eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ جوابش رو دادیم و حمید اطلاعاتی که از پرس و جو به دست آورده بود به علی آقا گفت. آقا محمد کمی دستپاچه به نظر میرسید به برادر زینب گفت -دکتر کارمون تموم شده، اگه اجازه میدی من دیگه با بچه ها برم باهم دست دادن و علی آقا گفت - باشه داداش، برین به سلامت - فقط امشب حتمیه دیگه؟ - اره خیالت راحت، ساعت نه میام که بریم. بعداز رفتن آقا محمد، ماهم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. به قدری با زینب و سحر گرم صحبت بودیم نفهمیدم کی وارد شهر شدیم. تقریبا وسطای شهر بودیم، علی آقا ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شد. حمید هم پشت سرش رفت. نگاهم به مغازه بستنی فروشی بود که پنج تا آب هویج بستنی گرفتن و برگشتن. - وااای چقدر الان آب هویج بستنی میچسبه، هوس کرده بودم. سحر هم حرفم رو تایید کردو زینب گفت - داداش هم خیلی آب هویج بستنی دوست داره، هربار بریم بیرون میخره. البته ناگفته نماند که این بار خیلی فرق داره. - چه فرقی داره مثلا؟ سعی داشت جلوی خنده ش رو بگیره، به سقف ماشین خیره شد و جواب داد - هـ...هیچی، همینجوری گفتم. منم ابروهام رو بالا دادم و جواب دادم - اصلا نمیخوام بگی، مهم نیست - باشه بابا حالا قهر نکن، شوخی کردم. آخه امروز مهمون ویژه دارن! نگاهی به سحر کردم و دیدم اونم میخنده، حرصم گرفت و خواستم چیزی بگم که در ماشین باز شد و علی آقا با سینی آب هویج بستنی پشت فرمون نشست، حمید هم تو نایلون به تعداد کیک گرفته بود و بعداز برداشتن سهم خودشون، کیک هارو تو سینی گذاشت وبرادر زینب به عقب برگشت و به سمت ما گرفت. آب هویج و کیک رو برداشتیم و سینی رو دوباره جلوی ماشینگذاشت .ضعف داشتم همه رو خوردم و لیوانم که خالی شد، به سمت حمید گرفتم - داداش لطف میکنی اینو بگیری! حمید دستش پر بود، یه دستش کیک داشت و تو دست دیگه ش لیوان، دنبال جایی میگشت که لیوانش رو بذاره تا از دستم بگیره، علی آقا که خورده بود و دست خالی بود، متوجه شد و به سمتم برگشت - بدید من میذارم توسینی. خجالت زده تشکری کردم و متوجه سنگینی نگاهش شدم. - خواهش میکنم، نوش جونتون. ز‌ینب تک سرفه ای کرد و با سحر چشمکی زد.اخم کردم و آروم گفتم - چتونه شما دوتا، فک کنم کیک و بستنی فشارتون رو برده بالا و حالتون خوب نیست! حمید پیاده شد تا سینی رو ببره مغازه پس بده، زینب کنار گوشم گفت - اتفاقا ما حالمون خوبه، تو حالت خوش نیست خانوووووم خانم رو طوری کشید که خودمم خنده گرفت، جواب دادم - اتفاقا حالم خوبه، اگه هم بد باشه خداروشکر دکترم اینجا هست. یه لحظه چشم هام گرد شدو دست جلوی دهنم گذاشتم، از سوتی که دادم انگار آب داغ رو سرم ریختن، خدا کنه نشنیده باشه آروم نگاهی کردم و دیدم سحر وزینب از خنده شونه هاشون میلرزه، علی آقا فکر کنم حرفم رو شنیده بود چون آروم میخندید و سریع از ماشین پیاده شد. سحر و زینب وقتی دیدن نامحرم نیست، بلند زدن زیر خنده، عصبی شدم و گفتم - کوفت، چیه میخندین؟ تا شما رو دادم نیاز به دشمن ندارم. سحر گفت - زهرا جون، دورت بگردم ناراحت نشو، اخه خیلی ریلکس و با اعتماد گفتی دکترم دارم زینب که سعی داشت خودش رو آروم نشون بده جواب داد - کاش منم از این دکترای خصوصی داشتم لب پایینم رو گزیدم و زینب پیاده شد تا تکه های کیک که روی چادرش ریخته بود رو بتکونه، آروم به سحر گفتم - از خجالت آب شدم، سحر خیلی زشت شد یعنی شنید؟ سحر معنی دار نگاهم کرد و جواب داد - چه بهتر، خب بشنوه. وقتی خودش گفته مراقبته، یعنی دوست داره دکترت باشه دیگه. مطمئنم شنید چون به محض گفتن تو خندید و سریع پیاده شد. از حرص لب هام رو به هم فشار داد - آخه چرا اینقدر گیج بازی درمیارم! باور کن اصلا دست خودم نبود، ولی خیلی زشت شد، خوبه که حمید اینجا نبود 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تقریبا نزدیک ساعت چهار علی اماده شد بره بیمارستان، چادرم رو سر کردم و بعد از خداحافظی منو تا دم در رسوند و خودش رفت. مامان وسایل یخچال رو بیرون ریخته بود و تمیز میکرد، لباسام رو با یه تیشرت و شلوار فسفری عوض کردم و پیشش رفتم. قفسه های یخچال رو که در آورده بود داخل سینک گذاشتم و همونطور که می شستم به مامان گفتم - مامان میگم وقتی ما رفتیم بابا چیزی نگفت؟ - درباره چی؟ - همین اتفاقات امروز که علی گفت! - نه اتفاقا از کارت خوشش اومد، تو بهترین کار رو کردی همین که همسرت ببینه خانواده ش پیشت چقدر احترام و ارزش دارن و هواشون رو داری، محبتشم بهت زیاد میشه. - البته واقعا خانواده دوست داشتنی هستن، فقط میگما مامان برای مراسم کیارو دعوت کنیم؟ - بذار یه روز بریم خونشون با هم مشورت کنیم ببینیم اونا نظرشون چیه! باشه ای گفتم و بعد از شستن تمام قفسه ها، خشکشون کردم، داخل یخچال رو دستمال کشیدم و قفسه هارو سرجاشون انداختم. تمام وسایل رو داخلش چیدم و کارمون که تموم شد چند قاچ هندونه داخل بشقاب گذاشتم و کنار مامان که به پشتی تکیه داده بود نشستم. تازه میخواستم بخورم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ی ناشناس به فکر رفتم. تماس رو وصل کردم - الو سلام بفرمایید - سلام زهرا خانم حالت خوبه؟ چقدر این صدا آشناست، هرچی به مغزم فشار آوردم نتونستم بشناسم - ممنون ، شرمنده به جا نیاوردم - من مادر مهسام، ببخش مزاحم شدم دخترم - حالتون خوبه؟ خواهش میکنم مراحمید - میخواستم یه نیم ساعتی مزاحمت بشم، البته اگه اشکالی نداره - خواهش میکنم، منزل خودتونه تشریف بیارید. - پس من ساعت شش ونیم میام باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم - مامانِ مهسا بود ، گفت شش و نیم میاد اینجا - خیره ان شاءالله، زهرا جان میوه کمه، یه قاچ از هندونه بخور، بقیه ش رو نگه دار مادر مهسا اومد میاری باشه ای گفتم و اون یه قاچی که برداشته بودم بامامان نصف کردم. بقیه ش رو داخل یخچال گذاشتم. به اتاق رفتم و بعد از عوض کردن لباس و شونه کردن موهام به هال برگشتم. فکر بدجور درگیر شد، نکنه بعد از اون روز برای مهسا اتفاقی افتاده و حالش بد شده! زیر لب شروع به گفتن صلوات کردم و منتظر نشستم تامادرش بیاد. نگاهی به عقربه های ساعت کردم نمیدونم‌چرا وقتی منتظر یه چیزی باشی انگار باهات لج میکنن! سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم.انتظار واقعا سخته، انتظار برای دیدن دوست، انتظار نه ماه بارداری و دیدن بچه ای که باعشق مشتاق دیدنشی، انتظار دیدن همسر و خانواده وقتی سفر باشن ،اما... انگار یه چیزی مثل پتک به سرم خورد و تنم لرزید... اما سخت ترین انتظار...انتظار دیدن تنها منجی عالم خلقت امام زمانه! بیش از هزار و چهارصد ساله که شیعه ها منتظرشن، منتظر مهربونترین پدر، بهترین رفیق و همدم، تنها یار و مونس غریبا...کاش خیلی زود این غیبت و دوری تموم بشه! چچقدر دلم برات تنگ شده آقا...اصلا تو این دنیا لحظه به لحظه به هرچیزی که بخوای فکر کنی آخرش ختم به تو میشه! کاش میتونستم‌ببینمت،کاش خاک پاتو میبوسیدم. قطره ی اشکی ازروی گونه م سُر خورد و روی لباسم ریخت. صدای زنگ باعث شد چشمامو باز کنم. دستی به صورتم کشیدم و به سمت ایفون رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌