•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت166
- خب تا بچه ها برسن، بگو ببینم کجای زندگیت قفل شده که کلیدش دست منه؟
- حالا بذار شام بخوریم بعدا میگم، وقت زیاده.
- خودت که میدونی محمد، بچه ها بیان دیگه نمیشه صحبت کرد، ازبس شلوغ میکنن. پس بهتره تا نیومدن بگی!
- راستش دکتر....خب...چطور بگم می ترسم درباره من فکر بد بکنی.
از این همه کلنجار رفتنش کلافه شدم، تاحدودی میتونم حدس بزنم درباره چی میخواد حرف بزنه. خودم رو یکم جلو کشیدم و گفتم
- محمد جان، از تو بعیده، خب کارت رو بگو یا میشه یا نمیشه. ازچی می ترسی، اولا آدم باید فقط از خدا بترسه نه بنده ی خدا، اگه به کاری که میخوای انجام بدی ایمان داری توکل به خدا کن و بگو. ثانیا من کی باشم که بخوام درباره تو قضاوت بکنم یا فکر بد به سرم بزنه!
من کربلام رو مدیون زحمت های توأم، اگه کاری از دستم بر بیاد مطمئن باش دریغ نمیکنم.
به اطراف نگاهی کرد، خیلی کلافه به نظر میرسه، چندباری که با زینب بودم، عکس العملهاش نسبت به خواهرم رو دیدم.
ما مردا خوب حال همدیگرو درک میکنیم، از حرکاتش فهمیدم که بهش علاقه داره.
محمد هم پسر چشم پاکیه،از بچگی میشناسمش، هم خودش رو، هم خونواده ش رو، شاید اگه من گره از کار محمد باز کنم، خدا هم گره از کار من بازکنه.
- بالاخره میگی یا نه؟
پیش خدمت سینی رو روی تخت گذاشت، تشکری کردم و از ما دور شد.
دوتا چایی ریختم و گذاشتم وسط، به خاطر اینکه راحت بتونه حرفش رو بزنه گفتم
- ببین محمد، اگه به تصمیمی که گرفتی ایمان داری با یه بسم الله شروع کن.
دستی به پشت گردنش کشید و جواب داد
- راستش... دکتر تو خودت خوب من رو میشناسی، خدا شاهده تا حالا به ناموس کسی با چشم بد نگاه نکردم، چند باری هم که خونتون اومدم، چشم چرونی نکردم و ناموس تو، مثل ناموس خودم دونستم.
من....من چند باری که خـ...خواهرت رو دیدم...چطور بگم....دیگه خودت بقیه ماجرا رو بگیر دکتر.
حالا اگه خلافی کردم، حرف بدی زدم، بزن تو گوشم، ولی یه فرصت بهم بده. خودت از کارو بارم خبر داری، خونواده م رو هم میشناسی، اگه میشه اجازه بدین مادرم رو بفرستم برا امر خیر.
سرم رو پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم، به ذکر حکاکی شده ی انگشترم زل زدم و توی انگشتم چرخوندمش.
کار خلاف شرع نکرده، ازدواج سنت پیامبره، من کاملا محمد رو میشناسم اگه کس دیگه ای این حرف رو میزد، که از پسرای بی بند وبار بود و نگاه هرزه داشت، همین جا دندوناش رو خرد میکردم تا به خودش اجازه نده فکر خواهرم ثانیه ای به ذهنش بیاد. اما محمد فرق داره، اهل زندگیه، خدا و پیغمبر سرش میشه، تا حالا ندیدم دنبال ناموس کسی باشه.
- به جون دکتر، اگه میدونستم ناراحت میشی اصلا نمیگفتم داداش. اصلا فراموش کن هرچی که گفتم. من...من برم بیرون ببینم بچه ها چرا دیر کردن.
فکر کرد ناراحت شدم زیر لب صلواتی فرستادم و خواست از روی تخت پایین بره که دستش رو گرفتم ، نگاهی به چشم هاش کردم ته نگاهش موجی از غم بود، میفهمم دردش چیه، چون خودمم مبتلا شدم بهش. کاملا جدی گفتم
- قول میدی خوشبختش کنی؟
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت166
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
زنگ رو که زدم طولی نکشید در باز شد، خاله که جارو به دستش گرفته بود مقابلمون ایستاد. با دیدنمون سلام و احوالپرسی کرد .
مامان وارد شد و پشت سرش داخل رفتم.
- خداقوت خاله، چیکار میکردین
- داشتم حیاط رو جارو میکردم، بیاین تو!
- خانم جون کجاست؟
- تو زیر زمینه
از مامان و خاله جدا شدم و به سمت زیر زمین رفتم. یاد اونروزی افتادم که به خاطر عنکبوت ترسیده بودم و علی کنارم نشسته بود.
دنبال خانم جون گشتم بالاخره از پشت دیگهایی که گوشه جمع کرده بود، صداش روشنیدم
- چیکار میکنین
لبخند شیرینی زد
- دارم دنبال دیگ کوچک میگردم.میخوام فردا یکم نذری بپزم بدم بچه ها پخش کنن، دیشب خواب اقاجونت رو دیدم براش احسان کنم
نزدیک رفتم و بغلش کردم. کمک کردم و دیگی رو که برای نذری کنار گذاشته بود برداشتم.
از پله ها بالا بردم و کنار حوض گذاشتم، مامان هم نزدیک اومد و سلام داد.
چادر و مانتوم رو درآوردم و استینام رو بالا دادم. دیگ رو شستم و کنار حوض گذاشتم تا ابش بره!
وارد خونه که شدم مامان و خانم جون حرف میزدن، کنارشون نشستم و مامان گفت
- زهرا خاله ت میگه میخواد لیلا دختر فرحناز خانم رو برا سعید خواستگاری کنه!
- جدی خاله؟ ان شاءالله خوشبحت بشن. انصافا لیلا خیلی دختر خوبیه! چند باری که باهم حرف زدیم خیلی خاکی و مهربونه
خاله اهی کشید و جواب داد
- ان شاءالله، یعنی میشه منم ببینم سعیدم سر خونه زندگی خودشه
مامان ان شاءاللهی گفت و فکرم پیش مهسا موند. نمیدونم اگه بفهمه سعید میخواد ازدواج کنه چه حالی میشه! امیدوارم حالا که میخواد زندگیش رو تغییر بده این اتفاق تاثیری روش نداشته باشه.
با صدای خانم جون که ازم میخواست برنج رو پاک کنم از فکر بیرون اومدم. سینی بزرگ استیل رو از کنار یخچال برداشتم و مشغول پاک کردنش شدم.
همونطور که دونه های سیاه رو پاک میکردم یاد غربال شدن ادمای اخرالزمان افتادم. خدایا به حق اهل بیت دستمونو بگیر و تا اخر دستمون تو دست اهل بیت باشه، جزو کسایی نباشم که غربال میشن و از اهل بیت جدا میشن. زیر لب دعایی که برا ثبات ایمان تو مفاتیح اومده بود رو خوندم.
یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک...
مامان و خاله هم به آشپزخونه اومدن و هر کدوم مشغول انجام کاری شدن.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞