eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ الان سه روزه که کارم فقط شده خوردن وخوابیدن، بعضی داروهایی که دکتر داده، باعث شده کسل بشم. امشب شب اول ماه مبارک رمضانه، کی فکرشو میکرد امسال توفیق روزه گرفتن نداشته باشم. هرسال که نزدیک ماه مبارک می شد چند روز آخر شعبان رو روزه میگرفتم و وصل میکردم به ماه رمضان، اما امسال اتفاقایی افتاد که اصلا باور نمی کردم. بعداز مرخص شدنم، به اصرار من، خانم جون قرار شد کل ماه رمضان رو خونه ی ما بمونه. سحر شبِ اون روزی که جلسه بود اومد خونمون و درباره برنامه مشهد توضیح داد، قراره این هفته بریم مسجد یه سری پوستر و برگه های کوچیکی آماده کنیم درباره ظهور واحادیث مهدویت‌، موقع بسته بندی غذاها داخلشون بذاریم. حداقل خداروشکر میکنم که میتونم اینارو انجام بدم. سحر میگفت اون روز برادر زینب زیاد حوصله نداشت، علتش رو نمیدونم ولی واقعا خیلی برام زحمت کشید. به ساعت گوشیم نگاه کردم هنوز ساعت هفت صبحه، دلتنگ گوشی قبلیم شدم. مدتیه از دوستام خبری ندارم، حداقل زمانی که گوشیم قبلیم رو داشتم میتونستم توگروه دوستانمون باهم در ارتباط باشیم. از روی تخت بلند شدم، باید داروهای صبح رو بخورم، موهام رو شونه کردم و از پشت با کلیپس بستم، جلوی آیینه نگاهی به خودم کردم، دست به زیر چشم هام که سیاه شده بود زدم، چقدر رنگ رو روم پریده به نظر میاد. آهی کشیدم، از آشپزخونه صدا میومد احتمالا مامان هم بیدار شده صبحونه آماده میکنه. در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم، بادیدن خانم جون و بابا که سر سفره منتظر بودن مامان چایی بیاره، سرحال سلام و صبح بخیری گفتم و جوابم رو با خوشرویی دادن. - مامان شما بیا بشین، من خودم چایی میریزم. - نه زهرا جان تو بشین خودم میارم، دلم نمیخواد حس کنم مریضم من کاملا خوب شدم، اگه اونروزم حالم بد شد به خاطر شوک عصبی بود که حرف های سعید باعثش شد. نزدیک مامان رفتم و قوری رو از دستش گرفتم - مامان جان، لطفا! من حالم خوبه، مشکلی ندارم، دوست دارم مثل روزهای قبل باشین، چرا بیخودی نگرانین؟ مامان با محبت نگاهم کرد و جواب داد - الهی دورت بگردم، فقط نمیخوام به خودت فشار بیاری، میخوام تا وقتی میری مشهد حالت خوب شه. صورتش رو بوسیدم و گفتم - پس اگه میخواین خوب و سرحال شم بذارین کار کنم. مامان کوتاه اومد و سر سفره نشست به تعداد چایی ریختم و تو سفره گذاشتم، روبه مامان گفتم - داداش حمید هنوز بیدار نشده؟ مامان نگاهی به اتاق حمید کرد - فعلا که صدایی از اتاقش نمیاد احتمالا خوابیده. یه لحظه فکری به سرم زد، لبخند شیطنت آمیزی زدم و از آشپزخونه یه لیوان پر آب کردم و خواستم از کنار بابا رد شم، که مامان فوری متوجه شد وگفت - زهرا جان، مادر نریزی روش، بچم خوابه یهو میترسه انگشت اشاره م رو جلوی دهنم گذاشتم و آروم کفتم - هیس! هیچی نمیشه مامان، نگران تباش بذار یکم سربه سرش بذارم،که بعداز این تا نصفه های شب بیدار نمونه خانم جون خندید و بابا سرش رو تکون داد آروم در رو باز کردم و وارد اتاق حمید شدم، دمر خوابیده و گوشی روی میز گذاشته، میدونم که تانصفه های شب با سحر پیامک بازی میکنه ، نزدیکتر رفتم اینقدر خوابش سنگینه متوجه باز شدن در نشد، نگاه با محبتی بهش کردم و خواستم از نقشه منصرف بشم ولی دل رو زدم به دریا و آب رو ریختم رو صورتش. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چادرم رو سر کردم و منتظر علی شدم که زینب گفت - زهرا تو هم امشب بمون اینجا، منم هستم خوش میگذره نگاهی به علی کردم که اونم گفت - راست میگه زهرا خب امشب رو بمون دیگه، منم که خونه م، فردا صبحانه ت رو خوردی میبرم کمی فکر کردم، خودمم دلم میخواد بمونم. -بذار یه زنگ بزنم اطلاع بدم هر دوخوشحال شدن، شماره مامان رو گرفتم، منتظر جوابش شدم. تماس وصل شد اما به جای مامان، بابا جواب داد - سلام باباجان -سلام بابا، خوبین؟ مامان اونجاست؟ - نه دخترم رفت طبقه ی بالا، الان میاد کاری داشتی - اووووم خواستم بگم امشب با اجازه تون بمونم اینجا، زینبم شب میمونه میگه باهم باشیم - چه اشکالی بابا جان، باشه بمون با خوشحالی تماس رو قطع کردم. دوباره لباسهامو در آوردم و تو اتاق علی گذاشتم. چرخی تو اتاقش زدم و کمی از ادکلنش که روی میزش بود برداشتم به لباسم زدم. چقدر این بو رو دوست دارم، لباس رو نزدیک بینیم بردم و بوش رو به ریه هام فرستادم در باز شد و علی داخل اومد - عه....اینجا چیکار میکنی، ببینم کلک ادکلن منو برداشتی؟ لبخندم عمیق تر شد - اره، خیلی بوش رو دوست دارم - خودمو چی، دوست داری؟ به میز تکیه دادم و گفتم - مگه میشه نداشته باشم؟ اصلا این ادکلن تنهایی به درد نمیخوره، وقتی رو لباس توعه دوست داشتنی میشه. دوباره چشمامو بستم وبو کردم - من به این بو عادت کردم و هر جا بوش بیاد یاد تو میفتم و بوی تو رومیده ابرویی بالا داد و خندید - به به خانم شاعر خودم. یاد ناراحتی چند لحظه ی پیشش افتادم، تا زینب نیومده از فرصت استفاده کردم و دستاش رو تو دستم گرفتم - علی... میشه بگی چرا ناراحت بودی؟ نفسش رو سنگین بیرون داد - بیا بشین تا برات بگم کاری رو که میخواست انجام دادم و کنارش روی زمین نشستم - میدونی زهرا بابا همون موقع که عموهام و عمه م، حقش رو ندادن و به وصیت باباشون عمل نکردن، مجبور شد تو سن پیری مستاجر بشه، خصوصا برا مامانم خیلی سخت بود. اونموقع خیلی تلاش کردم تا بتونم وامی چیزی بگیرم و با اون ارثی که رسیده بود یه اپارتمان براشون جور کنم ولی نشد. چون دیگه پولمون به خونه نمیرسید و منم کارم تهران بود باید هی رفت و امد میکردم. بابا هم وقتی شرایطمو دید گفت یه ماشین بخر که کارتو راه بندازه! منم میخواستم دیدم پراید ارزونتره میخواستم پراید بخرم ولی دوستم محسن اون موقع بدجور پول لازم بود ومیخواست همین پرشیا رو بفروشه، گفت بیا همینو بردار دلم نمیاد به غریبه بدم ماشین خوبیه، بقیه شم تیکه تیکه میدی! خلاصه خریدمش! چند روز پیش که بحث خرید خونه پیش اومد بهشون گفتم ماشینو بفروشیم که بتونین خونه بخرین اما قبول نکردن و گفتن اونموقع خودت میمونی! - خب الان بقیه ی پول خونه رو چجوری جور کردن؟ - هفته ی پیش عموم اومد و گفت پشیمونه و میخواد حق بابامو بده، با پول رهن این خونه و اون پولی که عمو داده و یه زمینی هم تو روستا داشتیم با اینکه پول ناچیزیه، میخواد همه رو بذاره روهم بتونه یه آپارتمان بگیره - خب اینکه غصه نداره، فردا خودمون رواضیشون میکنیم ماشینو بفروشیم بدیم. با محبت نگاهم گرد - الهی من فدای اون مهربونیت بشم، اونا میگن الان نزدیک عروسیتونه لازمتونه، خلاصه هیچکدوم زیر بار نمیرن. از اون طرفم من دارم میبینم الان خونه رو نخرن معلوم نیست بازم بتونن یانه! همونطور که دستاش تو دستام بود گفتم - من راضیشون میکنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌