eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - خانم اسلامی شما به همراه خانم حسینی و خانم محمدی لطفا اسامی زائرین رو که قراره تو یه واگن و کوپه باشن لیست کنین و وظایف هر کدوم از بچه های خودمون رو بنویسین که مسئول کدوم واگن باشن. چون تعداد بیشتره باید حواستون باشه کسی جانمونه. اهان یه چیزی هم یادم اومد اون خانواده هایی که فقط خانم هستن و آقا همراهشون نیست و مسن هستن به نسبت سنشون باهم تویه کوپه بندازید که حوصله شون سر نره. خانم اسلامی چشمی گفت و بلیط هارو از برادر زینب گرفت، من و سحر به همراه خانم امیدی و خانم ارفعی موندیم. منتظر موندم ببینم چه کاری قراره ما انجام بدیم که سرش رو بلند کرد و گفت - خانم امیدی وخانم ارفعی شما لطفا با خانواده ها تماس بگیرید بگین که روز پونزدهم با خودشون شام بیارن ولی سحری به عهده ی ماست. بالاخره نوبت ما شد روبه ما گفت - زینب جان شماهم همراه خانم فلاح و خانم هاشمی بیاید اینجا تا برنامه های فرهنگی رو بریزیم. چشمی گفتیم و نگاهی به دختر صدیقه خانم کرد و گفت - حدیث خانم شما هم تنها نمون، اگر دوست دارین میتونین بیاین اینجا با گفتن این حرف دختری که تازه فهمیدم اسمش حدیثه، چشم هاش برقی زد و از جاش بلند شد. نگاهی به پوشش حدیث کردم، مانتوش تقریبا از روی زانو هست و کمی از موهاش بیرونه، امیدوارم تواین سفر بتونیم درمورد حجابش کمک کنیم. برگه ها رو از کیفم درآوردم و به برادر زینب دادم - این ها یه سری احادیث و متنه درباره مهدویت، که دیروز جمع آوری کردن اگر موافق باشین همراه غذای زائرین از این احادیث هم بذاریم، یا مطالب تلنگری که درباره امام زمان علیه السلامه با دقت گوش می کرد بر گه هارو دستش دادم و ادامه دادم - اون برگه هایی هم که با خودکار قرمز علامت زدم میتونیم روی وایتبرد بچسبونیم و بقیشونم هر چی شما صلاح بدونید سرش رو به علامت تأیید تکون داد و گفت - خیلی عالیه، زحمت کشیدین. حتما اینارو انجام میدیم. خانم هاشمی شما میتونید این متن ها و پوسترها رو به تعداد مورد نیاز بدید آماده کنن؟ سحر جواب داد - بله، مشکلی نیست. به آقا حمید میگم باهم این کارهارو آماده میکنیم. دوباره نگاهی به من کرد و گفت - راستی، حالتون کاملا خوب شده؟ اگه تواین سفر مسئولیت بدم میتونین انجام بدین؟ سعی کردم مستقیم نگاهش نکنم، سریع جواب دادم - بله...من خداروشکر حالم کاملا خوب شده مشکلی ندارم. تموم سعیم رو میکنم کارها به بهترین نحو پیش بره. زیر لب خداروشکری گفت و ادامه داد - چون شما هم مسئول فرهنگی هستین و کارمون به هم مرتبط هست، سعی کردم طوری باشه که خانواده ما و شما و خانم اسلامی تو یه واگن باشیم که بتونیم راحتتر باهم در ارتباط باشیم. 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کاری رو که میخواست انجام دادم و لباسهام رو تو اتاق مخصوص گذاشتم و موهام رو باز کردم و به سالن برگشتم. برعکس چند لحظه ی پیش که با تعجب نگاه میکردن، این بار با دیدنم یکیشون گفت. - وااااای چقدر عوض میشین بدون چادر، چه موهاتون نازه! دوتای دیگه هم تایید کردن،لبخندی زدم و روی صندلی مخصوص نشستم تا کار اصلاح رو شروع کنه.نیم ساعتی زیر دستش بودم، کارش که تموم شد خواست موهام رو دکلره کنه که گفتم -اگه اشکال نداره به همسرم بگم اگه موافق بودن رنگ بذارین ابرویی بالا داد و گفت - اخه عزیز دلم کدوم مردیه که دوست نداشته باشه خانمش روز عروسیش خوشگلتر بشه! البته تو خودت خوشگلیا ولی به نظرم دختری که عروس میشه باید با روزهای قبلش یه فرقی داشته باشه دیگه! لبخندی زدم و جواب دادم - حالا یه زنگی بزنم، اینجوری دلم ارومتره زینب با خنده گفت - هدی جون، مرغ زهرا یه پا داره، تا با شوهرش مشورت نکنه هیچ کاری رو انجام نمیده هدی جون شونه ای بالا داد و با خنده گفت - باشه عزیزم، هر طور خودت صلاح میدونی! فقط زود زنگ بزن چون بعد از ظهرهم یه عروس دارم چشمی گفتم و شماره ی علی رو گرفتم. صداش که تو گوشم پیچید به اتاقی که لباسهام رو گذاشته بودم رفتم و در رو بستم - جان دلم زهرا! - سلام عزیزم خوبی؟ میگم علی جان ارایشگر میخواد موهام رو دکلره کنه گفتم نظرت رو بپرسم - نه نه اصلا...خوب شد زنگ زدی! قبل رفتن میخواستم بهت بگم. دوست ندارم موهاتو رنگ کنی، من همونجوری دوسشون دارم باشه ای گفتم و نفس راحتی کشیدم، خوب شد بهش زنگ زدم. به شوخی گفتم - اخه میگه اونجوری خوشگتر میشی اقا! - همینجوریشم خودت خوشگلی عزیزم، اونی که باید خوشش بیاد منم نه کس دیگه! چیه موهاشونو هزار رنگ میکنن و با خودشون فکر میکنن خوشگلم شدن!! باخنده گفتم - باشه عزیزم. حتما حرفاتو بهش میگم - حالا که میخوای حرفامو بهش بگی اینم بگو‌که یه تار مو نباید ازت کم بشه! از اینکه اینهمه روم حساسه، لبهام به خنده کش اومد، ازش خداحافظی کردم و همونطور که لبخند روی لبهام داشتم به سالن برگشتم. زینب با دیدنم گفت - اجازه نداد درسته با سر تایید کردم و حرفای علی رو بهشون گفتم، همشون خندیدن و هدی جون گفت -باشه خانمی، پس امروز باید خیلی حواسم جمع باشه! یه الماس زیر دستمه که صاحبش بدجور روش غیرت داره. چون دکلره و رنگ مو قرار شد حذف بشه، کار خاص دیگه ای نداشت. زینب هزینه رو با کارت علی حساب کرد و نگاهی تو اینه به خودم کردم، خوب شد نذاشتم به موهام دست بزنه! موقع خداحافظی یکی از شاگردا جلو اومد و گفت - راستی زهرا جون ما رو حلال کن - براچی عزیزم؟ - اخه وقتی از پنجره دیدیم که از ماشین پیاده شدی و اونجوری رو گرفته بودی، یه شیطنتایی کردیم دیگه! - حالا بگین ببینم چی گفتین، خیالتون راحت ناراحت نمیشم اون یکی گفت - والا گفتیم کدوم بدبختیه اینو گرفته! اما وقتی چادرتو از سر باز کردی هر سه مون هنگ کردیم. اقا دوماد خیلی خوش سلیقه س از حرفشون خندیدم و گفتم حلالتون میکنم. خداحافظی کردیم و منتظر رسیدن علی شدیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌