🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت598
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خانم جون اهی کشید و گفت
- اقاجونتون می گفت خیالم راحته که تو مادر این بچه هایی، چون میدونم با تربیتی که میکنی این دوتا دختر دراینده با هر کی ازدواج کنن به جای اینکه بهم فحش و ناسزا بگن برام رحمت و فاتحه میفرستن.
بعد نگاهی به مامان و خاله کرد و گفت
- خداروشکر الان دارم ثمره ی تلاشم رو میبینم هم خودتون هم بچه هاتون عاقبت بخیر شدین.
حلما با خوشحالی از کنار سحر بلند شد و با برگه ی نقاشی به سمتم اومد و گفت
- بیا عمه...دیگه گلیه نکن
از حرفش همه خندیدیم و خانم جون چندباری اروم به پشت حلما زد و ماشاءاللهی گفت. نگاهم به نقاشی افتاد
- زهرا این نقاشی یادته؟
با سرتأیید کردم
- اره یادمه...دوتایی جفت هم این نقاشی رو کشیدیم و به خانم حسینی دادیم. چقدر خوشش اومده بود...یه درخت پر از سیب و یه جویبار خوشگل که از کنارش رد شده بود. دوتا دختر که خودمونو کشیده بودیم و مشغول چیدن سیب بودیم.
نقاشی رو تا کردم و کناری گذاشتم تا ببرم خونمون، با صدای گریه ی فاطمه با عجله به اتاق رفتم و دیدم کامل چرخیده و دمر خوابیده.
سریع برش داشتم و از صدای گریه ی فاطمه، محمد هم بیدار شد. سحر وارد اتاق شد و محمد رو بغلش گرفت، صورت فاطمه یه طرفش به خاطر دمر خوابیدن قرمز شده بود، با دست نوازشش کردم و به هال رفتیم.
تا عصر باهم نشستیم وخانم جون از خاطرات گذشته برامون حرف زد که هر کدوم با خودش کلی تجربه و عبرت برامون داشت.
خاله هم نزدیک اذان به حاج احمد زنگ زد و برخلاف اصرار های مامان برای موندنشون قبول نکرد و رفت.
به درخواست خانم جون برای شام مامان عدس پلو پخت و بعداز اومدن بابا و حمید شام رو خوردیم.
ظرفها رو شستم و سحر هم میوه اورد، تازه میخواستیم بخوریم که زنگ خونه به صدا در اومد.
از مانیتور ایفون علی رو دیدم ، با خوشحالی در رو باز کردم و برای استقبالش کنار در ورودی رفتم.
از پله ها بالا اومد و به محض دیدنم خنده رولبهاش نشست.
- به به سلام خانمی، شبت بخیر
- سلامخوش اومدی، خسته نباشی
نایلونی که تو دستش بود به سمتم گرفت
- درمونده نباشی، بیا خانم تخمه اوردم که بشکونی حوصله ت سر نره
تشکری کردم و پرسید
- زهرا جان شام مونده؟ خیلی ضعف دارم
- اره بریم تو برات گرم کنم
وارد شد و در روپست سرش بستم و وارد هال شدیم. علی رفت تا بابا بقیه سلام و احوالپرسی کنه، پا کج کردم و به اشپزخونه رفتم و برنجی که تو قابلمه مامان ریخته بود رو داخل ماهیتابه کوچک ریختم تا زودتر گرم شه. کمی ترشی کلم داخل پیاله ریختم و یه سفره کوچک تو اشپزخونه براش پهن کردم و صداش کردم تا بیاد شامشو بخوره.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت599
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کنارش نشستم تا شامش رو بخوره، یه قاشق اضافی برداشت و ماهیتابه رو مابین دوتامون گذاشت
- خودتم بخور عزیزم
- من خوردم سیرم، بخور نوش جونت
- تو که میدونی از گلوم پایین نمیره، حداقل چند قاشق بخور به منم بچسبه
باشه ای گفتم و چند قاشق همراهیش کردم. حمید کنار اپن ایستاد و با خنده گفت
- خوب به علی خانت میرسیا، ترشی و....
تا اینو گفت باخنده جواب دادم
- بیچاره از صبح خسته شده، در ضمن هر چی براخودمون اورده بودم برا علی هم اوردم.
خندید و نوش جانی گفت و از داخل یخچال چند تا یخ تو لیوان ریخت و پر اب کرد. با اینکه بهش گفتیم ضرر داره گوشش بدهکار نیست. علی گفت
- حمید جان اب یخ نخور خیلی ضرر داره
- علی تو که میدونی من عاشق یخم، اینجوری بیشتر میچسبه.
حمید ابش رو خورد و لیوان رو روی سینک گذاشت و رفت. علی سرش رو به علامت تاسف تکون داد. با تموم شدن غذاش سفره رو جمع کردم، علی پیش بقیه رفت و چندتا ظرفی که مونده بود رو اب کشیدم و به تعداد داخل پیاله ها تخمه ریختم و داخل سینی چیدم و به هال رفتم.
حمید با حلما سرگرم بود و علی هم کنار فاطمه نشسته بود و به حرفای بابا گوش میکرد. برای همه یه پیاله تخمه با یه بشقاب گذاشتم و کنار علی نشستم. تخمه رو جلوم کشیدم و شروع به خوردنش کردم.
دلم میخواست یکم سر به سر حمید بذارم ، چشمم به پشت گردنش افتاد.
تو ذهنم دنبال نقشه ای بودم که علی دستمو گرفت
- چرا زل زدی به حمید؟
- هیچی همینجوری!! دارم داداشمو نگاه میکنم
سرش رو کنار گوشم اورد
- ولی من فکر میکنم یه چیزی تو سرته، چون شیطنت از چشمات میباره
چشم از حمید برداشتم و به علی که لبخند کجی روی لبش داشت نگاه کردم، لب پایینم رو با دندونم گاز گرفتم
-. چی میگی علی من فقط دارم نگاه میکنم، دختر مؤدبی مثل من اصلا بهش میاد شلوغ کنه؟ چشمای مظلوممو ببین
چند بار پلک زدم، لبخند دندون نمایی زد
- خودم همه جوره پشتتم، اتفاقا منم دوست دارم یکم سر به سرش بذاریم.
لبخندم پهن تر شد، یهو فکری به سرم زد همون بلایی که یه بار مجرد بودم سرش اوردم. چقدر اونروز خندیدم وحمید حرص خورد.
- علی حواست به فاطمه باشه
باشه ای گفت و از کنارش بلند شدم و مستقیم به اشپزخونه رفتم، از همون یخ هایی که تو لیوان مونده بود و آب نشده بود دوتیکه برداشتم و آروم به سمت حمید رفتم.
چشمم به علی افتاد که زیر چشمی نگاهم میکرد و دستشو جلوی دهنش گرفته بود و میخندید، مامان هم با خانم جون حرف میزد و بابا هم حواسش به اخبار بود، پاورچین پاورچین نزدیکش رفتم. خداروشکر تیشرت تنش بود، حمید متوجهم شد و پرسید
- چیزی میخوای؟
نه دارم نگاه میکنم ببینم چی براش درست میکنی.
سرش رو تکون داد و حلما با خونه ای که حمید براش ساخته بود ذوق میکرد و کف میزد.
اروم یقه ی تیشرت حمید رو باز کردم و یخها رو داخلش انداختم. حمید مثل برق از جا پرید و با علی زدیم زیر خنده، حمید سریع پاشد و دنبالم کرد جیغی زدم و با خنده به سمت اتاق فرار کردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت600
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد اتاق شدم و در رو بستم و محکم هل دادم تا یه موقع باز نکنه.
هنوزم قیافه ش جلو چشمامه، واقعا خنده دار شده بود.
صدای بقیه رو شنیدم که از حمید میخواستن کاریم نداشته باشه.
- حمید جرأت داری نزدیک اون در شو!!!
این صدای علی بود، بلافاصله محکم به در زده شد
- زهرا در روباز کن....یالا میگم در روباز کن.
با خنده گفتم
- واااای داداش خیلی قیافه ت بامزه بود
صدای علی رو شنیدم که میخندید و چیزی میگفت که متوجه نشدم. دوباره به در کوبید
- برو کنار علی، زهرا باز کن تا قیافه ی بامزه رو نشونت بدم حالا سر به سر من میذاری، خیر سرت بچه دار شدی
در رو قفل کردم و صدای علی رو شنیدم که گفت
- بابا بیخیال دیگه زهرا یه شوخی کرد شما این بارو ببخش
- حالا که اینجوری تو باید تقاصشو پس بدی
- باشه بابا اصلا برو یه قالب بزرگ یخ بیار بنداز تو لباسم خوبه؟
گوشم رو به در چسبوندم، بیچاره علی چه گناهی کرده سریع در رو باز کردم و علی که پشتش به من بود و جلوی حمید ایستاده بود با باز شدن در نگاهی بهم کرد و به شوخی گفت
- زهرا برو تو! من به جای تو به دست حمید جلاد اعدام میشم
خنده م رو به زور کنترل کردم، از بازوهای علی چسبیدم . همونطور که پشتش قایم شده بودم گفتم
- ببخش دیگه شوخی کردم اخه دلم برا سربه سر گذاشتنامون تنگ شده بود.
سحر محمد رو بغلش کرده بود و حمید رو صدا زد. تا حمید اون طرفو نگاه کنه، علی گفت
- زهرا برو من هستم
از بغلش رد شدموبا عجله پیش بابا رفتم. خانم جون و مامان میخندیدن، کنار بابا نشستم، میدونم که پیش بابا کاریم نداره. بابا با خنده گفت
- اخه چیکارش داری دختر! تو که میدونی اگه سر به سرش بذاری تلافیشو سرت درمیاره
- اخیش خیلی وقت بود باهاش شوخی نکرده بودم. روحم شاد شد
مامان و خانم جونم خندیدن، بابادستش رو دور شونه م حلقه کرد و به خودش نزدیک کرد و با خنده گفت
- دلخوشی ما شما دوتایین، همین که میبینم اینقدر با هم صمیمی هستین و هوای همو دارین خداروشکر میکنم. ان شاءالله بعداز منم همینجوری صمیمی باشین.
با شنیدن این حرف تمام شادیم رفت. ناخواسته تنم لرزید، خدا نکنه یه لحظه بدون بابا باشم. دست بابا رو گرفتم و بوسیدمش.
- خدا شمارو برامون حفظ کنه
علی به همراه حمید که محمد بغلش بود پیشم اومد، حمید برام خط و نشون میکشید، اما علی متوجه حالم شد.
با چشم و ابرو اشاره کرد چی شده، جوابی ندادم. نفسم رو با آه بیرون دادم باصدای گریه ی فاطمه از کنار بابا بلند شدم و پیش فاطمه رفتم.
اروم بغلش کردم و علی پرسید
- چی شد، یهو حالت عوض شد
حرف بابارو بهش گفتم و با مهربونی گفت
- ان شاءالله سایه ش همیشه بالاسرمون باشه.
ان شاءاللهی گفتم و بابا گفت
- علی اقا اگه اجازه بدی من برم بخوابم، خیلی خسته م
علی باهاش دست داد و بعد از رفتن بابا، خودشم سوییچش رو برداشت و گفت
- زهرا جان منم باید برم، محسن پیام زده کارم داره فردا میام دنبالت
باشه ای گفتم و صورت فاطمه رو بوسید و قبل از اینکه بره رو به حمید گفت
- حمید قول دادیا!!!
حمید موزیانه خندید و باشه ای گفت، من که متوجه نشدم چه قولی دادن ولی هر چی هست به نفع منه.
علی با همه خداحافظی کرد و بعداز رفتنش به اتاق رفتم تا به فاطمه شیر بدم. شیرشو دادم و پوشکش رو عوض کردم، کارم که تموم شد چند تقه به در خورد و پشت بندش حمید وارد اتاق شد
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت601
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با خنده نگاهی بهش کردم، یه لیوان پر از آب دستش بود، لبخند دندون نمایی زدم
- داداش جان من بیخیال شو، باور کن فقط محض خنده اینکارو کردم. دیدم خیلی عاشقی یخی گفتم به هم برسونمتون ولی عشقت دروغ بود
خندید و نزدیکتر اومد
- محض خنده اره؟ ببین الان کاریت ندارم چون تا فردا ظهر قول دادم. اما تا تلافیشو سرت درنیارم اروم نمیشم. الانم به خاطر اون نیومدم میخوامباهات حرف بزنم
کمی خیالم راحت شد، فاطمه رو تو بغلم تکون دادم و گفتم
- خیر باشه درباره چی میخوای حرف بزنی؟
- هفته ی بعد سالگرد ازدواج مامان و باباست، از وقتی سرمون شلوغ شده براشون جشن نگرفتیم. نظرت چیه یه جشن تدارک ببینیم
با خوشحالی جواب دادم
- من موافقم فقط وقتشو بگوکی بگیریم، بقیه ش رو بسپر به خودم.
درباز شد و سحر و حلما وارد اتاق شدن، حمید از سحر خواست در رو ببنده و بیاد کنارمون بشینه، گفتم
- خب چی براشون بگیریم؟
سحر سؤالی نگاهمون کرد و حمید قضیه رو بهش گفت. حلما بغل حمید نشست و گفتم
- مامان و بابا خیلی وقته مسافرت دو نفره نرفتن، نظرت چیه برای کربلا ثبت نامشون کنیم. چون اگه از قبل بگیم قبول نمیکنن باید تو عمل انجام شده قرارشون بدیم تا موافقت کنن
سحر موافق بود و حمید گفت
- اون موقع باید فردا با سیدصالح حرف بزنم ببینم کی کاروان میبرن، فقط به نظرت قبول میکنن برن؟
- اونش با من نگران نباش. فقط بذار باعلی هم مشورت کنیم و یه برنامه ی خوب براشون بریزیم.
یاد حرف بابا افتادم، تا الان خیلی برامون زحمت کشیدن، دلم میخواد بعداین دیگه به فکر خودشون باشن و خوش بگذرونن.
- داداش همیشه مامان و بابا هوامونو داشتن، نه مشهد تونستن باهامون بیان، نه کربلا... هر طور شده جورش کن بفرستیمشون زیارت.
حمید و سحر ان شاءاللهی گفتن و پرسیدم
- میگما وقتی با لیوان اب اومدی فکر کردم میخوای بریزی روم
با خنده جواب داد
- اینو اوردم بخورم، ولی برات دارم زهراخانم
خدا به خیر کنه، باید بیشتر مراقب باشم. برای اینکه مامان و خانم جون از اینکه تنهاشون گذاشتیم ناراحت نشن، باهم به هال رفتیم.
مامان با دیدنمون رو به حمید گفت
- حمید برو لحاف تشکارو بیار من کمرم درد میکنه
حمید باشه ای گفت و به اتاق مامان وبابا رفت. خانم جون فاطمه رو ازم گرفت و گفت
- ببین زهرا گوشاش درد میکنه که اینجوری سرش رو اینور اونور تکون میده، شبا یکم دستاتو چرب کن، پشت گوشش روغن بمال بذار اروم شه
چشمی گفتم و سحر گفت
- محمدم اینجوری میکنه، شبا کلا کلاه میذارم تا گرم بشه راحت بخوابه
مامان گفت
- روغن تو کابینت بالایی هست بذار زهرا بیاره، یکم برا فاطمه نگه دارم یکمم بدم تو ببر.
چشمی گفتم و بعداز اینکه سحر و حمید رفتن، مامان گوشای فاطمه رو ماساژ دادو کلاهش رو روی سرش گذاشت. لامپ رو خاموش کردیم و هر سه تو پذیرایی خوابیدیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت602
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مامان تو اشپزخانه مشغول بود و برای نهار کو کو سیب زمینی می پخت و بوش کل خونه رو برداشته بود. فاطمه رو سپردم به خانم جون تا خونه رو تمیز کنم، چون مامان کمرش درد میکنه ظرفای کابینت هارو بیرون ریختم و مرتب سرجاشون جمع کردم.
با بلند شدن صدای اذان، وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و بعداز تسبیحات کتابچه ی دعام رو برداشتم و دعای نور و معراج رو خوندم. تموم که شد جانماز رو تاکردم و همراه چادر داخل کشوی کمد گذاشتم. همین که وارد هال شدم، صدای زنگ ایفون بلند شد دکمه رو زدم و در باز شد.
با وارد شدن بابا، مامان به استقبالش رفت و نایلونهایی که تو دست بابا بود رو ازش گرفت و به دست من داد تا به اشپزخونه ببرم. کاری رو که میخواست انجام دادم و سفره و زیرانداز رو برداشتم و روی زمین پهن کردم، تمام وسایل رو مامان اماده گذاشته بود با دیدن زیتون رو به مامان گفتم
- زیتونو تازه خریدین
- اره بابات همین الان خریده ، اگه میخواین بگو برا شمام بخره، برا خودتم خوبه، هم خودش، هم روغنش....نمیذاره فاطمه یبوست بگیره
باشه ای گفتم، سینی رو برداشتم و کنار سفره گذاشتم. شماره ی علی رو گرفتم ببینم نهار میاد یانه! جواب نداد، همین که گوشی رو روی اپن گذاشتم زنگخورد با دیدن شماره ی علی تماس رو وصل کردم.
- الو سلام عزیزم خوبی؟ خدا قوت
- سلام خانمی ممنون صدای شمارو میشنوم خوب میشم. جانم کاری داشتی؟
- نهار میای؟
- نه عزیزم، نشد بیام اومدم خیریه با استاد و بقیه جلسه داریم بعدشم پیش یکی از دوستام میرم کار دارم.
- پس میخوای گشنه بمونی؟ خب بیا نهار بخور زود برو!
- شما بخورین نوش جانتون، من اومدنی یه ساندویچ خوردم. ببینم حمید که کاری باهات نداشت؟
با خنده گفتم
- نه خدارو شکر تا الان که سالمم و بلایی سرم نیومده
- جرأت داره بهت نزدیک بشه اونوقت همونجوری میندازمش تو آب سرد حوض
- جدی میندازیش
با خنده گفت
- اره معلومه خودشم میدونه منم مثل خودش کله خرابم
خندیدم و بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم. نهار رو خوردیم و بعد از نهار حمید و بابا برای استراحت نموندن و چون برای فروشگاه بار میخواست بیاد خداحافظی کردن و رفتن.
فاطمه رو روی تشکش گذاشتم و پاهاشو نرمش دادم، دستاشو تو دستم گرفتم و بند بند انگشتای کوچکشو نگاه کردم. قربون خدا بشم چقدر با نظم همه رو پیش هم گذاشته، با محبت نگاهش کردم، شروع به ماساژ پاهاش کردم خیلی خوشش میاد و همینکار برای خودمم لذت بخشه. دوست دارم وقت بیشتری رو با بچه م بگذرونم و بهش محبت کنم. یاد حدیثی افتادم که امام صادق علیه السلام فرموده
اِنَّ اللّه َ لَيَرْحَمُ الْعَبْدَ لِشِدَّةِ حُبِّهِ لِوَلَدِهِ؛ حديث
بدون ترديد، خداوند بر بنده خود به خاطر شدّت محبّت به فرزندش، رحم مى كند.
خدایا به خاطر وجود فاطمه و محبتی که بهش دارم بهم رحم کن و عاقبتم رو ختم به خیر کن.
نزدیک ساعت چهارمامان و خانم جون باهم برای خرید بیرون رفتن و منم فاطمه رو برداشتم و به طبقه ی بالا رفتم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت603
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حلما و محمد هر دوخوابیده بودن، فاطمه رو کنار بخاری گذاشتم و کنارش نشستم. سحر برای دوتامون پفیلا درست کرد و داخل کاسه ی چینی ریخت و اومد کنارم نشست، نگاهی به فاطمه کرد
- ماشاءالله رفته رفته قیافه ش شیرینتر و بامزه تر میشه. مامان عکس بچگیت رو نشونم داد خیلی شبیهته.
نگاهی به فاطمه که با ملچ و مولوچ مشتشو میخورد کردم، با خنده گفتم
- اره همه میگن شبیه منه! مامان که میگه اداهاشم به خودم رفته
- خدا حفظش کنه، میگم خداروشکر حلما دیگه خیلی بهونه نمیگیره، حس میکنم الان با حضور محمد تو زندگیمون کنار اومده، همین که محمدگریه نمیکنه، سریع میاد میگه مامان داداش گلیه میکنه بیا شیر بده
- خداروشکر، گفتم که کم کم بهش عادت میکنه. به نظرم کار خیلی خوبی کردی نذاشتی بینشون فاصله بیفته، اکثرا اونایی که بعداز پنج شش سال بچه اوردن میگن خیلی بچه بزرگه اذیت میکنه، ولی الان محمد و حلما خیلی باهم فاصله ندارن و یکم که محمد بزرگ باشه همبازی خوبی برا هم میشن
- اره اتفاقا بابامم همینو میگه.
تا عصر پیش سحر موندم و به اداهایی که بچه ها میریختن خندیدم. خصوصا که فاطمه و محمد چون فاصله ی چند روزه باهم دارن اداهاشون تقرببا مثل همه.
بابا و حمید زودتر اومدن و سحر نذاشت پایین برم و گفت که شام بمونیم و مامان و بابا و خانم جون هم بیان بالا!
حمید حلمارو به تابی که از چارچوب در اویزون کرده بود گذاشت و شروع به تاب دادنش کرد و براش شعر میخوند و شکلک درمیآورد، حلما هم از خنده غش میکرد.
فاطمه دستاشو مشت کرده بود و جلوی چشمش میبرد و نگاهشون میکرد. رو به حمید گفتم
- داداشی میشه حواست به فاطمه باشه من برم کمک سحر کنم؟
- اره برو حواسم هست.
با خیال راحت وارد آشپزخونه شدم و خیار و گوجه و پیاز برداشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم.
سحر برنج رو آبکش کرد و گذاشت تا دم بکشه، کمی از خورشت قورمه سبزی با قاشق برداشت و گفت
- زهرا ببین همه چیش خوبه؟
قاشق رو گرفتم و از اب خورشت کمی خوردم و مزه کردم.
- اره خیلی هم خوشمزه شده، طعم خاصی داره چی ریختی توش؟
- رفته بودیم شمال، از سکینه خانم سبزیجات مخصوص شمال رو گرفتم، هر از گاهی تو قورمه سبزی میریزم خیلی خوشمزه ش میکنه، یادم بنداز رفتنی یکم بدم ببر.
با سر تأیید کردم و باشه ای گفتم
هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم. دیدم حمید بالاسرش ایستاده و میخندوندش، خم شد و صورتش رو بوسید.
کاسه سالاد رو برداشتم و روی کابینت گذاشتم کمی ابلیمو و نمک و سبزیجات خشک زدم تا عطر و بوی خوبی داشته باشه.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت604
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نگاهم به ساعت روی دیوار که هفت رو نشون میداد، افتاد. به تعداد سبزی ریختم و همه رو اماده روی اپن گذاشتم تا موقع شام راحت برداریم. سحر گفت
- زهرا تو برو بشین دیگه خسته شدی، منم برم زود یه دوش بگیرم تا بقیه نیومدن.
باشه ای گفتم و دستامو آب کشیدم و به هال رفتم.
حلما با عروسکش بازی میکرد و حمید هم کنارش نشسته بود و چشمش به گوشی بود.
چشمم به فاطمه افتادچشمامو ریز کردم انگار یه چیز سیاه رنگ روی پتوشه!
کمی که نزدیکتر رفتم با دیدن سوسک سیاه پردار هین بلندی کشیدم، با عجله رو به حمید گفتم
- سوسک...سوسک حمید جون من اونو بردار من میترسم
حمید خندید و ابرویی بالا داد
- کو من که سوسکی نمیبینم
- اوناهاش چیو نمیبینی به اون گندگی...جون من حمید برش دار الان میره رو صورت فاطمه
پاشد اومد کنارم ایستادو چشماشو ریز کرد
- اونو میگی...اینکه خیلی کوچکه...نه خواهر من خودت برو بردار من چندشم میشه عمرا دست بهش بزنم.
بازوش رو گرفتم و با التماس گفتم
- خواهش میکنم، من چندشم میشه برو بردار دیگه، قول میدم جبران کنم.
موزیانه خندید و ابرویی بالا داد
- نه یاد کار دیشبت افتادم که یخ پشتم انداختی....من برنمیدارم خودت باید برداری!
- بگم غلط کردم خوبه؟ بابا به خاطر خواهرزادتم که شده گوش کن
کم مونده بود گریه کنم، با شیطنت خندیدو یه تای ابروش رو بالا برد.
نفسم رو بیرون دادم، به خاطر فاطمه هم که شده بهتره پا روی ترسم بذارم و خودم برش دارم. خواستم جلوتر برم ترسیدم پرواز کنه، دوباره ملتمسانه بهش نگاه کردم، با شیطنت میخندید، چشم ازش برداشتم و خواستم قدمی جلو برم که حمید بازومو گرفت
- بکش کنار ببینم، تو چجور مادری هستی از یه سوسک میترسی
حلما که نزدیکمون بود با دیدن سوسک زودجلوتر رفت و با دستش برداشت و به حمید نشونش داد
- بابا سوکس... بیا
از نوع گفتن اسم سوسک خنده م گرفت. سمتم اومد، از ترس جیغ کشیدم و حمید ازش گرفت و به سمتم اومد
- خب حالا دیگه نوبت منه...الانم که علی نیست و سحرم حمومه، بقیه هم که اینجا نیستن فراریت بدن.
- داداش... تو به علی قول داده بودی! نکن دیگه
لبخند دندون نمایی زد و اروم قدمی نزدیکم شد و گفت
- قولمون تا ظهر بود،الان شبه، زودباش دستاتو باز کن بندازم تو دستت و الا میندازم رو فاطمه
ملتمسانه نگاهش کردم، برای اینکه روی فاطمه نندازه، چشمامو محکم بستم و دستم رو که میلرزید جلوش دراز کردم. با خنده تا کنار دستم اورد و همین که احساس چیزی تو دستم کردم با جیغ پرت کردم روش، بلند خندید و از زمین برداشت.
- بابا شکلات بود تو دستت دادم، سوسک تو این دستمه
گلدونی که خودش برا سحر گرفته بود رو از رواپن برداشتم
- به جان خودم بندازی پرتش میکنم سمتت!
خنده ش بیشتر شد، سوسک رو جلوی چشمم گرفت و تکونش داد
- خیلی ترسویی، مصنوعیه بابا...
حرصم گرفت، گلدون رو سر جاش گذاشتم ومحکم با مشت رو بازوش زدم
- خیلی بدی! کم مونده بودم سکته کنم
حلمارو بغلش گرفت و گفت
- خیلی قیافه ت بامزه بود، اخ که دلم خنک شد تا تو باشی سر به سرم نذاری.
صورت حلمارو محکم بوسید
- در ضمن از حلما یاد بگیر مثل خودم شجاع و نترسه!
اخمی کردم واز اینکه اینجوری گولشو خوردم حرصی پیش فاطمه رفتم. با بلند شدن صدای زنگ حمید نگاهی به صفحه مانیتور ایفون کرد و با خنده گفت
- پاشو شوهرت اومد برو چغلی کن
سریع بلند شدم و قبل از اینکه برم دوباره یه مشت محکم دیگه نثارش کردم، بلند خندید. در رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت605
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
همین که در ورودی رو باز کردم علی روبروم ایستاد، لبخندی به روش زدم و باهاش دست دادم
- سلام خداقوت، خوش اومدی
- علیک سلام ممنون خانمی، خوبی؟
با سر تأیید کردم، داخل اومددو در رو پشت سرش بستم کمی تو صورتم دقیق شد
- رنگت پریده؟ خوبی؟ چیزی شده
یاد سوسک و شوخی حمید افتادم، دلم میخواد بهش بگم تا حساب حمید رو برسه، قبل از اینکه حرفی بزنم گفت
- ببینم حمید کاری کردی؟
مثل بچه ها سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم، هر لحظه میدیدم که صورتش جدی تر میشد، حرفم که تموم شد اخمی تو پیشونیش نشست
- حالا خوبه بهش گفته بودما...من میدونم و حمید
یه لحظه از این که بهش گفتم پشیمون شدم نکنه یهو بینشون دعوا بشه عجب اشتباهی کردما
- الان میرم حقشو میذارم کف دستش!!!
از کنارم رد شد و از پله ها بالا رفت، استرس تو جونم افتاد دستشو گرفتم و مانعش شدم و گفتم
- علی جان، فقط شوخی کرد باور کن من حالم خوبه یه موقع دعوا نکنیا
- صبر کن تو کاری نداشته باش، ببین سحر خانم حجاب داره بیام تو ؟
باشه ای گفتم و وارد خونه شدم، حمید با حلما مشغول بود و به محض دیدنم با خنده گفت
- چی شد؟ پس علی کو؟ هاااا رفتی چغلی کردی که بیاد منو دعوا کنه....
دوباره خندید، دلممثل سیر و سرکه میجوشه
- سحرکجاست؟ علی اقا میخواد بیاد داخل
- تو اتاقه داره آماده میشه، بگوبیاد داخل!
بدون این که منتظر باشه من بگم، با صدای بلند گفت
- بیا تو علی، بیا که منتظر ضربات سهمگینت هستم
قیافه ی جدی علی جلوی چشمم اومد، نمیدونمبخندم یا گریه کنم، مامان همیشه میگه ها... حرفا وکارای خواهر و برداری بهتره بین دوتاتون بمونه و یه موقع به شوهرتون نگین که کدورت پیش بیاد. علی یا اللهی گفت وارد شد، چون هیچ وقت دوست نداره دست خالی جایی بره کمی پرتقال و سیب خریده بود اونارو روی اپن گذاشت و جدی مقابل حمید ایستاد.
حمید از کنار حلما بلند شد و به سمتش رفت، باهاش دست داد سلام و علیک کرد. علی همچنان جدی بود و نفسش رو سنگین بیرون داد و روبه حمید که متعجب نگاهش میکرد گفت
- مگه نگفتم با زهرا شوخی نکن و الا با من طرفی!!
از استرس شروع به جویدن ناخنام کردم، با اینکه علی رو تو این چند سال شناختم ولی تا این حد جدی ندیده بودمش، کارم نسنجیده بود باید همونجا خاکش میکردم و میذاشتم به حساب شوخی خواهر و برادری چرا که خودم شروع کننده ی این شوخی بودم. خدایا خودت ختم بخیر کن کاش مامان و بابا زودتر میومدن . حمید دستی پشت سرش کشید
- من سر قولم بودم علی جان، تا ظهر کاریش نداشتم ولی گفته بودم تلافیشو سرش درمیارم.
علی جدی تر شد و قدمی سمت حمید برداشت، دستشو به علامت تهدید به سمت حمید گرفت، هیچ وقت تا این حد از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت606
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خیلی جدی گفت
- حمید بهت گفته بودم کاری با زهرا نداشته باشی چون خط قرمز منه، با هیچ کسم سر زهرا شوخی ندارم
حمید هاج و واج مونده بود، انگار کمی پشیمون از کارش شده بود. نگاهم بینشون جابجا شد علی جدی و حمید متعجب از لحن علی!
دست علی رو گرفتم
- علی جان فقط یه شوخی بود بیخیال شو دیگه!!!
علی با همون لحن جدی عصبی ادامه داد
- همین حالا میری تو اتاقت، در رو پشت سرت میبندی و میشینی به کار زشتت فکر میکنی!! فهمیدی یانه!
با چشم های گردبه علی نگاه کردم، کم کم لبهاش به خنده باز شد و زد زیر خنده!
حمید هم با صدای بلند خندید و مشتی نثار بازوی علی کرد
- دیوونه طوری جدی حرف زدی که خودمم شک کردم.
از اینکه امروز گول این دو تا بشر رو خورده بودم، واقعا حرصم در اومده بود. اما ازاینکه ختم بخیر شد خودمم باهاشون خندیدم. از صدای خنده مون سحر که چادرش رو سرکرده و محمد بغلش بیرون از اتاق بیرون اومد
- سلام علی اقا خوبین؟ خیر باشه، همیشه به شادی و خنده، قضیه چیه بگین مام بخندیم!
علی با خنده سلامی داد و حمید گفت
- هیچی باید از اولش اینجا بودی و فیلم بازی کردن علی رو میدی!!!
علی نگاهی بهم کرد و گفت
- خیلی ترسیدی نه!!! بابا مگه میشه با رفیقم دعوا کنم. من به شوخیای حمید عادت دارم، خصوصا تو سربازی اگه شوخیاش نبود بچه ها همه افسردگی میگرفتن.
چشمامو ریز کردم
- بله... ولی با همین شوخی چند لحظه ی پیش جنابعالی حس میکردم قلبمتو دهنم میزنه. با اون جدیتی که تو داشتی کم مونده بود قالب تهی کنم
خندید و پشت سرش رو خاروند
- اخه نمیخواستماز قافله عقب بمونم، تو دیشب سر به سر حمید گذاشتی، حمیدم امشب تو رو سرکار گذاشت. منم که دوتاتونو سرکار گذاشتم!
خندیدیم و ادامه داد
- البته اصلش اینه خواستم با این شوخی یه جورایی عوض شوخی که حمید باهات کرده بود دربیام و حمید خان بفهمه که نباید سر به سرت بذاره، چون من همیشه پشتتم!
حمید دستشو پشت کمر علی گذاشت و محکم هولش داد به سمت مبل
- بیا برو بشین، مردمم مهمون دارن مام مهمون داریم!!!
از حرفش خندیدم و علی کنار فاطمه که بیدار شده بود و کش و قوسی به بدنش میداد نشست. اطرافمو نگاه کردم خبری از حلما نیست، پس این دختر کجا رفت. سحر محمد رو بغل حمید داد و گفت
- حالا که اینهمه شارژی بیا این پسرتو نگه دار منم به کارام برسم
حمید، محمد رو بغلش گرفت و صورتش رو بوسید وقربون صدقه ش رفت. وارد اشپزخونه شدم و دیدم حلما که گوشه ای نشسته و نمکدونارو برداشته و درشو باز کرده، کلا نمکاشونو رو زمین خالی کرده، وقتی منو دید با خنده دست زد، یه مشت از نمک روی موکت برداشت و رو سرش ریخت و کلی ذوق کرد و سرش رو تکون داد و نمکا از لای موهاش زمین ریخت. اینقدر از این کارش لذت میبرد که خودمم خنده م گرفت اما اگه سحر ببینه معلوم نیست چه عکس العملی نشون میده.
با عجله به سمتش رفتم و سریع بلندش کردم و همین که خواستم از اشپزخونه بیرون برم با سحر روبرو شدم. از کنارش رد شدم و حلمارو پیش حمید بردم، صدای سحر که حلمارو صدا میزد بلند شد احتمالا نمکهارو دیده، خندیدم و حلمارو بهش سپردم و گفتم دخترش چه خرابکاری کرده!!!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت607
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خواستم وارد آشپزخونه شم که صدای زنگ بلند شد، پاکج کردم و به سمت در رفتم و بازش کردم.
خانم جون داخل اومد و پشت سرش مامان و بابا واردشدن، سلام دادیم و رفتم پیش سحر که میدونستمالان از دست حلما عصبانیه!
سحر با نپتون نمک هارو جمع میکرد و دیدم زیر لب یه چیزی میگه، کنارش نشستم
- بچه ست دیگه خودتو ناراحت نکن. اصلا بهت نمیاد عصبانی باشیا!!!
با خنده گفت
- نه بابا دارم استغفار میگم که عصبی نشم. میدونم بچه ست ولی هم این نمکا اسراف شد و قابل استفاده نیست، هم اینکه پر کردنشون کلی ازم وقت گرفته بودحالا باید بشینم یکی یکی پر کنم.
- بده من خودم جمع میکنم، تو برا بابایینا چایی ببر
باشه ای گفت و چادرش رو مرتب کرد. به تعداد چایی ریخت، تا جایی که میشد نمکارو جمع کردم.
یاد چند لحظه ی پیش افتادم واقعا درس بزرگی بهم داد. البته عبرتی هم شد تا قبل از انجامکاری فکر کنم. حالا میفهمم چرا مامان همیشه بهمون میگه اگه تو خونتون حرفی شد بین خودتون نگه دارین، فرقی نمیکنه بین برادر و خواهر یا زن و شوهر.... با اینکه میدونستم علی اهل دعوا با کسی نیست ولی یکم ترسیدم، خیلی از ما خانما با کارامون باعث میشیم بین خانواده مون و همسرمون دعوا پیش بیاد و همین کدورت و کینه باعث قطع صله رحم بشه.
حمید فقط قصدش شوخی بود مثل خیلیای دیگه که خواهر و برادر تو سر و کله ی هم میزنن و چون هم خون هستن خیلی زود فراموش میکنن اما درباره همسر اینطور نیست چون مرد روی زنش غیرت داره و ممکنه سر یه اتفاق کوچک بحث بزرگی بین خانواده ها بشه و همین مطلب تو زندگیا مشکل ساز بشه.
یاد یکی از دوستام افتادم میگفت با مامانش سر یه مسئله ای بحثشون شده و خیلی ناراحت بود میشینه با شوهرش درد و دل میکنه و همه اتفاقارو بهش میگه و بعداز اون شوهرش با مادر دوستمبحث میکنه و همین اتفاق باعث میشه حرمت بین داماد و مادرخانم شکسته میشه. دوستم خیلی از کارش پشیمون بود و اما چه فایده وقتی دیگه شوهرش پاشو تو خونه اینا نمیذاره.
یا وقتی بین زن و شوهر بحثی میشه بهتره اصلا نذارن خانواده هاشون بفهمن چون چند روز بعد خودشون اشتی میکنن و قضیه تموم میشه ولی استرسی تو جون پدر و خصوصا مادرا میندازن که همیشه نگران زندگی بچه هاشون میشن.
گاهی وقتا باید گذشت کنیم و از روی خیلی مسائل جزئی چشمبسته رد بشیم به قول خانم جون که همیشه میگه اگه تو زندگیا گذشت نباشه پایه های زندگی هم کم کم سست میشه چرا که سر هر مسئله ی کوچک دعوا میشه و وقتی حرمت از بین بره دیگه به این راحتیا نمیشه درستش کرد.
- زهراجان بیا خودتم چایی بخور داره سرد میشه
با صدای سحر از فکر بیرون اومدم، پاشدم و پشت سرش به هال رفتم.
علی فاطمه رو بغل مامان داده بود و خودش با بابا حرف میزد.
قیافه ی جدی چند لحظه پیشش یادم افتاد و خندیدم و پیش خانم جون نشستم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت608
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
شام رو دور هم خوردیم و بعداز کمی شب نشینی و خوردن میوه علی گفت اماده شم تا زود بریم خونه!
لباسامون رو از طبقه ی پایین، بالا آوردم. لباسای فاطمه رو به مامان دادم و خودم به اتاق رفتم و اماده شدم، چادرم رو مرتب کردم و وقتی وارد هال شدم علی ایستاده بود و مامان لباسای فاطمه رو پوشونده بود و پتوش رو دورش پیچیده بود.
نزدیک رفتم و فاطمه رو ازش گرفتم و با چادر کاملا پوشوندم. علی ساکش رو برداشت و با همه خداحافظی کردیم.
خواستم بیرون برم که حمید دستم رو گرفت
- زهراجان حلال کن اگه ترسیدی
لبخند دندون نمایی زدم
- اشکال نداره اینم یه جور دلخوشی بود دیگه ،عوضش خوش گذشت بهم!
- اخه سحر تو اتاق کلی توبیخم کرد و گفت زهرا شیر میده نباید میترسوندیش. به هر حال شرمنده
- دشمن امیرالمؤمنین شرمنده باشه تو چرا
باصدای علی که کفشاشو پوشیده و منتظرم بود، لبخندی به روش زدم و خداحافظی کردم. مامان همراهم اومد و موقع پوشیدن کفشام پرسید
- مگه حمید چیکار کرده که عذرخواهی میکنه؟
با خنده تعریف کردم، سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت
- از دست شما دوتا، ماشاءالله دیگه بزرگ شدین بچه که نیستین از این کارا میکنین
صورتش رو بوسیدم
- اتفاقا همینش خوبه مامان، اینجوری بهمون خوش میگذره...
مامان خندید و قبل از اینکه برم گفتم.
- دوستون دارم، برین داخل سرما میخورینا
با محبت نگاهم کرد،خداحافظی کردم و علی در رو برام باز کرد و نشستم. خودشم نشست و با تکبوقی که برای مامان زد حرکت کرد.
در طول مسیر تا برسیم دوباره تمام اتفاقات خوب این دوروز رو تو ذهنم مرور کردم و علی گفت
- از حدیث خبر داری؟
از فکر بیرون اومدم
- نه بعداز جشن ندیدمش
لبخندی زد و گفت
- اخر هفته میرن محضر!!
متعجب نگاهش کردم
- جدی میگی؟
سرش رو به علامت اره تکون داد و گفت
- خوشحالم که با محمدرضا عروسی میکنه، درسته شغلش ازاده و پیش باباش تو مغازه کار میکنه اما اهل حلال و حرومه و سر سفره ی باباش بزرگشده. پسر کاری هست، شرایط زندگیشونم با صدیقه خانم تقریبا یکیه!!
- خداروشکر...خوشحالم که دو نفر از اعضای کلاسمونم باهم زیر یه سقف میرن. حدیث که خیلی نگران بود میگفت مامانم میخواد از علی اقا بپرسه
- اره همونروز که گفتی باتو درباره ش حرف زده، به صدیقه خانم زنگزدم و گفتم خیالش راحت باشه محمدرضا اهل زندگیه و قلب مهربونی داره، از نظر شغلم که کار داره، خونه هم که قراره یکی دو سال طبقه ی بالای خونه باباش زندگی کنن بعدشم خدا کریمه.
به شوخی گفتم
- پس یه عروسی افتادیم فقط من نگرانم علی
سوالی نگاهم کرد
- نگران چی؟
با خنده گفتم
- من و فاطمه لباس چی بپوشیم
بلند خندید
- خدارحم کنه، حالا شدین دوتا....این همه لباس دارین یکیشو میپوشین دیگه
خندیدم و گفتم که شوخی میکنم. ماشین رو جلوی در پارکینگ نگه داشت، پیاده شد و در روباز کرد و ماشین رو داخل برد. پیاده شدم و وارد خونه شدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت609
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
فاطمه رو کنار بخاری روی تشک گذاشتم و به اتاق رفتم تا لباسامو عوض کنم.
لباسهامو با یه تیشرت و شلوار عوض کردم و با صدای علی که فاطمه رو میخندوند به هال رفتم
- این که الان خواب بود کی بیدار شد
- دختر گلم بوی باباش رو میفهمه دیگه، همین که کنارش نشستم چشماشو باز کرد
کنارش نشستم و گفتم
- علی این تازه بیدار شده به این زودی نمیخوابه، من شیرشو بدم و پوشکشو عوض کنم، تو بخوابونش تا من برم چند تا لباس کثیفشو بشورم
- خب بنداز لباسشویی
- نمیشه لباسای اینو باید با دست بشورم. پودر لباسشویی برای بچه ضرر داره
- باشه پس تا تو پیشش هستی من نماز قبل خوابمو بخونم
باشه ای گفتم و سریع پوشکش رو عوض کردم و شیر دادم و آروغش رو گرفتم. علی بالا سرم ایستاد
- اگه کارت تموم شده برو من هستم
سریع بلند شدم و به حموم رفتم تا چند لباس رو بشورم و راحت شم. وقتی لباسی میمونه فکرم خراب میشه، سریع لگن رو تا نصفه پر آب کردم و از پودر صابون مخصوص بچه داخلش ریختم. نشستم و شروع به چنگ زدن کردم.
با اینکه خوابم میاد ولی همین کارشم برام لذت بخشه، به قول استاد جهاد زن خانه داریه، همین که کارای خونه رو میکنم و به همسر و بچه میرسم کلی انرژی بهم میده.
لباسارو آب کشیدم و گذاشتم ابشون بره تا روی بند رخت که تو اتاق بود پهن کنم.
از حموم بیرون اومدم و به هال رفتم، پس کجا رفتن، چند دقیقه پیش همینجا بودن که!
با دیدن در بسته ی اتاق فاطمه نزدیک رفتم، انکار صدایی میاد. گوشم رو به در نزدیک کردم.
علی برای فاطمه با صدای سوزناکش لالایی میخوند
لا لا لالا گل زیره
چرا خوابت نمی گیره
نمی خواهی مگر در خواب
ببینی روی ماهش رو
بپرسی حال و روزش رو
بگی یادش زقلب تو
نمی شه پاک، نمی میره
لا لا لالا گل میخک
ببین خوابیده گنجشگه
اونم مثل تو میدونه
میاد بهار به باغ بی شک
لا لا لالا گل پسته
نشو خسته، نشو خسته
آقا میاد و بابایت
برا یاریش کمر بسته
الهی قفل در واشه
یه باره آقا پیدا شه
بشه مهمون دل هامون
توآیینه چشمامون
گل زهرا شکوفا شه
گل زهرا شکوفا شه
از شنیدن این شعر پاهام سست شد و همونجا
پشت در، روی زمین نشستم. اشک زیر چشمام جمع شد علی بهتر از من لالایی میخونه اینقدر از ته دل و با سوز میخونه که خودمم اشکم جاری میشه.
قطره اشکی روی گونه م سرخورد، با پشت دست پاکش کردم.
اقاجون ما تموم تلاشمونو میکنیم که بچه هامون امام زمانی شن، از لقمه ی حلال گرفته تا رفتار خودمون، حتی لالاییهامون درباره شماست. خودتون یاریمون بکنین و دستمونو بگیرین.
تو این دنیایی که همه چی قاطی شده، حتی شمارو از یاد بردن ما تموم تلاشمونو میکنیم تا به شما نزدیک بشیم پس کمکمون کنین.
در باز شد و علی بیرون اومد با دیدنم پرسید
- اینجا چرا نشستی
- اخه اینقدر قشنگ لالایی رو میخوندی حالم دگرگون شد. میگما هر از گاهی هم برا من لالایی بخون
از حرفم خندید و لپم رو کشید.دستم رو گرفت و بلندم کرد. لباسهارو پهن کردم و لامپ رو خاموش کردیم و خوابیدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞