•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت371
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نفس زنون روی زمین نشستم و کش چادرم رو باز کردم، قرصم رو با آب خوردم و پیش خانم جون دراز کشیدم.
تمام فکر و ذهنم پیش تسبیحه، کاش بتونم پیداش کنم. با شرایطی که دارم نمیتونم دوباره برم یکی دیگه بخرم. یا امام حسن کمک کن اون تسبیح رو پیدا کنم و به صاحبش برسونم.
چشم هام رو بستم و کم کم پشت پلک هام سنگین شد و خوابم گرفت.
موقع سحری باصداهای بیرون چشم باز کردم، این بار زودتر از همه بیدار شدم و
خانم جون و حمید وسحر رو بیدار کردم.
هر چهارتامون پایین رفتیم و قبل از اینکه به آشپزخونه برم روی زمین به دنبال تسبیح گشتم. تونمازخونه هم که نیست، پس کجا افتاده، مگه میشه! من که غیر از اینجا جای دیگه ای نرفتم.
سحر نزدیکم شد و پرسید
- پس چرا نمیای؟ دنبال چیزی هستی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم،دلم نمیخواد فعلا غیر از خدا کسی بدونه. بهتره وقتی خالی شد و همه به اتاق هاشون رفتن، خودم همه جا رو جارو بکشم شاید پیداش کنم.
پشت سر سحر وارد آشپزخونه شدم و با بویی که صدیقه خانم راه انداخته دلم ضعف رفت.سلام دادم و به گرمی جوابم رو داد
- صدیقه خانم باید یه دوره ی آشپزی پیش شمابیام، اینجوری فایده نداره
خندید و همونطور که با کفگیر روغن رو روی برنج پخش می کرد گفت
- تو آشپزیت خوبه نیازی نیست پیش من یاد بگیری، به جاش بیا و جواب مثبت به این علی آقا بده که بنده خدا روز وشب نداره
از حرف صدیقه خانم تعجب کردم ولپام گر گرفت، نزدیکش رفتم و گفتم
- ارومتر صدیقه خانم، الان یکی میاد میشنوه زشت میشه!
تبسمی زد و آروم طوری که خودم بشنوم گفت
- تو جوونی و هنوز تجربه من رو نداری! دیشب وقتی سینی رو بهش میدادی دیدم چجوری حواسش بهت بود ونگات می کرد. زهرا جان خواستگار به این خوبی داری چرا دست دست میکنی!
کنترل شده خندیدم وبه قیافه ی صدیقه خانم نگاه کردم
- برام دعا کنین، که انتخاب درستی بکنم
- مطمئن باش دعات میکنم، ولی هرشب که من اینجا دارم غذا میپزم میبینم که چقدر کلافه ست. نمیدونم چه مشکلی پیش اومده ولی باحاج خانم هم که حرف زدم گفت منم هرچی ازش میپرسم نمیگه. فقط امروز بهش گفته که یکی رو دوست داره. شک نکن خودتی.
از این حرفش کیلو کیلو قند توی دلم آب شد، ولی خودش که گفته بود تا جواب مثبت ازم نگیره به مادرش نمیگه، چی شده که نظرش عوض شده.
با وارد شدن زینب، بحث رو عوض کردم و گفتم
- زینب جان، نون هارو تو میبری یا من ببرم
- بده من ببرم، تو فقط چند پارچ آب پر کن بیار
باشه ای گفتم و پارچ هارو پر آب کردم و بردم تا داخل سفره ها بذارم.
حمید با دیدنم گفت
- زهراجان، اینارو من میبرم تو برو لیوان هارو بیار
چشمی گفتم و لیوان هارو از روی کابینت برداشتم و بردم سفره گذاشتم.
بعداز خوردن سحری و خالی شدن نمازخونه جارو برقی رو برداشتم و شروع به جارو کشیدن کردم.
همه جا تمیزشد اما تسبیحم رو نتونستم پیدا کنم.
با ناامیدی جارو رو سر جاش گذاشتم و به حیاط رفتم، بچه ها هم کارشون رو تموم کردن و به اتاق برگشتیم.
تقریبا نزدیکای ظهر بیدار شدم و با دیدن جای خالی سحر و حمید و خانم جون، شماره سحر رو گرفتم.
صدای زنگ گوشیش از روی ساکش میومد، چطور شده گوشیش رو نبرده، موهام رو بستم و چادرم رو سر کردم و در اتاق رو باز کردم.
صدای خانم جون رو از اتاق بغلی شنیدم احتمالا سحر هم پیش زینبه!
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت372
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صدای خانم جون رو از اتاق بغلی شنیدم احتمالا سحر هم پیش زینبه!
دودل شدم در بزنم یانه، که با صدای نرگس به عقب برگشتم
- سلام خوبی زهرا جون؟
با محبت جوابش رو دادم
- سلام عزیزم ممنونم، توخوبی؟
- بله، میخواستی بری اتاقمون
نگاهی به صدای خنده ی افراد داخل اتاق کردم و گفتم
- بله، البته اگه اجازه میدی
خندید و گفت
- بله که اجازه میدم، بالاخره تو میخوای عروس داداشم بشی مگه میشه اجازه نداشته باشی
از حرفش جاخوردم و پرسیدم
- کی اینو گفته؟
- دیشب داداش با مامانینا حرف میزد، آخه دخترعمه م گیر داده، عمه م همش به داداشم زنگ میزنه بره سهیلا رو بگیره، ولی من اصلا از سهیلا خوشم نمیاد دوست دارم تو زنداداشم بشی!
از حرفش هم تعجب کردم، هم خنده م گرفت. آروم گفتم
- نرگس جون این حرفارو مامانت بشنوه ناراحت میشه ها، به نظرم درست نیست پشت سر دختر عمه ت حرف بزنی!
قیافه ش رو مثل بچه ها کرد،لب هاش رو جلو داد و گفت.
- اخه حیف نیست داداشم بره اونو بگیره دختره ی دماغ عملی! داداش من تو رو دوست داره. خودم اون روز شنیدم به زینب گفت
این نرگس ظاهرا سنش کنه، اما حواسش به همه چی هست، ولی بهتره بهش بگم که این حرفارو جلوی کسی نزنه، چون ممکنه براش دردسر شه.
- نرگس جون دورت بگردم این حرفارو که بهم گفتی به هیچ کس نگیا، چون ممکنه داداشت هم بفهمه و از دستت ناراحت شه. درضمن دختر خوب، از توبعیده این حرفارو بزنی...خدا هم دوست نداره بنده ش رو مسخره کنیم هوم؟
دستم رو گرفت و گفت
- باشه حق با توعه دیگه از این حرفا نمیزنم ولی خب چیکار کنم سهیلا رو دوست ندارم.
حالا بگو ببینم قول میدی حرفامون بین خودمون باشه ودیگه به کسی نگی؟
- باشه قول میدم، حالا بیا بریم تو ابجی زینب لباس خریده خیلی خوشگله.
در زد و وارد اتاق شدیم، سحر و زینب یه گوشه باهم حرف میزدن و خانم جون و حاج خانم هم با هم گرم صحبت بودن. سلام دادم و به گرمی جوابم رو دادن
حاج خانم گفت
- کجا بودی دخترم! جات خالی بود
- خسته بودم تازه بیدار شدم
زینب به سمتم اومد
- زهرا ببین این چطوره برا عصر بپوشم.
یه مانتو مجلسی بلند سفید که آستین های پفی خیلی قشنگی داشت، قسمت کمرش مرواردهای سفید کار شده بود وبا یه روسری سفید دستم داد، چشمـهام برقی زد و گفتم
- خیلی نازه، بپوش ببینم تو تنت چجوری میشه!
زینب کاری رو که میخواستم انجام داد، مانتو کاملا اندازه ش بود و با روسری سفید مثل فرشته ها میشد، چون خودش خوشگله، بدون آرایش هم چهره ش زیباتر و معصوم تره
- حرف نداری دختر، عالیه انگار برای تو دوختن. چادر سفیدت نداری؟
سحر چادر سفیدش رو از روی زمین برداشت و گفت
- من که از چادرش خیلی خوشم اومد، ماشاالله مادرشوهرش خوش سلیقه س مثل مامان جون!
ازحرفش خنده گرفت و جواب دادم
- معلومه که مامان منم خوش سلیقه س مگه شک داشتی!
هرسه خندیدیم و زینب مانتو و روسریش رو در آورد و گفت
- زهرا میشه تو بپوشی ببینم تو تنت چجوری میشه؟
خواستم جواب نه بدم که خودش زودتر چادر و روسریم رو باز کرد
- اونجوری نگام نکن، به زودی خودتم عروس میشی بذار از الان ببینم چه شکلی میشی
مثل اینکه این دوتا خواهر امروز میخوان منو با حرفاشون تا مرز سکته ببرن، کاش از حال دلم خبر داشتن
مانتو رو به کمک زینب تنم کردم و روسری رو لبنانی بستم. سحر چادر رو بر داشت و سرم کرد، دوتاشون عقب رفتن با ذوق به هم نگاه کردن، خانم جون گفت
- زهرا جان برگرد ببینم دخترم
با خجالت برگشتم و هر دو با تحسین نگاهم کردن، خانم جون ماشااللهی گفت و حاج خانم رو به من گفت
- ماشاالله، هزار ماشاالله مثل ماه شدی! ان شاالله به زودی لباس عقدت رو بپوشی
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت374
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سحر گوشیش رو آماده کرد و همراه زینب کنارم ایستادن، زینب روبه نرگس گفت
- نرگسی... آجی گلم، میشه ازمون عکس بگیری؟
نرگس باشه ای گفت و بلندشد، زینب و سحر کنارم ایستادن و هرسه به دوربین نگاه کردیم، اما هنوزم به خاطر کار این دو نفر دلخورم. زینب گفت
- نرگس جان چرا پس نمیگیری؟
نرگس نگاهی بهم کرد و گفت
- زهرا جون میشه لبخند بزنی؟ آخه خیلی اخمو شدی
سحر نگاهی به قیافه م کرد و سقلمه ای بهم زد
- چته تو؟ یکم بخند شاد باشیم
پشت پلکی نازک کردم و به شوخی گفتم
- هنوزم از دستتون عصبانیم، همینجوری میخوام بندازم
زینب خندید و گفت
- باشه بابا ببخش دیگه، امروز خوشحالیم روزمون رو خراب نکن. ببین چقدر سحر مظلومانه بهت نگاه میکنه
نگاهی به قیافه ی سحر که سعی داشت خودش رو مظلوم نشون بده و به زور خنده ش رو کنترل میکرد انداختم. دلم نمیاد ناراحتشون کنم، هر چند که برا منم خوب شد چون تسبیح به دست علی اقا رسید. لبخندی زدم و هرسه کنار هم ایستادیم و به دوربین نگاه کردیم.
نرگس چند تا عکس ازمون گرفت و گوشی رو به دست سحر داد.
عکسامون واقعا قشنگ افتاده، لباس سفید خیلی بهم میاد.
چادر و روسریم رو در آوردم و لباس های خودم رو پوشیدم وهرسه کنار دیوار نشستیم که پیامکی به گوشی زینب اومد
با خوندنش خندید و کنار گوشم گفت
- داداشه، ببین چیکارا میکنی!
چشم هام گرد شد و گفتم
- من؟
با خنده گفت
- نه، پس من! بیچاره بعد اینکه تو رو با لباس سفید دیده دل تو دلش نیست.تو هم که طاقچه بالا گذاشتی و همش بهونه ی الکی میاری و امروز و فردا میکنی.
تو دلم گفتم من که کاریش ندارم خودش ازم قیافه میگیره، ولی حیف به زینب اینارو نمیتونم بگم.
- الانم میگه اگه میشه باهات یه وقتی رو هماهنگ کنم صحبت کنه. فقط نمیدونم چرا این روزا کلا حوصله نداره. فکر کنم دلش میخواد زودتر تکلیفتون روشن شه.
ته دلم خالی شد، نکنه درباره ی اقا مهدی میخواد بپرسه. هرچقدر هم من دلیل بیارم میخواد بگه من اعتماد کردم.
با لبهای اویزون جواب دادم
- باشه بذار ببینم کی میتونم
بهتره باخانم جون درمیون بذارم ببینم چیکار کنم
خانم جون چادرش رو سر کرد و رو به ما گفت
- بچه ها من میرم اتاق دراز بکشم، سرم درد میکنه شماهم میاین؟
نگران حال خانم جون شد جواب دادم
- اره خانم جون، منم میام
سحر هم بلند شد و گفت
- منم میام، زینب جون هر موقع خواستین برین بگو
زینب باشه ای گفت و به اتاق برگشتیم، کنار خانم جون نشستم
- خانم جون؟ داروهاتون رو خوردین؟
همونطور که دراز میکشید جواب داد
- اره مادر، خوردم
پیشونیش عرق کرده، روسریش رو در آوردم تا راحتتر بخوابه. خدایا خانم جون رو به تو میسپرم، خودت کمک کن حالش بدنشه!
نگاهی به داروهاش کردم، یکی از قرصاش که حمید دیروز خریده، هنوز ورقش کامله. فکر کنم یادش رفته بخوره. ورق قرص رو نشونش دادم
- خانم جون میگم اینو چرا نخوردین؟ از قبلیها داشتین و استفاده کردین یا یادتون رفته؟
عینکش رو به چشمش زد
- نه مادر اینو یادم رفته، هوش و حواس دیگه برام نمونده که! میگم چرا از صبح حالم یه جوریه.
سریع به آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب پر کردم و به اتاق برگشتم.
یه از قرص هارو در اوردم و به دستش دادم.
قرص رو خورد و دراز کشید، رو به سحر گفتم
-باید بیشتر حواسمون به خانم جون باشه
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت375
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سحر باسرحرفم رو تایید کرد،نگاهی به خانم جون که چشم هاش رو بسته و آروم خوابیده، کردم.
خیالم که راحت شد نزدیک سحر نشستم
- گوشیت رو بده دوباره عکسامون رو ببینم
گوشیش رو سمتم گرفت، عکس هایی که نرگس گرفته بود رو باز کردم و یکی یکی نگاه کردم، لبخند محوی روی لبم اومد. چقدر لباس سفید بهم میاد.
- میگم زهرا امروز بیا بریم، باور کن نیای خیلی زینب ناراحت میشه
- نمیتونم سحر، الان که میبینی خانم جون حالش خوب نیست باید استراحت کنه، منم باید بمونم پیشش
- خب من میمونم توبرو، باور کن زشت میشه اگه نری!
- حالا چند ساعتی مونده به مراسمشون تا اون موقع باید ببینم حال خانم جون چطوره، ولی...ولی اصل قضیه به خاطر اینه نمیخوام اقامهدی اونجا باشه. دوست ندارم دوباره ازم بخواد حرف بزنیم. اون روزم با مکافات از سرم باز کردم.
گوشی سحر رو دستش دادم و نگاهی به وضع به هم ریخته ی اتاق کردم
- توجه کردی از وقتی اومدیم اتاق رو مرتب نکردیم؟
- راست میگیا اصلاحواسم نبود.
پاشو یکم مرتب کنیم، پنجره رو هم باز کن هوا بیاد. راستی داداش حمید کجاست؟
- رفته پایین دور هم با استاد صحبت میکنن.
روسریم رو از سرم باز کردم و دستی به اتاق کشیدم، همه جا تمیز شد، صدای نقاره زنی از حرم به گوش میرسه، وضو گرفتیم و بعداز گفتن اذان نماز رو خوندیم.
تقریبا یک ساعتی به عقد مریم و زینب مونده، کمی استراحت کردیم و حمید هم وارد اتاق شد و کنارمون نشست، صدای زنگ گوشی سحر بلند شد، نگاهی به شماره کرد و گفت
- زینبِ! اقا حمید صبح گفتم بهت قراره با زینب بریم حرم... شماهم میای؟
حمید کش و قوسی به بدنش داد
- شمابرین، منم بعدا میام
سحر جواب زینب رو داد و قبل از اینکه بره کنار گوشم گفت.
- منتظرتیم، حتما بیا
چشمکی زدم و بعداز رفتن سحر حمید گفت
- چرا تونمیری؟
نگاهی به خانم جون که هنوز خوابه کردم
- آخه خانم جون دوباره قرصش رو یادش رفته بود بخوره، از ظهر یکم ناخوش احواله، میخوام پیشش بمونم
نگاهی به خانم جون کرد وتکیه ش رو از بالش برداشت
- توبرو، من پیشش میمونم
- حالا تا اون موقع وقت زیاده
سحر رفت و منم تو افکار خودم غوطهور شدم.
نگاهی به ساعت کردم، چقدر زود میگذره، یه ساعتی از رفتنشون گذشته....گوشیم زنگ خورد شماره سحر افتاد روی صفحه، دکمه ی پاسخ رو زدم
- جانم سحری
- سلام نمیای؟
نگاهی به حمید که خواب بود کردم
- نه، گفتم که بهت
پشت گوشی صدای زینب رو شنیدم، بعداز چند لحظه زینب گوشی رو گرفت
- سلام زهرا، مگه نمیای؟
دنبال بهونه ای گشتم تا نرفتنم رو توجیه کنم، سکوتم رو که دید گفت
- به جون خودم زهرا اگه نیای نه من، نه تو!
خواستم جوابش رو بدم که سحر گوشی رو گرفت و گفت
- نگفتم ناراحت میشه! حالا یه چیزی هم بگم... علی آقا چند باری از زینب سراغت رو گرفت..... خودم شنیدم، همش میگه چرا نیومده
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت376
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- نگفتم ناراحت میشه! حالا یه چیزی هم بگم... علی آقا چند باری از زینب سراغت رو گرفت..... خودم شنیدم، همش میگه چرا نیومده
با فکر اینکه علی اقا تو فکرمه، قند توی دلم آب شد. نمیدونم چه بهونه ای بیارم تا زینب هم ازم ناراحت نشه!
- تو میگی چیکار کنم سحر؟
- از من میشنوی پاشو بیا، ببین تا یه ربع دیگه عقدشون خونده میشه، زینب خیلی ناراحت شده...
کلافه نگاهی به اطراف کرد
- باشه ببینم چیکار میتونم بکنم
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم، خانم جون چشم هاش رو باز کرد و گفت
- زهراجان کی بود؟
- ببخشین بیدارتون کردم، سحر بود گفت کم مونده عقد رو بخونن
دست راستش رو تکیه گاه بدنش کرد و نشست، روسریش رو مرتب کرد و گفت
- پاشو آماده شو بریم
با تعجب گفتم
- کجا با این حالتون؟
- من حالم خوبه، نمیخواد من رو بهونه کنی!
زود آماده شو، حمیدم بیدار کن. زشته نریم، اونا هرموقع کاری داشتیم اومدن، الانم ما باید بریم.
با این حرف خانم جون دیگه بهونه ای نمیتونم بیارم، به ناچار حمید رو بیدار کردم و هرسه به سمت حرم راه افتادیم.
مسیر سوئیت تا حرم رو همش فکرم درگیره اگه اقا مهدی اونجا باشه و بخواد حرفی بزنه چیکار کنم.
گوشیم دوباره شروع به زنگ خوردن کرد، تماس رو سریع وصل کردم
- سلام خوبی زهرا کجایی؟
- سلام تو راهیم
زود بیاین دیگه کم مونده خطبه رو بخونن
- الان وارد حرم شدیم، کدوم طرف بیایم
- بیاین رواق شیخ طوسی
باشه الان میایم، روبه حمید وخانم جون گفتم
- سحر گفت بریم رواق شیخ طوسی
دست خانم جون رو گرفتم و به سمت رواق شیخ طوسی حرکت کردیم.
از دور زینب و مریم رو با چادر سفید دیدم، سحر با زینب گرم صحبت بود، با دیدنم زینب خوشحال شد وسحر از جاش بلند شد، به سمتم اومد.
- سلام خوب شد اومدی!
باخنده جواب دادم
- دوست داشتم تلافی کار ظهرتون رو دربیارم، حیف خانم جون نذاشت
- پس باید ممنون خانم جون باشیم
دستم رو گرفت و باهم به سمت جایی که خطبه خونده میشد رفتیم.
سنگینی نگاه علی اقا رو حس میکنم، ولی دلم نمیخواد سرم رو بالا بیارم، به حاج خانم و بقیه سلام دادم.
سحر اروم کنار گوشم گفت
- ازشانست اقا مهدی نیومده.
نفس راحتی کشیدم، زیر چشمی نگاهی به دست علی اقا کردم و با دیدن تسبیح دلربا لبخند روی لبم اومد.
- دیوونه شدی خود به خود میخندی؟
جوابی ندادم، زینب و اقا محمد کنار هم نشستن و مریم و اقا صادق هم با کمی فاصله نشستن.
چه حس خوبیه عقد آدم در محضر اهل بیت باشه، نگاهم سمت مادربزرگ اقا صادق کشیده شد، اشک چشمش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد و دست هاش رو بالا برد و خدارو شکری گفت.
خانم رثایی هم کنار خانم جون نشسته بود و باهم گرم صحبت بودن،. نمیدونم چی میگفت که خانم جون با سر حرفاش رو تایید می کرد.
چشم از اونها برداشتم و به قرآنی که دست مریم و زینب بود، نگاهی انداختم.
هممون اول زندگی قرآن به دست میگیریم، امیدوارم زندگیهامون هم قرآنی بشه.
همین کتابی که خدا به عنوان برنامه ی زندگی بهمون داده، افسوس که به جای استفاده ازش، یا تو کتابخونه ها خاک میخوره یا فقط برای راهی کردن مسافر ازش استفاده میکنیم.
فکری به سرم زد، چه خوبه از استاد بخوام مباحث قرآنی هم بهمون یاد بدن.
با صدای استاد فاضل که متوسل به امام زمان علیه السلام شد تا خطبه رو بخونه از فکر وخیال بیرون اومدم.
استاد به درخواست بقیه اول خواست خطبه عقد مریم و آقا صادق رو بخونه...مریم گوشیش رو به دست نرگس داد تا ازشون فیلم بگیره.
استاد خطبه رو خوند و هر دو بله گفتن . بعداز تموم شدن خطبه، آقا صادق حلقه ی مریم رو دستش کرد، همه صلواتی فرستادیم و تبریک گفتیم، منتظر موندیم تا خطبه ی عقد زینب و اقا محمد خونده شه،
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت377
استاد عقد زینب و اقا محمد روهم خوند و بعد از تموم شدن مراسم، نماز شکر خوندن و باهم به زیارت رفتن. رو به سحر گفتم
- بیا بریم پیش مادر بزرگ آقا صادق
مادربزرگ اقا صادق با حاج خانم گرم صحبت بودن، باهم پیشش رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی کنارش نشستیم، چادرش رو مرتب کرد وگفت
- شما میمونین حرم یا میرین سوئیت؟
جواب دادم
- بعداز زیارت میریم، چون صدیقه خانم هم تنهاست
لبخند شیرینی زد
- پس منم همراه شما میام، این دوتا بعد از کلی سختی کشیدن، به هم رسیدن و محرم شدن، شاید میخوان برن بیرون، نمیخوام مزاحمشون باشم
- چشم حاج خانم بریم زیارت، موقع رفتن خبرتون میکنم
نگاهی به اطراف کردم خبری از حمید و علی آقا نیست، شاید اونا هم زیارت رفتن.
بعد از زیارت نیم ساعتی منتظر حمید موندیم وقتی خبری ازش نشد سحر به حمید پیام زد و همراه خانم جون و بقیه به سوئیت برگشتیم. لباس هام رو عوض کردم و قبل از اینکه به آشپزخونه برم کنار خانم جون نشستم تا باهاش حرف بزنم، تمام ماجرا رو تعریف کردم، خانم جون به دقت گوش می کرد، بعداز تموم شدن حرفام گفت
- ببین زهرا جان، نباید نگران چیزی باشی، اون طور که من از حرفات فهمیدم خودتم به علی اقا علاقه داری.
اینکه به خاطر قولت و ناراحت نشدن علی اقا دلت نمیخواست با اقامهدی حرف بزنی به خاطر همین علاقه هست.
من با مادرت هم که حرف زدم گفت تصمیم نهایی باخود زهراست، علی آقا واقعا پسر خوب و مؤمنیه، هرچند اقا مهدی هم خوبه، ولی اینکه تو دلت پیش پسر حاج خانمه، دیگه همه چیز رو مشخص میکنه!
بحث ازدواج شوخی بردار نیست و نباید با کسی رو دربایستی کنی، فکراتو بکن و بدون تعارف و خجالت حرف آخرت رو بهشون بزن.
- آخه خانم جون من بهش گفتم تا عید فطر مهلت میخوام که فکرام رو بکنم
با محبت و خوشرویی نگاهم کرد
- خب چه بهتر، وقت داری سبک، سنگین کنی و برای آینده ت عاقلانه تصمیم بگیری. ولی دخترم کار خیر رو به تأخیر ننداز، خوبیت نداره. این پسر رو هم از بلاتکلیفی دربیار!
حرف های خانم جون مثل همیشه آرومم کرد.
ازش تشکر کردم و به همراه سحر به آشپزخونه رفتیم.
صدیقه خانم به همراه یکی از خانمها گرم صحبت بودن، با دیدنمون دست از صحبت کشید، گفتم
- کاری هست انجام بدی؟
با لبخند جواب داد
- نه دخترم امروز غذا رو از بیرون قرار شده سفارش بدن، کار خاصی نداریم فقط نزدیک افطار بیاین سفره پهن کنین
چشمی گفتیم و به اتاق برگشتیم. تقریبا نیم ساعتی از اومدنمون گذشته، خانم جون به همراه حاج خانم و مادربزرگ اقا صادق رفتن تو هال بشینن.
حمید وارد اتاق شد، لباسش خیس عرق شده بود، سریع بلوزش رو در اورد، با دینش گفتم
- سلام کجا بودی؟
همونطور که داخل ساکش دنبال حوله ش می گشت جواب داد
- باعلی رفتیم برا شب غذا سفارش بدیم، این قدر پیاده رفتیم که خسته شدیم. کلی گشتیم بالاخره تونستیم جایی رو پیدا کنیم که غذاش خوب باشه و با برنج ایرانی بپزن.
سحر جان این حوله من رو کجا گذاشتی؟
سحر اشاره به رخت اویز کرد
- دیروز آویزون کردم رخت اویز خشک شه، اونجا زیر لباسارو نگاه کن
بعد از پیدا کردن حوله ش از اتاق بیرون رفت.
نزدیک افطار مریم و زینب هم برگشتن و همه باهم سفره رو پهن کردیم.
بعد از خوردن افطاری و شستن ظرف ها، منتظر سخنرانی بودیم که متاسفانه استاد سردرد داشت و سخنرانی کنسل شد.
الان سه روز از عقد بچه ها گذشته و امشب اولین شب قدره. دلم میخواد روزه بگیرم، چند روزه منتظر شب های قدرم. فقط چند ساعت دیگه مراسم شروع میشه و همه برای احیای اولین شب قدر قراره دسته جمعی بریم حرم.
باید قرص ها رو طوری ساعتش رو تنظیم کنم که هم بتونم روزه بگیرم، هم برای قلبم ضرری نداشته باشه.
بعداز خوردن افطار همه قران و مفاتیح برداشتیم و به حرم رفتیم.
هرکس کنار خانواده ی خودش نشست، ما دخترا همه کنار هم نشستیم.
تا شروع مراسم زیارت ال یاسین رو خوندم و منتظر سخنرانی شدم
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت379
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
احیای شب قدر تو حرم امام رضا علیه السلام یه حال و هوای دیگه ای داره، همه وسایلهامون رو جمع کردیم و به سمت سوئیت حرکت کردیم...
حس سبکی دارم، خداروهزار مرتبه شکر میکنم که توفیق داد یه بار دیگه شب قدر رو ببینم.نگاهی به ساعت روی مچم کردم، تقریبا دوساعت وقت خواب دارم. بهتره سحری رو کامل بخورم تا در طول روز ضعف نکنم.
از اینکه میخوام روزه بگیرم خیلی خوشحالم، خدایا خودت کمک کن کسی متوجه نشه و برا قلبم مشکلی پیش نیاد
خودت که میدونی چقدر روزه رو دوست دارم پس نذار از ثوابش تو این روزها محروم شم. بالاخره به سوئیت رسیدیم و بلافاصله خوابیدم تا بتونم سحری زود بیدار شم.
با تکون های دست سحر از خواب بیدار شدم
- زهرا خواب موندی نمیای پایین؟
به زور چشم هام رو باز کردم
- مگه ساعت چنده؟
- نیم ساعت وقت داریم، تو میخوابی بخواب من میرم سحری بخورم تا اذان چیزی نمونده. دلم نیومد بیدارت نکنم
باشنیدن این حرف و یادادری اینکه منم قراره روزه بگیره مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم
- صبر کن منم بیام، خیلی ضعف کردم.
به همراه سحر پایین رفتیم، نگاهی به اطراف کردم.
همه کارها انجام شده، سفره ها رو پهن کردن، وسایلش رو چیدن، حتی خیلیا سر سفره نشستن و مشغولن.
روبه سحر گفتم
- پس چرا منو زود بیدار نکردین بیام کمک؟
- خانم جون گفت خسته شدی بیدارت نکنیم ولی من دلم نیومد گفتم بیام صدات کنم
با محبت نگاهش کردم و همراهش به آشپزخونه رفتیم، با دیدن زینب گفتم
- سلام فکر کنم فقط من تنبل شدم و خواب موندم، خیلی وقته ببدار شدین؟
زینب با خنده جواب داد
- نه گلم، ما اصلا نخوابیدیم، از حرم که بزگشتیم تا الان مشغولیم
از خجالت سرخ شدم، خیر سرم منم مسئولم. همه کارها افتاده گردن اینا...لب زدم
- شرمنده م به جون خودم، این قدر خوابم میومد اصلا حواسم نشد پایین کلی کار هست
صدیقه خانم جواب داد
- شرمنده چرا دخترم، اینارو که میبینی بیدار موندن، از ذوق عقدشونه.... و الا مثل تو تا الان خواب هفت پادشاه رو میدیدن
همه از این حرف خندیدیم.
غذاهایی رو که کشیده بودن رو داخل سینی گذاشتم و به حمید که وارد آشپزخونه می شد دادم.
بعد تموم شدن غذاها دور سفره نشستیم و غذام رو برعکس همیشه کامل تموم کردم و قرص هام رو هم خوردم.
برای تلافی خواب دیشب بیشتر ظرف هارو شستم و به اتاق برگشتم سرم رو روی بالش گذاشتم و به فکر رفتم.
کاش میتونستم به دکتر علوی زنگ بزنم و بگم اگه یه وعده از قرص هارو استفاده نکنم ممکنه مشکلی پیش بیاد؟ولی میترسم بهش بگم و چون با علی اقا دوسته بهش خبر بده و همه چی خراب شه. توکل به خدا ان شاالله که چیزی نمیشه.
با همین فکرا بالاخره چشم هام گرم شد و خوابیدم.
صبح با صدای در اتاقمون چشم باز کردم حمید و خانم جون نبودن و فقط من و سحر تو اتاقیم.
چادرم رو سر کردم و در اتاق رو که باز کردم با دیدن خانم رثایی متعجب گفتم
- سلام استاد، صبح بخیر
با خنده جواب داد
- سلام به روی ماه نشسته ت. الان بیدار میشن دختر خوب؟
- ببخشین صبح تا ساعت شش و نیم پایین تمیز میکردیم، خسته بودم
با صدای ما سحر هم بیدار شد
- چی شده زهرا؟کیه؟
با خنده گفتم
- چیزی نشده، استاده.
- خب تعارفشون کن بیان داخل
در رو کامل باز کردم و بفرمایید گفتم
استاد وارد شد و سریع پتو و بالش هارو جمع کردیم.
-ببخشین بدخوابتون کردم، ولی کار واجبی پیش اومد مجبور شدم بیام.
هربار استاد رو میبینم ته دلم خالی میشه، ولی یاد حرف های خانم جوان افتادم که گفت بهتره منطقی و بدون رودربایستی با استاد حرف بزنم و بگم که من جوابم منفیه.
به هرحال بحث یه عمر زندگیه، ولی نمیدونم چرا هربار که میخوام به استاد بگم با دیدن قیافه ش حرفام یادم میره. بالاخره صدای سحر من رو از فکر و خیال بیرون آورد
- استاد خیره ان شاالله، چی شده؟
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت381
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با استرس گفتم
- خاله مریم چی شده؟ الان اونجایین میخوام باهاش حرف بزنم
-چی بگم عزیزم، سر قضیه مهسا وسعید!
دوروز پیش سعید دوباره مهسا رو بیرون با اون پسره میبینه تو ماشین نشستن، میره هم با پسره کتک کاری میکنن، هم مهسارو میزنه ، وقتی برمی گرده خونه با لب خونی و صورت کبود میاد. خاله ت هم وقتی میبینه از ترس فشارش میره بالا و حالش بد میشه! به منم سعید زنگ زد تا خودم رو رسوندم دیدم آمبولانس و پلیش دم دره!
- پلیس دیگه برچی؟
-مهسا به خاطر کتکی که سعید بهش زده مأمور میاره جلوی در، من که با خاله ت اومدم بیمارستان، حاج احمد هم با سعید رفت کلانتری!
سرم از شنیدن این حرف ها داغ کرد، خدا خودش کمک کنه. این مهسا که من میشناسم تا کل خانواده ی خاله رو بدبخت نکنه دست بردار نیست. کلافه نفس سنگینی کشیدم و گفتم
- الان حال خاله چطوره؟
- خدا روشکر خوبه امروز مرخص میشه. الانم تو زنگ زدی خواب بود نخواستم بیدار شه آروم حرف میزدم
- سعید چیکار میکنه؟
- هیچی بابات و حاج احمد کلی تلاش کردن که تا روز داداگاه تو بازداشت نمونه! الانم مهسا ازش شکایت کرده و میگه سعید زده دماغم رو شکسته و فلان...
ازاینکه خاله این همه سر قضیه سعید حرص میخوره، حالم بد میشه. بیچاره چقدر ذوق داشت عروس میاره و کلی تلاش کرد برا خوشبختی سعید!
- حالا سعید میخواد چیکار کنه؟
- هیچی براش یه وکیل گرفتن، سری قبل که دادگاه داشتن سعید پرینت صحبت های مهسا و اون پسره رو در آورد و به قاضی داد، فعلا که تا اینجاش حق باسعیده و مهسا محکوم شده، ولی کتک کاری دیروزشون رو نمیدونم چی میشه!
- بابا حالش چطوره؟ دلم براش یه ذره شده
- اونم خوبه ولی بیچاره این دو روز رو غذای درست و حسابی نخورده، من که همش پیش خاله ت هستم، امروزم میرم خونشون. باید یه شام درست و حسابی بپزم هم خاله ت بخوره هم این بیچاره ها که یه پاشون کلانتری و یه پاشون تو بیمارستان! زهرا جان، خیلی دعا کن تواین شبها که میرین حرم هم برا سعید دعا کن هم برا ما، منم برم ببینم خاله ت اگه بیدار شده کمک کنم آماده شه تا دکتر امضای ترخیصش رو بده.
- چشم مامان، ان شاالله که همه چیز ختم به خیر بشه، به همه سلام برسون.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم، سحر نزدیکم شد و با نگرانی پرسید
- چی شده؟
تمام ماجرا رو از اول تا آخرش تعریف کردم، خانم جون وارد اتاق شد، با چشم و ابرو به سحر فهموندم بهتره خانم جون نفهمه، چون با این وضعیت قلبش ممکنه حالش بد شه. سحر متوجه اشاره م شد و بحث رو عوض کردیم.
اما چه فایده ظاهرا آرومم ولی تو دلم انگار رخت میشورن، نگران خاله و حتی سعید هستم، خدا نگذره از اونایی که آتیش میندازن وسط زندگی دیگران و یه زندگی رو به نابودی میکشن. از وقتی مهسا وارد زندگی خانواده ی خاله شد شاید چند روز اونم خیلی انگشت شمار روی خوشی دیدن ولی بعدش هر روز یه اتفاق جدید افتاد.
خیلی از آدما فکر میکنن برای معامله اومدن مهریه سنگین و جهاز انچنانی و کلی تجملات دیگه، غیر از این که چشم و هم چشمی میکنن کمر هر دو طرف زیر بار این خواسته ها میشکنه، ولی خیلی جاها به تجربه ثابت شده مهریه بالا و زندگی تجملاتی خیلی وقتا خوشبختی نمیاره بلکه ایمان و اخلاق و تعهد دو طرفه که میتونه باعث خوشبختی یه زندگی بشه
- زهرا جان چرا توفکری؟ از وقتی اومدم فقط،به دیوار زل زدی و حرف نمیزنی
خانم جون یه اخلاقی داره زود از زیر زبون آدم حرف میکشه باید حواسش رو پرت کنم، لبخندی زدم و گفتم
- چیزی نیست، میگم خانم جون استاد اینجا بود گفت با دوستش صحبت کرده امشب خادم افتخاری حرم باشیم
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت384
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
احساس ضعف هر لحظه بیشتر میشه، صدای شکمم باعث شد همه به طرفم برگردن، خجالت زده گفتم
- ببخشین
سحر نگاه مشکوکی کرد و خداروشکر حرفی نزد. شکمم رو مالش دادم شاید اوضاع بهتر شه. زینب از استاد پرسید
- استاد خیلی وقتا شنیدم که میگن عروس و مادرشوهر همیشه باهم دعوا دارن، ولی به نظر من این حرف درست نیست، به نظرم همه ی ما بنده های خداهستیم اگه واقعا خدا رو تو زندگیمون در نظر بگیریم این حرف رو نمیزنیم و به جای این حرف ها با محبت سعی میکنیم با مادر شوهرمون رفیق باشیم. بالاخره اگه همسر خوبی نصیبمون شده به خاطر تربیت همین مادره.
البته گاهی وقتا بعضی مادرا دیدگاه قدیمی دارن و چون مادرشوهراشون اذیتشون کرده الانم همون دیدگاه رو دارن که به نظرم اینجا باید خود پسر با مادرش حرف بزنه.
من خودم همیشه سعی کردم محبت کنم و احترامشون رو حفظ کنم. حالا نمیخوام اغراق کنم مادر من از جمله اونایی بوده که خب مادرشوهرش یکم اذیتشون می کرده، ولی همیشه بهم میگه دلم میخواد تامیتونم به عروسم محبت کنم چرا که خودم محروم بودم.
زینب بعد از این حرفش نگاه معناداری،
بهم کرد که به غیر از استاد، سحر و مریم هم متوجه شدن.
حس کردم گونه هام داغ کرد دوباره قیافه ی علی آقا جلوی چشمم اومد، بالاخره مادرش اونو خوب تربیت کرده، اگه خدا بخواد و عروس این خانواده شم تمام تلاشم رو میکنم که رفتار خوبی داشته باشم.
استاد نفسی تازه کرد و ادامه داد:
درسته زینب جان ما باید در همه حال خدا رو در نظر بگیریم. حتی اگه مادرشوهری بداخلاقی کنه مطمئن باشین باکمی محبت کردن بهش میتونین نظرش رو تغییر بدین،
اما....اگه بازم همون رفتار و داشت با همسرتون درمیون بذارین به هر حال پسرها اخلاق مادرشون رو خوب میشناسن، اون وقت میتونن کمکتون کنن.
روبه استاد گفتم
- آدم با این حرفا فکر میکنه زندگی مشترک خیلی پیچیده ست، باید همه جوانب رو بسنجی بعد واردش بشی!
- درباره ی خود زندگی مشترک...وقتی واردش بشی مثل هزار تو می مونه و اون کسی موفق از این هزار تو بیرون میاد که بتونه همسر و شریک خوبی برا شریک زندگیش باشه ...
یه وقتایی شریک زندگیمون حوصله نداره ... خسته هست .... از سر کار برگشته و توی روز کلی دردسر کشیده تا بتونه یه لقمه نون حلال کسب کنه .... حالا که با این خستگی اومده خونه، من به عنوان خانوم خونه به جای اینکه خستگیش رو بگیرم و به جاش بهش ارامش هدیه کنم خدایی نکرده سوهان روحش نشم.
اگر مشکلی هر چند کوچک یا بزرگ در زندگی برامون پیش اومد صاف نبریم بذاریم کف دست خانواده هامون، تا بخوان با دخالت هایی که خودشون فکر می کنند از روی دلسوزیه، ولی بالواقع نیست بخوان زندگیتون رو خراب کنند .
زندگی هم یک سری حرمت ها و حجاب ها داره که باید رعایت بشه .... خدایی نکرده هم اگر مشکلی بین زوجین به وجود اومد نباید به بیرون از خونه و نزد خانواده ها درز کنه ....
چون اگر مشکلات به گوش خانواده ها برسه ... گاهی اوقات میان بیشتر از حد دلسوزی کنند می زنند بدتر روابط زوجین رو خراب می کنن.
ثانیا ..... اون مادر و پدری که بخواد از مشکلات و همه وقایع زندگی بچه هاش خبر دار بشه، شبا خوابش نمی بره و همش فکر این هستن که چیکار کنن که مشکل بچشون یا عروسشون یا دومادشون حل بشه .
مثلا شما با همسرتون بحثتون شده میری به مادرت میگی .
وقتی برمیگردی خونه با هم آشتی میکنین، میگین و میخندین ولی اون مادر هنوز دل نگران شماست. پس تو مسائلی که خودتون میدونین به زودی حل میشه خانواده هارو نگران نکنین.
یا گاهی اوقات شما به خانواده میگین، در حالی که این راه حل هایی که خانواده ها پیدا می کنند باعث میشه زندگیتون خراب بشه ..... پس کسی اینجا مقصر نیست جز خودتون .... چون که زندگی مشترک رو سر سری گرفتین
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت385
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حرفای استاد خیلی دلنشینه، بعداز گفتن این حرفش کمی سکوت کرد، بعداز کمی مکث گفت
- فکر کنم برای امروز کافیه، ان شاالله مباحث قناعت و صبر رو تو یه جلسه ی دیگه باهم صحبت میکنیم.
با ذکر صلواتی کلاس به اتمام رسید، استاد به همراه دختراش به اتاقشون برگشتن و ماهم به کمک صدیقه خانم رفتیم. هر از گاهی احساس سردرد و سرگیجه میکنم، امیدوارم تا افطار بتونم دوام بیارم و مشکلی پیش نیاد.
با فکر اینکه امشب قراره خادم حرم بشیم آروم و قرار ندارم. بالاخره نزدیک اذان شد و بعداز افطار قرص هام رو سریع خوردم.
خدارو شکر کسی متوجه روزه گرفتنم نشد، وسایلهارو جمع کردیم و تو حیاط گذاشتیم.
وقتی همه رفتن و نمازخونه خالی شد، همراه سحر شروع به شستن ظرف ها کردیم، مریم و زینب هم مشغول تمیز کردن نمازخونه شدن.
با اینکه قرصم رو خوردم هنوزم احساس سرگیجه دارم، سحر متوجهم شد وگفت
- زهرا حالت خوبه؟ حس میکنم حالت روبراه نیست، چشاتم قرمز شده
چینی به پیشونیم دادم و نگاهش کردم
- نه بابا، یه حرفی میزنیا. درضمن تواین تاریکی از کجا فهمیدی چشام قرمز شده؟
- الان که نه! از وقتی سر سفره نشستیم حواسم بهت هست
- نگران نباش خوبم فقط حس میکنم خسته م سرم درد میکنه، شاید فشارم افتاده
همزمان با گفتن این حرفم علی آقا قابلمه ی بزرگ برنج رو داخل حیاط گذاشت و نگاهی به سمت ما کرد. حس کردم میخواد چیزی بگه، امیدوارم لو نرم که روزه گرفتم.
خداروشکر بدون اینکه چیزی بگه به نمازخونه رفت، نفس راحتی کشیدم و به ظرف شستن ادامه دادم.
تقریبا کارها که تموم شد، حس کردم چشم هام تار میبینه رو به سحر گفتم
- سحر من میرم اتاق یکم استراحت کنم موقع رفتن خبرم کن
درمونده نگاهم کرد..
- باشه عزیزم، من فعلا اینجاهستم تو برو
با قدم های اروم به سمت اتاقمون حرکت کردم، کاش این سر دردم خوب شه و بتونم امشب برم حرم. چند تا پله بالا رفتم و بادیدن علی آقا که از پله ها پایین میومد، آروم سلامی دادم.
خواستم از کنارش رد بشم که گفت
- حالتون خوبه؟
دستپاچه جواب دادم
- بله خدا روشکر خوبم
کمی تو صورتم دقیق شد و گفت
- ولی من اینطور حس نمیکنم، مشکلی پیش اومده؟
- نه نه... یکم سرم درد میکنه، احتمالا از صبح نخوابیدم به خاطر همونه
- داروهاتون رو سر وقت استفاده میکنین؟
برای اینکه حرفم دروغ نباشه گفتم
- داروهام رو موقع افطار خوردم، شاید فشارم بالا پایین شده
- میگم زینب بیاد فشارتون رو بگیره، فقط لطفا برین استراحت کنین
از اینکه خودش نمیاد خیالم راحت شد و جواب دادم
- چشم ممنون از لطفتون!
بقیه ی پله هارو بالا رفتم و وارد اتاق شدم. حمید و خانم جون نماز میخوندن، قبل از استراحت وضو گرفتم و نمازم رو خوندم، ده دقیقه ای از اومدنم به اتاق نگذشته بود که چند تقه به در خورد، حمید در رو باز کرد و با دیدن زینب سلام آرومی داد و از اتاق بیرون رفت.
زینب با دستگاهِ فشارسنج وارد اتاق شد و با لبخند اروم گفت.
- بنده دستیار دکتر خصوصیتون هستم، از اونجایی که ایشون نگران حالتون بودن ازم خواستن بیام فشارتون رو بگیرم تا از سلامتتون خیالشون راحت شه
از نوع حرف زدنش خنده گرفت
- چقدرم این دستیار لفظ قلم حرف میزنه
کش چادرش رو از سرش باز کرد و کنارم نشست.
- علی نگرانت شده، آستینت رو بده بالا فشارت رو بگیرم
فشارم رو گرفت و تقریبا پونزده شد، سوتی کشید و گفت
- یکم فشارت بالاست، ببینم تپش قلب هم داری
کمی که توجه کردم، گفتم
- نه زیاد خیلی کم. یکم استراحت کنم حالم خوب میشه،فقط به داداشت چیزی نگو
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞