eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ آماده شدیم و حمید وسایل هارو تو ماشین گذاشت، همه سوار شدیم و به نزدیکترین پارک محلمون رفتیم. قبل از ما خانواده های زیادی اومده بودن، حمید زیر انداز رو جایی که تقریبا خلوت بود، زیر درخت انداخت. به کمک هم وسایل هارو بردیم و دورهم نشستیم. بعضیا توپ آورده بودن و باهم بازی میکردن، بچه ها همدیگرو دنبال می کردن و با صدای بلند میخندیدن. یاد حرف های سحر تو اتاقم افتادم نزدیک گوشش گفتم - میگم سحر، میدونستی داداش حمید خیلی دوست داره زیر نور چراغ نگاهی بهم کرد و جواب داد - چطور؟ - آخه اونموقع که ناراحت شدی و از اتاق رفتی، خیلی دستپاچه بود، با اینکه من ازش ناراحت بودم، اول اومد از دل تو دربیاره. داداش حمید واقعا عاشقته، طاقت ناراحتیتو نداره سحر با محبت نگاهی به حمید کرد و جواب داد - منم دوستش دارم، غیر از این که خیلی رو تو غیرت داره، رو منم تعصب خاصی داره. بیچاره میترسه وقتی به تو محبت میکنه من حسودی کنم، اومده تو اتاق کلی منت کشی کرده که نمیخواستم ناراحت شی و فلان. بهش گفتم میدونم طاقت ناراحتی زهرا رو نداری، ولی حق رو به زهرا بده برو ازش عذرخواهی کن. دستش رو گرفتم و گفتم - هرچی داداش حمید به تو محبت کنه، من بیشتر خوشحال میشم. مطمئن باش اگه داداش نداری، اون برات هم برادره هم رفیقه هم همسر. من داداشمو خوب میشناسم تمام تلاششو برای خوشبختی وخوشحالی تو میکنه. صدای زنگ گوشیم بلند شد‌، گوشی رو از کیفم بیرون آوردم ونگاهی به شماره ش کردم، روبه سحر گفتم - زینبه، حتما خیلی شاکیه این چند روز جوابش رو ندادم - پس زود جواب بده تا قطع نکرده تماس رو وصل کردم - الو سلام زینب جون، خوبی؟ - سلام بی معرفت، معلوم هست تو کجایی؟ دو روزه هی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی به سحر چشمکی زدم و آروم لب زدم - دیدی گفتم الان شاکیه؟ دوباره جواب دادم - این چه حرفیه، یکم حال نداشتم، به هرحال شرمنده. جونم کاری داشتی؟ - کجایین که این قدر سرو صدا میاد؟ - ما اومدیم پارک جاتون خالی. مامان دست تکون داد وگفت - بگو بیاین دور هم باشیم - زینب جان مامان میگه بیاین دور هم باشیم - بذار بگم ببینم نظرشون چیه، آخه علی سرکاره ماشین نداریم. راستی یه خبری دارم دیدمتون میگم - خیره ان شاالله، جور کن بیاین دورهم باشیم باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم که مامان گفت - چی شد میان؟ - میگه داداشش بیمارستانه ماشین ندارن، ولی گفت اگه بیایم خبر میدم. حمید کنار سحر نشسته بود و مشغول چایی میخورد، بهم گفت - زهرا یه زنگ بزن اگه میان، آماده شن من برم بیارم شماره ی زینب رو گرفتم و بعد از دوتا بوق جواب داد - جانم زهرا؟ - چی شد صحبت کردی؟ - اره ماهم حوصله مون سر رفته، بذار زنگ بزنم آژانس بیایم - نمیخواد زنگ بزنی، داداش گفت آماده شین، میاد دنبالتون - نه زهرا جان زحمت میشه - چه زحمتی اماده شین، الان حرکت میکنه تماس رو قطع کردم ومامان به حمید گفت - حمید جان از خونه بشقاب و قاشق واستکان بیار، کم آوردیم. حمید باشه ای گفت ورفت‌، من و سحر هم کمی بلند شدیم تا دور پارک قدم بزنیم تقریبا ده دقیقه ای میشد که حمید رفته بود پراید سفید رنگش رو کنار خیابون دیدم، که زینب و بقیه از ماشینش پیاده شدن. دست سحر رو گرفتم و نزدیکشون شدیم بعداز سلام واحوالپرسی پیش بقیه رفتیم 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان از حمید و علی خواست برن تخت رو وصل کنن، اقا محمد هم چون بیرون کار داشت از همه خداحافظی کرد و رفت. حاج اقا با خواهرش گرم صحبت بودن، چند دقیقه ای که اونجا بودم عمه تمام جوابهای حاج اقا رو با کنایه و ناراحتی میداد. نگاهم به حاج خانم که با خانم جون حرف میزد افتاد، دلم براش سوخت عمه خیلی بی احترامی میکنه! استند گل رو که وسط هال بود برداشتم و کنار پنجره گذاشتم تا بعدا که گلهارو اوردم روش بذارم. ظرف های قدیمی خانم جون رو که داخل کارتن بود برداشتم و به اتاقی که چسبیده به آشپزخونه بود بردم. فرش قرمز رنگ قدیمی که از خانم جون گرفته بودم رو تنهایی پهن کردم، دوتا پشتی قدیمی ترکمن هم کنار دیوار گذاشتم. رادیوی قدیمی آقاجون رو روی میز چوبی قهوه ای رنگِ گوشه ی اتاق گذاشتم. روی تمام وسایل دستمال کشیدم. با بسته شدن در به عقب برگشتم و با دیدن عمه دستپاچه شدم - جانم....چیزی میخواستین؟ - نه بیا بشین میخوام چند کلام‌باهات حرف بزنم چطور شده علی گذاشته بیاد اینجا، لبخند زورکی زدم. - بفرمایین با دلخوری نگاه ازم گرفت و روی فرش نشست،با کمی فاصله ازش مقابلش نشستم. - ببین دختر، همون اول که دیدمت فهمیدم خیلی زرنگ بودی که تونستی قاپ این پسرو بدزدی! من از بچگی علی رو به عنوان دامادم میدونستم اما نذاشتین. - اخه عمه خانم نمیدونم‌ شما چرا باهام مشکل دارین. شما درباره من اشتباه فکر میکنین. من اصلا... پوزخندی زد و با تمسخر نگاهم کرد - من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم، که بخوای با این حرفا دلمو نرم کنی. دل من با تو صاف نمیشه اینو بدون امیدوارم هیچ وقت روی خوشبختی رو نبینی! اشک تو چشمام حلقه زد، خواستم حرفایی که تو دلم بود خالی کنم اما ترسیدم باعث کدورت بین دوخانواده بشه. تو دلم شیطون رو لعنت کردم و یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که خانم جون برام گفته بود - اگر کسی به تو بگه یه حرف بگی صد تا میشنوی، تو بگو اگه ده تاهم بگی یه کلمه هم ازم نمیشنوی. ارامش عجیبی به دلم افتاد. کل اتاق رو نگاه کرد، ترجیح دادم سکوت کنم، به کمک عصاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم وسرم رو با دستام گرفتم و چشم هام رو بستم. صداش رو از هال شنیدم که گفت - میبینم که عروستون با خریداش چشم بازارو کور کرده! هر چند از قدیم گفتن خلایق هر چه لایق اشک جمع شده تو چشمهام با بستن پلکم روی روسریم ریخت. درباز شد و علی داخل اومد، در روبست و با نگرانی گفت - چی شده زهرا؟ خوبی؟ بهتره درباره حرفای عمه چیزی نگم و همینجا خاکش کنم. لبخند زورکی زدم - اره خوبم. انگار از الان دلتنگ شدم علی که حرفم رو باور نکرده بود، کنارم نشست. دستش رو دورم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌