همونطور که میدونین خدمت به پدر و مادر از واجباته. ان شاءالله سری بعد مباحث بیشتری رو خدمتتون عرض میکنم. اما دخترای نازم حالا که خدا بهتون هدیه های به این زیبایی داده، قدرشون رو بدونین و این بچه های پاک و معصوم رو برای خدمت به حضرت آماده کنین. برای ختم جلسه دعای فرج رو خوندیم و استاد چادرش رو مرتب کرد و با یه خداحافظی کوتاه به همراه دخترش رفت. چون خیلی وقت بود بچه ها همدیگرو ندیده بودن به درخواست همشون قرار شد نیم ساعتی هم خودمون دور هم بشینیم و تجربیاتومون رو با هم در میون بذاریم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ساعت پنج و نیم بحثمون تموم شد و همه آماده شدیم که بریم . از زینب پرسیدم - زینب جان تو با چی میخوای بری؟ - من آژانس میگیرم چون میخوام برم خونه مامانم شبم اونجا میخوام بمونم اقا محمد مأموریته -نمیخواد آژانس بگیری من ماشین دستمه، خودم میرسونمت - خب تو هم بیا با هم بریم اونجا، زنگ میزنیم علی هم میاد دیگه فکر بدی نیست، خیلی وقته خونشون نرفتم رو بهش گفتم - باشه پس بذار به علی اقا پیام بدم، اما ماشین جلوی در خونه باباییناست، باید پیاده بریم ماشینو بردارم باشه ای گفت و بعد از خداحافظی از بچه ها به سمت خونه راه افتادیم. حلما و حسین هر دو اروم راه میرفتن و ماهم سعی میکردیم سرعت قدمهامون رو با اونا هماهنگ کنیم. خدارو شکر فاطمه تو کلاس اذیت نکرد و تونستم از مباحث استاد استفاده کنم، باید امشب از خوابیدن فاطمه استفاده کنم و مباحث استاد رو که ضبط کردم همه رو تو دفترم بنویسم. جلوی در خونمون که رسیدیم، صدای پیامک گوشیم بلند شد وبا دیدن پیام علی که گفته بود برم خونشون، جوابش رو دادم و سحر در رو باز کرد و زنگ رو زدم و از ایفون به مامان گفتم که بیاد و باهاش خداحافظی کنیم. طولی نکشید بیرون اومد و با دیدن ما اول اصرار کرد شام بمونم ولی وقتی گفتم میرم خونه حاج اقا، قبول کرد وگفت - حداقل بیاین داخل، چایی تازه دم کردم، بخورین بعد برین از حرفش استقبال کردیم و داخل رفتیم. بعد از خوردن چایی و میوه خداحافظی کردیم و با ماشین به سمت خونه ی حاج اقا رفتیم. در طول مسیر زینب از خانواده ی همسرش تعریف کرد و گفت که این مدت خداروشکر روابطشون باهم خوبه. خداروشکری کردم و گفتم - میگم از سهیلا خبر داری؟ با ناراحتی جواب داد - مثل اینکه عمه زنگ زده بابام بره خونشون، دیشب رفتن عمه گفته سهیلا میخواد طلاق بگیره سرم رو به علامت تأسف تکون دادم - من به علی اقا خیلی گفتم که بره حرف بزنه، اما گفت عمه حرفشو قبول نمیکنه - حق با علیه، چون یه بار خواست با عمه حرف بزنه همچین بهش توپیده بود که علی هم پشیمون شده بود بهش گفته تو از عمد میخوای زندگی دخترمو نابود کنی - پس چرا علی بهم نگفته؟ - نمیخواست ناراحت شی، به خاطر همین نگفته بهت نفسم رو با آه بیرون دادم، -خدا خودش کمک کنه واقعا سخته! امیدوارم با عنایت امام زمان جوونا بتونن تصمیم درستی برا زندگیشون بگیرن تا به طلاق کشیده نشه. ولی من نمیدونم این پسره قصدش از ازدواج چی بوده که اومده زندگی یکی دیگه رو هم نابود کرده. - والا چی بگم ادم میاد حرف میزنه میشه غیبت، فقط میتونم بگم امیدوارم خدا خودش به سهیلا کمک کنه، واقعا ضربه بدی خورد. سهیلا این پسرو خیلی دوست داشت و حرفای بقیه روش تأثیری نداشت. - متاسفانه عشق چشم آدمو کور میکنه و نمیتونه حقیقت رو ببینه - و الا هم بابا و مامان، هم علی کلی باهاش حرف زدن و گفتن که این پسره به درد زندگی نمیخوره ولی خب خودش گوش نکرد. وارد مجتمع شدم و برای سهیلا دعا کردم که خدا خودش کمک کنه. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ جلوی درشون که رسیدیم، از داخل صدای آشنایی میومد. زینب خواست زنگ رو بزنه مانعش شدم - یه لحظه صبر کن...میگم مهمون دارن - نمیدونم من که زنگ‌زدم مهمون نداشتن. سرم رو به در نزدیک کردم و صدای عمه رو شناختم. قدمی به عقب برداشتم زینب با تعجب پرسید - چته زهرا...پس چرا اینجوری میکنی؟ -زینب فکر کنم عمه ت اینجاست بهتره من برم تو ماشین بشینم هر موقع رفت بهم زنگ بزن بیام - چی میگی زهرا حالت خوبه؟ اصلا گیریم که عمه م اینجا باشه چه ربطی به تو داره؟ یاد حرف علی افتادم که گفته بود هر جا عمه باشه پاتو اونجا نذار! قضیه رو به زینب گفتم و با تأسف گفت - میدونم که دوست نداری علی ناراحت بشه، ولی من به مامان گفتم که باهم میایم. اگه الان بفهمه تو نیومدی ناراحت میشه - زینب نمیخوام با عمه رو در رو بشم، هر بار که میبینمش یه متلکی بهم میندازه، خصوصا حرفای اخرین بارش هیچ وقت یادم نمیره. - نمیدونم دیگه خودت میدونی، ولی به نظرم بیا بریم داخل نهایتش میری اون یکی اتاق تو دوراهی بدی موندم، بهتره یه زنگ به علی بزنم و ببینم چی میگه، گوشی رو در اوردم و خواستم زنگ بزنم که در باز شد و حاج اقا بیرون اومد. با مهربانی لبخندی زد و گفت - به به سلام خوش اومدین، پس چرا جلوی در وایستادین، بیاین داخل. سلام دادیم و زینب ازش پرسید مهمون دارن یانه، که حاج اقا گفت عمه و سهیلا اینجان. اسم سهیلا که اومد یاد اتفاقاتی که اخیرا براش پیش اومده افتادم که بچه ش رو سقط کرده و زندگیش داره از هم میپاشه، شاید چند لحظه ی پیش مایل بودم برم داخل اما الان اصلا دوست ندارم رو به حاج اقا گفتم - بابا جان اگه اجازه بدین من نیام‌تو ! اخه نمیخوام‌دوباره مشکلی پیش بیاد، از یه طرفم میدونم علی اقا راضی نیست دستمو گرفت - بیا تو خودم هستم، هیچی نمیشه. درضمن اگه علی چیزی گفت بگو من بهت گفتم که بیای تو تو بد مخمصه ای گیر کردم، اما نمیتونم حرف حاج اقا رو زمین بندازم، بالاخره بزرگتره و حرمت داره. به ناچار داخل رفتیم و مادر با دیدنمون به سمتمون اومد و بعداز سلام و احوالپرسی گفت - زهرا جان، آذر اینجاست اگه یه موقعی حرفی زد تو چیزی نگو لبخندی زدم - باشه چشم ولی اگه اجازه میدین من برم تو اتاق نرگس بعداز رفتنشون میام خواست جواب بده که نرگسم از مدرسه رسید و با دیدنمون با خوشحالی اسمم رو صدا زد. به هرحال تا الان متوجه حضور ما شدن، حاج اقا گفت - من برم میوه بگیرم زود برمیگردم نفس عمیقی کشیدم و پشت سر مادر به هال رفتیم. عمه با دیدنم که فاطمه رو بغل گرفته بودم، سر جاش میخکوب شد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سلام دادم و اینقدر اروم‌جوابم رو داد که به زور شنیدم. برخلاف اون، سهیلا با روی خوش نزدیک اومد و سلام و احوالپرسی کرد. نگاهی به چشماش کردم، با چشم اشاره به مادرش کرد و اروم گفت - مامان خبر نداره باهات در ارتباطم. برای اینکه عمه شک نکنه مثل همیشه سلام و احوالپرسی کردم، رد نگاه سهیلا رو گرفتم و دیدم که به فاطمه نگاه کرد و رنگ نگاهش عوض شد و اشک تو چشمهاش جمع شد. عذاب وجدان گرفتم کاش قبل از اینکه پدرجان منو ببینه میرفتم تو ماشین، مادرجان گفت - زهرا بشین براتون چایی بیارم زینب لباساش رو عوض کرد و با حسین به هال برگشت. سنگینی نگاه عمه رو روم حس میکردم، خیلی دوست داشتم بگم اگه خدا بخواد نعمتی رو به بنده ش بده هیچ احدالناسی نمیتونه مانعش بشه. خصوصا اخرین بار که بهم گفت اون نفرین کرده تا بچم نمونه اما حالا با چشمای خودش میبینه که خدا جای حق نشسته. بدون اینکه نگاهی به عمه کنم، لبخندی به سهیلا زدم و به اشپزخونه رفتم. - مادر من میرم اتاق هم پوشک فاطمه رو عوض کنم هم بخوابونمش به چشمام نگاه کرد و اشاره به سهیلا کردم. خداروشکر متوجه منظورم شد و جواب داد - باشه عزیزم، برو چاییتو میدم نرگس میاره باشه ای گفتم و قبل از اینکه به اتاق برم، رو به عمه گفتم - با اجازه تون من میرم اتاق نگاهم به سهیلا افتاد، قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سُر خورد و‌پایین ریخت، سریع پاکش کرد تا متوجه نشم اما از چشمم دور نموند. ناراحت شدم و به سمت اتاق پا کج کردم. نرگس با دست و صورت خیس، از سرویس بیرون اومد و رو بهش گفتم - نرگس جان با اجازه ت من میرم تو اتاقت با خنده ژست بزرگترا رو گرفت و گفت - اجازه مام دست شماست زنداداش!! لپش رو کشیدم و وارد اتاق شدم. در رو بستم و فاطمه رو روی تخت نرگس گذاشتم و همون‌طور که حواسم بود یه موقع قِل نخوره و زمین بیفته، چادرم رو از سر باز کرد و روی تخت انداختم . کنار فاطمه نشستم و دستای کوچکش رو تو دستم گرفتم، یاد چندلحظه ی پیش افتادم برای حال دل سهیلا گریه کردم . فاطمه مشتشو به سمت دهنش برد و شروع به مکیدن کرد، نگاهی به چشمای معصومش کردم، خدایا خودت به سهیلا کمک کن که طعم شیرین زندگی رو بچشه. در باز شد و زینب با سینی چایی داخل اومد. سینی رو پایین تخت گذاشت و قربون صدقه ی فاطمه رفت. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به چشمای خیسم نگاه کرد و با نگرانی پرسید - ببینم چی شده؟ نکنه عمه چیزی بهت گفت؟؟ - نه بابا اون بیچاره که اصلا حرفی نزد - بیچاره!!! اون کجاش بیچاره س، کم اذیتمون نکرده - بیخیال زینب ، گذشته رو باید تو همونجا بذاری بمونه و خاکش کنیم. شرایط الان سهیلا رو که می بینم خیلی ناراحت میشم اهی کشید و همون‌طور که انگشتای پای فاطمه رو بازی میداد گفت - چی بگم، منم براش ناراحتم ولی کاری از دست من و تو برنمیاد. حالا چرا اونجا نموندی؟ نگران بودی باز بحثی پیش بیاد؟ - نه به خاطر سهیلا نموندم، من میدونم داغ فرزند چقدر سخته! درسته سهیلا بچه ش رو ندید و هنوز تو شکمش بود، اما...اما حس مادر بودن رو برا یه مدت کوتاهی چشید. نمیخواستم فاطمه رو بیارم اونجا و داغ دلش تازه شه. زینب خداشاهده من با اینکه دلم از حرفای عمه شکسته اما هیچ وقتِ هیچ وقت نفرین نکردم. - میدونم بابا میشناسمت، کسی هم تا حالا نگفته که تو نفرین کردی. - یه چیز بگم باور میکنی - چی؟ - تو نگاه عمه پشیمونی رو دیدم، دیگه عمه ی قبل نیست که احساس قدرت میکرد یه آدمی رو دیدم که انگار از همه جا بریده با سرتأیید کرد و گفت - اتفاقا منم حس تو رو داشتم، کاش ادما قبل از اینکه یه حرفی از دهنشون دربیاد و باعث بشه دلی بشکنه به عواقبشم فکر کنن. دنیا بی صاحب نیست که هر کسی هر کاری دلش خواست بکنه بعد جواب بدیاشو نبینه! عمه پل های پشت سرشو خراب کرد و الا ما که پدر کشتگی باهاش نداریم. لپ فاطمه رو نوازش کردم ‌و زینب ادامه داد - باور کن زهرا بابای من بیشتر از اون یکی عموهام هوای عمه رو داره... حتی بعداز اون دعوایی که خونمون شد و بابا به خاطر تو باهاش بد رفتاری کرد، باز هم ماهیانه مبلغی رو بدون اطلاع عمه به حسابش میریخت یاد نگاه مهربان حاج اقا افتادم، واقعا وجودش تکیه گاه بزرگی برای هممونه - خدا بابا رو برا هممون حفظ کنه، میدونی علی هم رفتاراش شبیه باباتونه!!! خندید و گفت - اره دقیقا! کمی این پا و اون پا کرد و گفت - میگما اگه خودت دوست داری بیا بریم هال، چون عمه فهمید به خاطر اون اومدی اینجا - من به خاطر اون نیومدم، به خاطر سهیلا اومدم. چون فاطمه اینروزا ادا میریزه و دلم نمیخواد بیام اونجا دل سهیلا بشکنه یا حسرت بخوره چند تقه محکم به در اتاق زده شد، زینب پا شد در رو باز کرد. با دیدن حسین که پرتقال بزرگی تو دستش بود لبهام به خنده باز شد. پشت سرش نرگسم داخل اومد و گفت - زنداداش عمه و سهیلا دارن میرن، مامان گفت اگه میخوای بیا خداحافظی کن باهاشون نگاهی به زینب کردم، چاره ای نیست بهتره برم تا دوباره بحثی پیش نیاد.رو به نرگس گفتم - نرگس جان حواست به فاطمه باشه تا من برگردم باشه ای گفت و به همراه زینب بیرون رفتیم. عمه چادرش رو مرتب کرده بود و با بابا حرف میزد، حاج اقا نگاهش بهم افتاد و عمه متوجه حضورم شد. نگاه معنی داری بهم کرد ، سهیلا دست دراز کرد تا خداحافظی کنه. جوابش رو دادم و با عمه هم خداحافظی کردم حاج اقا در رو باز کرد تا بدرقه شون کنه. عمه خواست بره، اما یهو پشیمون شد و به سمتم برگشت. تپش قلبم بالا رفت، بدون اینکه ذره ای لبخند رولباش باشه گفت - اون روزی که همینجا مقابلم ایستادی و با اطمینان گفتی خدا جای حق نشسته، نمیدونستم به این زودی همه چی برعکس میشه و جامون عوض میشه. خداحافظ سرش رو پایین انداخت و از در بیرون رفت و کفشاشو پوشید، حاج اقا از ناراحتی سرش رو پایین انداخت. سهیلا هم اهی کشید و لبخند غمگینی بهم زد و بعد از خداحافظی از بقیه رفت. مادر در رو بست و با صدای گریه ی فاطمه به اتاق رفتم، بغلش کردم و به هال اومدم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ فاطمه رو تو بغلم تکون میدادم، همه مون به غیر از نرگس و حسین که باهم بازی و بدو‌بدو میکردن ساکت بودیم، بابا از اینکه خواهرش تو اون حال رفت تو خودش بود و مادر هم حرف نمیزد. زینب هم با گوشیش سرگرم بود، بعد از رفتن عمه فکرم بدجور درگیر شد چی باعث شده که عمه اخلاقش اینجوری بشه. دل رو به دریا زدم و رو به باباجان گفتم - باباجان یه سوال ازتون دارم البته اگه صلاح میدونین جواب بدید لبخند کمرنگی زد و گفت - بپرس زهرا جان - میخوام بدونم چی باعث شده عمه اخلاقش اینجوری بشه، البته قصد توهین ندارما ولی این همه کینه و نفرت برام غیر قابل قبوله اهی کشید و جواب داد - والا همه ی اینا به خاطر اتفاقاتیه که تو بچگی و بعداز ازدواج برای آذر افتاده، پدر من با اینکه ادم خوبی بود ولی خیلی فرق بین پسر و دختر میذاشت. با اینکه آذرو دوست داشت اما الویت اصلیش پسراش بودن. وقتی هم بزرگ‌شد یه خواستگار براش اومد، اذر دوست نداشت باهاش ازدواج کنه چون پونزده سال ازش بزرگتر بودو از یه طرفی هم پسر همسایمون خاطر خواه اذر شده بود و هر دوشون همکدیگرو میخواستن. اما پدرم برخلاف نظر آذر اونو به اکبر داد. من خودم اصلا میونه ی خوبی با اکبر نداشتم، تنها کسی هم که هوای اذر رو داشت من بودم. تا اینکه اذر به سهیلا حامله شد .وقتی سهیلارو به دنیا اورد اکبر فهمید دختره یه دعوای بزرگ‌راه انداخت، از شانس اذر بعد از اون دیگه نتونست بچه بیاره و هر روز کارشون دعوا بود و کتک خوزدن اذر.... چند باری هم من با اکبر دست به یقه شدیم اما فایده نداشت. اذر اصلا طعم خوشبختی رو تو زندگیش نچشید،اگه هم میبینی الان اینجوری شده ثمره ی اتفاقات تلخ گذشتشه! حالا نمیخوام‌دیگه خیلی اتفاقات اون موقع رو بگم و باعث ناراحتیتون بشم اما روزگار سختی رو با سهیلا پشت سر گذروند. - خب مادرتون نمیتونستن پدرتون رو راضی کنن و با ازدواج عمه ‌و اکبراقا مخالفت کنن؟ - نه نمیشد. فقط اینو میدونم آذر نگران سهیلا بود و میترسید عاقبت زندگی اونم مثل خودش بشه. وقتی علی رفت سربازی، اذر گفت وقتی برگشت راضیش کنم و با سهیلا عروسی کنه اما خب ازدواج زوری اخر و عاقبت نداره. منم گفتم بچه ها خودشون باید تصمیم بگیرن...بعدشم که علی با تو نامزد شد و هر روز یه بحثی با آذر پیش اومد. بقیه شم که خودت میدونی .... زهراجان آذر بد نیست فشار بیش از اندازه ی زندگی باعث شده اینجوری بشه. منم خیلی باهاش حرف زدم اما گوشش بدهکار نیست. - میدونم ولی کاش با من اینقدر بدرفتاری نمیکردن، خب نباید تقاص اونارو من پس بدم‌باباجان، خودتون منو میشناسین هیچ وقت بی احترامی بهشون نکردم. لبخندی زد - میدونم، من به تو بیشتر از چشمام اعتماد دارم. تو این چند سالی که عروسمون شدی هیچ بی احترامی ازت ندیدم. تو هم اذر رو ببخش و دعا کن زندگی سهیلا هم سرو سامونی بگیره - شما لطف دارید اگه لایق باشم چشم دعا میکنم. ان شاءالله که خدا بهترین تقدیر رو براش رقم بزنه. با صدای زنگ گوشیم فاطمه رو بغل زینب دادم و به اتاق رفتم تا گوشیمو بردارم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌