•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت250
همه بالا رفتیم، اتاق ما و خانواده ی زینب چسبیده به همه، هر کس به اتاق خودش رفت، حمید قبل از ما دراز کشیده و پتویی روی خودش انداخته بود.
ماهم هرکدوم یه پتو وبالش برداشتیم و دراز کشیدیم
باصدای زنگ گوشیم، چشم هام رو نیمه باز کردم گوشی رو از کنار بالش برداشتم و نگاهی به شماره ش کردم.
اسم مامان رو که دیدم تازه یادم اومد باید به مامان زنگ نزدم.
سریع تماس رو وصل کردم
- سلام مامان جون، خوبین
- سلام دختر گلم، خوبی زهراجان. از دیروز خبری ازت نیست، کجایی تو؟
- شرمنده م مامان، اینقدر سرم شلوغ شد یادم رفت، بابا خوبه؟ همه چی روبراهه؟
- اره عزیزم، دلتنگ صدات بودم از دیروز با همشون حرف زدم الا تو، خانم جون و بقیه خوبن؟
- الحمدلله، جاتون خیلی خالیه.
- زهرا جان، داروهات رو به موقع میخوری؟
- اره مامان، خیالتون راحت نگران نباشین
- باشه مادر مزاحمت نشم، سلام برسون
- سلامت باشین، فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم، از صدای من بقیه هم بیدار شدن، صدای دلنشین و روح نواز اذان از حرم به گوش میرسید، پتو رو کنار زدم تا نماز بخونم.
با بلند شدن من، بقیه هم به بیرون اومدن تا وضو بگیرن، بعداز خوندن نماز به طبقه ی پایین رفتم تا سری به آشپزخونه بزنم.
از پله ها پایین رفتم، صدای حدیث به گوشم رسید، وارد آشپزخونه شدم حدیث با صدای بلند داد زد
- مامان خواهش میکنم نه نیار دیگه
صدیقه خانم قدمی سمت حدیث برداشت وگفت
- حدیث! قبل از اینکه بیایم از من پنجاه تومن گرفتی که ده تومنش رو شارژ بخری، بقیه ش هم گفتی میخوام نت کوفتی بخرم
- بله گفتم، ولی توراه حوصله م سر رفته بود حرف زدم تموم شد دیگه!
- ببینم این کیه که صبح و شب داری تلفنی باهاش حرف میزنی؟
- مامان بس کن، خسته شدم. من الان شارژ لازمم، کار واجب دارم
- یک کلام، ندارم
نزدیک رفتم تا حرفی بزنم، صدای یا الله گفتن علی آقا باعث شد به عقب برگردم
- چیزی شده صدیقه خانم؟
حدیث با دیدن علی آقا شالش رو سریع مرتب کرد، انگار دعوایی که علی آقا تو قطار با حدیث کرده، کارساز بوده چون حدیث وقتی علی آقا رو دید سکوت کرد
صدیقه خانم خواست حرفی بزنه که حدیث سریع جواب داد
- نه...نه چیزی نیست، مامان من میرم اتاق
سریع از کنار علی آقا رد شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
صدیقه خانم رفتن حدیث رو دنبال کرد و سرش رو به علامت تأسف تکون داد، رو به علی آقا گفت
- چی بگم پسرم، نمیدونم با کی حرف میزنه تازه پنجاه تومن از من گرفته بود، بازم میگه پول بده شارژ بخرم
- خب اگه پیشتون پول کمـ.....
صدیقه خانم بقیه ی حرفش رو قطع کرد و گفت
- نه پسرم خدا خیرت بده، بحث پول نیست، خودم دارم، نمیخوام بدم
- به هرحال تعارف نکنین، منم مثل پسرتون!
- خدا تو رو برام حفظ کنه، کاری داشتی اومدی؟
- راستش اره میخواستم با چند تا از بچه ها برم حرم، گفتم اول بپرسم اگه کاری هست که نیاز به ما باشه اول انجام بدیم بعد بریم
- نه پسرم برو به سلامت، اگه کاری داشتم زهرا و بقیه دخترا هستن
علی آقا نگاهی به من کرد و لبخند کمرنگی زد
- پس کارهای سبک رو بدین به خانما، کارهای سنگین رو نگه دارین خودم میام،
سرم رو پایین انداختم و خودم رو مشغول خورد کردن سیب زمینی کردم.
علی آقا خداحافظی کرد و قبل از اینکه بخواد بره بیرون گفت
- زهرا خانم شما حرم نمیخواید برید؟
آروم جواب دادم
- فعلا به صدیقه خانم کمک کنیم شام آماده شه بعداز تموم شدن کارها همراه خانم جون و بقیه میریم
- ان شاالله، زینب ومامان هم میخواستن برن. اگه خواستین باهم هماهنگ شین.
فقط...فقط زیاد به مچ دستتون هم فشار نیارید چون نمیشه اعتماد کرد که کاملا خوب شده باشه.
از اینهمه مراقبتش کلافه شدم. فکر کنمبدترین سفر یکادمسفریه که با دکترش بره. تذکرات گاه و بیگاهش کفر آدم رو درمیاره
ولی چاره ای جز پذیرفتنش ندارم،به همین خاطر جواب دادم
- مچم که خوبه ولی چشم فشار نمیارم
لبخندی زد وگفت
-فعلا خدانگهدار
بعداز رفتن علی آقا صدیقه خانم گفت
- علی آقا خیلی حواسش بهت هست
چشم هام رو گرد کردم و جواب دادم
- فکر نکنم چطور؟
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت253
منتظر جوابم نشد و به داخل آشپزخونه رفت، میدونم حق با سحره ولی از اینکه داره منو با علی آقا تهدید میکنه کلافه میشم، به دیوار تکیه دادم و به آسمون آبی رنگ خدا نگاه کردم، چند تا کبوتر پرواز می کردن،آهی از ته دلم کشیدم، چقدر دلم میخواست جای اونا بودم.
همین جور محو تماشای آسمون بالا سرم بودم که با صدای سحر چشم از آسمون برداشتم و به لقمه بزرگ توی دستش نگاه کردم
- بگیر بخور، جون بگیری. رنگ به روت نمونده.
تو به مامان قول دادی مواظب سلامتیت باشی، پس به عهد و قولت وفا کن خانم خانما.
لبخندی به این همه محبتش زدم و گفتم
- چشم، میخورم خوب شد؟؟؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت
- اره الان خوب شد. توبخور، من میشورم دلم میخواد قبل افطار برم حرم
- فقط لطفا چیزی به آقای محبی نگو
جوابی نداد ومشغول خوردن لقمه شدم، اما چه خوردنی؟ وقتی اطرافیانت همه با دهن روزه دارن کار میکنن، هر گازی که میزنم و میخورم مثل سنگ توی گلوم گیر میکنه.
تا وقتی که نعمتی رو داریم قدرش رو نمیدونیم، خیلی از ماها تو روزه گرفتن کوتاهی میکنیم، ولی مهمونی خدا رفتن یه حال وهوای خاصی داره، که با همه ی مهمونیای عالم فرق داره.
وقتی معبودت، تویی که بنده ی ضعیف و ناچیزش هستی رو، سی روز تمام مهمون خودش میکنه و بهترین و والاترین ثواب هارو بهت میده، به جای اینکه شکرش رو بکنی، همش توجیه و بهونه های مختلف میاری تا از این مهمونی فرار کنیم.
کدوم آدم عاقلی وقتی بدونه تو هر نفسی که با دهن روزه میکشه براش ثواب مینویسن رو ازدست میده!!!!
اشک توی چشم هام حلقه زد، بغض بدی به گلوم چنگ میزنه، به سختی لقمه ی تو دهنم رو قورت دادم، تقریبا نصف لقمه رو خورده بودم، بچه ها گفتن ما بریم آماده بشیم بریم حرم، شماهم کارتون تموم شد بیاین. بعداز رفتن بچه ها صدیقه خانم دست هاش رو با چادرش خشک کرد و روبه ما گفت
- بچه ها حواستون به خورشت باشه، من یه سر به حدیث بزنم بیام، بعد برید حرم.
لقمه رو زیر چادرم بردم و با روی خوش گفتم
- خیالتون راحت شما برین، ماهستیم
به آشپزخونه رفتم، بوی خوش قیمه بیشتر گشنه م کرد، آروم در قابلمه رو باز کردم و عمیق نفس کشیدم، ملاقه ی بزرگ رو برداشتم و همزمان که هم میزدم، به چهارده معصوم سلام دادم تا این غذا متبرک به اهل بیت بشه. در قابلمه رو گذاشتم واز آشپزخونه بیرون اومدم
به سحر که کارش تموم شده و دست هاش رو خشک می کرد نگاه کردم
- خدا قوت، شرمنده م سحر. این سری همه کارها افتاده رو دوش شما، اما نمیذارم اینجوری بمونه. از این به بعد مثل پارسال بیشتر کارهارو خودم میکنم
سحر نگاه نافذش روم ثابت موند وکنارم وایستاد و گفت
- زهرا برای همه ما سلامتیت خیلی مهمه، یه نگاه به دور وبرت بکن،همه دوستت دارن.
شاید الان گفتنش درست نباشه،
اونموقع که بیمارستان بودی و جلسه نتونستی بیای؟ بچه ها وقتی فهمیدن حالت بد شده، خیلی حالشون گرفته شد، حتی....حتی وقتی داداش زینب حالتو پرسید احساس کردم حال اونم گرفته ست. تو فقط خوب شو زهرا، من بهت وابسته م، اگه خدایی نکرده حالت بد شه....
نذاشتم حرفش تموم شه و برا اینکه حالشو عوض کنم گفتم
- چیزی نمیشه که از دست یه خواهر شوهر بدعنق، اخمو و غرغرو راحت میشی
با مشت به بازوم زد وگفت
- کوفت، هنوزم دست از این دیوونه بازیات برنمیداری، منو باش یه ساعته دارم سخنرانی میکنم
خنده م رو جمع کردم و یه گاز بزرگ زدم، با دست اشاره کردم که صبر کن قورت بدم جوابتو میدم. سحر به آشپزخونه رفت و صدای صدیقه خانم رو شنیدم که با کسی حرف میزد و میگفت
- بیا تو کسی نیست. همه حجاب دارن
علی آقا یاالله گفت و وارد حیاط شد، نگاهش به من که رسید لبخند ریزی زد و سریع سرش رو پایین انداخت، از خجالت آب شدم، میتونم تصور کنم چرا خندید، دهن پر و چشم هایی که از تعجب گرد شده، به سختی لقمه رو قورت دادم و چند مشت محکم به سینه م زدم شاید از گلوم پایین بره،
- سلام
همونطور که سرش پایین بود، جوابم رو داد و گفت
- سلام. شرمنده بدموقع اومدم.
حالتون خوبه؟ میخواید براتون آب بیارم؟
حس میکنم لقمه هنوز تو گلوم گیر کرده، به سختی گفتم
- نه ...نه ممنون
سحر بیرون اومد و همونطور که با چادرش رو گرفته بود سلام آرومی داد، علی آقاجواب سلامش رو داد، سحر نگاهی به من کرد متوجه شدم میخواد نهار نخوردنم رو بگه، هر چی با چشم و ابرو اشاره کردم، محل نذاشت و رو به علی آقا گفت
- ببخشید آقای محبی، یه سؤال داشتم، اگه کسی با معده ی خالی قرص بخوره چه عوارضی میتونه داشته باشه؟
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت258
هر قدمی که برمیداشتم، بیشتر احساس دلتنگی می کردم، انگار سالهاست ندیدمش. نگاهی به کبوترهای تو آسمون کردم، خوش به حالشون که همیشه دور سر امام رضا مثل پروانه میچرخن.
دوخانواده کنار هم مقابل پنجره فولاد وایستادیم، علی آقا باصدای بلند شروع به خوندن کرد
یا امام رضا سلام تویی سایه ی سرم تویی کس بی کسیام
یا امام رضا سلام غیر تو کدوم رفیق سنگ تموم گذاشت برام
من گدای مشهدم مثل اون کبوترم که در طواف گنبدم
من گدای مشهدم همیشه با دست پر از در خونت اومدم
خیلی سوزناک میخوند، حس کردم چیزی تو قلبم شکست. چادرم رو به صورتم کشیدم و شونه هام از شدت گریه، شروع به لرزیدن کرد.
حال بقیه هم دست کمی از من نداشت. هق هق گریه ی بقیه هم بلند شد. دوباره ادامه ش رو با جان و دل گوش کردم، نمیدونم چرا اینقدر با سوز دل میخوند، خودش هم گریه می کرد
به فدای کرمت زنده میشه روح من وقتی میام تو حرمت
به فدای کرمت تو مسیح و منم همیشه محتاج دمت
تویی عشق بچگیم میبینم مهربونی تو همیشه تو زندگیم
تویی عشق بچگیم همه میدونن امام رضایی بودم از قدیم
یا امام رضا سلام یا امام رضا سلام یا امام رضا سلام
به اینجا که رسید، دست به سینه گذاشتم و همراه علی آقا سلام دادم.
اطرافمون زائرهای زیادی با صدای بلند علی آقا شروع به گریه کرده بودن، حمید کنار من وایستاده بود و علی آقا کنارش.
پیرمردی نزدیکش اومد و دست روی شونه علی آقا گذاشت و گفت
- خیرببینی جوون، خدا حاجت دلت رو بده ان شاالله
علی آقا ان شااللهی گفت،پیرمرد از کنارم رد شد و بعداز رفتنش علی آقا رفتن پیرمرد رو دنبال کرد و نگاهش که به من رسید، سریع نگاهش رو ازم گرفت به پنجره فولاد نگاه کرد.
دست به سینه گذاشتم و به احترام آقا کمی خم شدم و بعداز بلند شدن، حمید گوشه ای رو نشونمون داد و رو به ما گفت
- خب مابریم زیارت، شما هم برید وقتی زیارت کردید و نماز خوندید اون جا منتظرمون باشین.
علی آقا هم حرفش رو تأیید کرد و گفت
- حمید راست میگه، برا افطار صدیقه خانم دست تنهاست، باید زود برگردیم. الان اومدیم فقط عرض سلام و ادب کنیم.
همه قبول کردیم و خواستیم بریم که علی آقا آروم روبه مادرش گفت
- مامان جان برا منم دعا کن. یادت نره ها
مادرش خندید و چشمی گفت.
به خودم قول دادم برای حاجت برادر زینب هم دعا کنم، به سمت حرم مطهر رفتیم.
یاد حرف یکی از اساتیدم افتادم که میگفت
- دخترای گلم وقتی زیارت رفتین، همیشه سرتون پایین باشه و با ذکر وارد بشین.
سعی کنین نگاهی به آدمای اطرافتون نکنین. فقط حواستون به میزبان اصلی باشه.
روبه سحر همین حرف های استاد رو یادآوری کردم، هرجا فلش زده شده بود به سمت ضریح، قلبم کم میموند از جا کنده بشه، هر قدم که نزدیکتر میشدم،
تپش قلبم بیشتر می شد.
شروع به ذکر استغفار کردم و قطرات اشک یکی یکی سُر میخوردن و پایین میریختن. مثل همیشه عادت نداشتم برم قاطی جمع بشم که دستم به ضریح برسه، چون ممکنه پای کسی رو لگد بکنم یا آسیبی به کسی بزنم و حق الناس شه، از یه طرفم نمیخوام با اون وضع هُل دادن محضر امام رضا برسم. به همین خاطر وسایل بقیه رو نگه داشتم و خودم گوشه ای وایستادم و با احترام عرض سلام به محضر آقا کردم
#مداحےروحتماگوشبدیدعالیه♥️
اگه دلتون گرفت برای دل شکسته مولامون دعاکنین و فرجش رو از خدا بخواین😭
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت263
نزدیک خانم جون شدم و بهش گفتم، زینب هم شنید و گفت همراهمون میاد. چهار نفری از بقیه جداشدیم و به فروشگاه رفتیم
وارد فروشگاه شدیم، همراه حدیث به قسمتی که مقنعه و ساق دست میفروختن رفتیم، چندنمونه رو به حدیث نشون دادم.
دوتا همرنگ مانتوهاش انتخاب کرد، نگاهش به روسری نخی قواره بزرگ افتاد،
- واااای این چه نازه، به نظرتون بخرم؟
منم از طرحش خوشم اومد
- اگه دوست داری خب بخر، بذار منم نگاه کنم شاید یکی هم من برداشتم
روبه بچه ها گفتم
- شماچیزی نمیخرین؟
هردو گفتن چیزی نیاز ندارن، دنبال روسری گشتم که چشمم به روسری که از بالا آویزون بود افتاد.همونیه که دنبالش بودم،
یه روسری سرمه ای، که قسمت وسطش ساده و اطرافش طرح زیبا و خاصی داشت. بچه ها از انتخابم خوششون اومد هردو هزینه رو حساب کردیم و به طرف سوئیت حرکت کردیم.
تقریبا به کوچه ای که سوئیت اونجا بود رسیدیم، حمید به همراه آقا محمد و علی آقا جلوی در صحبت می کردن، حمید با دیدنمون دست تکون داد، سلامی دادیم و وارد شدیم.
لباس هام رو عوض کردم، چون شب آقایون هم هستن، با روسری کار کردن سخته و ممکنه سُر بخوره، مقنعه ی سرمه ای رنگ چونه دارم رو سر کردم. از اتاق که بیرون اومدم و با مریم روبرو شدم
- سلام زیارت قبول
- سلام قبول حق باشه عزیزم، من میرم پایین، پیش صدیقه خانم میاین بریم؟
- اره صبر کن سحر و زینب هم بیان بریم.
بعداز اومدن بچه ها به پایین رفتیم تا کمک صدیقه خانم کنیم.
بوی خورشت قیمه کل سالن رو برداشته بود، به آشپزخونه رفتیم. صدیقه خانم با دیدنمون خوشحال گفت
-زیارت قبول، بالاخره اومدین؟
-شرمنده تنهاموندین!
- نه دخترم کار برای امام رضا افتخاره، راستی حدیث گفت وسایل میخواد بخره خرید؟
- اره ساق دست و روسری خرید.
- دستت درد نکنه، زحمت شد برات. قبل
ازاینکه برین حرم بهش گفتم با زهرا برو بخر، تنهایی نرو
پس صدیقه خانم گفته بود بامن بره، ولی رفته از علی آقا خواسته. از کارهاش خنده م گرفت و سرم رو تکون دادم
تازه یادم اومد که از علی آقا بخوام پوسترهایی که آماده کرده بودیم رو به همراه پیکسل ها بهمون بده، از زینب خواستم از برادرش بگیره، بعداز رفتن زینب، وارد نمازخونه شدم و نگاه کلی انداختم تا جایی رو بری پوسترها انتخاب کنم
زینب دست خالی برگشت و گفت
- زهرا جان گفت خودم الان میارم
باشه ای گفتم، حمید و علی آقا وارد شدن وحمید پوسترهایی که باید به دیوار میچسبوندیم رو به دستم داد.
علی آقا که نگاهش به من خورد، پرسید
- تونستید برا حدیث چیزی بخرید؟
سربه زیر جواب دادم
- بله ساق دست و روسری خرید
ازم تشکر کرد و شروع به چسبوندن پوسترهای ماه رمضان ومهدویت کردیم کارمون که تموم شد پیکسلی که خریده بودم، روی مقنعه م زدم.
علی آقا پارچه ی سفید بزرگی رو آورد و به کمک حمید وآقا محمد، از وسط سالن کشید تا موقع خوردن شام، آقایون و خانم ها جدا از هم باشن.
کارهامون تموم شد، نگاهی به ساعت روی مچم کردم تقریبا یه ربعی به اذان مغرب مونده، صدیقه خانم سماور بزرگ رو روشن کرده چایی رو آماده کرده بود.
سفره هارو پهن کردیم، نون و لیوان و بقیه ی وسایل رو به ترتیب چیدیم. کم کم بقیه اومدن و صدیقه خانم غذاهارو به کمک خانم جون و حاج خانم، کشید.
تقریبا سالن پر بود، نگاهم سمت حدیث که روسری تازه ش رو سر کرده و ساق دستش رو با مانتوش ست کرده بود چرخید، نزدیکم شد، با محبت نگاهش کردم و گفتم
- حرف نداری، عالی شدی عزیزم.
از تعریفم خوشش اومد. نگاه ازش گرفتم و به بقیه که مشغول خوردن بودن، نگاه کردم. آهی از ته دل کشیدم کاش منم روزه بودم. به خاطر اینکه کسی متوجه نشه روزه نیستم،همراه بقیه شروع به خوردن کردم.
به خاطرمسئول بودنمون، کنار دری که به حیاط ختم می شد نشستم، تا اگه کسی چیزی خواست سریع بدیم.علی آقا و حمید هم اونور پرده نشستن.
علی آقا پرده رو کنار کشید، زینب رو صدا زد، دید دستش بنده، روبه من گفت
- زهرا خانم، شرمنده زینب نیست بی زحمت دوتا چایی به من و حمید میدید
چشمی گفتم تا خواستم بلند شم، حدیث زودتر از من بلند شد وگفت
- زهرا جون، توبشین. من میریزم
لبخندی زدم و سرجام نشستم، حدیث به آشپزخونه رفت و با دوتا چایی برگشت، وقتی خواست چایی رو بده علی آقا رو با لحن خاصی صدا زد
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت264
لبخندی زدم و سرجام نشستم، حدیث به آشپزخونه رفت و با دوتا چایی برگشت، وقتی خواست چایی رو بده علی آقا رو با لحن خاصی صدا زد و گفت
- علی آقا، براتون چایی آوردم
علی آقا پرده رو کنار زد، حدیث سینی رو مقابلش گرفت و با ناز گفت
- بفرمایید
با اینکه میدونم حدیث به علی آقا علاقه داره، ولی هرچی باشه نامحرمه. این نوع برخوردش شخصیت خودش رو زیر سؤال میبره. علی آقا سر به زیر سینی رو گرفت و به یه تشکر ساده اکتفا کرد، دوباره پرده رو کشید.
حدیث از این برخورد علی آقا جاخورده بود، نگاهش که به من افتاد، لبخند زورکی زد و به جای اولش برگشت.
بقیه ی غذام رو خورده بودم که گوشیم زنگ خورد، شماره رو نگاه کردم، با دیدن اسم بابا لبخند روی لبم اومد.
سریع تماس رو وصل کردم و به حیاط رفتم
- سلام باباجون، دورت بگردم خوبی؟
- سلام دخترکم، ما که خوبیم. بی معرفت از دیروز یه زنگ نزدی حالم رو بپرسی،
با شنیدن صدای بابابغض کردم، چقدر دلم براش تنگ شده
- ببخش بابایی، سرم شلوغ بود. مامان چطوره؟خوبه؟ چیکار میکنه
- اونم خوبه، نشسته پیشم منتظره باهات حرف بزنه. زهرا جان قرص هات رو میخوری بابا؟
- اره، قربونت برم نگران من نباشین
- مراقب خودت باش، گوشی رو میدم مادرت
باشه ای گفتم و بعداز خداحافظی، مامان گوشی رو گرفت
- سلام زهراجان خوبی
- سلام مامان، خداروشکر. چه خبرا؟
- خبر که زیاده، امروز رفتم خونه ی خاله ت. مثل اینکه سعید همه چیزو به مهسا گفته
از این خبر ناراحت شدم، پرسیدم
- حالا چی میشه؟
- نمیدونم مادر فعلا که بینشون شکرآبه، اما... مهسا رفته برعلیه سعید شکایت کرده، گفته تهمت زدن بهم. خیلی دعاشون کن زهرا، ختم بخیر بشه
متعجب از حرفش گفتم
- به جای اینکه سعید شکایت کنه اون رفته!! چی بگم والا ان شاالله که خیره. حتما دعاشون میکنم
صدای پایی باعث شد عقب برگردم با دیدن حمید از مامان خداحافظی کردم و گوشی رو به حمید دادم.
بچه ها سفره رو جمع کرده بودن، بقیه رفتن بالا و فقط بچه های خودمون مونده بود.
حمید بعداز تموم شدن تماسش ، همراه علی آقا رفتن به اتاقشون. چادرهامون رو از سر باز کردیم و مشغول شستن ظرف ها شدیم. بچه های دیگه هم کارشون تموم شد و با شب بخیری رفتن.
فقط من،سحر، حدیث و صدیقه خانم مونده بودیم و چند تا ظرف کوچیک، که گوشی حدیث زنگ خورد
کنار ما آروم صحبت می کرد، نمیدونم چرا دلواپس حدیث شدم، تماس ها و کارهاش نگران کننده ست. حدیث نگاهی به ما کرد، از جاش بلند شد و بیرون رفت، روبه سحر گفتم
- نگران حدیثم، تلفن هاش خیلی مشکوکه، توقطار که رفت از مامانش معذرت خواهی کنه، پیامی اومد که بیشتر نگرانم کرد. سحر من میرم دنبالش ببینم کجا میره تو همین جا بمون.
-چی میگی باخودت، هرجا بری منم میام
به در نگاه کردم تا ببینم کجا میره، به سحر گفتم
- پس زود چادرت رو سر کن، بی سرو صدا بریم، نباید بفهمه
هر دو به دور از چشم صدیقه خانم، دنبال حدیث رفتیم، خداروشکر خبری از کسی نیست.
حدیث در رو باز کرد و سحر گفت
- زهرا من میگم وایسا به حمید بگیم بعد بریم
- سحر جان، دیر میشه. اگه میترسی تو نیا خودم میرم
نگاهی به بیرون کردم حدیث به کوچه پیچید
- نه بابا نمیترسم یادت نیست اون سری چقدر سر پنهون کاریم دعوا کرد.
- بهت حق میدم، اون همسرته، شاید ناراحت شه. پس تو نیا خودم میرم، هرچی شد پای خودم.
- محاله تنهات بذارم
- خب پس بیا زود بریم، میترسم گمش کنم
از سوئیت خارج شدیم، به دنبالش رفتیم، به داخل کوچه ی بن بستی که حدیث رفته بود رسیدیم، صداش رو شنیدم
- ببین من میترسم، نمیتونم این کارو بکنم
- توفقط میگی خودم پشتتم، اگه تو دردسر بیفتم پای من وسطه نه تو!
نگاهی به سحر کردم
- بدجور کلافه به نظر میاد، مطمئنم یه کاری میکنه
تقریبا پنج دقیقه ای میشه حرف میزنه، تماسش رو قطع کردو به دیوار تکیه داد
- زود بریم سوئیت الان میاد میبینه.
سریع برگشتیم، کوچه خلوت بود با دیدن حمید، علی آقا و صدیقه خانم سر جام میخکوب شدم، توتاریکی هم میتونم عصبانیت حمید رو ببینم
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت271
- علی آقا و آقا محمد سفره هارو پهن می کردن، سلامی گفتیم و به آشپزخونه رفتیم.
به صدیقه خانم که تو آشپزخونه مشغول کشیدن غذاها بود سلام دادیم،
- سلام به روی ماه نشسته تون!
هر دو از تیکه کلامش خنده مون گرفت، لیوان های یکبار رو به همراه قند برداشتم و به سالن رفتم.
حمید از دستم گرفت و مشغول چیدنشون شد. دنبال سینی بزرگی میگشتم تا بقیه ی وسایل رو داخلش بذارم تا کارها زودتر پیش بره، بالاخره از کنار کابینت یکی پیدا کردم و وسایلی که لازم بود داخلش گذاشتم و به حمید دادم. حمید همزمان که سینی
رو می گرفت با محبت نگاهم کرد وگفت
- زهرا جان، تو نمیخواد کار کنی بشین اون جا غذاها رو بکشین، من خودم میام میبرم
نخواستم رو حرفش حرفی بزنم، ناچار چشمی گفتم و پیش صدیقه خانم نشستم.
خداروشکر بچه ها هم اومدن و سریعتر تمام وسایل سفره رو چیدیم، حدیث چند باری اومد و این قدر سماجت کرد بالاخره مامانش رو راضی کرد شارژ بخره.
ماهم کارمون تموم شد همگی سر سفره نشستیم.
همه سر سفره حاضر بودن و دسته جمعی دعای فرج رو به مداحی علی آقا خوندیم و بعدش حمید، دعای ابوحمزه ی ثمالی رو روشن کرد.
فضا خیلی معنوی شده، تقریبا یه ربعی به اذان مونده همه به اتاقهاشون رفتن و فقط خودمون موندیم.
صدای دلنشین اذان تو فضای نمازخونه پر شد، نمازم رو خوندم، تا بقیه بیان نگاهی به آشپزخونه کردم. خیلی بهم ریخته ست، بیچاره صدیقه خانمم از دیروز که رسیدیم بکوب داره کار میکنه، فعلا که از آقایون خبری نیست، ساقم رو درآوردم وآستین هام رو بالا دادم.
شروع به شستن ظرف های کوچیک کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم.
صدای آقایون رو که شنیدم سریع ساقم رو پوشیدم وآستین هام رو پایین دادم .
قابلمه ای که برنج رو داخلش پخته بودیم رو خواستم بردارم هر کاری کردم نشد
سحر وارد آشپزخونه شد وگفت
- چیکار داری میکنی؟
لبخند دندون نمایی کردم و گفتم
- هیچی عزیزم دارم مرتب میکنم، گفتم که بیکار نمیتونم بشینم
- نمیخواد تو دست بزنی، بکش کنار میگم آقایون میان
- برا یه کار کوچیکم میخوای آقایون رو بیاری، بیخیال بابا. ما این قدرا هم لوس نیستیم، به جای این حرفا بیا کمکم کن.
سریع نزدیکم شد و گفت
- خانم خانما شما ممنوعه ای؟
دست به کمرم زدم و گفتم
- یعنی چی اونوقت؟؟
سحر شیطنت آمیز خندید و چادرم رو مرتب کرد وگفت
- یعنی دستو دادن شما دست به سیاه وسفید نزنی!!
- اونوقت کی همچین دستوری رو داده؟؟
- من دادم!!!
برگشتم و با دیدن علی آقا کنار در جا خوردم، پس همه ی اینا زیر سر اینه.
عجب گیری افتادما....
- اقای محبی برا چی گفتین کار نکنم؟
نزدیکتر اومد و گفت
- من دکترتونم، الانم گفتم نذارن شما کار کنین، لطفا لج بازی نکنین و به حرفم گوش کنین
- آقای محبی شما پیش من خیلی احترام دارید ولی نمیتونم قبول کنم کار نکنم. این همه آدم صبح تا شب زحمت میکشن چرا من نباید کار کنم، با تمام احترامی که براتون قائلم تو این یه مورد کوتاه نمیام
خواست حرفی بزنه که حدیث وارد شد و نگاهی به ما که بحث می کردیم، کرد. بدون اینکه سلامی بده رو به علی آقا گفت
- علی آقا یکی از خانما بی حاله گفتن بیام بهتون خبر بدم
علی آقا روبه حدیث گفت
- باشه، شما برین منم الان میام.
حدیث موقع رفتن دوباره نگاهی به من انداخت و بدون حرف رفت.علی آقا دوباره به طرفم برگشت و گفت
- زهرا خانم چرا لج میکنین؟ دیشب حالتونو ندیدین؟ حتما یهچیزی میدونم که میگم کار نکنین، پس لطفا گوش بدین. من به خاطر خودتون میگم، و الا چرا به خانم هاشمی نمیگم یا به زینب نمیگم؟
سرم رو پایین انداختم، نمیدونم چه جوابی بدم، شایدم حق با اونه و من دارم لج میکنم. اما من قرار بود بیام خادمی امام رضا، دیگه تحمل اینو ندارم که این توفیقم از دست بدم. حلقه ی اشک تو چشم هام جمع شد و سرم رو بالا اوردم. با کمترین صدای ممکن گفتم
- باشه دیگه دست به چیزی نمیزنم!
بدون اینکه منتظر جوابشون باشم، از آشپزخونه بیرون اومدم و به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه هم مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت292
یهو علی آقا با حرص بلند شد و تا خواستم داخل برم و من رو نبینه، در باز شد و با دیدنم چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بدون حرف از کنارم رد شد و رفت
همون جا خشکم زد، چرا اینجوری کرد.
زینب سینی به دست با عجله بیرون اومد و با دیدنم دستپاچه شد
- ااا...زهراجان اینجا چیکار میکنی؟ خیلی وقته اومدی؟
نگاهم به سمت بشقاب غذا که دست نخورده مونده بود کشیده شد، پس هیچی نخورده!
لبخند محوی زدم و گفتم
- نه تازه اومدم، سحر تو اتاق منتظرمه. میگم پس افطار نکردین؟ پاشون بهتره؟
- پای کی؟
- برادرت، اخه حمید گفت که چای داغ ریخت رو پاشون!
زینب باشنیدن این حرفم لبخند کجی زد و پرسید
- اره خوبه، نگرانش شدی؟
ابروهام رو بالا دادم و گفتم
- من؟؟ نه...یعنی اره. خب به هرحال ایشون درحق من خیلی لطف کردن، وظیفه م میدونم که جویای حالشون بشم
- چه قدرم لفظ قلم حرف میزنی
از حرفش خنده م گرفت، دوباره یاد نگاهش افتادم، روبه زینب گفتم
- میگم برادرت از چی ناراحته؟
غمگین نگاهی به پله ها کرد و گفت
- حرم رفتیم برات همه چیزو توضیح میدم، من برم پایین به بچه هاکمک کنم
زینب رفت و سحر بلند گفت
- کجا موندی تو، بیا دیگه
پاکج کردم و به اتاق رفتم. سحر چادرش رو باز کرده بود و گوشیش رو چک می کرد. در روبستم و نزدیکش نشستم و به دیوار تکیه دادم
- خب بگو ببینم چی تو اون دل تو میگذره که به هیچکس نمیگی؟
- چیزی که تودلم نیست، اما حرفای این روزا آشفته م کرده! میدونی سحر حس میکنم برا زندگی مشترک آمادگی ندارم، فکر کن حمید یه ذره باهام تند حرف زد اونجوری حالم بدشد، حالا اون برادرمه، ولی همسر آدم بحثش با بقیه فرق داره. به هرحال زندگی مشترک یه سختیهایی هم داره.
قبل از هرچیزی باید هم از نظر روحی تقویت بشم هر از نظر جسمی!
تا تقی به توقی میخوره، ناراحت میشم.
- تو خیلی سخت میگیری زهرا ! به خدا توکل کن این داروهایی که دکتر داده برا یکی ،دو ماهه. بذار دوره ی درمانت تکمیل شه مطمئن باش خوب میشی! درضمن علی آقا هم مهربونه هم شرایط روحی تو رو میدونه
دوباره نگاهش یادم افتاد، ته دلم خالی شد. نکنه کاری کردم و خودم خبر ندارم
- میگم سحر...قبل از اینکه بیام تو اتاق زینب و برادرش تو اتاق بحث می کردن، تا خواستم بیام اتاق، از شانسم علی آقا بیرون اومد و منو دید...ولی... بدون اینکه حرفی بزنه فقط نگاهم کرد و رفت
- نمیدونم، از زینب نپرسیدی؟
- چرا گفت بریم حرم برات توضیح میدم
- خیره ان شاالله، حالا پاشو بریم پایین الان میگن کجا رفتن این دوتا
چادرم رو مرتب کردم و به همراه سحر پایین رفتیم. تقریبا پایین خالی شده بود، علی آقا و استاد فاضل با پدر مریم صحبت می کردن، تازه یاد قرار امشبشون افتادم، امیدوارم ختم بخیر بشه و مشکل مریمم حل شه.
مستقیم به آشپزخونه رفتیم، زینب و مریم مشغول پاک کردن آشپزخونه بودن، خانم جون و مادر زینب، قابلمه های بزرگ رو میشستن.
نزدیکتر رفتم و روبه خانم جون گفتم
- خانم جون شماوحاج خانم برین استراحت کنین، من و سحر میشوریم
خانم جون نگاهی به حاج خانم کرد و باخنده گفت
- میبینی فکر میکنن فقط خودشون میتونن خادم باشن، نه دخترم شما برین کمکِ صدیقه خانم. امشب نیت کردیم خودمون بشوریم
با محبت نگاهش کردم
- خدا اجرتون بده
داخل آشپزخونه رفتم و نزدیک گوش مریم گفتم
- مریم گلی! دارن با پدرت حرف میزنن
مریم دست از آب کشیدنِ بشقاب کشید و سمتم چرخید
- اره...دارم از استرس میمیرم
- نگران نباش، ما که اومدیم میخندیدن، ان شاالله که استاد راضیشون میکنه
ان شااللهی گفت و دوباره مشغول شستن شد. تقریبا همه ی کارها تموم شده بود که علی آقا "یا الله" گفت و وارد حیاط،شد
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت297
بالاخره خانم جون سکوت رو شکست و پرسید
- خب بگو ببینم چی شده
گفتن حرف های زینب شاید به سحر که هم سنمه راحت باشه، اما به خانم جون خیلی سخته دنبال جملات مناسبی میگشتم تا بتونم بهتر مطرح کنم.
بالاخره دل رو به دریا زدم و تمام قضیه رو از سیر تا پیاز ماجرا به خانم جون تعریف کردم.
طبق معمول بعداز تموم شدن حرف هام، من موندم و خانم جونی که با لبخند از بالای عینکش نگاهم می کرد. سعی کردم تو چشم هاش نگاه نکنم چون هروقت به چشم هاش نگاه کنم سریع حرف دلم لو میره.
همینجور به مقابلم نگاه می گردم که دست روی دستم گذاشت و گفت
- حالا خودت کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟
با لب های آویزون گفتم
- هیچ کدوم
- این جواب من نیست زهرا، زبونت یه حرفی رو میزنه اما چشم هات یه چیز دیگه
آب دهنم رو به سختی قورت داد
- نه خانم جون شما اشتباه می کنین، من اصلا به علی آقا فکر نمیکنم
خنده ش بیشتر شد
- خودت که لو دادی دخترم، من که اسمی ازش نبرده بودم، پس این علی آقای ما یه گوشه ای تو قلبت جا باز کرده مگه نه!
این کار همیشگیه خانم جونه، خیلی راحت از زیر زبون آدم حرف میکشه، سکوتم رو که دید گفت
- اتفاقا اونروز که از حرم برگشتی، حاج خانم درباره تو بامن حرف میزد، فعلا که مادرت اینجا نیست، با من قضیه رو مطرح کرد
تپش های قلبم دوباره شروع شده، چرا اسم آقا مهدی میاد اینجوری نمیشم ولی علی آقا.... چند باری نفس عمیق کشیدم، سعی کردم چشم هام رو ببندم و این فکرهارو پس بزنم، دوباره ادمه داد
- حاج خانم میگفت علی اقا مدتیه رفتارش عوض شده، من مادرشم و میفهمم دردی تو دلش داره و نمیتونه به من بگه. اما من مادرم و یه مادر اشتباه نمیکنه، گفت پسرم دلش گیر زهراست.
دست هام رو از زیر چادر مشت کردم، این عادتمه، وقتی استرس میگیرم با این کار سعی میکنم خودمو آروم کنم
- شـ...شاید این بار رو اشتباه کرده، خداشاهده خانم جون من نمیخوام بگم علی آقا بَده...نه! ولی من و اون نمیتونیم باهم ازدواج کنیم
- حالا بذار بقیه ی حرفم رو بگم بعد ببینم دلیل مخالفتت چیه.
تو این مدت که خودمم شما دوتارو زیر نظر داشتم، متوجه علاقه علی آقا به تو شدم، البته متوجه علاقه تو به اونم شدم
چشم هام گرد شد
- چی میگین خانم جون، من...من...
سعی کردم توچشم هاش نگاه نکنم، سریع نگاهم رو دزدیدم و کلافه به اطراف نگاه کردم
- زهرا جان، دلیلت برای رد کردنش چیه؟
- فقط یک کلام، اون میتونه یکی بهتر از من رو پیدا کنه. اگه اجازه میدین میخوام یکم برم تنها باشم
- باشه دخترم برو، ولی روی حرف هام فکر کن
چشمی گفتم و از اونجا دور شدم.
وارد صحن انقلاب که شدم روی یکی از فرش ها چند تا خانم نشسته بود، کفش هام رو در اوردم و کنارشون جایی رو برای نشستن انتخاب کردم.
به تمام حرف های سحر و خانم جون فکر کردم. حق با اوناست، شاید منم از علی اقا خوشم اومده، یه لحظه صحنه ی خوابم جلوی چشمم اومد...زهرا جان خانومم... نترس من اینجام.
ناخواسته اشکی سمج روی گونه م ریخت، کاش میدونستم کی هستی و کجایی!
میدونم اون خواب یه حکمتی داره، حکاکی انگشترش هنوزم جلوی چشم هامه...
آهی کشیدم، خدایا من نمیدونم چیکار کنم خودت هرچی صلاح میدونی بکن. صدای زنگ گوشیم بلند شد و نگاهی به شماره ش کردم، ناشناسه بیخیال دکمه ی رد تماس رو زدم، روی پام گذاشتم و دوبار به گنبد طلایی خیره شدم. دوباره همون شماره ی ناشناس زنگ زد، یاد حرف مامان افتادم که میگفت وقتی ناشناس زنگ زد جواب بده شاید یکی از آشناها باشه و کار واجبی داشته باشه. به ناچار با دست لرزون دکمه پاسخ رو زدم و کنار گوشم گذاشتم، با آرومترین صدای ممکن گفتم
- بله...بفرمایید
به غیر از صدای نفس کشیدن، صدای دیگه ای نبود، دوباره پرسیدم
- الو... بفرمایید
جوابی نشنیدم، حتما اشتباه گرفته یا اینکه مزاحمه. از دست این آدما که حس و حال ادم رو خراب میکنن، اخه الان وقت زنگ زدنه. گوشی رو زمین گذاشتم و تا خواستم راحت بشینم دوباره همون شماره روی گوشیم افتاد.
اینبار باید جوابش رو محکم و قاطع بدم، تماس رو وصل کردم و با حرص گفتم
-خجالت نمیکشین مزاحم میشین
- سلام...زهرا خانم
با شنیدن صدا، دست هام یخ کرد و قلبم دیوانه وار خودش رو به قفسه سینه م زد، توان حرف زدن ندارم این شماره منو از کجا آورده.
🔴رمان تو وی ای پی کامله باکلی پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت304
میخواست از کنارم رد شه دستش خورد به یکی از لیوان ها و چایی داغ روی چادرم ودستم ریخت.
نفهمیدم چی شد سریع ملاقه رو داخل خورشت انداختم و شروع به فوت کردن دستم کردم، سحر با حرص گفت
- حواست کجاست حدیث، بیچاره رو سوزوندی!
دستم بدجور میسوزه، حدیث بیخیال رد شد و گفت
- خب سنگین بود حواسم نشد، ببخش زهراجووون...
صدیقه خانم کلی بهش تشر زد
- دختر حواست کجاست، خوبه بهت گفتم مواظب باش
هول شد وسریع دستم رو تو دستش گرفت، حدیث بدون حرف دیگه ای به سمت در رفت، فقط اینو شنیدم که گفت
- حقشه، این همه خودشیرینی نکنه!
سوزش دستم رو فراموش کردم و به این حرف حدیث فکر کردم، صدیقه خانم رو به سحر گفت
- سحر جان زود یه کاسه آب بیار دستشو بذاره توش تاول نزنه، بدو دخترم
سحر آب رو آورد و دستم رو داخلش گذاشتم، خنکی آب کمی از سوزشش رو کم کرد اما دوباره شدتش بالا رفت.
نگاهی به دست قرمزم کردم،بعضی وقتا نیش و کنایه آدما بیشتر دلم ادم رو میسوزونه، من که بدی به حدیث نکردم. نباید بذارم حمید و علی آقا بفهمن، تا اونا بیان سریع دستم رو از داخل آب بیرون آوردم صدیقه خانم که دید دستم رو بیرون آوردم دستپاچه گفت
- چیکار میکنی دختر، دستت رو بذار تو آب، تاول میزنه ها
دستم رو فوت کردم شاید بهتر شه اما فایده نداشت، با التماس به صدیقه خانم و سحر گفتم
- فقط خواهش میکنم حمید وعلی آقا نفهمن، من میرم بالا زود برمی گردم
صدیقه خانم مثل مادری دلسوز نگاهم کرد
- خدا بگم این دخترو چیکار کنه، شرمنده م زهراجان.
نگاهی به دستم که کم کم قرمزیش بیشتر میشد کردم،با اینکه درد دارم به زورلبخندی زدم
- دشمن امام علی شرمنده شه، شما چرا.
سریع بلند شدم، تا حمید منو تو این وضعیت نبینه، سحر گفت
- میخوای منم بیام؟
- نه نمیخوام حمید شک کنه، زود برمی گردم. گوشیمم جا گذاشتم، میرم اونم بیارم. اگه حمید پرسید بگو رفت گوشیش رو بیاره اینجوری هم شک نمی کنه، هم دروغ نمیشه
سحر درمونده جواب داد
- باشه، عزیزم. غذاهارو بکشیم میام پیشت
دستم رو زیر چادرم بردم و همزمان با بیرون رفتنم، حمید و علی آقا باهام روبرو شدن، حمید گفت
- زهرا جان کجا میری؟ کارت تموم شد؟
- الان برمی گردم
هر دو متعجب نگاهم کردن، نزدیک پله ها که رسیدم، حدیث رو دیدم که با تلفن حرف میزنه
- اره خوب کاری کردم، دختره پررو خودشیرینی میکنه، دلم میخواست اینجا بودی و قیافه ش رو میدیدی
متعجب از حرفایی که شنیدم سرجام خشکم زد، حدیث متوجه حضورم شد، رنگش پرید و دستپاچه گفت
- زهراجون... کی اومدی؟ ببینم دستت خوبه؟
بدون اینکه جوابش رو بدم با حرص از کنارش رد شدم و به اتاق پناه اوردم، در رو بستم و همونجا پشت در نشستم.
خدایا مگه غیر از خوبی چیکار کردم که حدیث باهام این کارو کرد، شایدم من اشتباه میکنم و عمدی در کار نبوده ! نگاهی به دست سوخته م کردم. سوزشش غیر قابل تحمله، به ذهنم رسید توآشپزخونه واحدمون جعبه کمک های اولیه بود، سریع بلند شدم و به آشپزخونه رفتم، کابینت ها رو یکی یکی باز کردم، بالاخره جعبه ی کمک های اولیه رو دیدم و با یه دست پایین اوردم. بتادین و باند رو روی اپن گذاشتم و چشمم به پماد سوختگی که قبلا استفاده شده، افتاد.
خوشحال برش داشتم، اما از شانس بدم هر چی فشار دادم چیزی داخلش نبود
ناامید جعبه رو سرجاش گذاشتم و دستم رو زیر شیر اب سرد گرفتم شاید خنکیش باعث شه التهاب و سوزشش کمتر شه.
از پله ها صدای پایی شنیدم، به سمت در رفتم و با دیدن سحر که نگران بالا میومد گفتم
- تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید سحری بخوری؟
نزدیکم شد و با حرص گفت
- تواین وضعیت تو مگه میتونم بخورم. دختره ی پررو، مشخصه عمدا اینکارو کرد
- سحر جان، آرومتر. زود قضاوت نکن
سحر دستم رو تو دستش گرفت
- قضاوت چی؟ خودم دیدم عمدا با دستش زد به لیوان که بیفته روت، الانم بیخیال نشسته نزدیک پرده و برای علی آقا خودشیرینی میکنه و عین خیالش نیست چه بلایی سرت آورده
- تمومش کن سحر، فعلا بیا یه فکری به دستم بکنیم بدجور میسوزه
دوباره نگاهی به دستم کرد
- خدا مکرشو به خودش برگردونه، فایده نداره زهرا این داره تاول میزنه
یهو انگار چیزی یادش اومده باشه، سریع گفت
- صبر کن الان برمی گردم
تا سحر بیاد داخل اتاق شدم و نشستم
سحر راست میگه دستم داره تاول میزنه، خدایا با این اوضاع اصلا نمیتونم تو این سفر کمک کنم
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت315
- برا چی این همه خودشیرینی میکنی؟
متعجب از حرفش گفتم
- کی؟ من یاتو؟
عصبی قدمی جلو برداشت رو گفت
- نمیخواد فیلم بازی کنی، خودم شنیدم که با اون پسره دل میدادی و قلوه می گرفتی!! نگو نه، که باورم نمیشه
صدام رو کمی بالاتربردم و گفتم
- به قول قدیمیا کافر همه را به کیش خود پندارد، تو بهتره نگران خودت باشی نه من.
- اره راست میگی!
آدمای هرزه ای مثل تو که قایمکی با پسرای مردم حرف میزنن و بعدش اینجا میان پیش بقیه خودشیرینی میکنن، جانماز آب میکشن و ادعای مؤمن بودن دارن بایدم بترسن... ببین دختره ی خودشیرین علی آقا برای دخترایی مثل تو تف هم نمیندازه چه برسه بیاد بگیرتت
حس میکنم دارم منفجر میشم. دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم، حق نداره بهم تهمت ناپاکی بزنه...با دست چپم چنان سیلی محکمی بهش زدم که چند قدمی به عقب رفت، دستش رو روی صورتش گذاشت و با حرص نگاهم کرد که گفتم
- دختره ی نفهم اول دهنت رو آب بکش بعد حرف بزن... اگه هم تا الان هیچی بهت نگفتم به خاطر مادرت بود
به سمتم حمله ور شد و محکم به پشت هولم داد، سمتم خیز برداشت و خواست بزنه که دست سحر مانعش شد و با داد گفت
- حدیث چته، بکش کنار ببینم...خجالت نمی کشی
حدیث از موضعش کوتاه نیومد و گفت
- از چی خجالت بکشم، این بی حیا باید خجالت بکشه که میخواد پسرای اینجا رو تور کنه
نفس هام به شماره افتاده، به قدری از حرفاش عصبیم که دوست دارم همین جا دهنش رو پر خون بکنم، حالا دیگه از سر وصدای ما بقیه هم به آشپزخونه اومدن، بدون توجه به بقیه گفتم
- ببین حدیث اینایی که اینجان دوستای منن... سالهاست من رو میشناسن و میدونن دنبال هیچ پسری نبودم، این چرندیات رو هم تمومش کن... تو بهتره نگران حال خودت باشی که از صبح تا شب با تلفن حرف میزنی و معلوم نیس پشت خط کیه!!
نگاهی به جمع کردم و ادامه دادم
- درضمن همونایی هم که میگی من براشون خودشیرینی میکنم و میخوام تورشون کنم ارزونی خودت
بدون حرف دیگه ای از کنار بقیه گذشتم، به زهرا...زهرا گفتن سحر هم اعتنایی نکردم. به قدری عصبانیم که هیچ کس جرئت نمیکنه نزدیکم شه... تو این چندسالی که بچه ها من رو میشناسن اولین باره این طور عصبی شدم.
حس میکنم فشار خونم خیلی بالا رفته...با حرص وارد نمازخونه شدم. علی آقا متعجب نگاهش به من بود، با یاد اوری حرف های حدیث که میدونم بیشترش درباره ی علی اقا بود دست هام رو مشت کردم و سریع از پله ها بالا اومدم
در رو باز کردم و حمید با دیدنم متوجه حالم شد و پرسید
- چی شده زهرا؟
نباید بفهمه والا خون به پا میکنه،
- چیزی نیست،فقط دلم برای مامان وبابا تنگ شده...
داداش...میخوام برم حرم
گوشیش رو کنار بالش گذاشت و گفت
- باشه عزیزم، صبر کن اماده شیم همه باهم بریم
- دوست دارم تنها بشم، لطفا مخالفت نکن
درمونده نگاهش کردم تا شاید دلش بسوزه و قبول کنه، که گفت
- باشه اگه خودت دوست داری برو...میدونم که برای جواب خواستگاری نیاز داری تنها باشی و فکر کنی!
ای دل غافل چی میگی داداش من...کاش پایین بودی و میدیدی چی پشت سر خواهرت گفتن... ولی خب، حداقل جای شکرش باقیه قبول کرد تنهایی برم، دلم میخواد برم و چشمم به چشم کسی نیفته. همون جور ملتمسانه نگاهش کردم که گفت
- چرا اینجوری نگام میکنی من که گفتم برو
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم
- اگه میشه بعد افطار برگردم، چون توحرمم افطاری میدن، همونجا چند لقمه میخورم... شب که حرم اومدین باهم برمی گردیم
حمید با دیدن حالم به ناچار قبول کرد و گفت
- باشه زهراجان، فقط مواظب خودت باش
وسایل هام رو جمع کردم و گفتم
- اگه یه موقعی جواب ندادم بدون گوشیم بی صداست، درضمن... ممنون که درکم میکنی
حمید با محبت نگاهم کرد
- به خدا سپردمت
بغضم رو به سختی قورت دادم، سریع از اتاق زدم بیرون تا شک نکنه. از پایین صدای بگو مگو میاد، مشخصه بچه ها دارن با حدیث دعوا میکنن، بی خیال از بحث هاشون در رو باز کردم که سحر گفت
- زهرا...زهرا صبر کن
به سمتش برگشتم، بادیدن حالم گفت
- کجا میری با این حالت
با صدای گرفته گفتم
- میرم حرم
- صبر کن به اقاحمید بگم همراهت بیام
چشم هام رو بستم و با بغض گفتم
- میخوام تنها باشم سحر، خداحافظ
منتظر جوابش نشدم و بعداز بیرون اومدنم در روبستم، دیگه نمیتونم جلوی گریه م رو بگیرم، احساس سنگینی روی قفسه ی سینه م دارم، بی خیال از نگاه های اطرافیان گریه کردم
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت316
منتظر جوابش نشدم و بعداز بیرون اومدنم در روبستم، دیگه نمیتونم جلوی گریه م رو بگیرم، احساس سنگینی روی قفسه ی سینه م دارم، بی خیال از نگاه های اطرافیان گریه کردم
با قدم هایی لرزون و دلی گرفته به طرف تنها ملجأ و پناهم حرم امام رضا حرکت کردم، شاید کمی آروم بشم.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، از کیفم در آوردم و با دیدن شماره ی زینب بیخیال جواب دادن شدم. اما زینب دست بردار نبود چندین بار زنگ زد، به ناچار با صدایی گرفته جواب دادم
- بله
-ـالو زهراجان، کجایی
اشکم روی گونه م ریخت
- مهم نیست، هر جایی به جز اونجا
- زهرا جان، علی نگرانته. گفت رنگت پریده بود میترسه قلبت....
نذاشتم ادامه بده و گفتم
- بهتر، بذار این قلبم از تپش وایسه شاید اطرافیانم آروم شدن
صدای حرف زدن های پشت خط باعث شد زینب کمی سکوت کنه بعد از چند ثانیه گفت
- زهرا جان، بگو کدوم طرفی بذار بیام
- میخوام تنها باشم زینب کاری نداری؟
صدای علی آقا رو شنیدم که گفت
- گوشی رو بده من
حوصله حرف زدن با کسی رو ندارم. تا بخواد حرف بزنه، تماس رو قطع کردم و گوشی و روی بی صدا گذاشتم، به قدری حالم بده نفهمیدم کی به ورودی حرم رسیدم. بعد از کنترل، سریع وارد حیاط حرم شدم، با دلی شکسته و چشمی گریون دست به سینه گذاشتم و با احترام سلام دادم.
دلم میخواد یه جای خلوت پیدا کنم تا راحتتر بتونم گریه کنم تا خالی شم. بعداز زیارت کردن به سمت دارالحجه پا کج کردم، یه گوشه ای رو که خلوت بود پیدا کردم و نشستم.
گوشی رو نگاه کردم ده تماس بی پاسخ از زینب...بیخیال از تماس ها، گوشی رو داخل کیفم گذاشتم. دیگه برام مهم نیست هرچی بگن فقط میخوام تنها باشم.
دلم از دست حرف های حدیث پره، خدایا خودت شاهدی همیشه سعی کردن نگاه ناپاکی نداشته باشم چه برسه به اینکه بخوام با پسرها حرف بزنم و دوست باشم...چرا ادما این قدر راحت قضاوت میکنن...
سرم رو روی زانوهام گذاشتم گریه کردم، خدایا چرا به این راحتی قضاوت میکنه و تهمت ناپاکی بهم میزنه، همیشه سعی کردم پاک زندگی کنم، حالا چطور آدمی مثل حدیث به خودش اجازه میده بهم بگه هرزه... خدایا هر وقت حرفاش یادم میفته آتیش میگیرم.
هق هق گریه م بالا رفته...یا امام رضا من میخواستم به حدیث کمک کنم، اما الان فهمیدم آدمی که خوابه میشه بیدارش کرد، اما کسی که خودش رو به خواب زده محاله بتونی بیدارش کنی.
به قدری گریه کردم که چشمام به زور باز میشه. سر از روی زانوم برداشتم، یاد حرف استادمون افتادم...هر وقت مشکل داشتی و دلت گرفت وضو بگیر دو رکعت نماز برای سلامتی و ظهور مولا بخون بعداز تموم شدنش همون طور که نشستی دست به سینه بذار و بعد از سلام به مولا باهاش درد و دل کن.
شروع کردم به خوندن نماز و بعد از تموم شدنش همونجا سرجام نشستم،
- سلام آقا جان، سلام پدر مهربونم...میدونم که حالم رو میبینی، بابا جان بهت پناه آوردم، ببین حال و روزم رو... ببین که چقدر بی کس شدم، حرافای حدیث رو شنیدی؟ دیدی چیا بارم کرد...تو که از همه چیزم خبرداری، نمیدونم دردش چیه که باهام این کارو میکنه...
اشک هام امون نمیده و پشت سر هم روی گونه م میریزه.
کمی نشستم و کم کم اطرافم شلوغ شد، بهتره جام رو عوض کنم تا با ارامش با اقا حرف بزنم، بی حوصله گوشی رو بیرون اوردم و نگاهی به تماس های زینب که میدونم به اصرار علی اقاست کردم. انتن هم خیلی ضعیفه، بهتره جایی بشینم تا انتن باشه، ممکنه حمید زنگبزنه و نگران شه. جام رو عوض کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه گوشی رو روی صدا بذارم، به محض برداشتن پیامکی به گوشیم اومد، بازش کردم از طرف شماره ی علی اقاست
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت318
دستم رو بالا بردم و حمید بادیدنم به سمتم اومد.
نزدیکم که رسید بلند شدم و آروم سلام دادم. جوابم رو داد، جرئت نگاه کردن به چشم هاش رو ندارم، حالا دیگه روبروم وایستاده، سرم رو بالا آوردم و بادیدن قیافه ی دلخورش ته دلم خالی شد
- بریم بیرون باهم حرف بزنیم
سریع وسایلم رو برداشتم و دنبالش رفتم. حتی یک کلمه هام باهام حرف نمیزنه، این باعث میشه بیشتر نگران شم. از حرم بیرون رفت و به دنبالش رفتم. روی یکی از نیمکت ها نشست و ازم خواست بشینم، کاری رو که میخواست انجام دادم
نگاهی به قیافه ی ناراحتش کردم که سکوت رو شکست و عصبی گفت
- چرا ازم پنهون کردی؟
- چیو؟
کلافه و دلخور گفت
- یعنی نمیدونی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
- حالم دست خودم نبود،متوجه نشدم. یعنی این قدر ناراحت بودم که نفهمیدم چی به چی شد
از روی نیمکت بلند شد و پشت گردنش رو مالش داد و دوباره سمتم برگشت و با حرص گفت
- یعنی من این قدر غریبه م که آخر از همه بفهمم؟ اصلا بگو ببینم تو چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟
لب هام رو تر کردم و گفتم
- خب بهت که گفتم شاید بی صدا بذارم، نگران نشو
کمی تُن صداش رو بالا برد
- اون برا زمانی بود که فکر می کردم حالت خوبه، نه وقتی که برم پایین و ببینم همه ناراحتن!!!
حرف های حدیث هر لحظه تو سرم اکو میشه، قطره ی اشکی روی گونه م ریخت. حمید متوجه شد و گفت
- زهرا...
شرمنده نگاهش کردم، انگشتش رو برای آخرین بار تهدید وار مقابل صورتم تکون داد و گفت
-بار آخره یه همچین رفتار بچگونه ای از خودت نشون میدی
سرم پایین انداختم و سکوت کردم، سنگینی نگاهش رو حس میکنم، ساکت بود.
سرم رو بالا اوردم، قطره ی اشکی از روی گونه م سُر خورد، نگاهش به چشمای خیسم افتاد ، رنگ نگاهش عوض شد، با دستش اشکم رو پاک کرد و گفت
- دیگه نبینم این چشم ها بارونی بشه، میدونی چقدر نگرانت شدم.
وقتی سحر قضیه رو گفت، بدون این که افطار کنم سریع اومدم حرم، کلی زنگ زدم وقتی جواب ندادی دلم هزار راه رفت.
فکر اینکه نکنه دوباره حالت بدبشه و تنها باشی! همه جای حرم رو گشتم.
به هرخانمی که خوابیده بود میرسیدم، از فکر اینکه نکنه تو باشی و حالت بد شده داشتم دیوونه می شدم.
زهرا... دیگه از این کارا نکن، تو تنها نیستی ماهمه باهم زندگی می کنیم، اگه یکیمون حالش بد شه روی بقیه هم تأثیر داره.
حق با حمیده من اشتباه کردم، نفسم رو با آه بیرون دادم که گوشیش زنگ خورد تماس رو وصل کرد و از کنارم بلند شد
- الو سلام، خوبی...نگران نباش پیش منه
همونطور که با تلفن حرف میزد کمی ازم فاصله گرفت، صحبتهاش که تموم شد. برگشت و دوباره کنارم نشست
- میدونی کی بود؟
- سحر؟
- لبخندی از سر محبت زد و جواب داد
- علی بود، خیلی نگران حالت شده. میخواست بیاد به خاطر استاد نتونست، زهرا هر موقع ناراحتی داشتی به خودم بگو، قول میدم کمکت کنم
بغض تو گلوم مونده رو به سختی قورت دادم.
- ممنون که هوامو داری، اما داداش واقعا از این وضعیت خسته شدم... دلم یه آرامش میخواد...
- نگران نباش همه چی درست میشه، حالا پاشو بریم یه چیزی بخوریم منم گشنمه، هوم؟
لبخندی زدم و باشه ای گفتم. هر دو به طرف یه رستورانی که نزدیکمون بود رفتیم و حمید دوپرس چلو گوشت سفارش داد، با بی میلی فقط چند لقمه به خاطر حمید خوردم. وقتی دید غذام رو تموم نکردم، مجبورم کرد تا بخورم اما مقاومتم رو که دید، یه ظرف یکبار گرفت و بقیه ی غذام رو داخلش ریخت و بعداز حساب کردن صورتحساب از رستوران بیرون اومدیم. دستم رو گرفت و به سمت سوئیت حرکت کردیم.
- داداش
- جانم؟
- اگه میشه رسیدیم من برم اتاق، دوست ندارم بیام پایین.
- نمیشه زهراجان، همه نگرانتن بریم بعداز سخنرانی برمی گردی!
- خواهش میکنم، اینجوری راحتترم
به ناچار قبول کرد و گفت
- باشه پس من میرم پایین، بعداز سخنرانی میام که همه باهم بریم زیارت خوبه؟
با لبخند قبول کردم و از اینکه درکم میکنه تشکر کردم. از در ورودی که وارد شدیم، صدای استاد میومد. از حمید جدا شدم و به سمت اتاقمون پا کج کردم
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞